کومله و دمکرات که قبل از انقلاب فعالیتهای خود را آغاز کرده بودند، پس از پیروزی انقلاب به خصوص با شروع جنگ تحمیلی فرصت را غنیمت شمرده و با شعار استقلال طلبی و حمایت از مردم کرد، کردستان را به خاک و خون کشاندند. آنها که به زعم خود این برهه زمانی را بهترین فرصت برای دستیابی به اهدافشان یعنی دستیابی به استقلال سیاسی کردها در مناطق کردنشین میدانستند، با ایجاد ناامنی و گسترش فعالیتهای خرابکارانه، به خیال خود میتوانستند حکومت را تسلیم خواستههایشان کنند. با توجه به شهادت جوانان ایرانی توسط این گروهک، نظام جمهوری اسلامی مثل همیشه قویتر از قبل در مقابل این گروهکها ایستاده است.
شهید موسیالرضا نوری یکی از قربانیان ترور گروهک کومله و دمکرات است. او در سال1324 در مشهد متولد شد. وی در ارتش به عنوان مسئول توپخانه خدمت میکرد و در سال1351 ازدواج کرد. حاصل این ازدواج 2پسر و 1دختر است. در زمان جنگ تحمیلی عازم کردستان شد و به مقابله با نیروهای ضد انقلاب پرداخت، وی توسط نیروهای گروهک تروریستی کومله و دمکرات شناسایی شده و برای مدتی در زندانهای کومله و دمکرات اسیر بود. در آن زمان مورد آزار و اذیت شدید آنها قرار گرفت و سرانجام در سال1359 زیر شکنجههای وحشیانه آنها به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی بنیاد هابیلیان با همسر شهید موسیالرضا نوری:
«من و رضا در سال 1351 ازدواج کردیم. مراسم ازدواجمان خیلی ساده برگذار شد. در کنار او خوشبخت بودم. او بسیار به فکر خانواده بود و با همان حقوق اندکی که داشت، برایم بهترین زندگی را مهیا کرده بود. هر ماه ماشینی کرایه میکرد و ما را به تفریح میبرد. رضا آنقدر خوشخلق بود که من در زندگی با او کوچکترین ناراحتی را به یاد ندارم. زمانی که با هم ازدواج کردیم، هنوز انقلاب نشده بود و موسیالرضا در ارتش مشغول به خدمت بود. با اینکه با سازوکار ارتش و خدمت در آنجا بسیار مخالف بود، مجبور بود در آن مجموعه بماند و فعالیت کند؛ زیرا علاوه بر خرج زندگی خودمان، باید مخارج زندگی پدر و مادر پیرش را نیز تامین میکرد، با این حال همیشه حواسش بود که خدمت در ارتش شاهنشاهی، باعث ضربه زدن به مردم نشود. زمانی که مبارزات نهضت مردمی امامخمینی(ره) به اوج خود رسید، به توده انقلابیون ملحق شد؛ البته قبل از آن هم مخفیانه در تظاهراتها و راهپیماییهای علیه رژیم پهلوی حضور پیدا میکرد.
در آن ایام همیشه حواسم بود که مخارج زندگیمان طوری نباشد که موسیالرضا به خاطر تامین آنها مجبور شود، بیشتر در ارتش خدمت کند.
پس از پیروزی انقلاب گروهکها در غرب کشور آشوب به راه انداختند، موسیالرضا که همچنان در ارتش خدمت میکرد، به کردستان اعزام شد. آن زمان ما 3فرزند داشتیم، من سن زیادی نداشتم و بزرگ کردن فرزندانم به تنهایی کار دشواری بود، با این حال مانع رفتنش نشدم و سعی کردم طوری برخورد کنم که خیالش از من و بچهها راحت باشد.
مدتی هم همراهش به کردستان رفتیم. با اینکه طی چند سال زندگی مشترکمان سختیهای زیادی کشیدیم؛ اما هیچ سختی به اندازه سختی روزهای پس از شهادت موسیالرضا نیست.
