خاطرات حجت الاسلام دعایی از مجاهدین خلق(3)

Doaiy

امکان دارد درباره جدایی خودتان از سازمان بیشتر بگویید ؟

یک روز که در خانه تیمی بودم از روی کنجکاوی دفتر یادداشت روزانه ایشان را که مسئول خانه تیمی بود خواندم . چشمم به مطلبی افتاد که آن مطلب خیلی من را تکان داد . ایشان گزارش وضعیت مرا برای سازمان گزارش کرده ودر تحلیلی خود نوشته بود : من تصورم این است که انتخاب فلانی یک فریب واشتباه بوده است وفلانی عمیقاً به مبانی فکری وعقیدتی آقای خمینی پایبند ونسبت به مبانی تئوریک سازمان دچار شک و تردید است ومن فکر می کنم در نهایت عنصر نامناسبی برای سازمان باشد .

من وقتی این گزارش را خواندم از یک طرف به دلیل این که در خلال چند سال فعالیت در سازمان هنوز در عقاید فکری ام تزلزلی پدید نیامده است خوشحال شدم . احساس خوبی داشتم از اینکه هم مسلمان هستم و هم به راه وخط امام اعتقاد دارم . از طرف دیگر از این که می دیدم از سوی سازمان شکی نسبت به من هست ونامبرده تلقی این چنینی در مورد من دارد جا خوردم . در این میان در خلال جلسات مطالعاتی که داشتم پیشنهاد دادم که کتاب «مالکیت در نظر اسلام» آقای طالقانی در مورد مباحث اقتصادی مطالعه ومورد بحث وتحقیق قرار گیرد ، یا مثلاً یک بار یکی از کتابهای دکتر شریعتی را اتخاب کردم ، یا یکی ـ دو مورد در برنامه های رادیویی صدای روحانیت از مطالب آن استفاده کردم . اما آقای خاموشی اصرار داشت که این کتب کهنه وقدیمی است ومربوط به دوران گذاشته است وما باید متحول شویم ومتعلق به دوران خودمان باشیم . نویسندگان این کتب با تحولات دوران ما آشنا نشده اند ومتناسب با این شرایط وزمان نیستند . پس بهتر است مثلاً از کتاب «اقتصاد به زبان ساده» که سازمان برای عناصر خودش تهیه کرده استفاده شود .

خوب ، وقتی من دیدم که آقای طالقانی ، یعنی کسی که با آن پیشینه مبارزاتی قوی و آشنایی با علوم مذهبی و قرآنی پشتوانه ومعرف اینها شده است واینها را نزد امام معرفی وتوصیه کرده است واصلاً کسی است که باعث شده خیلی ها از جلمه من به آنها گرایش پیدا کنم ، این طور مورد توهین واستهزاء واقع می شود بدیهی بود که در پیوند مبانی فکری با سازمان دچار تردید شوم .

نسبت به شریعتی می گفتند : کاری نکنید که شریعتی زیاد بزرگ و مطرح شود ، او عنصری است که در نهایت به سوی خرده بورژوازی گرایش پیدا می کند واز این قبیل مسائل .

بنابراین در اولین جلسه ای که رابط اصلی ما به مرکز آمد ، من طی جلسه ای خواستار شدم تا فرصتی داشته باشم ونسبت به رابطه خودم با سازمان بحث کنم . رابط قبول کرد و به بیروت گزارش کرد دو ــ سه روز بعد آقای تراب حق شناس آمد وگفت من از طرف مرکزیت سازمان مأموریت دارم تا حرفهای تو را گوش وگزارش کنم . آن موقع من یک خانه کوچک تیمی در کاظمین داشتم . حسینه ای بود در کاظمین به نام حسینیه حیدری . در آن جا اتاقی داشتم ومعمولاً وقتی به بغداد می آمدم شب را برای استراحت به آن جا می رفتم . قرار شد ، در حسینیه بنشینیم وبحث کنیم . من دقیقاً متوجه شدم که کلیه مذاکرات یک ساعته مرا آنها ضبط کرده اند . یعنی ضبط صوتی همراهشان بود ودقیقاً سر نیم ساعت به بهانه دستشویی از اتاق بیرون رفته ونوار آن را عوض کردند .

