آیت الله گیلانی : آقای محمد رضا سپرغمی شما در این زمینه اطلاعی دارید ؟
سپرغمی : یکی از کسانی که در این حادثه بود و دستگیر شده ، حمید شیرازی است که می تواند واقعه را تشریح کند . در ضمن منوچهر آر.پی.جی کسی است که در درگیری زرکه هم به چادر برادران سپاه آر.پی.جی می زند .
آیت الله گیلانی : بله ، ادامه بدهید آقای عبد منافی !
عبدمنافی : این یک بخش از درگیری بود که مطرح شد ، بخش دیگر درگیری در بالان منگلو ، جاده زرکه اتفاق افتاد که در اینجا اسماعیل و رشید و چند نفر دیگر با برادران پاسدار و ارتشی درگیر شدند . درگیری دیگر در پشت اردوگاه بالا اتفاق افتاد که شدید نبود ، ولی تیراندازی هم شده بود .
درگیری دیگری بود که من خودم در آن بوده ام ، این را دقیق می گویم ، آن صبح اول وقتی که تیراندازی شروع شد ، اسماعیل یک عده را برداشت رفتند طرف جاده زرکه و به من گفت شما اینجا بایستید که از پایین (رودخانه و پشت آن معدن سنگ) کسی نیاید . در میان ما بهزاد شمالی بود که شنیدم بالای کوه ها یخ زد ، خود شهاب (سید سیامک) هم بود ، دو برادر دیگر هم بودند که اسم یکی بابک بود ، یکی دیگری به نام مرتضی و مصطفی رهبر اهل تویسرکان بود که کشته شدند .
پیرمردی هم از گیلان بود به نام عمو تقی که چشمش تیر خورد و روز بعد او را سوار قاطر کردند و به تهران بردند . عیدی هم که در میان متهمین حاضر است ، بود . چند نفر از برادران پاسدار و غیره از پایین می آمدند و به نفع امام شعار می دادند و جلو می آمدند . من رفتم تا یک نفر به نام فرامرز را که از لحاظ نظامی وارد بود و مثل محمد تی.ان.تی و کاک محمد آموزش می داد ، بیاورم تا آنجا بایستد .
در همین موقع گفتند که از بالای اردوگاه سوم هم یک عده دارند می آیند . در این جریان بود که حسین شیرازی که بعداً به همین خاطر به " حسین محاصره " معروف شد و این برادران آمدند و تیراندازی شروع شد . من از بالا می آمدم ، دیدم که تیراندازی چند دقیقه بیشتر طول نکشید . جنازه هایی که دیدم یک برادر ستوان دوم ارتشی بود و یک برادر سرباز ژاندارمری بود ، برادر دیگری هم بود که گویا مربوط به بسیج بود .
در ضمن این را بگویم که بعضی از ماها اینقدر پست و نانجیب و غیر انسانی بودیم که هنوز خون این برادران خشک نشده ، پوتین هایشان را برداشتیم (اسلحه بر نمی داشتیم چون از ژ3 خوش شان نمی آمد و کلاشینکوف می خواستند!) آن قدر آنجا وحشی گری شد که من عارم می آید .
فکر می کنم هیچ کس حتی اگر مسلمان نباشد ، ولی به خدا اعتقاد داشته باشد ، چنین کارهایی بکند . توجیه این وحشی گری ها هم غلط است ، چون جداً فکر می کنم حرف آنها که ماده پرست و شکم پرست هستند (مثل ماها که اینگونه فکر می کردیم) هیچ کس دیگری نمی تواند چنین جنایاتی بکند . جیب ها را خالی کردند و پول ها را جمع کردند و خود شهاب به ناصر (ریاحی) داد.
یادم آمد در این درگیری فرامرز و یوسف گرجی که فکر می کنم هر دو تلف شده باشند ، رفتند بالای تپه اردوگاه و در ضمن درگیری یک نفر را می زنند که درج اش را نمی دانم ، ولی گویا فرمانده حمله بود . فرامرز و یوسف یک دستگاه بی سیم بزرگ را که پشت یکی از برادران بود برداشتند. این بی سیم را آوردند و دائماً یک نفر پای بی سیم می ایستاد و تمام صحبت های نقل و انتقال برادران پاسدار را روی این بی سیم می گرفتند .
من چیزی را که فرامرز می گفت نقل می کنم ، او می گفت : الان دارند می گویند نتوانستیم حمله را پیش ببریم و داریم به طرف دریا عقب نشینی می کنیم که کلمه دریا ظاهراً رمز جاده معدن بود و به محض این که این را شنیدند ، کاک محمد و دیگران گفتند که دسته کمین آل کیاسلطان چون همه ماشین ها از آنجا رد می شوند تقویت گردد . آن برادران شهید هم رد می شدند که بچه های کمین ، آنها را با آر.پی.جی زدند و سوزاندند و من شاهد بودم که جنازه چند تا از آن برادران چندین روز روی زمین افتاده بود .
