حادثه تروریستی دارزین 23اردیبهشت1385، روز شنبه ساعت 21:15، در کیلومتر 35 محور «بمـکرمان» دوراهی دارزین، توسط گروهک تروریستی جندالله به وقوع پیوست. هشت تن از عوامل این گروهک در حالی که پوشش مأموران انتظامی بر تن داشتند، با متوقف کردن 4 دستگاه خودرو عبوری و پیاده کردن سرنشینان، همگی را از ناحیه سر به گلوله بستند و 12 تن را به شهادت رساندند.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی بر زندگی یکی از قربانیان این حادثه تروریستی شهید حمیدرضا نوذریپور است:
شهید حمیدرضا نوذریپور در شهریور1364 در شهرستان فهرج استان کرمان به دنیا آمد. او در خانوادهای زحمتکش و پایبند به اصول اسلامی پرورش یافت و یکی از این اصول که در او ریشه دوانده بود، اعتقاد به نماز اول وقت بود. پدرش پاسدار و مادرش خانهدار بود. وی که به تازگی مدرک دیپلمش را گرفته بود در حادثه تروریستی دارزین به همراه برادر بزرگترش به آرزوی دیرینه خود که شهادت بود، نائل گشت.
شرحی بر مصاحبه با خواهر شهید حمیدرضا نوذریپور:
« پدرم جانباز بود. حمیدرضا مدرک دیپلمش را گرفته بود و قصد داشت به همراه برادرم به بم سفر کند تا بتواند کارهای مربوط به معافیت از سربازیش را انجام دهد. راهیشان کردیم. دیگر ندیدمش تا اینکه خبر شهادتش را برایمان آوردند. تنها شاهد به جا مانده از آن روز و آن لحظات پسربچهای 12ساله بود که به میله چراغبرق بسته شده بود. دستان حمیدرضا و برادرش محمدرضا را بسته بودند. حمیدرضا التماس میکرد: «برادرم زن و بچه دارد. من را بکشید و او را رها کنید.» محمدرضا التماس میکرد: «برادرم هنوز سنی ندارد. مرا بکشید. او را رها کنید.» هر دو بیرحمانه به رگبار گلوله بسته شدند و هر دو به فیض شهادت رسیدند. مادرم ماند و غم از دست دادن دو پسرش. خواهرم نتوانست طاقت بیاورد و مریض احوال شد و من هنوز عزادار از دست دادن برادرانم هستم.
حمیدرضا اکثرا خانه ما بود و من خیلی خوب میشناختمش. همیشه اعتقاد شدیدش به نماز اول وقت دوستانش را متعجب میکرد. یکی از دوستانش تعریف میکرد: « به همراه تمامی دوستانمان بالای درخت توتی بودیم که صدای اذان بلند شد. حمیدرضا خودش را از بالای درخت پایین انداخت. ما همه متعجب شدیم. او گفت که مگر نمیشنوید صدای اذان میآید.»
احترام به والدین
آرامش و روحیات عجیبی داشت. به عنوان مثال اگر مادر یا پدرم به خاطر کاری با او برخورد میکردند فقط سکوت میکرد و سر بلند نمیکرد تا سوال بپرسد: «چرا؟»
امانتدار بود
تابستانهای فهرج خیلی گرم است. روزی از روزهای همین تابستانها حمیدرضا کیف پولی در خیابان پیدا کرد و در کیف پول نشانی از صاحبش پیدا نکرد. ساعتها همانجا ایستاد و نگهبان مال آن فرد شد، تا اینکه صاحبش آمد و کیف پول را تحویل او داد.
روحیه ایثارگر
زمانی که زلزله بم اتفاق افتاد ما آنجا زندگی میکردیم. خانههایمان آوار شده بود و شهر خالی از آب و غذا بود. وقتی از طریق نیروهای کمکی آب و غذا میرسید حمیدرضا میگفت: « نه خواهر! من نمیتوانم این آب را بخورم. هنوز میتوانم تحمل کنم. بگذار به بقیه آب برسد.»
آرزویش شهادت بود. همیشه میگفت: «ای کاش زمان جنگ بودم و اولین نفر به جبهههای جنگ میرفتم. دوست ندارم پیر شوم و به مرگ طبیعی از دنیا برم. آرزویم شهادت است.»
هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر زود به آرزویش برسد؛ اما گویی خودش باور داشت.»