من در آن روز صادقانه به آنها گفتم که : اولاً من خواهان عضویت در گروه شما نبودم . تأکید خود شما بود که من حتماً عضو بشوم . من به شما گفتم بدون عضویت هم من به شما می توانم کمک کنم ، ولی شما تأکید داشتید من عضو بشوم . پس بنابراین قصد فریب ودروغ نداشتم و قصد نفوذ در شما هم ندارم ولی خود شما پیشنهاد دادید ومن پذیرفتم انگیزه من همان تشویق اولیه وتعریفهایی بود که آقای طالقانی از شما کرد وسپس مباحثی که خودتان ارائه دادید وبرداشتها و تلقی هایی که از اصول اسلام وگرایشهای مذهبی داشتید . اینها باعث شد که در پی همکاری با شما برآیم ودر این راه هم از چیزی کوتاهی نکردم . از لحاظ مادی هم چیزی نداشتم وهمان پول اندکی را هم که داشتم به شما دادم . از لحاظ معنوی هم که تمام وقت وتلاش خودم را صرف مبارزه علیه رژیم وبه نفع سازمان کردم . اما در خلال مباحثی که ما با هم داشتیم من احساس کردم که شما به مبانی مذهبی واسلامی آن طور که ما پایبند هستیم واعتقاد داریم اعتقادی ندارید . دلیلش هم اینست که من می خواهم اطلاعات وکتبی را که در مسائل اقتصادی است وکلیه تحقیقات ودست آوردها وپژوهشهایی که در حوزه علمیه شده است ومحققین اسلامی انجام داده اند ، مطالعه کنم ولی شما آنها را کهنه می دانید .

یا مثلاً موج جدیدي الان در معرفی اسلام مبارز وانقلابی در ایران هست و دکتر شریعتی دارد آن را تبلیغ می کند وانصافاً هم خوب دارد عرضه می کند ، ولی شما به این پدیده با تنگ نظری نگاه می کنید و می گویید : سازمان این حرکت را صدرصد قبول ندارد و مسائلی از این قبیل را ذکر کردم وگفتم : من از این به بعد به شما می گویم که دیگر عضو نیستیم ، اما اگر کاری از دستم برای سازمان برآید وتشخیص بدهم که در همان مسیر مبارزه اصلی علیه رژیم شاه است ، کوتاهی نخواهم کرد .

 

تهدید از سوی سازمان

پس از این صحبتها ، ایشان از من خداحافظی کرد ورفت وگفت من این موضوع رابه سازمان منتقل خواهم کرد وبعد نتیجه اش را به شما می گویم .

دو روز بعد ایشان برگشت . در مسجدی که در خیابان رشید بغداد و متعلق اهل سنت بود قرار گذاشتیم . ایشان گفت : ضربه هایی که اپریالیسم به ما می زند تنها از طریق عناصری امثال شاه نیست . کسانی هم که در وسط راه ما را رها می کنند و اسرار و اطلاعاتی از ما دارند و می خواهند از ما فاصله بگیرند ، کار آنها را هم ضربه ی علیه سازمان تلقی می کنیم وآن را در مسیر خدمت به امپریالیسم می دانیم .

پوزخندی زدم وگفتم : از این تهدید ها نمی ترسم . من با صداقت با شما صحبت کردم وهیچ نگرانی هم ندارم واز پیامدهای تصمیم خودم نمی ترسم . من مسلمانم ومبانی وگرایشهای اسلامی شما را ضعیف و شما را دچار یک بینش التقاطی می دانم .

