«آب هرگز نمیمیرد» روایت خاطرات فرماندهی گردان حضرت ابالفضل علیهالسلام لشگر انصارالحسین علیهالسلام استان همدان، یعنی سردار جانباز میرزامحمد سُلگی است. سرداری که نویسندهی کتاب، «حمید حسام»، در بیان خصوصیات فردی او نوشته است: «سردار میرزامحمد سلگی فرماندهی شهیدانی است که خون قلبشان را نثار حسین علیهالسلام کردهاند. او از تبار انصارالحسین علیهالسلام است و حاضر نیست سرمایهی گمنامی را در این دنیا با هیچ قیمت معاوضه کند. مشکل کار اینجاست که او بیان خاطرات خود را نوعی «حدیث نفس» میداند و از نظر او باید همچنان مهر سکوت بر لب زد و گمنام ماند و این معامله یعنی عملکرد خود در ۸ سال دفاع مقدس را برای فردای خود و قیامت «یوم تبلی السرائر» گذاشت.»
کتاب آب هرگز نمیمیرد اگرچه در زمرهی کتابهای خاطرهنگاری میگنجد اما از اسلوبی تازه و نو بهره برده است. بدین ترتیب که گرچه محوریت کتاب، بازگویی خاطرات میرزامحمد سلگی است، اما برای جامعیت روایت و تواتر و تکمیل خاطرات وی، از روایت و خاطرات تعدادی از رزمندگان و فرماندهان لشگر همدان نیز بهره برده است. خصوصیت دیگر کتاب، بیان صریح و شفاف و بدون اغراق راوی و نویسنده از وقایع جنگ است، بهطوریکه خوانند تصور میکند در گرماگرم وقایع و رخدادهای جنگ قرار دارد.
یکی از بخشهای تأثربرانگیز این کتاب، جنایات منافقین نسبت به اسرا و جانبازان و زخمیان در آلمان و بیمارستانهای این کشور است. خواندن آزارهای روحی و جسمی که منافقین به مجروحین وارد میکردند از زبان خود رزمندگان این کتاب را با سایر آثار متفاوت کرده است. چنین مطالبی در کمتر نوشته و کتابی بیان شده است و این از امتیازهای کتاب آب هرگز نمیمیرد است. به قسمتی از این خاطرات توجه کنید:
«کانون فعالیت من در مسجد مسلمانان شهر آخن بود که به دعوت اتحادیهی انجمنهای اسلامی دانشجویان برای دانشجویان و ایرانیان مقیم آخن و حتی آلمانیها از ماجرای جنگ تحمیلی صحبت میکردم. وقتی زیاد پشت تریبون حرف میزدم، سینهام میسوخت و سرفه میزدم. گاهی همین سرفهها بهانهای برای تبیین نقش دولتهای غربی به ویژه آلمان در حمایت از حزب بعث بود و گاهی حلقههای منافقین در بیرون مسجد برای بهم زدن مجلس سخنرانی شکل میگرفت و کار به مباحثه میکشید.
منافقین کم میآوردند و بچههای جانباز را که دست و پا نداشتند، زیر مشت و لگد میگرفتند. ضرب و شتم آخرین حربهی آنها بود، وگرنه تلاش میکردند در گام نخست با تخطئه یا ارائهی آمارهای غلط و تحلیلهای شک برانگیز بر اندیشهی ایرانیان به خصوص مجروحین رخنه کنند...»
به گزارش پایگاه خبریتحلیلی هابیلیان (خانوادۀ شهدای ترور کشور) عملیات مرصاد، یکی از بخشهای این کتاب است که سردار میرزامحمد سلگی به بیان خاطرات و اتفاقات این عملیات پرداخته است. در ادامه قسمتهایی از این کتاب ارزشمند را که دربارۀ این عملیات است، در چند بخش ارائه میکنیم:
هنوز کمتر از یک ساعت از رفتن سرهنگ صیاد شیرازی گذشته بود که اولین هواپیمای خودی در آسمان ظاهر شد. هواپیما از نوع شکاری و اف ۵ بود که از پایگاه دزفول برخاسته بود و اولین بمبها روی ستون خودروهای منافقین فرود میآمد.۱
نماز ظهر را که خواندم دوباره صدای هلیکوپتر آمد. صدا از سمت عقب بود و همان هلیکوپترهای کبری که سرهنگ صیاد شیرازی نوید آمدنشان را داده بود . آنها در ارتفاع پایین یکی یکی به تنگه نزدیک میشدند. راکتهایشان را شلیک میکردند و برمیگشتند.
