برگی دیگر از شکنجه و زندان در فرقه رجوی

من محمود آسمان پناه هستم از کرمان.

 

 

Asman2

 

در بهمن ماه سال 97 برای سربازی ثبت نام کردم و بعد از این که آموزشی ام تمام شد، رفتم 81 زرهی باختران. در آنجا بعد از عملیات مرصاد، نام منافقین را شنیدم، من تا آن موقع فکر می کردم جنگ فقط بین ایران و عراق است. از آنجا که آمدم برای مرخصی ، پسر همسایه مان به نام احمد حسامی که با رادیو صدای مجاهد آشنایی داشت ،گفت که اگر می توانی، شب بیا خانه مان، من برایت رادیو بگیرم. من هم شب به خانه شان رفتم و رادیو گرفتیم. در رادیوشان هم یک جشنی داشتند پخش می کردند. بعد از این، او کمی با من صحبت کرد و گفت که برویم، اگر هم نخواستی، می توانیم برویم خارج کار کنی و برای خانواده ات پول بفرستی. من هم چون وضع مالی خانواده مان خوب نبود، گفتم باشد، تصمیم می گیرم. رفتم و برگشتم سر خدمتم، دو سه بار در همین حین که آمدم مرخصی، روی من کار کرد. خلاصه مرخصی سوم یا چهارم بود که دیگر تصمیم گرفتم که با او بروم. بعد ازطریق چابهار پیاده حرکت کردیم که سه روز تا چهار روز در راه بودیم و چون راه را هم بلد نبودیم، مجبور شدیم یک سری مسیرها را دور بزنیم. آن طرف به روستایی رسیدیم به نام منگولو که مال پاکستان بود و تنها روستایی بود که مخابرات داشت. و چون از طریق رادیو شماره ها را برداشته بودیم، با سازمان تماس گرفتیم و آنها گفتند که آنجا باشید، قاچاقچی ها می آیند دنبالتان و می برندتان. از آنجا چند قاچاقچی آمدند دنبال ما را به کراچی بردند. آنجا که بودیم، اینها نمی آمدند ما را تحویل بگیرند. چون فکر می کردند که ما از نیروهای جمهوری اسلامی هستیم، چون شناختی رویمان نداشتند. آنجا سه روز در یک گاراژ خوابیدیم، بعد از آن تلفن زدیم و گفتیم که ما وضعیتمان اینجوری است ما پول هم نداریم گفتند برید UN ما رفتیم UN یک کارت گرفتیم، ولی کارتش فقط قابل عبور بود، یعنی حقوقی چیزی شاملش نمی شد. بعد از آن آمدند دنبالمان و ما را یک هفته بردند در خانه هوادارها که به حساب ما را چک کنند. بعد از یک هفته ما را بردند به یک پایگاه. دو هفته آنجا ما را زندانی کردند، یعنی نگذاشتند ما بیرون بیاییم. بعد ما درخواست کردیم گفتیم که اگر اینجا مسئولی دارد، بیاید ما می خواهیم صحبت کنیم. یک زنی آمد که اسم مستعارش اشرف بود. ما با او صحبت کردیم گفتیم که ما از ایران آمدیم و نیامدیم که اینجا زندانی باشیم. گفت باشد، من نمی دانستم، از حالا درست می کنیم . گفتیم اگر اینطوری است، ما می خواهیم برویم. گفت نه! شما بایستید! اشتباه بچه ها بوده و ... خلاصه دوباره روی ما کار کرد و تصمیم گرفتیم بمانیم. چون پولی هم نداشتیم و ایران هم می رفتیم جایی نداشتیم. مجبور شدیم بمانیم. بعد که ماندیم، اینها برنامه هایشان را عوض کردند و گذاشتند ما بیرون برویم... من آنجا شده بودم مسئول خرید نان و این چیزها که می رفتم بیرون. ما با احمد که همراهش رفته بودم، تصمیم گرفتیم که اگر تا موقعی که اینها نفرستادنمان کارت اصلی را بگیریم، در کراچی دیگر از اینها جدا شویم، چون من از اولش هم تصمیم نداشتم داخل اینها باشم. ولی نمی دانم اینها این موضوع را چطور فهمیده بودند و قبل از اینکه این کارت، سه ماهش تمام شود که ما برویم کارت اصلی را بگیریم، اینها ما را بردند به یک پایگاه اصلی که نزدیک دریا بود. این پایگاه اصلی شان بود، یعنی در این پایگاه هم پست داشتند، صبحگاه داشتند، شامگاه داشتند. از آنجا دیگر برایمان لباس گرفتند، بعد یک سری پاسپورتهای جعلی درست کردند که با یک اسم و فامیل دیگر بود و مال جمهوری اسلامی بود و از بچه هایی بود که گویا از اینجا رفته بودند. از آنجا ما را سوار هواپیما کردند و 4 ساعت در هواپیما بودیم تا به فرودگاه بغداد رسیدیم. آنجا یکی از نیروهای استخبارات با یکی از مجاهدین آمد و آن نفر اسمش منوچهر بود ولی فکر می کنم اسم مستعارش بود که بعد از چند سال هم جدا شد و رفت. بعد با یک لندکروز ما را بردند به کرکوک و در یک قلعه ای بودیم به نام سردار. آنجا یکی دو هفته ای بودیم و آموزش رزم و گروه دیدیم، بعد از دو هفته وقتی که می خواستند ما را به قرارگاه اشرف ببرند،احمد که با من بود گفت من از روز اولی که در ایران با تو صحبت کردم و گفتم که در مجاهدین بودم و جای خوبی است و...، من به تو دروغ گفتم. آن لحظه من به او گفتم چرا این کار را کردی و من را کشیدی اینجا؟ گفت که من نمی دانستم و فکر می کردم جای خوبی است. خلاصه دیگر من راهی نداشتم. بعد از این گفت من می خواهم جدا شوم و می خواهم بگویم من دیگر نیستم. از آنجایی که این نفر از اول به من دروغ گفته بود، دیگر حاضر نبودم با او باشم و گفتم از این به بعد حداقل خودم تصمیم می گیرم. بعد او جدا شد و دیگر نفهمیدم چی شد. البته در تماسهای آخری که داشتم گفتند که به ایران برگشته است. ولی آن لحظه دیگر نفهمیدم کجا بردنش. من را هم با تعداد دیگری به قرارگاه اشرف رفتیم. اوایل سال 69 بود که من را تحویل لشکر 15 دادند که فرمانده اش منوچهر نامی بود که اسم اصلی اش فرهاد الفت بود. معاونش هم ماندانا بی درنگ بود. همان لحظه که من رسیدم، اینها داشتند آماده می شدند بروند برای مانور جنگی در منطقه حمرین، که ساک من را گرفتند یک کوله به من دادند و گفتند برو برای مانور، ولی از آنجایی که آموزش ندیده بودم، من را گذاشتند در یک MTLB که یک ساعته تیربارش را آموزش دادند.

