پس از پیروزی بزرگ انقلاب اسلامی ایران، غرب که در چیدمان استراتژیهای انحصارطلبانه خود با شکست مواجه شده بود، سعی زیادی در فروپاشی انقلاب نوپای ملت ایران کرد.
پس از خلع بنیصدر و ضربهای که به جریان لیبرالیسم وارد شد، ماهیت گروهکهای ضدانقلاب نظیر منافقین رو شد و استراتژی جدید غرب، ترور شخصیتهای برجسته انقلاب توسط گروهکهای تربیتکردهاش بود.
در پی این ترورهای پیدرپی، حادثه تروریستی هفتم تیرماه 1360، حادثهای فجیع برای ملت ایران بود که به هفت تیر خونین تبدیل گشت. در این حادثه آیتالله بهشتی به همراه 72تن از یاران وفادارش در دفتر حزب جمهوری اسلامی توسط بردگان کشوران انحصارطلب و عوامل نفوذی آنان، گروهک تروریستی منافقین، به شهادت رسیدند.
شهید آیتالله حاج سید محمدتقی حسینی طباطبایی یکی از قربانیان ترور این فاجعه تروریستی است. وی در تاریخ 1دی1307 در خانوادهای روحانی در یکی از روستاهای زابل(چلنگ) دیده به جهان گشود. پس از طی دوران کودکی به جهت عشق و علاقه وصف ناپذیری که به تحصیل و یادگیری علم و دانش داشت، راهی مکتب شد و پس از فراگیری خواندن و نوشتن برای ادامه تحصیل به شهر زابل سفر کرد. این اولین سفر روحانی حاج محمدتقی بود.
در شهر زابل نیز پس از گذراندن دوره مقدمات صرف و نحو و معانی و بیان در سال 1325 به شهر مقدس مشهد مشرف شد و در مدرسه بالاسر مشغول به ادامه تحصیل شد و در محفل اساتید بزرگی همچون مرحوم حاج میرزا احمد مدرس یزدی، درس اصول مرحوم شیخ کاظم دامغانی، حاج شیخ هاشم قزوینی، حاج شیخ مجتبی قزوینی، درس خارج فقه و اصول مرحوم آیتالله میلانی شرکت میکرد.
شهید حسینی طباطبایی بسیار خوش ذوق و مبتکر و خوش قریحه بود و از این رو گاهی به سرودن شعر به زبانهای فارسی و عربی پرداخت. از آثار به جای مانده میتوان از تألیف و ترجمه منطق منظوم به نام " منتهی المیزان " و کتابی به نام " منتهی المقال" و جزوه ای به عربی در مدح حضرت علی(ع) نام برد که به لحاظ نبودن امکانات مالی در زمان حیات خود موفق به چاپ و انتشار آن نشد.
پس از فراگیری علوم دینی در پی درخواست مردم سیستان جهت ارشاد و راهنمایی آنان راهی شهرستان زابل شد و بنا به دستور مرحوم آیتالله حکیم، مسجد و مدرسه علمیهای در این شهر تأسیس کرد. در سال 1340 ازدواج کرد که ثمره آن 8فرزند میباشد. در سال 1342 با توجه به قیام امام راحل(ره) و آغاز نهضت اسلامی، شهید حسینی نیز در این منطقه پرچم انقلاب را برافراشت. او سخنرانیها و بیانیههای امام راحل که به وسیله تلفن به او مخابره میشد، ضبط و پیاده و تکثیر میشد و در اختیار مردم(جهت اطلاع آنان و در جریان قرار گرفتن مردم نسبت به اخبار انقلاب) قرار میداد که در این راه شکنجه و آزار بسیار از سوی رژیم پهلوی و ساواک دید.
در سال 1353 ساواک به منزل شخصی و مسجد و مدرسه او هجوم آورد و چون بهانهای نداشت، او را دستگیر کرده و به کمیته امنیت تهران بردند و پس از مدتی به زندان قصر منتقل و به مدت 1سال در زندان سپری کرد. بعد از آزادی از زندان راه انقلاب را ادامه داد و با این که از منبر رفتن منع شده بود، به روشهای دیگر به ارشاد و قیام مردم علیه رژیم میپرداخت.
وی در منطقه، پایگاه مستحکمی برای مبارزین و کسانی که از سوی رژیم به این استان تبعید میشدند، بود و از آن جمله: 1. مرحوم آیتالله طالقانی 2. آیتالله خزعلی عضو محترم شورای نگهبان 3. آیتالله صلواتی از مدرسان حوزه علمیه قم 4. مرحوح حجت الاسلاموالمسلمین ایزدی نجف آبادی امامجمعه محترم نجف آباد 5. حجتالاسلاموالمسلمین پورمحمدی از علمای رفسنجان را می توان نام برد.
در جریان پیروزی انقلاب اسلامی اقدام به تشکیل سپاه پاسداران و کمیته انقلاب اسلامی و دادگاه انقلاب کرد. در سال 1350 به لزوم تشکیل مجلس شورای اسلامی، او به عنوان کاندیدای مجلس مطرح شد و به مجلس راه یافت. در سنگر مجلس یکی از چهرههای محترم و صدیق و پیرو خط امام بود و در مقابل راه امام هیچ راهی را تحمل نمیکرد.
شهید حسینی سرانجام در میدان مبارزه با خطوط انحرافی و ضد انقلاب در هفتم تیرماه سال 1360 به همراه شهید آیتالله بهشتی و 72تن از بهترین یاران امام و انقلاب اسلامی به دست عوامل گروهک تروریستی منافقین به شهادت رسید. مزار شریفش در شهرستان زابل در جوار شهداء جنگ تحمیلی محل زیارت عاشقان و دلباختگان امام و انقلاب میباشد.
