شهید حسین شیخی مهرآبادی 1فروردین1337 در روستای مهرآباد از توابع اراک متولد شد. پدرش کشاورز و مادرش خانهدار بود. او دوران کودکی و مقطع دبستان را در روستا گذراند، سپس درس را رها کرد و برای زندگی و کار عازم تهران شد. وی در یک مغازه اتوشویی کار میکرد. سرانجام حسین شیخی مهرآبادی در 25خرداد1361 توسط دو تن از اعضای گروهک تروریستی منافقین، در مغازهاش به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید، شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با برادر شهید حسین شیخی مهرآبادی:
«دو برادر و چهار خواهر بودیم. حسین بچه اول بود. تا دوازده سالگی در روستا درس خواند و بعد برای کار به تهران رفت. اوایل کنار پسرعمویم در یک مغازه اتوشویی کار میکرد. پسر باهوش و درسخوانی بود. چند سال تحصیلی را جهشی خواند؛ اما شرایط زندگی ما اقتضا میکرد که او کار کند.
مردمداری حسین زبانزد بود. وقتی به روستا میآمد، حتما به همه سر میزد و اگر اختلافی در روستا پیش میآمد، اهالی روستا سراغ او میآمدند. به یاد دارم همه را در خانه جمع و مشکل را حل میکرد. دوست داشت همه را خوشحال کند، وقتی کسی غمگین بود، سعی میکرد او را به خنده وا دارد. ورزش مورد علاقهاش کشتی بود. حرفهای ورزش میکرد.
سربازیاش را در یکی از پادگانهای نیروی هوایی تهران گذراند. اواخر دوران سربازیاش، به خاطر دستور امام(ره) پادگان را ترک کرد و پس از پیروزی انقلاب، زمانی که اعلام شد: «سربازها برگردند.» دوباره به خدمت سربازی رفت. بعد از خدمتش هم دوباره در یک مغازه اتوشویی شروع به کار کرد.
عصبانی نمیشد؛ ولی سر بحثهای سیاسی، یکم جوش میآورد؛ البته با منطق بحث میکرد. برایم تعریف میکرد: «زمانی که امام آمد، من جزو اولین کسانی بودم که در مدرسه علوی عضو گروه محافظان بودم.» هر مسئولیتی که برعهده میگرفت، چه کم چه زیاد، تمام تمرکزش را میگذاشت و آن کار را به نحو احسن انجام میداد.
چهره مذهبی داشت و به امامخمینی(ره) علاقهمند بود. عکس ایشان را به دیوار مغازه نصب کرده بود. فعالیت خاصی نمیکرد، سرش در کاسبی خودش بود؛ ولی صاحب مغازهای که در آن کار میکرد، گویا فعالیتهای انقلابی داشت. حسین حاجی صدایش میزد. چندین بار منافقین به حاجی زنگ زده بودند و تهدید کرده بودند که اگر دست از فعالیتهایت برنداری، ترورت میکنیم.
یک روز که حاجی مغازه نبود، دو نفر از اعضای منافقین وارد مغازه شدند. اطرافیان که شاهد این ماجرا بودند، دیدند که حسین با یکی از آنها درگیر شده است. حسین میخواست اسلحه را از دستش بگیرد که منافق دیگر یک تیر به قلب و تیر دیگری به فکش شلیک کرد و او همانجا به شهادت رسید.
اولین نفری که متوجه شهادت حسین شد، پسردایی من بود. از اراک به روستا آمد و گفت: «حسین دعوایش شده و ممکن است، اتفاقی برایش افتاده باشد.» خبر شهادت نداد. پدرم به تهران رفت. وقتی پسرداییام خواست پدر را کمکم آماده کند، پدر گفت: «به من دروغ نگویید. من دیشب خواب حسین را دیدم، میدانم که او دیگر زنده نیست.»
زمانی که جلوی مغازه حسین رسید، پارچه مشکی که بر روی در مغازه نصب شده بود را دید و از شهادت او مطمئن شد.
برادر من به کدام گناه ترور شد؟ منافقین خون این همه جوان را به ناحق ریختند، چه چیزی در نهایت به دست آوردند؟»