« دستگیری »

قسمت دوازدهم خاطرات احمد احمد

 

Ahmad E Ahmad

شغل معلمی و حضور بین بچه ها از علایق شخصی من بود ، از این رو حضور و فعالیت در عرصه های سیاسی مانعی برای حفظ این علاقه نبود . من در چند مدرسه به تعلیم ورزش مشغول بودم و با معلمین و دانش آموزان زیادی ارتباط داشتم .

لازم بود که در این مناسبات به عنوان یک فرد مسلمان و معتقد ، شعائر و ظواهر اسلامی را حفظ کنم ، این امر نوعی تبلیغ مثبت برای اسلام بود ، در فضایی که فسق و فجور و فساد بیشتر ارکان دستگاه حاکم را فرا گرفته بود ، این نحو رفتار و برخورد من به چشم می آمد ، تمام اطرافیان به ویژه خانم هایی که بی حجاب بودند با آقایان برخوردهای باز و راحت داشتند اما در مواجهه با من تا حدود زیادی رعایت ظواهر و شعائر را می کردند .

در این میان خانم معلمی در مدرسه حق شناس بود که خیلی به من احترام می گذاشت و خود را خیلی منطبق با آرا و نظرهای من می دانست . روزی نزد من آمد و پیشنهاد ازدواج داد از پیشنهاد او جا خورده و تعجب کردم ، زیرا در فرهنگ کشور ما چنین تقاضایی غیر معمول بود و برای من هم تازگی داشت .

با این حال به او جواب رد ندادم و خواستم که درباره اصل قضیه بیشتر فکر کنم ، گرچه حجاب این خانم معلم یک حجاب کاملی نبود ، ولی نسبت به شرایط و فضای موجود در حد قابل قبولی بود . برخورد او همیشه با من توأم با احترام زیاد بود و از وقار و متانت خاصی برخوردار بود ، از این رو پیشنهاد او را مشروط به سر کردن چادر پذیرفتم و موضوع را با خانواده ام در میان گذاشتم .

مادرم که سنتی فکر می کرد و دیدگاه قدیمی نسبت به مسئله داشت به شدت مخالفت کرد ، او اعتقاد داشت که باید عروسش را خودش انتخاب کند ، عروسی که تنها خانه دار باشد و به امور شوهرش رسیدگی کند و بچه دار شود و آنها را بزرگ کند ، به این ترتیب با مانع بزرگی مواجه شدم .

شرایط را برای آن خانم معلم تشریح کردم و گفتم که نمی توانم با خانواده به خواستگاری بیایم ، ولی او اصرار داشت که حتماً با خانواده به خواستگاری او بروم ، لذا با مادرم بیشتر صحبت کردم تا این که او را راضی به این وصلت کردم .

روز 24 مهر بود من تا ساعت یک بعدازظهر نوبت کاری داشتم ، پس از پایان ساعت کار همکاران از من خواستند که نهار نزد آنها بمانم ، ولی نپذیرفتم و از آنها خداحافظی کردم ، خانم معلم مزبور گفت که می خواهد قسمتی از مسیر را همراه من بیاید ، با هم از مدرسه خارج شده و سوار اتوبوس شدیم .

او به من گفت : " بالاخره چه کار می کنی ؟ آیا تکلیف مرا مشخص می کنی ؟ "

به او گفتم : " مادرم را راضی کرده ام و فردا برای خواستگاری به منزل تان خواهیم آمد . "

او خیلی خوشحال شد ، من دو ایستگاه بعد خداحافظی کردم و از اتوبوس پیاده شدم ، ولی هیچگاه آن فردا و آن روز خواستگاری از این خانم معلم فرا نرسید ....!

ابتدا به منزل رفتم ، دیدم کسی خانه نیست ، یادم افتاد که مادر و خواهرم برای شرکت در جشن عروسی یکی از بستگان به شهرستان رفته اند ، مستقیم به طرف مغازه آهنگری برادرم در خیابان شهباز ( 17 شهریور ) رفتم ، حاج مهدی حدود دو ماه بود که از زندان ازاد شده بود .