دقایقی بعد هلیکوپتر ۲۱۴ به سمت اردوگاه آمد. آسمان اردوگاه در برد موشکها و پدافند منافقین بود. سه موشک به طرف هلیکوپتر شلیک شد، ولی خدا خواست که ۲۱۴ سالم بنشیند. این دفعه سرهنگ صیاد شیرازی، حاج حسین همدانی معاون عملیاتی قرارگاه قدس را آورده بود. وقتی او را دیدم انگار بار بزرگی از روی دوش من برداشته شد. احساس کردم با حضور او دیگر من کاری ندارم. این احساس را بارها در کنار حاج حسین تجربه کرده بودم. اصلاً دیدنش خستگی را از تنم به در کرد. هنوز او را فرمانده خودم میدانستم. گفتم: حاج آقا ! چه به موقع رسیدی. و گزارش دادم.
آنها با ۲۱۴ همه چیز را از بالا دیده بودند و اطلاعاتشان کمتر از من نبود و ادامه دادم: من مثل گذشته شاگرد و مرید شما هستم. حالا که آمدی، خودت سکان فرماندهی را به دست بگیر.
گفت: میرزا محمد! شما فرمانده دارید. فرماندهی شما آقای سالکی است، من از طرف قرارگاه قدس آمدهام و نمیخواهم در کار لشکر دخالت کنم.2
حاج حسین همدانی فرد نکته سنج و باهوشی بود. از طرفی آمده بود که وضعیت تنگه را سر و سامان بدهد و از طرفی مقید به مسائل اخلاقی در حوزهی فرماندهی بود. به هر صورت پختگی و تجربهاش گرههای بزیگی را باز کرد. اول با استانداری کرمانشاه و همدان تماس گرفت و چون از بالا دیده بود که مسیرها به دلیل حجم زیاد خودروها و مردم آواره شلوغ و بسته است، خواست که به پلیس راههای استانهای کرمانشاه و همدان بگویند که راه را برای رسیدن گردانهای رزمی و امکانات پشتیبانی باز کنند.
با خودم گفتم ببین حاجی از کجا وارد میشود و از چه نقطهای کار را شروع میکند؟!
او لحنی جدی و جسورانه داشت، وقتی تماس تمام شد، گفتم: به خدا شما به موضوعاتی فکر میکنید که صد سال دیگر به فکر امثال من نمیرسد. چیزی نگفت و در تماس بعدی با قرارگاه و لشکرهای تحت امرش تماس گرفت. و گفت: باید راهشان از پشت گردنه حسن آباد بسته شود.
او پس از هماهنگیها رفت و من حدس زدم به کرمانشاه برمیگردد و نگفت که به خط و منطقهی درگیری داخل تنگه میرود.
سنگر ستاد لشکر در اردوگاه شهید شهبازی در چارزبر قرارگاه تاکتیکی شده بود. حاج محسن ترکاشوند که قبلاً فرماندهی گردان بود در تنگه، مسئولیت محور را به عهده داشت و با پاتکهای منافقین مقابله میکرد. من در محل ستاد، کنار بیسیمها و بیسیمچیها بودم. بچههای مخابرات شنود میکردند و صدای منافقین را از پشت بیسیم میشنیدم.
عصر روز اول، اوج بمباران هواپیماها و هلیکوپترهای خودی بود. آنها زحمت نیروهای پیاده و خسته را کم میکردند و هر بار که بالای آسمان چارزبر ظاهر میشدند، منافقین پشت بیسیم تکرار میکردند: طوفانی شد، طوفانی شد!
