قسمت بیست و یکم خاطرات احمد احمد
من حدود 7 سال به خاطر کفالت پدرم ، از معافیت موقت برخوردار بودم ، مدت این معافیت رو به اتمام بود ، برای تمدید آن به اداره حوزه نظام وظیفه مراجعه کردم . آنها پرونده مرا برای بررسی به دادگاه ارجاع دادند .در آنجا آنها با خط قرمز بر روی آن نوشتند : "سرباز ". و گفتند که شما بروید به مملکت تان خدمت کنید .
برای آنها دلیل آوردم اکنون که پدر من 7 سال پیرتر شده است ، باید معافیتم تمدید یا دائم شود ، ولی آنها نپذیرفتند و گفتند از دست ما کاری ساخته نیست ، حالا برای چه ؟ نمی دانم ! ولی حدس می زنم که احتمالاً زندان و محکومیت کیفری من و دخالت ساواک در این تصمیم گیری مؤثر بوده است .
به هر حال با رفتن علیرضا سپاسی آشتیانی و عباس آقا زمانی به دانشگاه ، من هم در تاریخ13/7/1347 به خدمت سربازی اعزام شدم . در روز تقسیم مرا به یگان سپاهی ترویج آبادانی و مسکن در پادگان کرج فرستادند .
از همان روزهای اول با خود عهد کردم که فعالیتهای مبارزاتی خود را محتاطانه در این پادگان دنبال کنم . در مدتی که در پادگان بودم سعی کردم وجاهت خود را حفظ کرده و افراد معتقد و سیاسی را شناسایی کنم .
روزها با آموزش های مختلف می گذشت ، تا این که در یکی از روزهای زمستان واقعه ای اتفاق افتاد . تیمسار در حال سان دیدن بود که ناگهان صدای چکاندن ماشه ای آمد و همه تکان خوردند و آرام خندیدند .
دیدیم یکی از بچه ها دست و پایش را گم کرد و رنگ از رویش پرید ، معلوم شد که اسلحه او در ضامن نبوده و با اصابت انگشتش به ماشه چکیده است . از آن طرف افسر دیگری آمد و سیلی محکمی به گوش سرباز خاطی زد .
از مشاهده این صحنه و شرمندگی آن سرباز خیلی ناراحت شدم و گفتم : " چرا می زنی ؟ " شرایط را برای برخورد بیشتر از این مناسب ندیدم ، پس از برنامه سان به سراغ افسر یگان خودمان رفتم و گفتم : " در جایی که شما حاضر بودید ، این درست نبود که افسر دیگری بیاید و به گوش سرباز یگان شما بزند ، شما سرگرد هستید و او سروان و این توهین به شماست ، اگر قرار بود با آن سرباز برخوردی شود بهتر بود خود شما این کار را می کردید ."
به این ترتیب سرگرد را علیه سروان تحریک کردم ، گویا برخورد و تضادی هم بین آنها پیش آمد ، پس از این رویداد و اطلاع سربازها از اقدام من ، آنها نسبت به من خوش بین شدند . خود را به من نزدیک کرده و درد دل می کردند .
در این فضا بود که مباحث فکری و اعتقادی و بعضاً سیاسی را با آنها در میان می گذاشتم ، گرچه مدت این دوره کوتاه بود و من نتوانستم به مقاصد و اهدافم برسم ، ولی بعدها بسیاری از این افراد را در خط مبارزه دیدم .
فرمانده یگان برای دسته ما ، سر دسته ای انتخاب کرده بود ، او آدم بدخلق و بی ادبی بود که بچه ها را اذیت می کرد ، بچه ها از اعتراض به او می ترسیدند چون به زندان و تنبیه تهدید می شدند .