من این بینش غیر مذهبی شما را قبول ندارم واز این به بعد هم دلیلی وجود ندارد که من از شما بترسم و به دلیل وحشت از برخورد شما در کنار شما زندگی کنم . بدیهی است شما در عمل خودتان خواهید دید چه کسی علیه امپریالیسم عمل می کند وصادقانه به امپریالیسم ضربه می زند وچه کسی می خواهد در کنار امپریالیسم وهمسو با آن باشد .

وقتی آنها دیدند که به هیچ وجه نمی توانند مرا از تصمیم خود منصرف کنند ، سعی کردند تا فقط یک رابطه سمپاتیک با من داشته باشند .

 

پس از جدایی باز هم با شما ارتباط داشتند ؟

بله . گاهی اوقات مراجعاتی به من می کردند . اعلامیه هایی برای من می آوردند ومن اگر اعلامیه داشتم به آنها می دادم . اخبار سیاسی داخل کشور را رد وبدل می کردیم . بعضی از آثارشان را من ترجمه می کردم .

مثلاً اگر افرادی از سازمان دستگیر ومحاکمه وشهید می شدند وبرای آنان زندگی نامه ای تدوین می شد ، برای این که در جهان عرب انعکاس داشته باشد ، من آن را به عربی ترجمه می کردم . البته مترجمهایی در عراق داشتیم که بسیار ماهر بودند ، ولی پول می گرفتند . من سعی می کردم که با ارتباطاتی که داشتم ، در مورد ترجمه ها وساطت کنم وترجمه کتب شان را مجانی به اتمام برسانم .

 

چه طور شد که به طور کلی جدا شدید ؟

یک روز که من در نجف در اتاق کارم نشسته بودم ، آقای خاموشی به اتفاق آقا زاده ی آقای طالقانی وارد شدند وجزوه ای را کنار من گذاشتند که در آن مواضع جدید ایدئولوژیک سازمان نوشته شده بود .

در آن جزوه سازمان رسماً اعلام حرکت مارکسیستی کرده بود . آقای خاموشی گفت : ما در درون سازمان سیر انقلابی وتکاملی خودمان را منتهی به مارکسیسم ــ لنینسیم دیدیم ، منتهی سازمان اعتقادش این است که در درون خودش عناصر مختلف با گرایشهای مختلف را که انگیزه مبارزاتی علیه رژیم شاه دارند ، حفظ کند . بنابراین سازمان به عنوان یک جبهه ، گروههای مختلفی را در درون خودش نگه می دارد ودر این مسأله هم عناصر مذهبی در کنار ما به عنوان عناصر سازمان باقی خواهند ماند .

وقتی من این جزوه را خواندم خیلی متأسف شدم . عکس العمل خیلی سریع وصریحی نشان دادم و اولین کاری که کردم استکان او را جدا کردم . یعنی تو آدم نجسی هستی . از آن به بعد سعی کردم او بفهمد که من کاملاً پایبند مبانی مذهبی ودینی خودم هستم وبا مبانی اعتقادی خودم زندگی می کنم .

بعد آیه ای از قرآن کریم را برایش خواندم که مضمونش اینست : «تصور نکنید که کسانی که از ایمان بر می گردند سودی خواهند برد . نه ، اینها دوران کوتاهی دارند وسرانجام خودشان را خواهند دید» .

در پایان هم گفتم که شما دیگر حق ورود به این جا را ندارید . رفتند واز آن به بعد دیگر خبری از آنها نشد .

 

راندن تراب حق شناس

در اوایل ازدواجم در سال 54 ــ 53 به مناسبت ازدواج من ، تراب حق شناس از بیروت با یک جعبه شیرینی ودسته گل به منزل ما آمد . من تا در را باز کردم و او را دیدم ، در را بستم .

گفت : من هستم .

گفتم : بله ، شناختم .

گفت : آخه کفار را هم از در خانه شان بیرون نمی کنند .

گفتم : به هر حال شما ما را کوردلان می دانید ودلیلی ندارد که روشندلان با کوردلان تا این حد ارتباط داشته باشند وباز هم همان آیه را خواندم .