گاهی صدای جیغ و داد زنها پشت بیسیم بلند میشد و به فارسی فحش و ناسزا میگفتند و تکیه کلامشان «پاسدار دجال» بود. گاهی بچههای مخابرات تعصبی میشدند، وقتی میدیدند که آنان به حضرت امام ناسزا میگویند. میخواستند جوابشان را بدهند، میگفتم: بچهها ما مثل آنها نیستیم. خواستان باشد، حرف بیادبانهای نزنید.
یکی دو بار گوشی بیسیم را گرفتم و گفتم: مطمئن باشید حتی یک نفرتان زنده از تنگه عبور نخواهید کرد. اینجا قتلگاه شماست، پوستتان را میکنیم.
تب و تاب انفجارها کمی فروکش کرد. پاهایم را درآوردم که هوا بخورد و روی زخم خشک شود. همانجا پس از دو شبانهروز خوابم برد. 3
کسی تکانم داد و بیدار شدم. دو پاسدار و یک راننده بودند که نمیدانستم از طرف چه کسی آمدهاند. آنها مأموریت داشتند با یک پیکان سفید گل مالی شده مرا از اردوگاه به کرمانشاه ببرند. هر چه اصرار کردند، نپذیرفتم و استدلالم این بود که اگر اینجا را بگیرند، کرمانشاه را حتماً می گیرند؛ پس اینجا با کرمانشاه یا همدان فرقی نمیکند.
یکی از پاسداران گفت: حاج آقا اگر شما با این وضعیت گیر بیفتید؟!
گفتم : من با بقیه فرقی ندارم.
این فکر به ذهن خیلیها از جمله همسرم در نهاوند خطور کرده بود که اگر دشمن تنگه را دور بزند و وارد اردوگاه لشکر خواهد شد و من اسیر.4
دم غروب پاهایم را پوشیدم و به پیک موتوری ستاد گفتم: به تنگه میرویم.
موتور تریل بهترین وسیله برای پیمودن فاصلهی کوتاه اردوگاه تا تنگه بود و بر خلاف صبح آنقدر نیرو برای پیوستن به خط آمده بودند که دردسر زیادی کشیدیم تا از بین آنها گذشتیم و به خاکریز میانه تنگه در زبر دوم رسیدیم. چپ و راست از لب جاده تا بالای ارتفاع پر از نیرو بود. به پیک گفتم: از راه باریک کنار خاکریز رد شو و به زبر اول برو. که کسی فریاد زد: کجا میبری سلگی را ؟!
باورم نمیشد، حاج حسین همدانی بود که پس از خداحافظی با من به تنگه آمده بود.
گفتم: میروم جلو.
گفت: برگرد، حالا که کرمانشاه نرفتهای اینجا بمان.
متوجه شدم که آن پیکان سفید را حاج حسین فرستاده بود و آنها از قرارگاه آمده بودند؛ خوشحال بودم که برنگشتهام.
کنار او و چند فرماندهی دیگر ماندم.5 باورم این بود که آن فوج ملائکی که خداوند وعدهی فرستادنشان را در قرآن داده، اینها هستند.
برای دیدن انبوه جنازههای دختران و پسران در چپ و راست جاده، نیاز به دوربین نبود. کیپ تا کیپ از جلو خاکریز و دهنهی تنگه تا جایی که چشم کار میکرد خودروها و ادوات منافقین به ردیف روی جاده سوخته بودند و راه جاده به طور کامل بسته شده بود و آنان برای رد شدن از چارزبر جز گرفتن ارتفاعات یا دور زن آنها، راه دیگری نداشتند.
چارزبر کانون توجهی تمام مسئولین کشور و فرماندهان بزرگ دفاع مقدس شده بود. همه یا در کرمانشاه بودند یا حتی مثل مصطفی ایزدی فرماندهی نیروی زمینی سپاه تا تنگه میآمدند. نورالله شوشتری فرماندهی قرارگاه نجف و عزیز جعفری فرماندهی قرارگاه قدس در کرمانشاه بودند و یگانها را از جنوب و شمال غرب به این طرف میکشاندند و برای هلیبرن نیرو پشت گردنهی حسن آباد برنامهریزی میکردند.