بعد از مدتی این لشکرها تبدیل به سه تا محور شدند که من محور یک بودم. یک مدت محور یک بودیم تا این که فرستادنمان کلاس زرهی که من کلاس رانندگی BMP رفتم. بعد از آن، جنگ عراق و آمریکا شروع شد که اواخر سال69 بود. اول رفتیم پراکندگی، بعد از پراکندگی توجیه شدیم، آن موقع من هنوز تسلط کافی روی زرهی نداشتم و اولین جنگی هم بود که می دیدم. حرکت کردیم رفتیم و قرار بود من راننده زاپاس باشم. راننده اصلی چند روز قبل از آن خورد زمین و دستش شکست به نام وحید حسین وند بود که بعدها به ایران برگشت. بعد ما را گذاشتند جای او که رفتیم در صحنه و آنجا توجیه شدیم. آنجا اول آتش باری کردند، بعد ما زرهی ها رفتیم که قرار بودم منطقه را پاکسازی کنیم. به ما گفتند که نیروهای جمهوری اسلامی یعنی پاسدارها به لباس کردی آمدند، ولی در صورتی که اینها همه شان کرد بودند، چون یکی دوتایشان را که گرفتیم و می خواستیم برویم سر جاده تحویل نیروهای عراقی بدهیم، اینها کردی صحبت می کردند و مشخص بود که کردهای عراق بودند. اینها آتش باری که کرده بودند و بعد تانکها که حمله کرده بودند کشته های زیادی دادند که ما رفتیم برای پاکسازی و هفت هشت نفر بیشتر نمانده بودند که در ارتفاعات بودند. ما با اینها درگیر شدیم و دو نفرشان کشته شدند و بقیه شان از ارتفاعات رفتند پایین که رفتند به روستاهای اطراف.

بعد از ده بیست روز نیروهای عراق آمدند آن منطقه را ازما تحویل گرفتند. بعد ما برگشتیم قرارگاه جلولا. در قرارگاه جلولا یک مدت آموزش تاکتیک دیدیم. بعد رژه منافقین شروع شد. رژه اصلی که مسعود رجوی هم شرکت داشت که همه را برگرداندند قرارگاه اشرف و آنجا آموزش رژه رفتن دیدیم. بعد از رژه یک سری بچه ها که در عملیات بودند و با هم رفیق بودند،عزت که لر بود و از بچه های اردوگاه بود، عبدالحمید بود که توپچی و حسن سلمانیان بود که دور قبل آمد ایران. این سه نفر قبل از ما رفتند و گفتند که ما نمی خواهیم اینجا باشیم. گفتند برای چی؟ گفتند به دلیل این که ما نیامدیم کردهای عراق را بکشیم. ما آمدیم با ایران بجنگیم، شما دارید کردهای عراق را می کشید. اینها گفتند که این موضوع به شما ربطی ندارد و... بعد از آن برای اینها نشست گذاشتند. من در نشست عزت و عبدالحمید نبودم، ولی در نشست حسن چون در یک یگان بودیم، شرکت داشتم که خیلی اذیتش کردند و بعد هم ، یک فرمانده ای به نام "برادر کمال" که آن موقع فرمانده لشکر 26 بود، یقه اش را گرفته و گفته بود که اگر بخواهی از این قرارگاه بیرون بروی، جنازه ات بیرون می رود و نمی توانی. که مجبور شد بماند . من هم دیگر از آنجا ترسیدم و گفتم من هم اگر بخواهم بروم بیرون، نشست برایم می گذارند و فحش و کتک کاری است.

 

 

Asman3

 

در نشست هایشان هم خیلی فحش های بدی می دادند، خیلی نفرات بودند که روی سر آدم می ریختند، تف در صورت آدم می کردند و خیلی وحشتناک بود. بعدش هم یک جایی می بردنت که فرمانده های بالاتر که اکثراً شکنجه گر بودند، می ریختند سرت و زندانهای وحشتناکی بود. آنجا تصمیم گرفتم نگویم که می خواهم بروم. این موضوع گذشت تا سال 70، در این سال آنها یک انقلاب راه انداختند و گفتند همه باید در این انقلاب شرکت کنند که بند الف داشت یعنی طلاق زن. آن موقع می گفتند طلاق تا سرنگونی .ما یک هفت هشت ده نفر بودیم که دراین نشست شرکت نکردیم. گفتند چرا شرکت نمی کنید؟ گفتیم ما آمدیم برای جنگیدن و قرار نیست که هر چه شما می گویید ما همان خط را انجام بدهیم که من بودم، محمود فرد بود از بچه های اردوگاه، اسماعیل نیکزاد بود از بچه های اردوگاه که شمالی بود که هنوز در قرارگاه مانده اند، چون وضعیتشان خیلی بد است. یکی هم حسن بود. ما تصمیم گرفتیم در نشستها شرکت نکنیم. یک مدتی اینها فشارآوردند که باید شرکت کنید و ما گفتیم نمی کنیم تا این که یک شب آمدند دنبال من. گویا یک سری را برده بودند شکنجه کرده بودند و شکنجه شان که دیگر تمام شده بود، اینها را برده بودند پیش مسعود رجوی و یک نشست برایشان گذاشته بود که از آنها تعهد بگیرد که تا سرنگونی بمانند و هم این که موضوع شکنجه را به کسی نگویند. من را برا ی نشست بردند در یک محلی که حسین ابریشمچی ، قدرت حیدری و جواد برومند بودند. گفتند یا انقلاب می کنی یا این که مزدوری. من گفتم شما چطور می خواهید ثابت کنید که من مزدورم و برای اطلاعات آمدم اینجا؟ گفتند که هر کسی در انقلاب ما شرکت نکند و در دستگاه ما نیاید، از ما نیست. گفتند تحویل دولت عراقتان می دهیم و من را کتک هم زدند و مجبور شدم بگویم در انقلابتان شرکت می کنم بعد که آوردند در قرارگاه ، ازمن تعهد گرفتند که هر چه ما می گوییم همان را انجام می دهی و من هم مجبور شدم نشست ها را شرکت کنم. بعد از این موضوع یک چند تا از بچه ها مثل اکبراکبرزاده و تقی صالح، چون رفیق بودیم و سال 73 از شکنجه برگشته بودند، داستانها را برای من تعریف کردند، من هم داستان را برای آنها تعریف کردم و بعد دیگر می ترسیدیم که بیرون بگوییم. چون واقعاً اگر می گرفتند، احتمال کشتنمان بود. این موضوع گذشت تا قرارگاه مان عوض شد و سازماندهی شدیم، آمدیم قرارگاه محور هفت. در محور هفت بودم که عملیات هایی شروع شد که به من گفتند که می توانی برای عملیات داخلی بروی. گفتم نه من سوژه ای چیزی ندارم. یک چند تا از بچه ها را بردند که یکی اش اولین تیمی که از قرارگاه ما رفت، عباس دلنواز بود با حسن سیدابی. دو سه تا عملیات کردند و بعد جمع کردند. بعد یک سری ها را برداشتند آوردند کوت. آن موقع هنوز قرارگاه کوت راه نیفتاده بود. آوردند برای عملیاتهای راهگشایی. آن موقع من یک مشکل پزشکی داشتم و مریض بودم، آمدند گفتند می توانی عملیات شرکت کنی؟ من گفتم نه و دیگر نبردنم. بعد از یک مدتی همه را جمع کردند بردند کوت، کوت را راه اندازی کردیم. آنجا دیگر دکتر ما را OK کرد و گفت که او می تواند برود عملیات و مریضی اش تمام شده. و من در یک واحد 4-5 نفره که فرمانده اش حشمت هاشمی بود و معاونش احمد اوسطی بود، حسین حقیقت بود و جلودارش هم شهرام جوینده بود که در یکی از عملیاتها کشته شد. قرار گرفتم ونفر باجار بودم. بعد از آن راهگشایی را خودشان متوقف کردند و آمدیم اشرف ،البته دلیلش را من بعد فهمیدم. دلیلش این بود دو نفر از قرارگاه کوت فرار کردند یکی حجت فلاحی بود که بچه کردستان بود و یکی دیگرش را نمی شناختم و تازه از پذیرش آمده بود.حجت چون پیش ما بود، من می شناختمش. اینها فرار کردند و عراق گرفتشان، بعد از سه روز تحویل منافقین داد که هم عراق و هم منافقین خیلی زده بودنشان،. حجت چون سنش کم بود و کتک زیادی هم خورده بود، چون با ما قبلش رابطه داشت و با هم دوست بودیم و در یک قرارگاه بودیم، در یک یگان بودیم،و به اجبار گفته بودند که مثلاً تو با کی رابطه داری، این هم گفته بود با محمود و چند نفر دیگر، که آمدند ما را از کوت برگرداندند اشرف. ما اصلاً نمی دانستیم داستان چیست، بعد نشست گذاشتند که فرمانده نشست رقیه عباسی بود. آنجا گفت که یک نشستی میخواهیم بگذاریم به نام غسل یعنی نقطه ضعف هر فرد که بیاید نقطه ضعف هایش را اینجا بگوید. فرمانده ام به نام هاشم هاشمی من را صدا کرد گفت که فرمانده ها کارت دارند. بعد من را بردند به یک انباری پشت قرارگاه 4. من را بردند آنجا، که حسین ابریشمچی بود، قدرت حیدری بود، فریدون سلیمی بود، جواد برومند بود، همین چهار پنج نفر بودند. من را صدا کردند، بعد که از در رفتم تو من اصلاً نمی دانستم داستان چیست. گفتند که مزدور برو آنجا بنشین. من گفتم با کی هستید؟ گفت با تو. من آمدم، نشستم و گفتم که چرا اینطور حرف می زنی؟ گفت تو مزدوری تو با اینها همدست هستی. شما ضد انقلابید، شما اینها را فراری دادید و می خواستند بروند ایران که شما هم بتوانید فرار کنید. شما طرح فرار داشتید. در صورتی که من اصلاً داستان حجت را نمی دانستم و آن لحظه فهمیدم. خلاصه چند برگه گذاشتند جلوی من و گفتنند اگر این را ننویسی، خودمان می دانیم چکارت کنیم. من گفتم چه بنویسم؟ گفت تمام محفل هایت را با این نفرات و حرفهایی که با هم زدید و طرح فراری که داشتید را باید بنویسی. خلاصه من اول برگه ها را ننوشتم. برگه ها را پاره کردم و گفتم من چیزی ندارم بنویسم. بعد شروع کردند به زدن که خیلی بد می زدند و خیلی وحشتناک بود. مثلاً دستها را می بستند به میز که خود فریدون با چکش می زد روی ناخنها.