دیگر تراب را ندیدم . بعدها مرتضی خاموشی در مناسبتی به ایران آمده ودر مرز درگیر وکشته شده بود .

بعد از پیروزی انقلاب یک روز سوار تاکسی از خیابان انقلاب رد می شدم ، تراب را دیدم . کلاهی که ارمنی ها به سر می گذارند بر سر داشت . دست بلند کرد ، خوش وبشی کرد ولی تاکسی ما رفت ودیگر او را ندیدم .

عکس العمل امام در قبال این انحراف ایدئولوژیکی سازمان چگونه بود ؟

امام از همان اول گرایش مرا به سازمان می دانست وتعصب من را نسبت به حرکتهای آنها می دید . البته تعصب وگرایش من همزمان بود با موج تأثیر گذار وگرایشهای شورانگیزی که در ایران از ناحیه حوزه ها وروحانیون وشخصیتهای مذهبی مثل آقایان طالقانی ، منتظری ، مطهری ، هاشمی و ... در جهت حمایت از سازمان صورت می گرفت . آنان برای امام نامه می نوشتند ومن هم در چنین اوضاعی به این سازمان گرایش پیدا کردم . اما بعد از این که با مطالعات وتجربیات وشواهدی انحراف اساسی آنها به عینه برایم مسلم شد ، از راه خطا برگشتم . خوب جا داشت که امام ما را شماتت کند یا اقلاً بگوید : مگر من نگفتم ، چرا ... ؟

حتی یک لحظه هم آن بزرگوار به روی ما نیاورد که شما خطا کرده بودید والان هم حق شماست که پشیمان ونادم وعذر خواه باشید .

 

از ملاقات سایر رجال با امام خاطراتی دارید ؟

بله ، در آن زمان آقای هاشمی رفسنجانی به اروپا وامریکا و قسمتهای مختلف خاورمیانه سفر کرده ، به سوریه آمده بود وقصد داشت که به عراق هم بیاید وبا امام دیدار کند . ایشان در خلال این سفر شناسایی شده ولو رفته بود وهمه می دانستند که آقای رفسنجانی کجا است وبا سازمان وگروهها وتشکیلات مبارزاتی ارتباط دارد . طیفهای مختلف مذهبی وغیر مذهبی یقین داشتند که آقای هاشمی اگر به ایران برگردد دستگیر می شود . به همین دلیل اصرار داشتند که ایشان در خارج از کشور بمانند وبه خاطر شخصیت وموقعیتی که دارند یک حالت محوری پیدا کنند وعامل تشکل گروهها وسازمانهای از هم گسیخته مذهبی شوند .

 

هاشمی رفسنجانی : همه لغزیدیم به جز امام

در آن زمان در خارج از کشور تشکلهای گوناگونی بود ، علی الخصوص بعد از انحراف سازمان واعلام مواضع جدید ، خیلی از گروههای اسلامی دچار خلاء شده واز درون دچار گسیختگی شده بودند ، ولازم بود که شخصیتی به عنوان محور در مرکز فعالیت ها قرار گیرد تا آنها تجدید قوا کرده وبه دور هم گرد آیند . به هر حال عده زیادی تأکید داشتند که آقای هاشمی رفسنجانی در خارج از کشور بماند ومحوریت مبارزات اسلامی وتشکلات مذهبی را بر عهده بگیرد . اما آقای هاشمی به این نتیجه رسیده بودند که ماندنشان در خارج ودرگیر شدن با این مباحث بی ثمر است وتنها فعالیت ایشان تشکیل جلسات گوناگون با گروههای اسلامی وصحبت کردن با آنهاست . بنابراین تصمیم گرفت به بغداد بیاید وبه خدمت امام برسد . فکر می کنم تابستان 1354 شمسی بود .