تا این که صبر من لبریز شد ، با هماهنگی سربازان یک درگیری تصنعی ایجاد کردیم ، فرمانده گروهان افراد را در کریدور ساختمان جمع کرد و گفت : " من فرمانده گروهان هستم و به جای پدر شما هستم ، این چه کاری است که می کنید ، چرا آشوب می کنید ." بعد پرسید : " اعتراض تان چیست ؟ چه کسی اعتراض دارد ؟ ..... "
دیدم همه ساکت شدند ، بلند شدم و گفتم : " من اعتراض دارم ، مگر شما نمی گویید فرمانده گروهان هستید و به جای پدر ما هستید ، شما چطور پدری هستید که نمی بینید این فرمانده دسته چطور فرزندان شما را اذیت و آزار می کند ، فحش و ناسزا می گوید و بعد تهدید به زندان و تبعید می کند و ..."
با صحبت های من بقیه هم جرأت پیدا کرده و لب به اعتراض گشودند و مطالب مرا تأیید کردند ، فرمانده گروهان به من اشاره کرد و گفت بیا جلو ، رفتم . گفت : " از این به بعد تو سر دسته هستی ." گفتم : " نه جناب سرگرد من برای این کار اعتراض نکرده ام و برای این کار هم ساخته نشده ام ، من فرد بهتری را معرفی می کنم ."
بعد یکی از بچه های باهوش و زرنگ را معرفی کردم ، او هم مشروط بر این که من معاونش باشم پذیرفت ، بعد از این ماجرا بین من و سر دسته جدید رابطه خوبی برقرار شد ، او مرا در کارها آزاد می گذاشت و کاری به کارم نداشت .
بعضی از صبح ها در پادگان کرج افراد را به صف کرده و بیماران را سوار کامیون نظامی می کردند و به پادگان فرح آباد (امور اداری و بهداری و درمانی پادگان کرج در پادگان فرح آباد متمرکز بود ) در تهران می بردند.
در یکی از این روزها فرمانده گروهان آمد و گفت : " احمد احمد ! " من یک قدم جلو آمدم ، باز گفت : " احمد احمد ! " گفتم : " بله ، جناب سرگرد ! " سرش را به گوشم نزدیک کرد و آهسته گفت که می دانی ! تو را به رکن 2 ( اداره اطلاعات و امنیت ارتش) خواسته اند ، به کسی چیزی نگو .
بعد گروهبانی را صدا کرد و آرام به او گفت که این را ببر رکن 2 ، بعد از من پرسید : " راستش را بگو تو چکار کرده ای ؟ " گفتم که هیچی . گفت : " نه یک کاری کرده ای . " گفتم : " من چند سال از سربازی معاف بودم ، ولی بعد گفتند باید به سربازی بروی ، من شکایتی کردم که اینها حق مرا ضایع کرده اند و برای معافی دادن حق حساب می خواهند و من این پول را ندارم . "
از چهره سرگرد پیدا بود که از گفته های من تعجب کرده است ، ولی با شک و ابهام سرش را به نشانه پذیرش تکان داد . در ساختمان رکن 2 وارد راهرویی شدم که یک طرف آن دیوار و طرف دیگرش چند اتاق در کنار هم بود . از روزنه ای داخل اتاق ها را می شد دید . مرا به مقابل یک اتاق بردند و گفتند که اینجا منتظر باش .
در این راهرو سکوت عجیبی بود ، فقط گاهی یکی دو نفر وارد اتاق شده و پس از دقایقی خارج می شدند ، انتظار من نزدیک به دو ساعت طول کشید ، وضعیت کلافه کننده ای بود . از آن همه سکوت خسته شدم .
ناگهان از جا بلند شده و وارد اتاق شدم ، سلام داده و احترام نظامی به جای آوردم ، یکی پرسید که چیه ؟ گفتم : " هیچی ، الان دو ساعت است که مرا اینجا آورده اید ، دیگر از این همه انتظار خسته شده ام ."
پرسید : " چه کار کرده ای ؟ " گفتم : " من چه می دانم ! شما از طریق فرمانده ام به اینجا احضارم کرده اید . " گفت : " این سر دوشی را چه کسی به تو داده ؟ " گفتم : " فلانی ." صدایش را بلند کرد و گفت که بی خود داده اند ، گفتم ." خب بکنیدش ."