آنچه در ادامه میخوانید، شرحیست بر گفتوگوی بنیاد هابیلیان با همسر شهید آیتالله سید محمدتقی حسینی طباطبایی:
«خیلی معطل شدیم تا همه دوستان جمع شوند؛ اما خدا را شکر آدرس را راحت پیدا کردیم. وارد حیاط با صفایی شدیم، خانواده شهید بنایی داشتند. دختر شهید با محبت و خوشرویی به استقبالمان آمد و به سمت منزلشان هدایتمان کرد.
عکس امامخمینی(ره) و مقام معظم رهبری(حفظهالله) رو به روی در ورودی نصب شده بود و کمی آن طرف تر، عکس شهید و مقام معظم رهبری(حفظهالله) که کنار هم نشسته بودند.
سر صحبت را باز کردیم و دل دادیم به روایت حاج خانم از همسرشان:
سید محمدتقی سال 1302 در روستای چلینگ زابل دنیا آمد. پدرش عالم و روحانی بود. مادرش به شدت به تربیت فرزندانش اهمیت میداد. من و همسرم با هم فامیل بودیم. پدر من نیز روحانی بود. رفت و آمد زیادی داشتیم؛ ولی ما دخترها در جمع نامحرم حاضر نمیشدیم؛ به همین دلیل من شناختی از او نداشتم.
محمدتقی خیلی بچه درسخوانی بود و وارد حوزه علمیه شد.
من و محمدتقی در سال 1340 ازدواج کردیم. چند سال بعد از ازدواجمان، مبارزات علیه رژیم پررنگ شد. همسرم هم خیلی فعال بود و به خاطر فعالیتهای انقلابیش مدام میگفت که باید مشهد زندگی کنیم. من قبول نمیکردم. برایم سخت بود. چند تا بچه کوچک داشتم و از طرفی همه فامیل و آشناهایمان در زابل زندگی میکردند. محمدتقی هم وقتی دید من موافقت نمیکنم، کارهایش را طوری تنظیم کرد که در زابل بمانیم.
فعالیتهای انقلابی حاج آقا خیلی زیاد شده بود. آنقدر که در سال 1353 ساواک دستگیرش کرد و به مدت 1سال در زندان اوین بود.
وقتی انقلاب پیروز شد و مجلس شورای اسلامی تشکیل شد، حاج آقا به عنوان نماینده مردم زابل وارد مجلس شد. ما هم مجبور شدیم ساکن تهران شویم؛ ولی رفت و آمد زیادی به زابل داشتیم.
همیشه فکر میکردم بعد از انقلاب سر حاج آقا خلوت تر میشود؛ اما برعکس شلوغتر هم شد. روز و شب برایش نمانده بود و در طول 1شبانهروز فقط 4ساعت میخوابید. با همه مشغلهای که داشت، از حال و درس بچهها غافل نبود. حاصل ازدواج ما 8فرزند است و محمدتقی برای تک تک فرزندانمان وقت میگذاشت. همیشه فرزندانمان را به درس خواندن سفارش میکرد. به یاد دارم زمان انقلاب دختر بزرگم تا جایی که میتوانست پا به پای پدرش فعالیت میکرد. با یکدیگر نوارهای سخنرانی امام را گوش میدادند و پیادهسازی میکردند و به دست مردم میرساندند.
هیچ وقت محمدتقی نگذاشت که کار زیاد او را از یاد و کمک به محرومین غافل کند. به یاد دارم میخواست خانه را بفروشد و پولش را به مردم دهد. میگفت: «وضع مالی مردم خوب نیست. عدهای به نان شب محتاج هستند.»
تهمتهای زیادی به حاج آقا میزدند و این مساله دلم را خیلی میسوزاند. مثلا میگفتند که او دست نشانده اجنبیها است و از خارج از کشور برای او پول میفرستند.
بارها به او گفتم: «حاج آقا از خودت رفع اتهام کن.» همیشه جوابش این بود: «نه، نیازی نیست. روزی تاریخ خواهد گفت ما چه خدمتی به اسلام و به مردم کردیم. ما به مردم خیانت نمیکنیم. ما همین جا در همین کشور، با همین مردم هستیم. همین جا هم میمیریم. ما مردم را تنها نمیگذاریم.»
هربار که صحبت از مرگ میشد، میگفت: «از خدا میخواهم که در بستر نمیرم. میخوام طوری به ملاقات خدا بروم که شرمنده نباشم. میخواهم با چهرهای خونین خدا را ملاقات کنم. دعا کنید که حاجت روا شوم.»
وقتی مجلس را بمبگذاری کردند، برادرم خبر شهادتش را برایم آورد. ابتدا گفت زخمی شده است؛ اما بعد دیدم رادیو و تلویزیون را جمع کرد. به من گفت: «تا به شما خبر ندادم، اخبار را گوش نکنید.» من واقعا نگران بودم، تا اینکه همسر شهید مطهری با یک جعبه شیرینی به خانه ما آمد. دیگر لازم نبود خبر شهادتش را بدهند. خودم همه چیز را متوجه شدم.
خوشحال بودم که محمدتقی در نهایت به آرزویش رسیده است؛ ولی از طرفی مثل کسی بودم که آتش درونش شعله میکشید. واقعا از رفتنش میسوختم، با رفتن محمدتقی، معلمم را از دست دادم. محمدتقی در زندگی من حقیقتا معلم بود. تنهایی خیلی سخت بود. اگر عنایت امامزمان(عج) نبود، واقعا قالب تهی میکردم.»