شهید سیدجلال مهدیزاده 1اسفند1343 در مشهد متولد شد. پدرش شغل آزاد داشت و مادرش خانهدار بود. او در خانوادهای انقلابی پرورش یافت و تا مقطع دوم راهنمایی ادامه تحصیل داد.
زمان شروع حرکتهای انقلابی، سن کمی داشت؛ اما در راهپیمایی و تظاهرات شرکت میکرد و پس از پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی، عازم جبهه غرب شد. سرانجام سیدجلال مهدیزاده 5آذر1362 به دست عناصر گروهک تروریستی کومله در اشنویه به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با مادر شهید سیدجلال مهدیزاده:
«زمانی که جلال و همرزمانش در منطقه بودند، ضدانقلاب اطراف یکی از پادگانها را محاصره کرد. به سیدجلال و همرزمانش خبر دادند: «پادگان در محاصره کومله است، به داد بچهها برسید.» آنها هم برای نجات رزمندگان رفتند. آن عملیات با موفقیت انجام شد و توانستند پادگان را از محاصره درآورند؛ اما در مسیر بازگشت، عوامل کومله آنها را تعقیب کردند و دو نفر را به شهادت رساندند. یکی از آن شهیدان سیدجلال بود. با آر.پی.جی به ماشین رزمندگان شلیک کردند و در حالی که زخمی شده بودند، آنها را به اسارت گرفتند؛ اما شرایط جلال خیلی وخیم بود. پاها و دستانش قطع شده بود. کومله هم یک باک بنزین روی او ریخت و او را آتش زد. جلال طوری سوخت که استخوانهایش به روغن افتاد. جنازه او اصلا قابل تشخیص نبود.
سیدجلال پسر اولم بود و یک سال بعد ازدواجمان به دنیا آمد. از کودکی پسر مطیعی بود. خلقوخویش بیشتر شبیه به پدرش بود. دل همه را به دست میآورد و هر کاری از دستش برمیآمد، برای دوست و آشنا انجام میداد.
من و پدرش مقید بودیم، حتما در راهپیماییها شرکت کنیم و جلال هم دوست داشت همراه ما بیاید. من و همسرم قسمت پشتیبانی جبهه خدمت میکردیم. هر کاری انجام میدادیم؛ از کمپوت درست کردن تا مراقبت از مجروحین. سیدجلال هم از کودکی ما را الگوی خودش قرار داد.
آرام و قرار نداشت. تا مقطع دوم راهنمایی که خواند، درس را رها کرد و در مغازه پدرش مشغول به کار شد. پانزده سال بیشتر نداشت؛ ولی زمان جنگ ایران و عراق در مساجد و خیابانها کشیک میداد.
او با همین روحیات بزرگ شد. مدتی بود که میگفت: «من خیلی خستهام.» به او پیشنهاد دادیم سفری برود تا حالواحوالش عوض شود. او هم با دوستانش به مسافرت رفت. یک هفته از رفتنش میگذشت که تماس گرفت و گفت: «من اینجا در مسجد بودم و دیدم برای جبهه نامنویسی میکنند، من هم اسمم را نوشتم.»
همینطوری عازم جبهه شد. هر 40روز یکبار برای مرخصی میآمد. دو دفعه تا دم شهادت رفت و برگشت. یکدفعه ترکش به او خورده و خونریزی زیادی کرده بود. دکترها گفته بودند که او تمام کرده است؛ حتی به سردخانه منتقلش کردند؛ ولی عمرش به دنیا بود و زنده ماند.
آخرینبار که به مرخصی آمد، برایش به خواستگاری رفتیم و قرار شد بعد از محرم و صفر مراسم عقدشان را بگیرند که به شهادت رسید.
آنقدر دوست داشت به شهادت برسد که ما هم برایش دعا میکردیم. وقتی هدف انسان عمل به دین و قرآن باشد، شهادت در راه خدا نصیبش میشود.»