وارد مغازه شدم و پس از سلام و علیک در گوشه ای از مغازه نشستم ، حاج مهدی پرسید : " داداش نهار خوردی ؟ " گفتم : " نه . " گفت : " صبر کن ، الان کارم تمام می شود با هم می رویم نهار می خوریم . "

ده دقیقه بعد ناگهان سه ماشین جلو در مغازه نگه داشتند و بعد چند نفر مسلح از آن خارج شدند و به مغازه آمدند ، با خود گفتم که ببین دوباره ما آمدیم داداش را ببینیم باز برای خودش دردسر درست کرده است .

پرسیدند : " مهدی احمد کدام تان هستید ؟ " برادرم گفت : " منم ."

پرسیدند : " این کیه ؟ " گفت : " برادرم احمد است . " با این جواب چشمان آنها گرد شد و شاید جا خوردند ، یکی از آنها کمی از ما فاصله گرفت و شروع کرد به صحبت کردن با بی سیم .... سوژه را یافتیم و الان نزدش هستیم .... "

بعد رو به ما کرد و گفت : " بلند شوید و با ما بیایید . "

برادرم گفت : " به کجا ؟ ما هنوز نهار نخورده ایم . " گفتند : " زیاد طول نمی کشد ، یک ربع دیگر بر می گردید . "

حاج مهدی رفت و کتش را برداشت که راهی شود ، آنها خطاب به من گفتند : " بلند شو ، تو هم بیا . "

گفتم : " با من چه کار دارید ؟ من که کاری نکرده ام . یک معلم هم بیشتر نیستم و الان هم از مدرسه آمده ام تا برادرم را ببینم . "

بالاخره آنها مرا نیز با خود بردند و من غافل از همه جا فکر می کردم که کارهای برادرم مرا هم به دردسر انداخته است . ما را به طرف اطلاعات شهربانی ، ساختمانی در مقابل وزارت امور خارجه بردند ، نرسیده به آنجا چشم های ما را بستند و پس از ورود به ساختمان باز کردند .

بعد ما را داخل اتاقی زندانی کردند ، من در حالت بهت و تعجب به سر می بردم و با خود می گفتم که خدایا ! این داداش ما باز چه کاری کرده که پای من هم گیر افتاده است . دو ساعتی را با این افکار گذراندم ، بعد مأموری آمد و به برادرم گفت که می خواهند خانه ما را بازرسی کنند ، حاج مهدی که بیشتر از من تجربه داشت ، گفت : " حتماً حکم دادستانی دارید ؟ "

مأمور گفت : " شما نگران حکم نباشید . "

او خارج شد و پس از دقایقی سرگردی به نام " صفاکیش " داخل اتاق شد و خطاب به من گفت : " بلند شو تا برویم خانه تان را بگردیم . "

من که از اصل واقعه بی خبر بودم گفتم : " آقا جان ، اگر او ( برادرم ) کاری کرده به من چه ارتباطی دارد ؟ " افسر گفت : " ارتباطش بعداً معلوم می شود ." من خیلی گیج و منگ بودم و از کار آنها سر در نمی آوردم .

بالاخره آنها مرا با خود بردند ، بین راه و داخل ماشین از من سؤال کردند : " بالاخره می گویی که چه کار کرده ای ؟ " سؤالات آنها برایم مبهم بود ، نمی دانستم که اصلاً کارهای برادرم به من چه ربطی دارد ؟

وضعیت عجیبی بود ، گفتم : " آخر این برادر ما همیشه از این جور کارها می کند ، گیر هم می افتد ولی بعد از 10 یا 15 روز آزادش می کنند و می آید و این ارتباطی به من ندارد . " تا آن لحظه به واقع می پنداشتم که من بی جهت بازداشت شده ام و همه چیز مربوط به کارهای برادرم است .

مأمورین از جواب های من خسته شده بودند ، یکی می گفت : " نه ، مثل این که این یارو نمی خواهد حزب بزند . " دیگری می گفت : " نه بابا ، به حرفش می آوریم . " آن دیگری می گفت : " خودش حرف می زند .... بچه خوبی است . " خلاصه مرا با این جملات گوشه و کنایه دار خود کلافه کرده بودند .