چون اینها عجیب ترسیده بودند ، زود اثاثیه را جمع کردند و از یکی دو کوه رد شدند و رفتند و مقدار زیادی از اثاثیه را هم نتوانستیم برداریم و گذاشتیم توی سوراخ تنه درخت بزرگی که آنجا افتاده بود . تمام مهمات و ماشین برق و غیره را که آورده بودند ، توی آن درخت جاسازی کردند ، بقیه اثاثیه را هم با دست کشیدیم و بردیم .
رهبران به محض این که به محل جدید رسیدند جلسه گذاشتند و چند انتصاب کردند و به جای 9 گروه 8 نفری قبلی ، پنج گروه تعیین کردند و مسئول گروه ها رشید بود و مرا هم معاون رشید کردند ، مسئول سیاسی گروه ما ، یل محمد یا محمد رضا سپرغمی بود .
از آن به بعد اختلافات شروع شد ، عده ای از ماها می گفتند ما نمی خواهیم توی جنگل باشیم ، ما اصلاً مخالف چنین جریانی هستیم و این راه غلط است . وقتی اختلافات اوج می گرفت باز آقای شهاب سخنرانی می کرد و با هوار ستارخان و چگوارا می گفت و زمین و زمان را به هم ربط می داد و توجیهاتی می آورد .
ولی من به چشم خودم دیدم که خیلی از کسانی که آمده بودند ، ترسیده بودند . همه خودشان را به مریضی زده بودند ، همین کسی که آمد جریان آن کیا سلطان را گفت ، تا اعتراض به وضع می کردی ؟ می گفتند : نمی کشد پیر و خرفت شده است .
بین راه زرکه در دو تالاری که گیر آورده بودند ، عده ای از ما که مخالف بودیم ، جلسه گذاشتند ، جلسه را در حوزه ای گذاشتند که یل محمد مسئولش بود ، ما حرف هایمان را زدیم و باز ایشان (شهاب) صحبت کرد که ما را قانع بکند . بعد چون دیدند اوضاع بد است ، همه غر می زدند ، ناراحت هستند ؛ یک جلسه سخنرانی عمومی گذاشتند ، سخنران همان شهاب بود . (که من فکر می کنم فقط سخنرانی بلد است والان هم حتماً جمع بندی کرده است که ما به بن بست رسیده ایم ! ) شهاب گفت : هر کسی چنین صحبت هایی دارد می تواند اینجا بگوید که چرا مخالف است .
جهانگیر احمدی که او را خیلی احساساتی کرده بودند ، بلند شد و به همه ما نگاه کرد (یک نفر به نام بهزاد اهل گیلان و فرخ هم صحبت کردند) و گفت هر کسی صحبتی دارد اینجا بکند ، اگر پشت سر بگوید معلوم می شود نامرد است! که البته با معیارهای جوانی خودش درست می گفت ، به هر حال در آن جلسه چنین شرایطی به وجود آوردند .
بعد از آن به منطقه دیگری رفتیم و باز هم جلسه گذاشتند و مرا به خاطر صحبت هایی که کردم (یل محمد هم یادش است) باعث شده بود که تمام گروه از هم بپاشد ، لذا از معاونت خلع کردند . من همانجا با شهاب صحبت کردم و گفتم دیگر عضویت در این تشکیلات را نمی خواهم (این را حالا برای تبرئه خودم نمی گویم ، مقصودم این است که مردم بدانند که اینها چه روش هایی دارند و به چه شکلی امثال ما را به گمراهی می کشانند) .
به هر صورت گروه ما از هم پاشید و بنده را خلع کردند . من مسئولیت قبول نمی کردم ، یک نفر به نام حسین اهوازی را معاون رشید کردند . من با خود این شخص هم صحبت کردم و گفتم شرایط چیست و این نشان می دهد که اینها به بن بست رسیده اند . این کار مقابله با مردم است ، خود او هم ول کرد و رفت . خود من هم با هزار زحمت مریضی را بهانه کردم و به شهاب گفتم مریضم می خواهم بروم شهر .
شهاب گفت مرا مسئول کردند با تو صحبت کنم که نباید بروی ، سن و سال و سابقه مبارزاتی ات را در نظر داشته باش (در حالی که اینجا گفته شد ، مبارزه ای که مردم ایران و روحانیت مبارز انقلاب اسلامی کرد ، اصلاً در مقابل 15 سال خارجه نشینی ما قابل قیاس نیست) . خلاصه این که شهاب گفت : باید بمانی و الا روحیه همه پایین می رود ، من جواب دادم : من مریضم ، ناراحتم ، باید بروم . هر چه صحبت کردم نشد .