با حضور نیروهای تازه وارد، ارتفاعات سمت راست و چپ تنگه بیش از پیش تقویت شد. یکی دو گردان ما به عقب آمدند و گردان مسلم بن عقیل (۱۵۱) به کمک محور میانی جاده رفت.
از ساعت ۷ صبح روز چهارم مرداد ماه، دور تازهای از حملات جنگندهها و هلیکوپترهای خودی آغاز شد و منافقین مجبور شدند به جای آرایش قبلی روی جاده، آرایش دشتبانی بگیرند و از هر شیار و عارضهی طبیعی برای نزدیک شدن به ارتفاعات استفاده کنند.
نیروهای گردان حضرت علی اکبر در محور سمت چپ جاده، جلوتر از بقیهی نیروها بودند. بهرام مبارکی فرماندهی این گردان آن قدر جلو رفته بود که با منافقین جنگ تن به تن میکرد. حوالی ظهر از طریق بیسیم فهمیدم که او و تعدادی از نیروهایش به محاصرهی منافقین درآمدهاند و بهرام مبارکی از ناحیهی شکم تیر خورده و او را زیر یک درخت گذاشتهاند.
پرسیدم: چرا انتقالش نمیدهید؟!
گفتند: ممکن نیست، خیلی جلو رفته، چند نفر دیگر کنار او مجروحاند.
برای دقایقی تماس قطع شد. با بیسیم با هر کدام از نیروهای بهرام مبارکی حرف میزدم، طفره میرفتند و جواب نمیدادند. آخرش یکی از آنها پشت بیسیم به گریه گفت: منافقین آمدند بالای سر مبارکی و با سر نیزه شکمش را پاره پاره کردند.
شهادت مظلومانهی فرماندهی گردان حضرت علی اکبر، اندوه عظیمی را بر چهره بچههایش نشاند. هر کس که به عقب میآمد از مظلومیت او حرف میزد. بیشترشان گریه میکردند.
عصر روز دوم، سه فروند هواپیمای عراقی ظاهر شدند. حالا آنقدر نیروی خودی در دشت و کوه پراکنده بودند که اگر هر جا بمب فرو میآمد، تلفات سنگینی از ما میگرفت. ناگهان خبر رسید که هواپیماها به اشتباه بمبهایشان را داخل ستون منافقین ریختند و از معرکه گریختند.
وقتی این خبر را شنیدم به اطرافیان گفتم: این بمبها نشانهی آتش قهر و عذاب الهی هستند و تقدیر حکیمانهی خداوند چنین است که منافقین مزد جنایتشان را از بعثیهای کافر بگیرند.
از شب سوم تا صبح نیروهای کمکی بیشتر میشدند. محسن رضایی فرماندهی کل سپاه در یک روستا نزدیک اسلام آباد مستقر بود و با همکاری سایر فرماندهان برای ادامهی عملیات برنامهریزی میکرد. 6
رسیدن نیروهای تازه نفس، مثل رسیدن آب به ریشههای تشنهی گیاه بود و این فرصت را به نیروهای درگیر و خسته در جلو را میداد که به عقب بیایند و با گردانهای جدید تعویض شوند. هم زمان گردان ۳۰۰ نفرهای که از شهرستان بهار طی دو روز جمع شده بودند، آمادهی عزیمت به خط شدند. یک از کشاورزان با داس آمده بود. بچههای ستاد اسم این گردان را گردان برزگران گذاشتند. گردان ۱۶۰ یا همان گردان برزگران به تنگه رفتند و جایگزین یکی از گردانها شدند و به محض رسیدن به خط جنگ تن به تن با منافقین آغاز شد.