 

 

Asman4

 

الان اگر نگاه کنید یکی از ناخنهایم عفونت کرده و دو سه تا از ناخن هایم را زده که یکی آثارش مانده. دو تا چکش روی ناخنهای پایم زد به خاطر اینکه من اعتراف کنم. قدرت حیدری روی صندلی نشسته بودم دست می انداخت زیر گوشهایم و می کشید به سمت بالا که تمام گوشهایم پاره شده بود و پوست انداخته بود و ضربات مشت و لگد می زدند. من سه هفته حرف نزدم و غذا هم نخوردم و تحمل کردم. بعد از سه هفته احمد واقف(مهدی برایی) آمد که کلت هم بسته بود، کلت را گذاشت روی شقیقه ام و گفت که تو ورودت به عراق غیر قانونی بوده و هیچ کس هم خبر ندارد تو در عراق هستی. ماکزیمم خرجت یک چاله و یک فرقون آهک است یعنی می کشیمت. هیچکس هم نمی فهمد. اگر کسی هم پیگیری کرد در رابطه با تو می گوییم که در عملیات ها کشته شده و نان سیاسی ات را می خوریم که من اینجا باز هم گفتم که من آن روزی که آمدم از ایران بیرون، جانم را کف دستم گذاشتم. من را از مردن نترسانید. دوباره من را زدند و رفتند بیرون که گویا اینها که می زدند نمی توانستند حرف بکشند، رقیه عباسی دوباره توجیهشان می کرد و می گفت روی این ریل بروید. بعد دیدم که یک ماشین آمد همان انباری که سرباز و یک سرهنگ یا سرگرد عراقی بودند . پیاده شدند و آمدند یک برگه گذاشتند جلویم، بالایش هم آرم عراق بود، عربی نوشته بود و به فارسی هم ترجمه کرده بود. من گفتم این چیست؟ گفتند که حالا که حرف نمی زنی چیزهای اینجا را نمی نویسی، این برگه را الان این نفر می آید، امضا می کنی، بعد می برندت ابوغریب. گفت 5 دقیقه بهت وقت می دهم فکر کنی. اگر ابوغریب هم بروی آنجا هشت سال باید آب خنک بخوری، بعد هم معلوم نیست بمیری یا زنده بمانی. بعد هم تحویل ایران می دهیمت . من هم از این طرف هم از ایران می ترسیدم که ممکن است چه بلایی سرم بیاید، هم این که می دانستم در ابوغریب چه بلایی سرشان آمده است. مثلاً میرغفور سیدی که الان برگشته ایران، در ابوغریب برده بودنشان که برای من تعریف کرده بود و یک سری چیزهایی را می دانستم. بعد گفتم باشد 5 دقیقه وقت بدهید. دیگر مجبور شدم بروم یک سری چیزها را بنویسم. البته مجبور شدم دروغ بنویسم. یک سری چیزهایی که اینها گفتند باید بنویسی یعنی اجبار کردند همانها را نوشتم، بعد نفر عراقی را فرستادند رفت. حدوداً نزدیک 60 برگه از من تعهد گرفتند، یکی اینکه هرچه می گویند آنها انجام بدهم تا سرنگونی. بعد با کسی هم در این رابطه صحبت نکنم. درست 4 هفته شد من آنجا بودم. معده ام خونریزی کرده بود، چون غذا نخورده بودم، کتک خورده بودم، دنده سمت راستم وقتی کتک می زدند، خوردم به پایه میز و دنده ام ترک خورد، یک ماه نمی توانستم نفس بکشم. دولا راه می رفتم. دنده ام شکسته بود، ترک خورده بود...