ایشان پس از بازگذشت از سوریه ورسیدن به بغداد با من تماس گرفت . ما پس از دیدار وروبوسی عازم نجف شدیم . آقای رفسنجانی برای شناخته نشدن لباس روحانی به تن نداشت وفقط با یک شلوار و بلوز آستین کوتاه سفر می کرد اما پس از ورود به نجف معمم شد . اول وارد منزل حاج آقا مصطفی شدیم . برخورد آن دو نفر با همدیگر بسیار زیبا ودیدنی بود . سپس به اتفاق نزد امام رفتیم . امام از دیدار آقای هاشمی خوشحال شدند . به هر حال زندگی در غربت خیلی سخت بود . آن ایام برای امام ایام تنهایی وبی خبری بود . انحرافاتی که در درون تشکلها ، سازمانها وگروههای مبارز مسلمان ایجاد شده بود نوعی پیروزی کاذب برای رژیم شاه پدید آورده وبا توجه به ادعاهای قبلی رژیم که در تبلیغاتش می گفت اینها گروههای مارکسیستی ومارکسیست اسلامی اند که این طور عمل می کنند ، نوعی پژمردگی هم در درون مبارزان به وجود آمده بود .

البته امام از این که از ابتدا در برابر چنین گروهی موضع گرفته بودند وفریب آنها را نخورده وآلوده نشده بودند . خوشحال بودند ولی به هر حال آن چه بر سر جریانات ومبارزات اسلامی می آمد ناراحت کننده و تأسف بار بود . خوب ، در این شرایط دیدار یار وآشنای دیرین دلگرم کننده بود .

پس از تعارفات اولیه نشستیم وشروع به گفتگو کردیم . ده دقیقه ای طول کشید تا فضا ، فضای آرامی شد . آقای هاشمی شروع به صحبت کرد وابتدا از تفضلاتی که خداوند کرد و امام را مصون نگه داشت شکر گذاری کرد . علی الخصوص از عدم حمایت امام از سازمان مجاهدین خلق نام برد . امام گفتند : بله ، اوایلی که اینها آمدند احساس کردم که سرانجام آنها به راه دیگری منتهی خواهد شد وبه سلامت روحی و فکری واستقامت در راه معتقدات دینی واسلامی آنها امیدی نداشتم . البته کسانی که مورد قبول اند ، به دلیل تشخیصی که داشتند و تکلیفی که احساس می کردند ، از آنها حمایت کردند . ان شاء الله معذور و مأجور باشند .

امام نه شماتت کردند ونه تخطئه کردند . تعبیر آقای هاشمی این بود که همه لغزیدیم ، غیر از شما . خداوند مقدر کرده بود که وجود نازنین شما مصون بماند وبه عنوان یک حجت ، حجت بالغه ، پاک بمانید و آلوده به انحراف گروهی که ما را فریب داده ، نشوید . ایشان مسائل دیگر را خدمت امام گفتند وسرانجام به عرض ایشان رساندند که من تشخیص داده ام که برگردم به ایران وبرگشتن من یقیناً به دنبالش زندان خواهد بود ولی ترجیح می دهم به عنوان یک روحانی مبارز ومقاوم در زندانهای رژیم شاه مقاومت کنم تا در بیرون ؛ برای این که روحیه مردم قوی شود واحساس نکنند که مبارزه رها شده است واز این که در خارج کشور دچار روزمره گی وکارهای بیهوده شوم ، بیزار وگریزانم .

امام ایشان را دعا کردند . به اتفاق آقای هاشمی از خدمت امام خارج شدیم . آقای هاشمی لباس خود را عوض کردند . با مینی بوس به کاظمین وبه همان حسینیه ای که من اتاق داشتم رفتیم و ایشان استراحت کرد .

هوا گرم بود وبرای این که ایشان مدتی استراحت کند پنکه ای تهیه کردم . پس از استراحت به بیروت و سوریه رفتند واز آن جا عازم ایران شدند .

 

خاطرات حجت الاسلام دعایی از مجاهدین خلق(2)


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31