شرح اين هجران... (قسمت اول)

بسم الله الرحمن الرحیم

محمد اکبرین ، دانشجوی رشته مکانیک در آمریکا ،کسی که در بحبوحه پیروزی انقلاب در خارج از کشور به سر می برد و با سازمان مجاهدین آشنا می شود و مدتها در حاشیه به هواداری از آنها می پردازد. بنا به گفته خودش بر اساس یک اتفاق سطحی وارد روابط سازمان می شود ، پس از چند سال کار کردن در خارج از کشور به عراق اعزام می شود ، عضویتش را در سازمان محمود عضدانلو به وی ابلاغ می کند ، معاون نهاد در تشکیلات سازمان مجاهدین می شود ، و وقتی چشم باز می کند ،خود را گرفتار جریانی می یابد که تنها راه خلاص شدن از آن پذیرش مرگ است. با این چشم انداز از هر آنچه در پشت سر داشته می گریزد ، اما دست سرنوشت بار دیگر او را با دوستان دبروزش و دشمنان امروزش روبرو می سازد و در یکی از بیدادگاههای رجوی محاکمه و به 10 سال حبس محکوم می شود ،ماهها در سلول های انفرادی سازمان مجاهدین می ماند تا این که برای خلاص شدن از دست وی ، او را به ایران می فرستند...

Akbar2

* آقای اکبرین شما بیست سال با سازمان مجاهدین همراه بوده اید ،اولین سؤال این است که اساساً چرا سازمان را انتخاب کردید ؟ در شرایطی که شما در خارج از کشور بودید و در شرایط بعد از انقلاب. آیا به خاطر این بود که در آن فضا فقط سازمان تبلیغ می کرد و شما کانالیزه شده بودید ؟ آیا مشکلات صنفی و مالی بود ؟ یک اجمالی از این موضوع را توضیح دهید .

_ وقتی من به خارج رفتم ، در زمان شاه زمینه های سیاسی داشتم ، حتی در دبیرستان ها نیز در آن زمان کتاب های سیاسی و نویسندگان روشنفکر را مطالعه می کردیم ، و به هر حال ما هم یک برداشت سیاسی از اوضاع جامعه داشتیم ، من در سال 1356 برای ادامه تحصیل به آمریکا رفتم ، در آن زمان چون دانشجویان فعال بودند ، من جذب انجمن اسلامی شدم .

هدف من در آن زمان مشخص بود ، ما همه بر ضد شاه تظاهرات می کردیم ، اما بعد از رفتن شاه به خودم که باز می گردم نه خیلی آدم مذهبی بودم و نه به طور کلی برکنار از مذهب . اما فضای انسان دوستانه و آزادی را دوست داشتم .

بعد از انقلاب فضای تبلیغاتی در خارج از کشور کلاً در اختیار سازمان مجاهدین بود ، و در داخل همه درگیر مسائل کشور بودند ، درگیری هایی بود ، جابجایی هایی وجود داشت و همه چیز به هم ریخته بود .

اما در آمریکا تبلیغات سازمان خیلی وسیع بود و به شدت مظلوم نمایی می کرد و طوری به تبلیغات جهت داده بود که ما احساس می کردیم از طرف نظام مورد سرکوب واقع می شود ، اما آن چیزی که من می فهمم این بود که سازمان سعی داشت یک فضای متشنج را برای خودش نگه دارد و از آن به نفع خود بهره برداری کند .

مثلاً هنگامی که گفتند نیروها باید خلع سلاح شوند ، سازمان با آن مخالفت کرد و حرکت هایش را طوری تنظیم کرد که در جهت منافع گروهی خودش باشد ، یکی از مسائل مهمی که ما در تظاهرات بر علیه شاه مطرح می کردیم ، مسئله آزادی بود . سازمان روی این موضوع بعد از انقلاب انگشت گذاشت که آزادی مورد نظر به دست نیامده است و الان در داخل کشور هیچگونه آزادی وجود ندارد ، البته این به مرور اتفاق افتاد و از آنجا که همیشه اخبار یک طرفه به ما می رسید و ارتباط ما به کلی با جامعه ایران قطع بود ، پذیرش این مسئله برایمان آسان بود .

با این اوصاف در آن زمان ما فکر می کردیم که این سازمان است که دارد حرف دل ما را می زند ، و خیلی از بچه ها که پیشتر با انجمن اسلامی کار می کردند جذب سازمان شدند .

وقتی که جذب سازمان می شدی به آدم مسئولیت و کار سپرده می شد ، و وقتی وارد کار می شدیم فقط باید به دنبال آن کار بودیم و بار مسئولیتی را روی دوشت می گذاشتند که احساس کنی کار بسیار مهمی را انجام می دهی ، در حالی که مهمترین کارها آنجا کار توضیحی سیاسی و مالی بود ، وقتی فکر می کردیم که این کارها چگونه نتیجه خواهد داد ،آن را با کار نظامی که اکنون دیگر سازمان آن را آغاز کرده بود گره می زد و می گفت ما برای پیشبرد اهداف سیاسی مان باید یک بازو نظامی هم داشته باشیم .