 

 

Asman5

 

این گذشت تا موقعی که اینها روی صیاد شیرازی عملیات کرده بودند و او را به شهادت رسانده بودند. گفتند باید پراکندگی برویم و احتمال دارد دولت ایران حمله کند که من دیگر آمده بودم بیرون. رفتیم پراکندگی بیرون، یک 20 روزی بیرون بودیم، بعد از آن دیگر آمدیم دوباره اشرف، بعد از اشرف برگشتیم کوت. آخرهای 78 گفتند ما باید یک مانور بکنیم. ازشان سؤال کردیم شما که گفتید اینجا زرهی ها باید دیده نشوند، چه شده که می خواهید مانور کنید؟ گفتند که دستور رهبری است. همه زرهی را کشیدند بیرون و شروع کردند مانور کردن در جاده ها. بعد من فهمیدم که مردم این شهر می خواستند بر علیه صدام بلند شوند و صدام به اینها گفته بود به خاطر این که زهر چشمی بگیرد، یک مانور آنجا انجام دهید که این ملت بترسد. ملت هم واقعاً ترسیده بودند. با زرهی که رد می شدیم، من راننده بودم نگاه می کردم بچه های گوشه جاده فرار می کردند و می ترسیدند. یک مانوری کردند که فرمانده شان هم رقیه عباسی بود. بعد از این مانورنشستی داشتیم با مسعود رجوی در قرارگاه بدیع. ودر آن نشست می خواست قرارگاهمان را عوض کند و از کوت برویم علوی، یک قرارگاهی بود به نام علوی که می گفتند قبلاً مخفی گاه صدام بوده و بعداً شده بود مخفی گاه مسعود رجوی .مسعود رجوی مخفی گاه دیگر گیر آورده بود این را می خواست بکند قرارگاه که ما رفتیم آنجا از هر نفری تعهد گرفتند و گفتند این قرارگاه مخفی است، مثل قرارگاه های دیگر نیست، شما می روید آنجا باید با کسی صحبت نکنید. بعد از این داستان یکی از بچه ها به اسم حسین مشعوف که می خواست برود و خیلی زده بودنش را من چند بار دیدم، تمام صورتش پاره شده بود. از بچه های قدیمی بود و چون با من رابطه داشت، به من حرفهایش را می زد. به من گفت که ببین من چطور از اینجا می روم حالا که نمی گذارند، چون اینها حق نیستند، من هم گفتم ببین حسین! نمیتوانی! می کشندت! گفت نه ببین من چطور می روم در همین بدیع که نشست داشتیم با مسعود رجوی ، او رفته بود کولر یکی از اتاقهای کار را کشیده بود عقب و داخل شده بود، تلفن کرده بود به خواهرش در خارج و گفته بود تلاش کنید من را از اینجا بکشید بیرون. بعد دولت عراق زنگ زده بود به سازمان گفته بود شما یک تلفن به خارج داشتید و اسمش را گفته بودند که آمدند سر وقتش. اما آنجا هیچی بهش نگفتند، نشست تمام شد و ما آمدیم اسباب کشی کردیم از کوت به علوی و دیدیم این حسین گم شده است. من فکر کردم واقعاً حسین رفته. گفتم اگر رفته، خدا پشت و پناهش باشد. چون واقعاً فرارکردن اصلاً کار ساده ای نبود. بعد از یک مدتی که در قرارگاه علوی بودیم، درست سال 79 بود، در آن سال اینها یک سری عملیات شروع کردند نامنظم، بعد گفتند می خواهیم برویم بزنیم به دولت جمهوری اسلامی و پادگان هایش را بزنیم که آنجا هم من چون که چند تا شکنجه رد کرده بودم، زیاد اعتمادی به من نداشتند و من را گذاشتند راننده ماشین ایفا . آنجا هم بعداً به من گفتند که به تک تک نفرات سپرده بودیمت که اگر تکان خوردی، بزنندت از پشت. من مخالف اینها بودم، ولی چون می ترسیدم به سمت ایران بیایم و فکر می کردم اینجا واقعاً اعدامم می کنند در ذهنم این نبود که به سمت ایران فرار کنم. والا می توانستم در عملیاتها فرار کنم یک چند تا عملیات اینجوری شرکت کردم و پشتیبانی بودم، یعنی راننده آیفا بودم. بعد عملیات آخر بود که اینها می خواستند بروند یک پادگان را در سمت مهران بزنند با خمپاره هشتاد. یکی از بچه ها پایش پیچ خورده بود، آمدند به من گفتند تو بیا برو عملیات. چون این عملیات را نمی توانستند کنسل کنند. من به آنها گفتم که من اصلاً توجیه نشدم و ... چون نمی خواستم بروم. بعد گفتند نیازی نیست، تو عقب دار هستی و خمپاره شصت می بری. ما رفتیم. دو تا تیم بود که یک تیمش چهار پنج نفره بود و فرماندهی اش با حسن ابوانی بود. من با این تیم رفتم. یک تیم هم عقب دار بود که فرمانده اش محمد مرادی بود که لر بود. ما جلوتر شناسایی می کردیم و با فاصله نیم ساعت OK می دادیم که اینها بیایند. ما رفتیم و گویا جمهوری اسلامی فهمیده بود و کمین گذاشته بود، ما که از کمین عبور کردیم این هم می خواست که آنهایی را که بارشان سنگین است و خمپاره و اینها دارند را در کمین بیندازد. ما رد شدیم و کمین را هم ندیدیم، و به فاصله یک کیلومتری آنها را انداخت در کمین. روی آنها شلیک شد و آنها هم شلیک کردند و یک خرده درگیری شد و ... بعد بی سیم زدند و گفتند که درگیر شدند افتادند در کمین. که گفتند از آنجا برگردید. ما هم کمین را رد کرده بودیم و نمی توانستیم هیچ کاری بکنیم، مجبور شدیم از مسیر دیگری و از یک میدان مین عراق که میدان مین وحشتناکی هم بود، برگشتیم. این نیرویی هم که زیر آتش قرار گرفته بود عقب کشیده بود. بعد از این عملیات برگشتیم در قرارگاه و گفتند که مسعود رجوی فرمان داده که عملیات متوقف شود. عملیات که متوقف شد، یک نشست گذاشتند به نام نشستهای طعمه. سال 80 . بدترین نشستی که اینها داشتند، یعنی واقعاً وحشتناک بود نشستشان. در نشست طعمه اینها اول در قرارگاه ها گفتند فرمان مریم رجوی است که این سری از بالا شروع می کنیم و دیگر از پایین شروع نمی کنیم. که اولش فرمانده های بالای خودشان را برده بودند، بعد آمدند گفتند که شما باید شرکت کنید، ما یک هفت هشت نفر بودیم از بچه هایی که با هم رابطه داشتیم و کاری می کردیم که اینها اذیت شوند و تشکیلاتشان و مناسباتشان را به هم می ریختیم، گفتیم که نمی رویم. ده دوازده نفر بودیم که گفتیم ما نشست شرکت نمی کنیم. با هم خیلی چفت و هماهنگ بودیم و گفتیم که حتی اگر تحویل ایرانمان هم دادند، می رویم ولی این نشست را نمی رویم. گفتیم که ما شرکت نمی کنیم که آنها گفتند در نشست بیایید، ولی اگر نمی خواهید فاکت بخوانید، نخوانید. ما یکی دو بار رفتیم در نشست دیدیم که خیلی نشستش بدجور است و فحش های بدی می دهند و تف در صورت افراد می کنند. خیلی وحشتناک بود. در حدود سیصد چهارصد نفر می ریختند روی یک نفر و خیلی وحشتناک بود. اینها دیدند اینجوری نمی شود. نمی توانند اینجوری کنترل کنند، آمدند همه را جمع کردند و گفتند که می رویم باقرزاده. چون در باقر زاده فرق می کرد. پادگانی بود که وسط محل نیروهای عراق بود و راه در رو نداشتیم، دیوارهای بلند بود، اگر هم در می رفتی آن طرف عراقی ها می گرفتنت. مسیرش را نمی دانستیم، چون در باقرزاده فقط برای نشست می رفتیم. اینها وقتی که ترسیدند که بچه ها به خاطر فشار نشست در بروند، آمدند همه را جمع کردند بردند باقر زاده، آنجا دیگر در و پیکرها همه بسته و نگهبان گذاشته بودند خودشان از فرماندهان بالا، واول هم شروع کردند ما را بردند در نشست. ما چهار پنج نفر بودیم، اول دو سه نفر اول را بلند کردند که یکی اش حسن شرقی بچه شمال بود، یکی اش هم رضا صاف نیت بچه شیراز بود که الان رضا برگشته ایران، ولی حسن شرقی آنجا مانده است. اینها را خیلی فحش دادند و تف کردند در صورتشان و خیلی نشست بدی بود. نفر سوم من را بلند کردند و سین جیم کردند فقط هدفشان ما بودیم، چون ما به تشکیلاتشان واقعاً ضربه می زدیم، می خواستند فقط ما را تعیین تکلیف کنند. من را بلند کردند و گفتند که باید همه فاکتهایت را بگویی و بگویی که با چه کسی رابطه داشتی با چه کسانی ضد تشکیلات صحبت می کنی. هر چی گفتند، من حرف نزدم. ریختند سرم و حدوداً دو تا قرارگاه بود و هر قرار گاه نزدیک دویست نفر آدم بود، حدود 350 الی 400 نفر همه ریختند سرم که آنجا خیلی فحش دادند. بعد من مجلس را ترک کردم که به من گفتند نشست را ترک کردی، می کشیمت. من گفتم من از مرگ نمی ترسم. بعد آمدند حبسم کردند در یک اتاقی بود پشت یک ظرفشویی. آنجا حبسم کردند و خودکار و ورق و اینها آوردند و گفتند باید بنویسی. گفتم من نمی نویسم. حسین ابریشمچی بود و فریدون سلیمی که گفتند نمی نویسی؟ گفتم نه!

نشست های مسعود رجوی شروع شد و اینها از همانجا من را می بردند نشست، بعد از نشست می آوردند و در همان زندان می انداختند. نمی خواستند با بچه ها رابطه داشته باشم. بعد رفتیم نشست مسعود رجوی، اولین نشستش هم نشست جواد فیروزمند بود. جواد فرار کرده بود که گرفته بودنش ، اول برای این نشست گذاشتند خیلی نشست وحشتناکی بود. حساب کنید در این سالن به این بزرگی نزدیک به 4000 آدم، همه این آدمها بریزند روی یک نفر تف کنند در صورتش و مشت و لگد بزنند و شکنجه های روحی و ... خلاصه او را خیلی اذیت کردند و در این نشست هفت هشت ده ساعت روی این آدم فشار بود. بعد از این حسین مشعوف را بردند، بعد گویا امیر موثقی را برده بودند که من نبودم .

آخرهای نشست سوم مسعود رجوی بود که حسین ابریشمچی آمد به من گفت بیا برویم. من را برد پشت سالنی که مسعود رجوی نشست می گذاشت، در یک سوله ،دیدم که میز گذاشتند و نزدیک شصت هفتاد نفر از این MO ها نشسته بودند و آن سر هم مهدی ابریشمچی بود، بهنام (محمد سید المحدثین)بود، احمد واقف(مهدی برایی) بود، قاسم ( محمد علی جابرزاده)بود، محمدعلی توحیدی بود، اینها سر قضیه بودند. همان لحظه ای که رفتم تو من را پای میز سرپا نگه داشتند که شریف( مهدی ابریشمچی) آمد و من را می زد. من دستش را گرفتم و گفتم برای چی می زنی؟ شروع کرد به فحش دادن و گفت که شما ضد انقلاب هستید شما مزدورید... گفتم اثبات کن. گفت اثبات نیازی نیست با همین کتک زدن اثبات می کنم. من دست او را که گرفتم این نفراتی که دور و برم بودند اینها شروع کردند از پشت سر کتک زدن. یکی موهایم را می کشید یکی با لگد از پشت به زانویم می زد و خیلی بد بود. این احمد واقف تف می کرد در صورتم. خلاصه خیلی اذیتم کردند و نزدیک دو ساعت شد. بعد یک سری برگه حدود پنجاه شصت برگه بهم دادند و گفتند می روی تا صبح همه را می نویسی که چه کسانی با تو بودند، چه کسانی در تشکیلات با تو صحبت می کردند و مخالف بودند، می نویسی و الا اگر ننویسی، فردا دوباره همین جایی. فردا دیگر ازت نمی گذریم. که من برگشتم. آن موقع هم فرماندهم جلال تقی زاده بود. یکی هم بود به نام مسعود اسد که هم یگان من بود. یک کاتر در ساک داشتم، کاتر را برداشتم و حوله را هم پیچیدم دور دستم و واقعاً قصد خودکشی داشتم. می خواستم بروم در حمام چون، آنجا فضا شلوغ بود دیگر به این نقطه رسیده بودم و خسته شده بودم. کاتر را که برداشته بودم، مسعود اسد دیده بود من کاتر را برداشتم و تا خواستم بروم در حمام، من را گرفتند. گفتند که تو می خواهی خودکشی کنی که به جمعیت بگویی که چی هستی؟ گفتم نه من دیگر خسته شدم یا من را ولم کنید و یا بکشید. بعد بردنم در یک محلی و همه چیزم را گرفتند. حتی بندهای کفشم را باز کردند، همه چیزهایم را گرفتند و دیگر هیچ چیزی نداشتم.ساعت 3 نصف شب بود که من دراز کشیده بودم، ولی خواب نبودم. مسعود اسد آمد دنبالم و گفت که بلند شو برویم کارت دارم، چند نفر از این MO ها بودند و حسین ابریشمچی هم بود، و من را بردند در محل ستاد . من رفتم در اتاق و دیدم که رقیه عباسی نشسته و نزدیک سی چهل نفر آدم از این فرماندهان بالایشان. هفت هشت تا زن بودند و بقیه شان هم مرد. رقیه گفت بیا این جلو بنشین. نشستم. یک تابلو داشت و اول اینها شروع کردند فحش دادن مزدور! کثافت! بعد من هم داد زدم گفتم مزدور خودتان هستید! دیگر خسته شده بودم. رقیه داد کشید و گفت همه ساکت شوید، من خودم می خواهم تعیین تکلیفش کنم.روی تابلو چند تا چیز نوشت و گفت یا تو مزدوری و آمدی تشکیلات ما را به هم بریزی، یا که بریدی و می خواهی بروی. من هم گفتم اگر بخواهم بروم، ترسی از شما ندارم، ولی به سمت ایران نه. شما می خواهید بروید نیرویتان را بدهید به ایران. اگر می توانید من را بفرستید به خارج. گفت نه! خارج نداریم. فقط می دهیم ایران. ایران هم که می دانی همه را اعدام می کنند. من هم واقعاً در ذهنم این بود که ایران واقعاً اعدام می کنند. خلاصه گفت که یا می بریمت لب مرز ولت می کنیم، یا این که باید همینجا بمانی و تشکیلات را قبول کنی. خارج و این چیزها هم نداریم. من هم مجبور شدم گفتم باشد تشکیلات می مانم. ولی نشست شرکت نمی کنم. گفت نیازی نیست نشست بروی، تو به اندازه کافی کتک خوردی.