اصرار آنها در حرف کشیدن از من حدس هایی را در من تقویت کرد ، حدس می زدم که شاید این دستگیری به خاطر سفر اخیرم به بندرعباس و ملاقات و ارتباط با بعضی افراد است . وقتی به خانه رسیدیم با کلیدی که همراه داشتم در منزل را باز کردم و آنها وارد شدند .

مطمئن بودم که چیزی نخواهند یافت ، زیرا در آنجا جز چند کتاب از مهندس بازرگان و دکتر سحابی چیز دیگری نداشتم ، حدود 16 جلد کتاب از قفسه کتاب ها بیرون کشیدند و جمع کردند تا با خود ببرند ، به اعتراض گفتم : " این کتاب ها که فروشش آزاد است ! "

گفتند : " پس اینها مال توست ! " تقریباً همه جا را گشتند و جز همین کتاب ها به مطلب و چیز دیگری دست نیافتند ، از جستجو منصرف شدند ، یکی از آنها پرسید : " ببینم روزنامه خلق کجاست ؟ "

با این سؤال شوکه شدم ، جا خوردم و ضربان قلبم بیشتر شد ، فهمیدم که اوضاع از چه قرار است ، با همان حالت تحیر گفتم : " روزنامه خ...لق " خلق نمی دانم چیه ! " با این جواب و آن حالت آنها شروع کردند به ناسزاگویی .

وقتی کمی به خود آمدم ، افکارم را جمع و جور و متمرکز کردم ، فهمیدم که این دستگیری نه به خاطر برادرم ، بلکه به خاطر عضویت و ارتباط با حزب ملل اسلامی است و برادرم بی تقصیر است.

در این مدت به تنها چیزی که فکر نمی کردم حزب ملل اسلامی بود ، زیرا به خاطر نحوه ارتباطات ، سازماندهی و تشکیلات حزب ، اصلاً اندیشه لو رفتن حزب را به مخیله ام راه نمی دادم . قسمت ها و سوگندهایی که در حفظ اسرار حزب یاد کرده بودم به خاطرم آمد .

از همان لحظه بنا را بر این گذاشتم که از ابتدا همه چیز را انکار کنم ، فکر می کردم اگر حساسیتی نسبت به گفته های آنان نشان دهم باید زنجیروار همه چیز را بگویم ، در نتیجه هر چه درباره روزنامه خلق و خواندن و یا نخواندن آن سؤال کردند خود را بی اطلاع نشان دادم .

در این بین پدرم از راه رسید و پرسید : " چه خبر است ؟ " سرگرد صفاکیش گفت : " حاج آقا چند بار به شما گفتیم که بچه هایت را نصیحت کن ، نکردی ، این یکی هم گرفتار شد . " پدرم گفت : " ما که نمی توانستیم نصحیت کنیم ، اگر شما می توانید ببرید نصحیت کنید . "* پس از این گفتگو به سمت شهربانی بازگشتیم .

من با خودم کلنجار می رفتم که چه اتفاقی افتاده و اینها چه چیزهایی درباره حزب می دانند ؟ در بین راه در دل با خدا نجوا می کردم که قضیه عمق نداشته باشد .

______________________

* مرحوم حسین احمد که از فعالیت فرزندانش بی اطلاع بود و نمی دانست که حرکت ها و فعالیت های پسرانش در راستای مبارزه با رژیم طاغوت است ، موضع اعتراض آمیز نسبت به رفتارهای فرزندانش داشته است ، او از دست آنها به خاطر بهانه دادن به دست مأمورین عصبانی بود و آمدن مأمورین به خانه شان را مایه آبروریزی می دانست .

 


مطالب پربازدید سایت

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید کامیاب مطرح کرد:

مجازات منافقین را در محاکم بین المللی نیز دنبال خواهیم کرد

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

جدیدترین مطالب

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید کامیاب مطرح کرد:

مجازات منافقین را در محاکم بین المللی نیز دنبال خواهیم کرد

بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور)

باز هم تروریسم و باز هم کاپشن صورتی

حمله تروریستی به سه نقطه شهرستان چابهار و راسک

تعداد شهدای حمله تروریستی به راسک و چابهاربه 16 نفر رسید

فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان