روزی ایرج برای من قراری با حبیب گذاشته بود تا جزوه های تغییر ایدئولوژیک را به او برسانم ، من به خاطر تجدید دیدار و ملاقات با او این کار را پذیرفتم و به سر قرار رفتم ، پس از احوالپرسی گفتم : حبیب ! پس چه شد آن همه مبارزه و تعقیب و گریز ؟ چرا این طور شد ؟ تو که با ما بودی ، همه مسلمان بودیم ، نماز می خواندیم ، اینها می گویند تو هم مارکسیست شده ای !
گفت : شاپور ! من از قبل مارکسیست بودم . گفتم : ولی تو با ما نماز می خواندی ، قرآن و نهج البلاغه تفسیر می کردی . گفت : نماز من نماز سیاسی بود ، من از سال 52 مارکسیست بودم .
با شنیدن این جملات بیشتر و بیشتر در خود فرو می شکستم ، دلم برای خود ، همسرم و سایر کسانی که صادقانه پا به این راه گذاشتند می سوخت ، کسانی که با دنیایی از امید و عشق از خانه و کاشانه دور افتادند و در گرداب فریب و مکر سازمان اسیر شدند .
آنها دست بردار نبودند و به راه های مختلف سعی در تغییر مرام و اعتقاد من داشتند ، دیدار و بحث با شهرام ، حبیب و ایرج تأثیری در من نداشت و این برای آنها گران بود ، بر چسب زدن ها شروع شد ، می خواستند تحریکم کنند ، شهرام می گفت : تو اپورتونیست چپ نمای راست رو هستی . ایرج وقتی در مباحث کم می آورد می گفت : تو یک آدم دگم مرتجع و متعصب هستی که مذهب چشمت را کور کرده ، تو زمانی چشم هایت را روی حقایق و وقایع باز می کنی که از این حالت دست برداری و تعصباتت را کنار بگذاری .
او معتقد بود که نماز خواندن من از همین مقوله است ، روزی گفت : برای امتحان هم که شده بیا و پنج روز نماز نخوان ، بعد بیا با ما بحث کن ، آن وقت خواهی دید که مارکسیسم تنها راه پیروزی است ، بعد از این پنج روز اگر حرف های ما را قبول کردی که چه بهتر و اگر قبول نکردی چیزی را از دست نداده ای و قضای نمازت را بخوان و در جهل خودت باقی بمان .
وسوسه های ایرج در من اثر کرد ، و روزی که همه بچه ها بودند تصمیم گرفتم به پیشنهاد او عمل کنم ، من که نمازم را اول وقت می خواندم ، تصمیم گرفتم که برای مدتی نخوانم ، دقایق از پی هم می گذشت ، به اذان ظهر نزدیک می شدیم ، در فکر غوطه می خوردم ، اذان شد و با این که وضو داشتم برای نماز برنخاستم ، لحظه به لحظه نگرانیم بیشتر می شد ساعتی گذشت و اضطراب و تشویش تمام فکر و ذهنم را گرفت .
عقربه های به سرعت به پیش می تاختند ، احساس می کردم در حال فرو افتادن به قهر جهنم هستم ، دلشوره ام شدید و شدیدتر شد ، از خود می پرسیدم که ساعتی نماز نخواندم ، چنین در آتش تشویش و نگرانی می سوزم ، چطور طافت خواهم آورد که چند روز نماز نخوانم ؟! کار از اضطراب و دل آشوبی گذشت و به نقطه بحرانی رسیدم ، وضعیت کسی را داشتم که گویی فرزند یا عزیزی را از دست داده باشد ، بدنم گر گرفته بود و می سوخت .
بچه های تیم از وضعم نگران شدند ، با حالت تعجب و حیرت نگاهم می کردند ، نمی دانستند که باید چه کار کنند . دیگر آرام و قرار نداشتم ، طول و عرض اتاق را با گام های تند در هم ضرب می کردم ، عرق از سر و صورتم می بارید ، حس عجیبی بود و حال غریبی داشتم ، تمام کارنامه مبارزاتی و زندگیم را در آن ساعات در ذهنم مرور کردم و بی اختیار تصاویر آن همه رنج و محنت ، زندان ، شکنجه ، حرمان و دوری از خانواده در مقابل دیدگانم به نمایش در آمد .
سرعت عقربه ها مرگبار شده بود ، آرزو می کردم که مرگ عقربه ها فرا رسد و از حرکت باز افتند ، دوست داشتم زمان هم بمیرد و چرخ آن متوقف شود ، حس و حال آن ساعات و دقایق به واقع وصف ناشدنی است .