 

 

Asman6

 

برگشتیم اشرف و از آنجا که می خواستم برگردم، من را سازماندهی کردند در قرارگاه دوازده. چون دیگر بعد از این داستانها ،همه آن نفراتی که با هم رابطه داشتند را از هم جدا کردند و هر کدام را به یک قرارگاه فرستادند که من رفتم قرارگاه دوزاده که در حبیب بود. در مازرمیه. یک مدت کوتاهی آنجا بودم، بعد آنها جمع کردند تحویل یک قرارگاه دیگر دادند و برگشتیم اشرف. دوباره یک نشستی مسعود رجوی گذاشت به نام نشستهای "پرچم". یک هفت هشت ماه بعد از آن نشستهای طعمه بود. چون نشستهای طعمه چهار ماه طول کشید. نشستهای پرچم ، نشستهای سازماندهی بود. ما اول فکر کردیم می خواهند دوباره همان ریل را سرمان بیاورند، بعد دیدیم نه و نشستهای پرچم که تمام شد، دو تا قرارگاه جدید درست کردند به نا م 14 و 15 که ما برگشتیم گفتند چون نفر نداریم، از هر یگانی می رود این دوتا قرارگاه را تشکیل می دهد. آن موقع یگان ما رفت 15 و یک ماه در 15 بودیم و چون از آن طرف هم یگانهای دیگر داده بودند، نفراتی که با من آشنا بودند، یک چندتایشان آمده بودند آنجا،که اینها دیدند ما دوباره با هم افتادیم، ما هم هر وقت به هم می رسیدیم، مخالف اینها بودیم. قرارگاه 15 فرمانده اش سادات بود، محبوبه لشکری. معاونش احمد حنیف نژاد بود، یک شب من سر میز نشسته بودم و داشتم غذا می خوردم با همه بچه هایی که قبلاً کتک خورده بودیم و اذیت شده بودیم و مخالف اینها بودیم، که یک فرمانده ای به نام وحید باطبی صدایم کرد و گفت که احمد حنیف نژاد کارت دارد. من رفتم در اتاقش شروع کرد فحش دادن. من بهش گفتم چرا فحش می دهی؟ گفت تو بعد از این همه کتک خوردن، هنوز می روی با آنها رابطه می زنی؟ من گفتم به تو ربطی ندارد. گفت که دوست داری دوباره برگردی همانجا؟ دیگر اینقدر عصبانی شدم، بهش گفتم شما هیچ غلطی نمی توانید بکنید. گفت برو بیرون! من هم آمدم بیرون، فردایش دیدم سادات صدایم کرد رفتم در اتاقش گفت که تو می روی قرارگاه هفت. می خواستند دوباره از اینها جدایم کنند که با آنها نباشم. قرارگاه هفت فرمانده جدیدش شده بود رقیه عباسی و معاونش هم حسین ابریشمچی بود. یعنی هر دوتایشان هم من را زده بودند و هم تمام ریل من را می دانستند. فردایش رفتیم آنجا و همان روز اول برایم یک نشست گذاشت حسین ابریشمچی با هفت هشت ده تا از این MO هایش می خواست به حساب من را بترساند. گفت که الان که آمدی در قرارگاه باید یک تعهد بدهی و از اینجا از صفر شروع کنی. من گفتم من هیچ تعهدی نمی دهم، باقر زاده تعهدهایم را دادم و دیگر هم غیر از این چیزی ندارم. با هیچ کسی هم دیگر کاری ندارم. خلاصه هر چه به من فشار آوردند که تعهد بدهم، ندادم. بعد گفت باشد، ولی اینجا حواسمان بهت هست و من را سپردند به حسن رودباری که یکی از این شکنجه گرهای سال 73 بود، خیلی آدم عوضی ای بود. من را سپردند به او که دیگر جم نمی توانستم بخورم و چپ و راست پشتم بود. اگر خودش هم نمی توانست، یکی را می فرستاد دنبالم که تحت تعقیب اساسی بودم با کسی رابطه نزنم. یکی دوتا از بچه های قدیمی که آنجا با هم چفت بودیم در آن قرارگاه بودند، یکی اش نادر بود که الان برگشته ایران، یکی دیگر هم بود که اسمش یادم نیست. اینها حواسشان بود من با اینها رابطه نزنم. این موضوع گذشت آمد تا زمانی که جنگ آمریکا و عراق شروع شد، بعد از یک ماه گفتند باید برویم بیرون و پراکنده شویم، نزدیک حمرین، زرهی ها را استتار کردیم و نزدیک به یک ماه آنجا بودیم و فقط کارمان استتار و رسیدگی به این زرهی ها و ... بود که بعد آمریکا آمد و جلو نیروهای کردی از زمین بودند آنها از بالا. چیزی که گفته بودند، این بودکه ما در همین حین استفاده می کنیم و حمله می کنیم به دولت ایران. یک روز گفتند که GF یک باید حرکت کند. تا آن موقع من را نگذاشتند در زرهی، از موقعی که از شکنجه آوردنم، بالکل گذاشته بودند کارهای استقراری می کردم. از آنجا چون آن GF خواست برود جلودار، یک راننده BMP کم داشتند، آمدند شب به من گفتند که بیا برو در آن یگان در آن GF. شب زیر همان بمباران چراغ خاموش حرکت کردیم با زرهی ها رفتیم نزدیک پل صدور ایستادیم و یک روز آنجا استتار کردیم، زرهی ها را با کمر شکن بردیم به کانی ماسی. به محض اینکه داشتیم زرهی ها را پیاده می کردیم، عراق دیگر نیروهایش فرار کرده بودند عقب آنجا را خالی کرده بودند، ما نمی دانستیم داستان را اگر می دانستند به ما نگفته بودند، چون ما خیلی عادی رفته بودیم زرهی خاموش بود داشتیم پیاده می کردیم ناگهان کردها حمله کردند. که آنجا چون یک یگانی بود یگان توپخانه بود، زرهی و اینها نداشت با اینها درگیر شده بودند ما زرهی را بردیم پایین و رفتیم بردیم استتار کنیم. چون داشت هوا روشن می شد آنجا هم مستمر هواپیماهای آمریکایی می چرخیدند و زرهی ها را می زدند. اینها درگیر شدند و فرمانده توپخانه که بیژن محیطی بود، کشته شد. یک پسر هم بیچاره تازه آمده بود هنوز نمی دانست سلاح چیست، او هم کشته شد، بلوچ بود فکر کنم. اسمش الان یادم نیست اسم مستعار داشت. یکی دیگر هم کرد بود، اسمش سعدی بود، این زخمی شد که کردها بردنش و این اواخر برده بودندش به کمپ آمریکایی ها. نمی دانست داستانش چه شده بود، می گفت که نزدیک یک سال سلیمانیه بوده بعد آنجا UN بهش کارت داده بود. خلاصه دیگر درگیری تمام شد و ما هم آنجا یک ده پانزده روز ماندیم، نه غذا داشتیم نه چیزی، صبح مثلاً یک دانه خرما می خوردیم. بعد هواپیماهای آمریکایی بالای سرمان بودند، خیلی شرایط بدی بود. آنجا شب پست بودم روی یک تپه ، چراغهای چاههای نفت ایران را می دیدم. دو سه بار به ذهنم زد گفتم خدایا بروم برگردم ایران معلوم نیست چی بشود و الا از همینجا می توانم فرار کنم. بعد گفتم نه دولت ایران به خاطر اینکه در منافقین بودم، بالاخره مخالفش بودم، ممکن است اعدامم کند یا زندان کند. بدتر بشود برایم که فرار نکردم.