نبرد در تنگهی مرصاد در روز سوم به اوج خود رسید. ثقل نبرد در اطراف تلمبهخانه و در سمت چپ جاده و نرسیده به گردنهی حسن آباد بود. نیروهای منافقین عملاً به دو محور تقسیم شده بودند. محوری که میخواست ارتفاعات زبر اول سمت چپ را دور بزند و محوری که در دشت و کفی کنار تلمبهخانه میجنگیدند تا مانع نفوذ و عبور نیروهای ما به گردنهی حسن آباد شوند.
گردان ۱۶۰ تا ظهر روز سوم، سه شهید دادند، ولی تلفات سنگینی به منافقین وارد کردند و مقابل پاتکهای آنان ایستادند. بعدازظهر گردان قاسم بن الحسین (۱۵۳) از آبادان رسید. فرماندهی گردان مهدی ملکی و جانشینش فرحبخش نور علی بود. آنها گفتند که برای رسیدن به چارزبر سختی زیادی را متحمل شدهاند و ابتدا از مسیر پل دختر به اسلام آباد آمده بودند، ولی چون منطقه آلوده بود، فرماندهان سپاه که عقبهی منافقین را از اسلام آباد بسته بودند، مجبورشان کردند که برگردند و از مسیر نهاوند به کرمانشاه و چارزبر بیایند.
این گردان عازم ارتفاعات زبر اول سمت چپ شد. یعنی همان جایی که فشار دشمن تلفات زیادی را از ما گرفته بود. آنها به درستی نمیدانستند که منافقین تا کجای ارتفاع بالا آمدهاند. بعدها فرحبخش نورعلی، جانشین این گردان برایم تعریف کرد که : مهدی ملکی از من خواست که از خط الرأس کوه کمی پایینتر بروم و اگر نیروی دشمن نبود، بچهها را جلو بکشم. چپ و راست را خوب نگاه کردم. خبری از منافقین نبود و من غافل بودم که آنها زیر ارتفاع هستند. اسلحه را بلند کردم و با علامت دادن خواستم به بچهها بفهمانم و بگویم خبری نیست و میتوانندن جلو بیایند که تیری به دستم خورد.
احساس کردم دستم قطع شده است. اسلحه افتاد و رگم پاره شد. رگ دستم را گرفتم و خواستم که برگردم، تیر دیگری به کمرم خورد. ولی با این دو جراحت خودم را بالا کشیدم و به بچهها گفتم آنها زیر پای ما هستند. بلافاصله بچهها روی خط الرأس مستقرل شدند و درگیری آغاز شد. از همه طرف تیر میآمد. حتی با پدافند هوایی ۲۳ میلیمتری ما را میزدند. آن روز تا غروب ۴۳ شهید دادیم که مهدی ملکی یکی از آنها بود.
مقاومت جانانهی گردان قاسمبنالحسن اگر چه با تلفات سنگینی همراه بود، اما دشمن از تلاش دوباره برای دور زدن و بالا آمدن روی ارتفاع سمت چپ ما مأیوس شد و به عقب برگشت. عقبهای که عمق آن با هلیبرن نیروهای خودی به طور کامل بسته شده بود و منافقین در یک کیسه سر و ته بسته افتادند که نه راه پس داشتند و نه راه پیش !
روز چهارم گردان حضرت اباالفضل و همرزمان قدیمیام از آبادان به چارزبر رسیدند. عطر نام و یاد گردان حضرت اباالفضل جانم را جلا میداد. جوانی و شیرینترین دوران زندگیام با آنان گره خورده بود و اینجا اولین جبههای بود که پای همراهی با آنان را نداشتم.
با همهی خستگی و درد و زخم پا سعی کردم خودم را سرحال نشان دهم. هنگام خداحافظی به بچههای گردان گفتم: شما که مقابل صدام و عدنان خیرالله کم نیاوردید،جنگیدن با یک مشت دختر و پسر منافق برایتان زنگ تفریح است.
گردان را حاج مهدی ظفری جلو برد. آنها عملیات تعاقب را برای ضربه زدن و انهدام آخرین نفرات منافقین انجام دادند و تعدادی اسیر گرفتند که بیشترشان زن بودند. یکی از آنها از ناحیه انگشت پا مجروح بود و ناله میکرد. پرسیدم: از کجا آمدهای ؟
گفت: از آلمان.