او تند شد ، من هم تند شدم ، البته تمام اینها صحنه سازی آنها بود . یکی دیگر از آنها به آرامی گفت : " سرکار احمد ! شما تشریف بیاورید اینجا .: من پیش او رفتم ، به نشانه احترام از جایش بلند شد و گفت : " بفرما بنشین ! "
من هم که از انتظار طولانی خسته شده بودم ، نشستم . او شروع به احوالپرسی و دلجویی کرد ، دیدم لحن بیان او با آن فرد اولی کاملاً فرق می کند ، فهمیدم که اینها همه نقشه است . او پنداشت که با من کنار آمده است . سؤالات مقدماتی از وضعیت سربازیم بود . من هم جواب دادم.
ناگهان گفت : " احمد ! تو یک زمانی زندانی بودی ؟ " بعد سؤالاتی راجع به حزب ملل اسلامی ، مدت محکومیت ، تاریخ آزادی و ... پرسید . من جواب های مشخص و معلومی دادم . او پرسید : " آیا کسی از سربازها از گذشته تو مطلع هست ؟ "
گفتم که نه ، لزومی ندارد که بدانند . دوره ای در گذشته بود که تمام شده و رفته ، جورش را هم کشیده ام و به زندان رفته ام ، الان هم کاری با گذشته ندارم . او گفت : " احمد ! یادت باشد ما در آنجا (پادگان) سایه به سایه دنبالت هستیم ، دیدی که الان چطور به اینجا خواستیمت ، بعد هم می توانیم و بدان که همیشه تحت نظر هستی ."
گفتم : " من کاری نمی کنم و نکرده ام که بترسم و گرنه تا الان چند بار مرا احضار می کردید." گفت : " ما هم می خواهیم همین را بگوییم ، تو الان داری به شهرستان دیگری اعزام می شوی ، پس مواظب خودت باش ، ما قدم به قدم دنبالت هستیم . " گفتم : " اگر شما هم نمی گفتید خودم می دانستم ."
بعد از پایان صحبت ها گلایه کردم که چرا این همه مرا منتظر گذاشته و معطل کردید ، او گفت که در کارهای اداری این امور پیش می آید .
در دو ماهه آخر آموزشی ، کلاس ها با برنامه فشرده تری دنبال می شد ، درس های اختصاصی بهداشت ، کشاورزی ، آبیاری ، حتی مرغداری و کلیاتی درباره راه سازی و پل سازی ، از جمله متونی بود که به ما آموزش داده می شد که در ترویج آبادانی و مسکن کاربرد داشت .
جالب این که هیچ کس به مباحث ارائه شده توجه نمی کرد ، تقریباً روزی چهار کلاس داشتیم ، گاهی صدای وق وق مرغابی هایی که در آنجا پرورش می دادند در محوطه طنین انداز می شد ، به همراه آن بچه های کلاس نیز شروع به وق وق می کردند .
نه اضافه خدمت ، نه بازداشت انفرادی و نه هیچ تهدید و تنبیه دیگری کارساز نبود ، این شلوغی تا حدی ادامه می یافت که معلم مجبور به ترک کلاس می شد ، من علت اصلی این ناهماهنگی و نافرمانی را در بی رغبتی و بی انگیزگی بچه ها می دانستم ، این افعال آنها به نوعی مخالفت با سیستم آموزشی و نظامی بود .
روزی معلم جدیدی با دیسیپلین ، هیبت و هیمنه خاصی وارد کلاس شد ، او پس از معرفی و ستایش از خود شروع به تهدید و اخطار کرد و گفت : " من خود یک نظامی هستم و انیفورم نظامی به تن دارم ، در کلاس من مقررات نظامی حاکم است و هر کس از این مقررات و نظم تخطی کند پدرش را در می آورم .اینجا سربازخانه است ، نه خانه خاله و ... "
او خط و نشان کشید ، ولی بچه ها می دانستند که او هم از قبیله آنهایی است که می گویند : " من آنم که رستم بود پهلوان ! با ادامه صحبت های این معلم خشک ، فضای ترس و سکوت کلاس را فرا گرفت و کسی دم بر نمی آورد . وقتی تهدید و ارعاب او تمام شد برگشت تا بر روی تخته چیزی بنویسد که یکی از بچه ها با صدای بلند شیشکی بست .