چند ماه کردستان بودیم که به خاطر ناامن شدن منطقه، من و بچهها را به مشهد فرستاد. تا 20 روز با او در ارتباط بودم؛ اما پس از این مدت دیگر خبری از او نشد. مدام به ارتش مراجعه میکردم و سراغش را میگرفتم، آنها هم بیاطلاع بودند. این بیخبری 9ماه طول کشید. من مدام پیگیر به دست آوردن خبری از همسرم بودم که یکی از فرزندانم تصادف کرد و 3ماه در بیمارستان بستری شد. نگرانی و دلهرهام برای موسیالرضا و مشکلات پیش آمده برای فرزندم و مشکلات اقتصادی در آن زمان حسابی خستهام کرده بود. در طی 3ماهی که فرزندم در بیمارستان بستری بود، مدام برای مراقبت کنارش بودم و در آن ایام جای خالی همسرم را خیلی احساس میکردم. واقعا برایم سخت بود که در آن سن این همه مشکل را به دوش بکشم. پس از مرخص شدن پسرم از بیمارستان، عازم کردستان شدم و مستقیم به مقر ارتش رفتم؛ اما آنها همان پاسخ همیشگی را دادند و گفتند که هیچ خبری از موسیالرضا ندارند. در شهر آنقدر دنبال همسرم گشتم تا اینکه در روزنامه یکی از گروهکها تیتری توجهم را جلب کرد: «موسیالرضا نوری به اشد مجازات رسید.» سراسیمه روزنامه را به ارتش بردم؛ اما آنها خبر را تکذیب کردند. هر کجا میرفتم خبری از موسیالرضا نبود. آن روزها بدترین روزهای زندگیم بود. نمیدانستم باید از چه کسی سراغ همسرم را بگیرم. بیخبری واقعا سخت بود، تا اینکه شنیدم یک نفر از زندان دمکرات فرار کرده است. آدرسش را گرفتم و همراه خواهر همسرم به منزلش رفتیم. وقتی جریان را برایش تعریف کردم و گفتم همسر موسیالرضا هستم، او نیز جریان شهادت همسرم را برایمان تعریف کرد. گفت که در درگیری با دمکرات اسیر شده بود. آنها نمازخواندن در زندان را ممنوع کرده بودند و روزانه فقط 1لیوان آب به اسرا میدادند. موسیالرضا با همان یک لیوان وضو میگرفت و نماز میخواند. جسارت او دمکرات را کلافه کرده بود و آنها هر بار که نماز میخواند، شکنجهاش میکردند. یک بار ناخنهایش را کشیدند و یک بار هم گوشهایش را بریدند؛ اما او از نمازخواندن دست برنمیداشت، تا اینکه او را بردند و دیگر برنگشت.
پس از شنیدن این خبر دوباره به ارتش رفتم و جریان را تعریف کردم. تاریخ حدودی شهادت همسرم را گفتم و آنها من را به مرکزی که برای شناسایی اجساد فاقد هویت بود، بردند. من مشخصاتی از پیکر همسرم دادم و آنها گفتند: «چند ماه قبل جسدی سوخته زیر یکی از پلهای اطراف شهر پیدا شده است که دفنش کردیم و مشخصات شما با آن کاملا منطبق است؛ اما هیچ آدرسی از مکان دفن نداریم.»
زمانی که این خبرها را شنیدم، خیلی ناراحت شدم. من یک زن تنها، با این 3فرزند چگونه زندگیم را در نبود همسرم بگذرانم؟ به فرزندانم چه بگویم؟ دخترم مدام از من میپرسید که پدرم کجاست؟ چون نه جنازه همسرم را دیده بودم، نه مزارش مشخص بود، باور نمیکردم که به شهادت رسیده باشد. به فرزندانم نگفته بودم که پدرتان شهید شده است، میگفتم او به جبهه رفته است و برمیگردد. پسر بزرگم کلاس اول دبستان بود و من هنوز چشم انتظار همسرم بودم. به همسایهمان گفته بودم که احتمالا همسرم شهید شده است و او نیز این موضوع را برای پسرش که هم کلاسی پسر من بود، تعریف کرد. روزی سر کلاس از بچهها پرسیدند که پدرتان چه کاره است؟ پسر من گفته بود: «پدرم ارتشی است و الان در جبهه با دشمنان میجنگد.» پسر همسایه بلند شده و گفته بود: «آقا پدر او شهید شده است و او نمیداند.»
فرزندانم ضربه روحی شدیدی در نبود پدرشان خوردهاند و هر کدام به یک نوع به دلیل نبود پدرشان در زندگی دچار ناراحتی هستند. سالها از آن ماجرا میگذرد اما من دیگر هیچ اثری از همسرم پیدا نکردم.»
مزار این شهید تا به امروز پیدا نشده و خانواده این شهید برای تسکین غم خود به مزار شهدای گمنام میروند.