اسم آلمان که آمد یاد اذیت و آزار منافقین افتادم. به بچههای بهداری گفتم زخمش را پانسمان کردند و گفت: ما سه چهار روز پیش با شوهرم از فرانکفورت با یک پرواز به بغداد آمدیم و به سازمان پیوستیم، فکر می کردیم ظرف سه روز به تهران میرسیم. او و بقیهی اسرا را به کرمانشاه فرستادم.
صبح روز پنجم همهی بیسیمها خبر از انهدام کامل نیروهای منافقین در تمام مسیرها میدادند. با یک جیپ فرماندهی و چند بیسیمچی به سمت تنگه حرکت کردیم. بچهها خودروهای سالم را عقب میآوردند و بولدوزدها، ادوات سوخته روی جاده را کنار میزدند. کیپ تا کیپ جنازه ریخته بود.
هر چه جلوتر میرفتیم بر کثرت اجساد دختران و پسران افزوده میشد. منافقین پل زیر جاده آسفالت را برای تخلیهی مجروحین و جمعآوری اجسادشان در حین نبرد انتخاب کرده بودند، بوی تعفن اجساد باد کرده و سوخته، دماغ را میآزرد.
از گردنهی حسن آباد عبور کردیم و به شهر اسلام آباد رسیدیم، یکی از اقوام خود را در خیابان دیدم که در ایام حضور سه روزهی منافقین در شهر با لباس مبدل تردد میکرد. او را گرفته بودند، کردی بلد بود و گفته بود که دامادشان در اسلام آباد زندگی میکند.
فامیل ما از غارت اموال مردم در روز اول حضور منافقین تعریف میکرد و از اعدامهای دسته جمعی و کشتار سربازان و رزمندگان مجروح در بیمارستان شهر.
از اسلام آباد به کرند و سر پل ذهاب رفتیم. مردم که آوارهی کوه و بیابان شده بودند، به خانههایشان برمیگشتند و تعدادی از منافقین در حین فرار به اسارت همین مردم در آمده بودند. 7
برای تشییع پیکرهای شهدا به نهاوند برگشتم. جمعیت کثیری برای استقبال از شهیدان و فاتحان عملیات مرصاد به دروازهی شهر آمده بودند. شهدا را تشییع کردیم و مردم مرا روی دست گرفتند و چرخاندند. میان سیل جمعیت بیاختیار بالا و پایین میشدم تا جایی که پاهای مصنوعیام ، هر دو جدا شدند و افتادند.
روی دوش مردم حس خوبی نداشتم. ساعتی پیش تابوت شهدا روی دستشان بود و من از روی مردم و شهدا خجالت زده و شرمنده بودم. جنگ به پایان رسیده بود و غم ماندن و حسرن نرسیدن آتشم میزد. التماس میکردم که مرا روی خاک بگذارید.
پاهایم را پوشیدم و پشت تریبون ایستادم. بیشتر کسانی که مقابلم بودند، مردم کوچه و بازار و کشاورزانی بودند که در عملیات مرصاد شرکت داشتند. گویی که همهی مردم، رزمندگان گردان اباالفضل هستند و اگر جنگ ادامه پیدا میکرد، چند گردان اباالفضل پس از ۸ سال متولد شده بود.
مانده بودم که چه بگویم. سیمای شهدا یکی یکی از خاطرم عبور میکردند. چشمانم بهانهی گریه داشتند و بغضی گلوگیر داشت خفهام میکرد. سعی کردم بر احساساتم غلبه کنم و مثل آن روزها باشم که برای گردان سقاها سخن میگفتم. اما اینجا شب عملیات نبود. ۴۵۰ شهید از ۸۵۰ شهید نهاوند زیر علم گردان اباالفضل جنگیده بودند. آنها پیش حضرت اباالفضل بودند و من جا ماندهای مغموم از قافلهی آنان.
حدیث رسول خدا را پس از جنگ خواندم که : «مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاصغر و بقی علیهم الجهاد الاکبر»8 دیگر حرفی نزدم، سر فرو افکندم و به خاک افتادم.