باور کنید کسانی هستند از قدیم که این کارها را انجام می داده و هنوز هم آن را انجام می دهند و به هیچ چیز دیگر هم فکر نمی کنند !

اما این سؤال برای خیلی ها هم مطرح بود و اولین سؤالی بود که هر خبرنگاری از ما می پرسید که آیا شما می توانید با این کمیت که دارید حاکمیت یک کشور را سرنگون کنید و حکومت را عوض کنید ؟ چون به هر حال بزرگی ایران و توانایی نظامی آن و بسیاری از مسائل دیگر مطرح بود ، خوب این چیزی بود که به مرور در ذهن خیلی ها به وجود آمده بود که بریدند و رفتند ،اما آنهایی که درگیر کار اجرایی می شدند و از آن مهمتر رودربایستی که با سازمان ایجاد می شد ، چون به هر حال سال ها در کنار آنها بودیم و خیلی سخت بود که آدم بیاید و بگوید که من این کار شما را قبول ندارم و شما دارید اشتباه می کنید.

به این ترتیب بود که من جذب سازمان شدم و آن اوایل کار خیلی خاص و مهمی انجام نمی دادم ، فقط هواداری می کردیم و یا کمک مالی می کردیم ، یا این که چند نشریه دستمان می گرفتیم و می خواندیم بعد بررسی می کردند که چه اندازه کشش برای کار وجود دارد و می گفتند خوب شما هم بیا پنج تا نشریه توزیع کن ، یک بار یا دو بار هم که بگویی نه ، بار سوم با آنها همراه می شدی .

* من می خواهم همین را بگویم ، می خواهم خطی را ترسیم کنم ، بین جذب شدن ، احساس همدردی کردن با سازمان ، با حرفه ای شدن . حرفه ای شدن در زمان شاه معنای خاص خود را داشت ، یعنی یک نیرو وارد دانشگاه می شد با چشم باز مبارزه را انتخاب می کرد برای خودش مسائل خانوادگی را حل می کرد ، و بالاخره یک فلسفه ای را می پذیرفت و در چارچوب آن فلسفه می آمد یا با چریک های فدایی یا با سازمان مجاهدین و یا با جریانات اسلامی شروع به کار کردن می کرد .

بعد در این روال و روند حرفه ای می شد ، مثلاً بچه های سازمان وارد چارچوب تشکیلاتی و تیم های مطالعاتی و نظامی می شدند و یا در زندان تبدیل به کادرهای حرفه ای شدند ؛

ولی بعد از انقلاب ما شاهد این پدیده نیستیم ، افرادی که جذب سازمان شدند ، هر کدام یک انگیزه شخصی برای حرفه ای شدن دارند ، مثلاً در میان افرادی که در خارج از کشور جذب سازمان شدند کسانی بودند که در یک مقطع خاص گرفتاری مالی برای آنها پیش آمد و یا در یک موقعیت تنهایی گرفتار شدند و دچار رکود شدند ، برخی حتی به دنبال گرفتن پناهندگی بودند ، این باعث شد که به صورت حرفه ای بروند بدنبال سازمان ، یا در داخل کشور نیروهایی که در سال 58 _ 59 جذب شدند ، اینها نیروهایی بودند که عموماً انگیزه های ماجراجویانه در حرفه ای شدن آنها خیلی تأثیر داشت ، من می خواهم ببینم این مرز بین جذب شدن و تا حرفه ای شدن برای شما کجا بود و چه اتفاقاتی افتاد ؟

 

_ اخبار و اطلاعاتی که از طرف سازمان می آمد و زندگی نامه هایی که از اعضای قدیمی سازمان به دست ما می رسید آن الگوی زمان شاه را برای ما ترسیم می کرد گرچه من هیچ وقت قصد درگیر شدن نداشتم ، بارها به من می گفتند که چرا تو تمام وقت به سمت سازمان نمی آیی و من می گفتم که روال زندگی ام اینگونه نیست .

من می دانستم که حرفه ای شدن یعنی این که همه چیز را بگذارید و یکسره برای سازمان کار کنیم ، من آن موقع ازدواج کرده بودم و بچه داشتم و می دانستم که اگر این کار را شروع کنم باید تا انتهایش بروم .

واقعیت این است که حرفه ای شدن من امروز که بر می گردم و به گذشته نگاه می کنم بسیار خنده دار و سطحی بود ، خانم من جذب سازمان شده بود و با آنها کار می کرد ، دوستان او حرفه ای شده بودند و چند ماهی را با سازمان کار کرده بودند ، اما اکنون بیرون آمده بودند ، اما همسرم اصرار داشت که ما همچون آنها یکسره با سازمان کار کنیم و من قصد این کار را نداشتم .

علیرغم اصرار یکی دو ساله همسرم و این که بسیاری از کسانی که همراه ما بودند به مرکز ( نیویورک ) رفته بودند اما من همچنان فکر می کردم که باید به همین نحو با سازمان ادامه دهم .