ده پانزده روز آنجا بودیم،گفتند که دیگر جنگ تمام شده، صدام سرنگون شده، ما پرچم سفید را آویزان می کنیم روی زرهی و توپ را هم برمی گردانیم عقب و برمی گردیم به اشرف. ما گفتیم چی شد؟ شما می خواستید بروید جلو بجنگید. می خواستید با آمریکایی بجنگید چی شد؟ الان پرچم سفید آویزان کنید یعنی تسلیم؟ گفتند که دیگر به شما ربطی ندارد، فرمانده مسعود رجوی است. ما پرچم آویزان کردیم، لوله توپ را هم آوردیم عقب. یک مدتی کوتاه در اشرف بودیم، آنجا چند تا نشست گذاشتند، اولش یک نشست داشتند آمریکایی ها با مژگان پارسایی ،حسن پیرانسر که انگلیسی بلد بود برده بودندش برای ترجمه، می گفت که صحبت سر این بود که سلاح ها را با مسعود رجوی تحویل بدهند. که گویا به توافق رسیدند که سلاح ها را تحویل بدهند، مسعود رجوی نمی دانم داستانش چی شد. اینها سلاح ها را تحویل دادند و آمدند با ما نشست گذاشتند و گفتند که فرمان مسعود است و گفته است که سلاح ها را تحویل بدهید. سلاح ها را همه را تحویل دادند از ریز تا درشت. سلاح ها را که تحویل دادیم، همه دیگر متناقض شده بودند. همه بد می گفتند: آقا چی شد؟ می گفتید سرنگونی و ... اینها که دیدند خیلی بد شده نفرات هم دارند یکی یکی جدا می شوند ازشان، آمدند یک سری نشستهای گذاشتند اولین نشستشان این بود که روی حرف مسعود حرف داریم که می گفتند تناقضاتتان درباره این جنگ و این چیزها را بنویسید، بعد بیایید بخوانید. واقعیت هایش را هم خودتان بنویسید. بعد فائزه آمد نشست گذاشت، فائزه که الان معاون مژگان است. گفت که باید بیایید فاکتهایتان را بخوانید، من خودم بلند شدم که فاکت چی را بخوانم قبلش مسعود رجوی یک نشست گذاشت گفت که ما می رویم ایران پس چی شد سلاح ها را هم که تحویل آمریکا دادید. گفت نه شما واقعیتها را نمی دانید. گفتم واقعیتها چیست؟ گفتم واقعیت این است که ایران با آمریکا به تفاهم رسیده که اگر ما حمله می کردیم هم از هوا هم از زمین ما را نابود می کردند. گفتم خب مگر تو برای جنگ نیامدی برای کشته شدن نیامدی؟ حرفت چیست؟ گفت نه شما خیلی چیزها را نمی دانید. ما می توانیم صبر کنیم، بعداً حمله کنیم. گفتم بعداً با چی می خواهیم حمله کنیم با چماق؟ تو که دیگر سلاحت را تحویل دادی گفت نه ما سلاحش را گیر می آوریم. خلاصه اینجوری نفرات را توجیه کردند. این نشست تمام شد، بعد یک نشست به نام آتش زیر خاکستر گذاشتندن و گفتند شما چون یک حرفی شده را دبه کردید و چماق کردید می زنید در سر ما. بیایید این فاکت ها را بخوانید. که بعدش مریم رجوی را گرفتند در فرانسه دستگیرش کردند بردند زندان، این ها نشست را تعطیل کردند. بعد یک نشست به نام شرم انقلابی گذاشتند، گفتند وقتی مریم رجوی را گرفتند شما شرم نکردید. ما یک هفت هشت نفر بودیم، وقتی مریم رجوی را پلیس فرانسه گرفت، خوشحال شدیم. روز آزادی اش هم آنقدر ناراحت شدیم گفتیم عجب این دولت فرانسه چرا این را آزاد کرد؟ بعد هی می خندیدیم با بچه ها گفتیم بابا چه شرمی؟ ما برویم در این نشست چه بگوییم؟ اولش در نشست شرکت نکردیم. بعد آخرهای نشست بود به ما گفتند بیایید حداقل یک جمله صحبت کنید. ول کن نبودند، ولی دیگر مثل آن موقع نبود که کاری بکنند و ببرند اذیتمان کنند. خلاصه بلند شدیم و چون خیلی اصرار کردند، رفتیم یک جمله گفتیم که آره ما هم شرم کردیم. بعد یک نشست هایی گذاشتند برای توجیه مصاحبه. چون آمریکا بهشان گفته بود باید نیروهایتان را بیاورید برای مصاحبه. احمد واقف ما را توجیه می کرد. ما پنج شش تا از بچه ها بودیم، گفتیم بچه ها بهترین موقع زمان مصاحبه است که دیگر برنگردیم. چون برگردیم و بگوییم که می خواهیم برویم، نشست می گذارند و اذیت می کنند و ... نمی گذارند که به سادگی از اینجا برویم و بچه ها گفتند باشد. که دو سه تایشان برگشتند اینجا و دو سه تایشان هم نیامدند، یعنی در همان مصاحبه برگشتند. البته گول خوردند برگشتند. چون من خودم هم که رفتم در مصاحبه، رفتم به آمریکایی ها گفتم من می خواهم بمانم و نمی خواهم برگردم. گفت الان اینجا شرایط سخت است. جا نداریم. شما برگردید 30 ژوئن ما خودمان دوباره صدایتان می کنیم، آن موقع اگر خواستید بیایید. من که دیگر خیلی خسته شده بودم از اینها، پیله کردم گفتم نه الان بر نمی گردم. من همین الان می خواهم بمانم. نفر وزارت خارجه هم بود، فارسی هم بلد بود. دو سه بار که گفتم آخرش گفت باشد، بمان. آن دو سه تا از بچه هایی که همراه ما آمده بودند، دو سه تایشان ماندند و دو سه تایشان هم که بهشان گفته شده بود بروید و بعداً برگردید، قبول کرده بودند و رفته بودند. من آنجا جدا شدم و گفتم که فقط باید یک جمله بگویی به نماینده تان. نماینده مان همین حسین ابریشمچی بود من گفتم این که نماینده نیست، این شکنجه گر است. دو سه بار فقط من را شکنجه کرده. گفتند خلاصه باید بگویید. چون اینها رفتند از دست ما شکایت کردند و گفتند که اینها نیروهای ما را می خرند. برای همین خودت باید بگویی که من خودم جدا شدم. و گفت که من هم خودم کنارش می ایستم چون فارسی هم بلدم، که چیزی به تو نگوید. گفتم من ترسی ازش ندارم برو بیارش. رفتند آوردنش و من بهش گفتم من نمی خواهم با شما باشم، از اولش هم نمی خواستم با شما باشم، ولی شما نفر را می زدید، کتک می زدید، اجبار می گردید و در قرارگاه نگه می داشتید و هیچ کس نمی توانست از قرارگاه بیرون برود. ولی الان موقعی است که من از شما جدا شوم. ولی بدانید که من اینها را یک زمانی افشا می کنم. چون جلوی نفر وزارت خارجه بود، گفت که من نمی دانم چه می گویی، حالا هر چه بوده انشاالله موفق باشی و رفت. گفتم باشد حالا می بینیم. دو سه روز بعدش یک MO امریکایی آمد با یک مترجم افغانی و حدوداً سه ساعت با من مصاحبه کردند سؤال هایش راجع به مسئله اتمی و جنگ و اینها بود. من بهش گفتم بابا اینهایی که می گویی، من نمی دانم. بگذار بهت بگویم که این مجاهدین کی هستند، چی هستند، من چه شکنجه هایی شدم، سه ساعت با این نفر صحبت کردم که آخر سر گریه اش گرفته بود. تمام شکنجه ها را بهش گفتم از زدن های سال 73 و 77 و 80، گفت واقعاً یعنی تو اینقدر شکنجه شدی؟ گفتم نفراتی هستند که اصلاً زیر دست اینها مردند. افرادی مثل پرویز احمدی و قربانعلی ترابی که هر دوتایشان در قرارگاه خودمان بودند. قربانعلی ترابی نفر تسلیحات ما بود. یعنی انباردار بود. پرویز احمدی هم فرمانده تانک بود. به آنها هم رحم نکردند. مثلاً همین نادر بنی تراب بس که چوب زده بودند در دهنش این زبانش پاره شده بود و قاشق گذاشته بود که زبانش در حلقش نرود و تا صبح نمیرد. که تا صبح کنار بچه ها مرد. بعد از چند ماه هم آمدند گفتند که در عملیات داخل نیروهای رژیم کشته شده. یا مثلاً یک فرهادی بود که او را اینقدر زده بودنش یکی از بچه ها تعریف می کرد می گفت در ایفا وقتی می خواستند جابجایمان کنند، همین حسن رودباری رفت پتو را زد عقب که وضعیت فرهاد را چک کند، گوشش را گذاشته بود دم دهانش دیده بود دیگر تمام کرده و نفس نمی کشد. یعنی می گویم که شرایط خیلی سختی بود. یعنی نفرات را تا حد مرگ می زدند. به خاطر همین بود که ما می ترسیدیم تصمیم بگیریم که چکار کنیم. کجا برویم. شرایط سختی بود من به این آمریکایی ها هم گفتم و فکر می کردم که واقعاً این آمریکایی ها یک کاری می کنند و حداقل می گذارند که ما صدایمان را به بیرون برسانیم. مثلاً همین اواخر من رفتم به یکی از همین آمریکایی ها گفتم که ما می توانیم گزارش بنویسیم شکایاتمان را و شما رد کنید برای دیدبان حقوق بشر؟ گفت نه! اینقدر زیاد است، ما باید ترجمه کنیم و ... الان نمی توانیم. در صورتی که اینها هر روز با این آمریکایی ها مهمانی داشتند، هر روز فهیمه می رفت پیش آمریکایی ها، آنها می رفتند پیشش مهمانی می دادند و مشخص بود که با هم رابطه شان خوب است. دلشان به حال ما نسوخته بود که ما شکنجه شدیم و ....