ساعت از 5 بعدازظهر گذشت ، شیدایی شدم و مجنون ، از دلم آتش زبانه می کشید و چشمانم مانند رعد می درخشید ، چون مرغی در قفس خود را به در و دیوار آهنین می کوفتم ، شاید این همه به خاطر وضویی بود که داشتم ، ساعت را نگاه کردم ، فرصت چندانی نبود تا نماز ظهر قضا شود ، ناگهان عقربته ها ایستادند ، من تمان آن افکار و اندیشه های موهوم را بر زمین گذاشتم و گریان پیش دویدم . .... الله اکبر ..... آنچنان که فکر کردم نه تنها خانه بلکه زمین و زمان به خود لرزید ، می گریستم و می خواندم : " .... ایاک نعبد .... اهدانا الصراط المستقیم .... غیر المغضوب علیهم و الضالین ... "
از چشمانم مانند ابر بهاری اشک می بارید ، آن همه آتش فروکش کرد ، سردم شده بود و بر اثر شدت سرما می لرزیدم ، ضجه می زدم ، ناله می کردم " سبحان الله " اشک ها مرا غسل پاکی دادند ، " سبحان ربی الاعلی و بحمده " خدایا ! چه روی داد ، چه چیزی شکست و به چه چیزی پیوند خوردم ؟ آن قدر خود را به خدا نزدیک می دیدم و او را لمس می کردم که اصلاً از حالت نماز خارج شدم و ندانستم که کی آن را به پایان رساندم . (1)
به حال سجده در خاک بودم که پرویز صدایم کرد ، دیدم که زیر پایم کاملاً خیس است ، به خود آمدم و بلندشدم ، آنچه را که گذشت به یاد آوردم و خدا را شکر کردم که بار دیگر نجاتم داد ، به بقیه نگاه کردم ، ایرج ، پرویز ، خسرو ، شاپورزاده ، با بهت و حیرت به من چشم دوخته بودند ، کسی جرأت حرف زدن نداشت ، فقط پرویز شانه هایم را گرفت و با دست نوازش می داد .
ایرج در هم شده بود ، گو این که از پیشنهاد خود پشیمان شده بود ، می دید که چند ساعت تأخیر در اقامه نماز چه تأثیر شگرفی در من گذاشته بود و پیشنهاد او نتیجه عکس داده است ، این نماز آخرین پاسخ دندان شکن من به هجویات آنها بود و امیدواری آنها را به یأس مبدل کرد ، تکبیر نماز ، رسمی ترین و صریح ترین موضعی بود که در برابر مواضع آنها اعلام شد ، این نماز برای من تفسیر کامل آیه " والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا " بود .
سرنوشت غم انگیز
پرویز و خسرو ( علی و علی اصغر جعفر علاف) که با ما در یک خانه تیمی بودند ، مواضع شان کاملاً با من منطبق بود ، آنها نیز از وضعیت به وجود آمده ضربه سخت و سهمگینی خورده بودند ، به آنها دو راه پیشنهاد شده بود ، اول این که در سازمان باقی بمانند و با مشی و شیوه سازمان حرکت کنند و به اعتقادات مذهبی خود فقط به صورت فردی و غیر علنی عمل کنند .
سازمان به آنها وعده می داد که در آینده شاخه ای جداگانه برای فعالیت بچه های مسلمان ایجاد می کنند ، دوم این که به خارج از کشور رفته و در آنجا به مبارزه ادامه دهند ، راه سومی هم بود که گفته نمی شد !
پرویز که برادر کوچکتر بود و همسر ، شغل و ثروت خود را در راه اهداف سازمان از دست داده بود برایش سخت بود که دست از اعتقاداتش بردارد . جدایی و از دست دادن این یکی دیگر میسر نبود ، خیلی ناآرامی می کرد و گاهی حرف های خطرناک می زد .
او ابتدا تصمیم داشت بدون هماهنگی سازمان جدا شده و وارد اجتماع شود ، که ما جلو او را گرفتیم ، چرا که امکان دستگیری ، درگیری و کشته شدن برای او بود . زیرا فاقد پوشش امنیتی بود ، سازمان با مشاهده بی تابی های پرویز نسبت به وضعیت او مشکوک و نگران شد ، از این که وی از سازمان خارج و لطمه و صدماتی را به سازمان وارد آورد می ترسید .
ایرج در جلسه ای ضمن تشریح وضعیت ناآرام پرویز گفت که او خائن است و باید کشته شود و به من پیشنهاد قتل او را داد ، با شنیدن این جمله من تکان خوردم ، ولی خود را کنترل کردم و شروع به توجیه و صحبت کردم . ایرج را متقاعد کردم که پرویز را تصفیه نکند .