بالاخره اصرار همسرم و چشم اندازی که برای حل مسئله مالی و پناهندگی وجود داشت مرا ترغیب به حرفه ای بودن کرد ، گرچه من خودم هیچ وقت به مسئله مالی و پناهندگی به عنوان یک عامل تعیین کننده در این مورد نگاه نمی کردم .

وقتی تصمیم گرفتم که به صورت تمام وقت با سازمان کار کنم ، فکر می کردم که چند ماهی بیشتر طول نخواهد کشید و مجدداً روال گذشته را ادامه خواهیم داد ، اما یکی دو سالی طول کشید تا این که خانم من از روابط مجاهدین جدا شد و بیرون آمد ، اما من مدت ها با کسانی دوست شده بودم ، از آن شهر قبلی که در آن سکونت داشتم بیرون آمده بودم و به مرکز رفته بودم و باندهای علاقه ام با سایرین محکم به هم بسته شده بود و در فضایی قرار گرفته بودم که کارهایی به من محول شده بود که دیگر ماندنی شدم .

در همین مدت سازمان تبدیل به یک ایده آل برای من شده بود و فکر می کردم که با

هدف آزادی برای همه است که دارم با آنها کار می کنم . آدم هم در یک کاری که وارد شود تا بیاید به خودش بجنبد معمولاً پنج شش سال می گذرد، این بود که تصمیم من برای چند ماه ماندن تبدیل به سالها شد ، و در این مدت من حتی فرصت این را نداشتم به این فکر کنیم که بیرون بروم .

من از سال اولی که آمدم عراق بعد از عملیات مرصاد می خواستم برگردم ولی خودم که نگاه کردم دیدم که نمی شود. همان بحث رابطه ها و علائقی که پیش آمده بود و بالاخره یک مدت طولانی که کنار هم باشی این رابطه ها برقرار می شود.

به همین دلیل گفتم باشه فعلاً می مانم ، ولی بعد از آن سازمان داستان را کش داد و اول گفتند که آدم هایی که می خواهند بروند بیرون دیگر نمی توانند ما کسی را خارج نمی فرستیم ، شش ماه نگهتان می داریم و بعد از آن می فرستیم . بعد آن هم حذف شد .

کار به جایی رسید که در آن مقطعی که من سال 79 از سازمان آمدم بیرون ، می گفتند : به هیچ وجه هیچ کس هیچ جا نمی تواند برود الا ایران . من هم می ترسیدم بیایم بیرون ، تا قبل از 79 من پنج شش سال توی فکرم بود که من چطور از اینجا بروم می خواستم خیلی وارد درگیری های داخل سازمان نشوم ، چون خیلی آدم را به لحاظ فکری و روحی تحت فشار قرار می دهند .

من در این دوره واقعاً به این نتیجه رسیده بودم که کارهایی که اینها می کنند دیگر جواب ندارد ، و احساس می کردم که ما را به روز برای همان روز نگه می دارند !

* اجازه بدهید که مرحله به مرحله جلو برویم و انگیزه های جدایی شما را در جای خود بررسی کنیم ، الان سؤال من این است که چطور شما که به اصرار همسرتان وارد تشکیلات سازمان شدید به همان راحتی و در همان سال ها که او جدا شد از سازمان جدا نشدید ؟

_ خیلی ها در خارج تا آن وقت که ما آنجا بودیم می آمدند و می رفتند ، شش ماه ، یک سال یا دو سال بودند و بعد می رفتند ، من فکر می کردم که چرا اینها می روند ، وقتی که بناست یک کاری را ادامه دهیم دلیلی برای رها کردن آن نمی دیدم ، این نوع تفکر من مربوط به آن می شد که احساس می کردم سازمان تمام ایده آل ها و خوبی هاست و بهتر از همه ما فکر می کند و برنامه ریزی دارد .

از سوی دیگر در آن محیط غربت خارج از کشور ، ما با تعدادی از آدم ها کنار هم جمع شده بودیم که از قدیم همدیگر را می شناختیم و اکنون مثل ساکنان یک شهرک در کنار زندگی می کنیم ، با هم خرید می کنیم ، می پزیم و ورزش می کنیم و ....

شاید شما نیز شنیده باشید که می گویند انسان هایی که به گروگان گرفته می شوند کم کم به گروگان گیر خود عادت می کنند و با او چفت می شوند و احساس همبستگی می کنند ، چون انسان ها ذاتاً اجتماعی هستند و بی احساس نسبت به یکدیگر نیستند .

با توجه به این موضوع در آن شرایطی که ما بودیم در یک کشور غریب ، و حول یک موضوع مشترک دور هم جمع شده بودیم ، خود بخود حتی اگر مسائلی هم برای انسان پیش می آید ، آنها را کنار می گذارد و سعی می کند به آنها فکر نکند ، همین طور که من شش سال بود که می خواستم از سازمان جدا شوم ، اما همین مسائل دست و پا گیر من می شد و نمی توانستم از سازمان بیرون بروم .


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31