روزهای پس از جنگ روهای سختی بود با خاطرات شهدا زندگی میکردم. به منازل شهدا سرکشی میکردم یا به گلزار شهدا میرفتم. خانهام سپاه بود. با این وجود بچههای جنگ و حتی فرماندهان بسیار به خانهی شخصیام میآمدند.9 با آنها که خودمانیتر بودم گاهی سر روی شانههای هم میگذاشتیم و به یاد شهدا اشک میریختیم. هنوز بچههایم آن قدر کوچک بودند که معنی این گریهها را نمیفهمیدند. درست مثل ایام کودکی من که کاکه (پدرم) روضه پدر مشک را برای حضرت اباالفضل میخواند و من مینگریستم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱.دوران سربازی مدت کوتاهی در پایگاه دزفول بودم و میدانستم که آنجا دایگاه اف ۵ است و از طرفی سرهنگ صیاد با پایگاه وحدتی دزفول تماس گرفت. باند هوایی همدان روز قبل توسط هواپیماهای عراقی بمباران شده بود، ولی از بعدازظهر روز چهارم مرداد، فانتومهای (هواپیماهای اف ۴) از پایگاه هوایی شهید نوژه همدان برخاستند و بمباران منافقین را در تنگهی چارزبر آغاز کردند.
2.حسین همدانی معاون عملیاتی قرارگاه قدس: دو سال بود که از لشکر انصارالحسین رفته بودم و اینجا (عملیات مرصاد) فرماندهی لشکر با آقای حمید سالکی بود. وقتی میرزا محمد سلگی مرا دید خیلی خوشحال شد و از روی اخلاص و صداقتی که داشت گفت تا اینجا کار با من بود و شما هنوز فرماندهی من هستی و حالا که آمدی ادامهی کار با تو باشد. گفتم : من مسئولیت دیگری دارم و از طرف قرارگاه قدس آمدهام و نمیخواهم در کار فرماندهی لشکر دخالت کنم. مصاحبه با سردار حسین همدانی ، همدان ، ۸/۲/۱۳۹۳
3.حسین همدانی، معاون عملیاتی قرارگاه قدس: با هلیکوپتر ۲۱۴ در محوطهی اردوگاه شهید شهبازی ...(ناخوانا) نشستم. میرزا محمد سلگی شب سختی را گذرانده بود، اما آرام و خونسرد نشان میداد. او همه کاره لشکر انصارالحسین در شب اول درگیری با ستون منافقین بود. یا به تعبیر صحیحتر همه کارهی جمهوری اسلامی ایران. چرا که خیلیها مثل من و شهید صیاد شیرازی وقتی وارد چارزبر شدیم، از میرزا محمد اطلاعات گرفتیم. آن زمان آقای شمخانی در همدان بود. نورعلی شوشتری فرماندهی قرارگاه نجف در جنوب و میرزا محمد آنجا یکه تازی میکرد.
با دو پای مصنوعی به قدری از کوه بالا پایین رفته بود که وقتی پای مصنوعیاش را برای استراحت درآورد، داخل آن خونی بود؛ اما احساس درد نمیکرد. صیاد شیرازی با هلیکوپتر برگشت و سلگی از خستگی خوابش برد. تصمیم گرفتم او را برای استراحت و مداوای زخم پا به کرمانشاه برگردانم، اما به خودش نگفتم. راهی تنگهی چارزبر شدم. همان روز با کمال تعجب او را داخل تنگهی چارزبر و منطقهی درگیری دیدم. او با آن وضع بدنی و پای زخمی حاضر نشده بود به عقب برود. مصاحبه با سردار حسین همدانی، همدان، ۸/۴/۱۳۹۳
4.پروین سلگی (همسر): روز دوم عملیات مرصاد خبردار شدم که حاجی با بچههای لشکر انصار مقابل منافقین ایستادهاند. مجروحینی که از این عملیات به نهاوند آمده بودند، گفتند فرماندهی این عملیات با حاج میرزا است. جز دعا سلاحی نداشتم. به فکر پاهای مجروح حاجی بودم و می گفتم: خدایا نگذار با آن پاهای بریده به دست دشمن اسیر شود. مصاحبه با پروین سلگی ، همدان ، ۶/۲/۱۳۹۲
5.یکی از آن فرماندهان احمدی مقدم بود که اتفاقاً مثل یک بسیجی داخل تنگه میجنگید و از ناحیهی شکم تیر کلاش خورده بود، ولی عقب نمیرفت. سردار احمدی مقدم در حال حاضر در سال ۱۳۹۳ فرماندهی نیروی انتظامی کشور است.