با همین حالت پیش ناصر رفتم و گفتم : ناصر کمک کن من باید بروم نمی توانم ، دارم دیوانه می شوم . ناصر گفت : برو پیش اسماعیل . اسماعیل هم گفت : نمی شود ، هیچ راهی هم ندارد . (توجه داشته باشید که ما راهها را بلد نبودیم)
کاک اسماعیل آدمی بود که جداً تربیت نداشت و همه حرکاتش آمرانه بود ، در آنجا یک پادگان نظامی ضد انقلابی به وجود آورده بود ، به او گفتم : من می خواهم بروم . گفت : نمی شود ، تو پیر شدی ، خرفت شدی . من گفتم : خیلی خوب حالا که می گویی نمی توانم بروم ، من هم خودم را می کشم (ای کاش همان موقع خودم را کشته بودم) ، او هم جواب داد ، اگر این طوری است ، پس گورت را گم کن .
خلاصه مرا با 4 – 3 نفر فرستادند و من به تهران آمدم ، و روز بعدش از طریق مسئولم یعنی داود (رحام ضرغامی) قراری برای ملاقات با مراد مسئول کل تدارکات به من دادند که من مراد را دیدم و به او گفتم من این کار را قبول ندارم و نمی توانم بیایم .
جنایتی که من دارم از آن صحبت می کنم عجیب بود ، وقتی به برادران سپاه و غیره حمله می کردند به محض این که آنها می افتادند ، کفش هایش را در می آوردند و محتویات جیب آنها را خالی می کردند . من فکر می کنم هیچ جای دنیا چنین جنایتی نشده و فکر می کنم کل این گروه منجمله خود من مستحق مجازات هستیم .
این گروه اگر چه به نظر من ، لااقل خودم ، هیچ وابستگی به سیا و غیره ندارم ، چون 15 سال در خارج کار می کردم ، منتهی وقتی به گذشته نگاه می کنم ، فکر می کنم کارهای ما از کارهای سیا هم بالاتر است و از ته قلب در برابر این جمهوری و مردمش و جلوی خانواده شهدا می گویم که این کارها در خدمت آمریکا و سیاست .
از محلی هایی که در آل کیا سلطان همکاری کردند ، مشهدی قربان فامیل محمود رودگریان بود . او چندین بار به اردوگاه وسط آمد و با محمود تماس می گرفت و هر وقت ما به آل کیا سلطان می رفتیم ، شب ها را در محل امامزاده کوچک آنجا جا می داد .
توی همان ده ، یک نفر بود به نام رضوانی که همکاری می کرد ، او را هم گرفتند . مطمئناً سلطنت طلب بود و من به 3 – 2 نفر گفته بودم که سلطنت طلب است ، او حتی یک بار با دامادش آمد و قاطرهای ما را نعل کرد ، البته به میل خودش ، یکی دیگر هم بود که فکر می کنم برادرش بود که از او یک کوسفند خریدیم .
سپرغمی : این شخص که گفتید از همان خانواده رضوانی بود و حدود 50 – 40 تا گوسفند داشت و 60 – 50 ساله بود . یک نفر هم به نام اسفندیار رضوانی که اره برقی برای چوب بری داشت و چند مورد از او کمک گرفته شد ، عده ای هم در محل ده بودند که گاهگاهی می رفتند و یک چیزهایی تهیه می کردند و دقیقاً اسم آنها را نمی دانم .
عبد منافی : یک نفر دیگر هم به نام مشهدی حسن بود که توی دو سه اردوگاه می آمد و آدم چاقی بود .
سپرغمی : این همان عمو حسن معروف یا حسن ابراهیمی است که دستگیر شد .
آیت الله گیلانی : خوب ، شما تا اینجا که صحبت کردید ، خودتان را به صورت ناظر و شاهد قلمداد می کردید ، خودت چه کاره بودی ؟ اسلحه شما چی بوده ؟
عبدمنافی : اولین سلاحی که به من دادند یک کلت 45 بود . چند تا کلت 45 داشتند ، یکی که خیلی هم بزرگ بود و تجملی هم بود مال ناصر (حسین ریاحی) بود که می گفتند رهبر حزب کمونیست آمریکا (آواکیان) به اینها داده بود . چند تا کلت 32 هم بود . یکی از کلت های 45 هم موقعی که هیچ درگیری نبود به من دادند .
در روز درگیری اسلحه سازمانی من ژ3 بود . من در آن روز هیچ شلیکی نکردم ، آقای عیدی که در آن درگیری بوده شاهد است ، ولی این جنایات و جرم را هم قبول دارم که من مسئول بودم تا اینها را برای دفاع از اردوگاه وسط آرایش بدهم ، این کار من بود .
آیت الله گیلانی: چقدر شلیک کرده اید ؟
اسناد اتحادیه کمونیست های ایران در واقعه آمل(۴۴)