یک دفعه کلاس منفجر شد و بچه ها با صدای بلند زدند زیر خنده ، دقایقی طول کشید تا آنها ساکت شوند . ابهت و هیبت معلم شکسته و کنترل کلاس از دستش خارج شد ، رنگ روی او چون لبو سرخ شده بود و از شدت عصبانیت نمی دانست که چه کار کند .
به هر حال کلاس آرام شد ، او تک تک بچه ها را از پشت میزها بیرون کشید تا بفهمد که چه کسی این کار را کرده ، آن فردی که این کار را کرده بود می گفت : " استاد این نبود ،؛ من می دانم که این نبود ! " به هر حال هر کس آن عمل را از خود نفی و انکار می کرد .
وقتی معلم از اقدام خود نتیجه نگرفت همه را از کلاس بیرون کشید و در محوطه پادگان کلاغ پر برد .
در یک روز بارانی چند دقیقه ای که از وقت آمدن معلم گذشت و از او خبری نشد ، با بچه ها برای نوشیدن چای به رستوران پادگان رفتیم . ( سربازها در آن زمان با پول خود چای تهیه می کردند ) در این فاصله سرگرد شرقی معاون فرمانده پادگان ، به کلاس ما رفته و کسی را در آنجا نمی بیند و دنبال ما می گردد .
وقتی او با صحنه چای نوشیدن بچه ها مواجه شد با داد و فریاد ، فحش و ناسزا داد . ناگهان یکی از بچه ها از طرف دیگر رستوران بلند شد و گفت : " خودتی ! " چند فحش دیگر داد و قبل از این که سرگرد او را ببیند با چالاکی از رستوران زد بیرون و فرار را بر قرار ترجیح داد .
به دنبال او سرگرد نیز ناسزا گویان دوید ، این فرصتی شد تا ما در حالی که باران می بارید خود را از خیابان آسفالته به کلاس رساندیم و منتظر شدیم ، چند دقیقه که گذشت آن سرباز در حالی که پوتین هایش گلی بود نفس نفس زنان وارد کلاس شد و در جای خود نشست .
بعد از چند دقیقه دیگر سرگرد شرقی نیز در حالی که پوتین های او هم گلی بود به کلاس وارد شد ، دید که همه سر جای خود منظم نشسته اند ، او از این که پیش سربازها فحش خورده بود خیلی عصبانی بود ، پرسید : " کی بود که به من فحش داد ؟! "
صدایی از کسی در نیامد ، او خودش می دانست که چه کسی آن کار را کرده و یا حداقل این که می توانست به پوتین های بچه ها نگاه کند و مقصر را بیابد ، ولی دوباره گفت : " اگر کسی که به من فحش داد ، خودش را معرفی کند به شرافت سربازیم قسم که کاری به کار او نداشته باشم ، وگرنه خودم پیدایش می کنم و پدرش را در می آورم ....."
بلافاصله آن سرباز بلند شد و گفت : " من بودم . " سرگرد گفت : " بیا بیرون ! " سکوت فضای کلاس را گرفته بود ، ما منتظر بودیم تا ببینیم که با او چه می کند ، سرگرد پرسید : " این چه کاری بود که کردی ؟ چرا فرار کردی ؟ "
سرباز که کمی هم واهمه داشت گفت : " قربان ! خب ما معلم نداشتیم ، رفتیم بیرون چای بخوریم و گپی بزنیم که شما آمدید آنجا فحش دادید ." سرگرد جمله او را قطع کرد و با تندی گفت : " بس است دیگر ! حرف نزن ! برو بنشین ! " بعد از کلاس خارج شد .
برای ما ایستادگی سرگرد روی حرفش و عمل به قولش جالب بود ، او نشان داد که در دستگاه حاکمه و نظامی هم افرادی هستند که از روحیات آزاد منشی و غیر طاغوتی برخوردارند . من از آن زمان حساب بدنه ارتش را از سران آن دو مقوله جدا از هم دانستم ، تمامی این وقایع را به ذهن سپردم تا راهگشای مسیر مبارزه باشد .