6.یگانهای زیر بخشی از توان رزمی تحت امر سپاه طی عملیات مرصاد بودند: لشکر ۹ بدر، تیپ ۱۲ قائم، لشکر ۶ ویژهی پاسداران، لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) ، لشکر ۳۱ عاشورا، لشکر ۲۱ ثارالله، لشکر ۳۳ المهدی، لشکر ۵۵ ویژهی شهدا، لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب، لشکر ۳۲ انصارالحسین، تیپ نبی اکرم ، تیپ امیرالمؤمنین، تیپ مسلم بن عقیل، تیپ ۵۷ اباالفضل، تیپ نیروهای مخصوص سپاه ولی امر.
فرماندهی کل سپاه پس از عملیات مرصاد تقدیرنامهای خطاب به رزمندگان استان همدان نوشت که این سند در پایان این فصل ارائه خواهد شد.
7.عملیات مرصاد در غروب روز هفتم مرداد ماه ۱۳۶۷ به پایان رسید. از مجموع ۵۰۰۰ نفر نیروی سازمان منافقین کمتر از ۱۰۰۰ نفر توانستند از معرکه بگریزند. بچههای مخابرات صدای یکی از فرماندهان آنان را حین مکالمه با عراق شنود کرده بود که میگفت: بالاخره از جهنم چارزبر جان سالم به در بردیم.
8.امام صادق (ع) میفرمایند: پیامبر اکرم (ص) گروهی از اصحاب را برای عملیات نظامی به جایی فرستاد و زمانی که از مأموریت برگشتند به آنان فرمود : آفرین بر گروهی که جهاد اصغر را به نحو احسن به جای آوردند، اما جهاد اکبر را باقی گذاشتند (و حقش را ادا نکردند) در این حین عدهای از ایشان پرسیدند که ای رسول خدا جهاد اکبر چیست؟ حضرت فرمودند : جهاد با نفس جهاد اکبر است. اصول کافی، باب وجوه الجهاد
9.حسین همدانی معاون عملیاتی قرارگاه قدس: میرزا محمد سلگی قهرمان عملیات مرصاد بود. همه فرماندهانی که با او کار کرده بودند عاشق مرام و اخلاقش بودند. در شجاعت و صبر بینظیر بود. دفاع مقدس ۸ ساله با عملیات پرشکوه و افتخارآمیز مرصاد به پایان رسید و به نظرم میرزا محمد قهرمان گمنام این حماسه بود.
چند روز بعد از عملیات برای دیدنش به نهاوند رفتم. خیلی دل گرفته بود، دل گرفتهتر از تمام سالهایی که او را میشناختم. تمام دوستان و همرزمانش طی این سالها به شهادت رسیده بودند. گفتم: حاج میرزا خوش به حالت، تو کارنامهی درخشانی در جنگ داشتی و پیش شهدا و در محضر خدا رو سفیدی، سند این رو سفیدی همین بدن پر از تیر و ترکش و دو پای قطع شده توست.
دستش را روی قلبش گذاشت و با سوز و آه و افسوس گفت: خوش به حال آنان که خون قلبشان را نثار راه و مکتب حسین (ع) کردند و خواند : الذین بذلوا مهجم دون الحسین علیه السلام . مصاحبه با سردار حسین همدانی ، همدان
مرصاد در خاطرات سردار جانباز میرزامحمد سُلگی؛ قسمت دوم