گفتم : راه های دیگری هم هست ، مثلاً به او اجازه بدهید که به شهرستان برود ، نزدیک 500 هزار تومان او به سازمان کمک کرده است ، از آن مبلغ 50 هزار تومان را به او برگردانید تا برود برای خود خانه ای تهیه کند و به مرور زمان مشکلش حل می شود ، ایرج که موضع سخت مرا دید به ظاهر حرفم را پذیرفت .
هر روز که می گذشت پرویز عرصه را بر آنها بیشتر تنگ می کرد ، من نیز محتاط تر شده بودم ، می ترسیدم سازمان چنین دیدی را هم نسبت به من پیدا کند ، غافل از این که آنها چاه های عمیق تری پیش پایم حفر کرده اند .
پرویز خود را یکه و تنها می دید ، کاملاً بریده بود و در وضعیت نامتعادلی به سر می برد ، من قصد داشتم که باقی نقشه هایم را با او عملی کنم ، ولی با حرکات و افعال نامتعادلش این فرصت را از من می گرفت .
در این مدت ایرج عنصر سر سپرده سازمان تمام برخوردها ، رفتار و صحبت های ما را بی کم و کاست به سازمان انتقال می داد ، چند جلسه ای برای تعیین تکلیف من و پرویز گذاشته شد ، ایرج می گفت : وضعیت شاپور با پرویز فرق می کند ، شاپور دنبال این است که بیرون برود و مبارزه کند ، ولی پرویز بریده و احتمال خطر دستگیری و اعتراف از طرف او وجود دارد ، پس باید او را از بین برد .
من با این نظر سخن مخالفت و برخورد می کردم ، در نهایت پیشنهاد دادم که او را به خارج از کشور بفرستند .
روزی ایرج آمد و گفت که شاپور سازمان با نظر و پیشنهاد تو موافقت کرده و می خواهد پرویز را به خارج بفرستد و باید پاسپورت بی نقصی برای او جعل کنید ، این صورت و ظاهر قضیه بود ولی در واقع سازمان به دنبال عملی کردن نقشه شوم خود بود .
من به این روزنه امید بدبدین بودم و با تردید و دو دلی به همراه خسرو (برادرش) شروع به جعل پاسپورت کردیم و در اختیار سازمان قرار دادیم . روزی دیگر ایرج آمد و سوئیچ و کلید ماشین را از من گرفت و گفت : می خواهیم برویم پرویز را از مرز خارج کنیم .
من ناامیدانه سوئیچ را به او دادم و بعد پرویز را در آغوش گرفتم و او را بوسیدم و بوییدم ، دیدم که چشمانش از نگرانی موج می زند ، او در آغوشم شروع به گریه کرد ، من هم گریه کردم و گفت : شاپور ! ما رفتیم ، اما خدا می داند که چه خواهد شد .... گفتم : به خدا توکل کن ، من نیز در آتش دلشوره می سوختم ولی چاره ای نبود ، باید اطمینان می کردیم !
دو روز بعد ایرج آمد و گفت : بچه ها ! پرویز از مرز گذشت . من که همچنان نگران و مشوش بودم حرف او را باور نداشتم ، با تحیر و تعجب تکرار کردم : از مرز گذشت ! ایرج فهمید که منظور من مرز جغرافیایی نیست ، بلکه مرز بین دنیا و آخرت است .
رنگ چهره اش سرخ شد و با عصبانیت گفت : یعنی چه ؟ گفتم : به همین راحتی ! گفت : ما او را بردیم فرودگاه و کسی هم به پاسپورتش شک نکرد ، بعد سوار هواپیما شد و رفت و بعد برای این که اطمینان مرا جلب کند ادامه داد : سازمان از تو هم به خاطر جعل خوب پاسپورت تشکر کرده است . من در دل به تشکر آنها خندیدم .
ایرج گفت : حالا نوبت توست ! سازمان دو راه پیش رویت گذاشته است ، راه اول این که مثل پرویز از مرز خارج شده و برای مبارزه به ظفار بروی و راه دوم این که ، چند نفر از بچه های مسلمان هستند که یک شاخه ای مجزا در سازمان درست کرده و باقی مانده اند تو هم به آنها بیپوند ، البته تو هم آنها را می شناسی !
___________________________
1. آقای احمد هنگام تعریف این خاطره زیبا و شنیدنی گویی در همان حس و حال قرار گرفت ، زیرا به آرامی اشک می ریخت .