من از اردیبهشت سال 83 در کمپ بودم یعنی حدوداً 14 ماه می شود. ما 14 نفرشان آمدیم ولی خیلی های دیگر هم در کمپ هستند که چون بالاخره چندین سال در منافقین بوده اند، الان تنها چیزی که در ذهنش است، می گوید من مخالف دولت جمهوری اسلامی بودم. برگردم، یا اعدام می شوم یا زندانم می کنند یا شکنجه ام می کنند. من مگر شکنجه نشدم که دوباره بروم یک جای دیگر و دوباره شکنجه شوم؟ در صورتی که خدا شاهد است من از لحظه ای که از آنجا حرکت کردم چه در هلیکوپتر آمریکایی ها و چه در فرودگاه بغداد که با صلیب صحبت می کردیم، حتی به نفر صلیب هم گفتم من نمی دانم چه می شود ولی بهایش را می پردازم و می روم. و چه آن لحظه ای که هواپیما در فرودگاه مهرآباد نشست روی زمین، به خدا قلبم به شدت می زد. می گفتم خدایا یعنی بعد از این پانزده شانزده سال که من این همه زجر و بدبختی کشیدم، الان برگردم چی بگویم. دولت جمهوری اسلامی هم هیچ کار نداشته باشد. برگردم به خانه ام چه بگویم؟ نه کاری دارم، نه هیچی... برگردم پیش مادرم چی بگویم. بگویم که پانزده سال شانزده سال فقط تو را داغانت کردم. از این ور هم فکر می کردم که واقعاً دولت جمهوری اسلامی می اندازد زندان و .... در صورتی که من وقتی در فرودگاه پیاده شدم، خیلی به من خوبی کردند. اینقدر احترام گذاشتند. آمدم نشستیم شیرینی دادند، آب میوه دادند، کلی با ما صحبت کردند. سوار ماشینمان کردند، کلی در تهران چرخ زدیم .یعنی واقعاً من تعجب می کنم آن نیرویی که ما خودمان رفته بودیم بهش پیوسته بودیم خودمان داوطلبانه رفته بودیم این بلا را سر ما آورده بود. ولی الان اینجا دولت جمهوری اسلامی واقعاً همه امکانات را جلوی دستمان گذاشته، "تو" بهمان نمی گوید. الان ما هیچ مشکلی نداریم. یعنی اصلاً من فکر نمی کردم چنین چیزی در انتظارم باشد.

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31