اوضاع سیاسی ایران پس از به ثمر نشستن انقلاب اسلامی همچنان ناآرام بود. اوج این ناآرامی ها به سال 1359 برمیگردد که رژیم بعث عراق با پشتیبانی همپیمانانش ایران را وادار به جنگی ناعادلانه کرد. از طرفی گروهکهای تروریستی با ترورهای متعددشان در کشور به این ناآرامیها میافزودند. در چنین شرایط بحرانی، عدهای از دست نشانده های غرب شعار استقلال قومیت های ایران را سر دادند و خواستار به رسمیت شناختن این استقلال از طرف حکومت مرکزی شدند که مدیریت همه جانبه امام خمینی(ره) مانع از وخیمتر شدن وضعیت کشور شد.
یکی از گروهکهای تروریستی حزب دموکرات کردستان است که در سال 1324 در اولین کنگره حزب دموکرات کردستان در شهر مهاباد تاسیس شد. رهبری این حزب پس از انقلاب با عبدالرحمن قاسملو بود. شعار این حزب از روز نخست «خودمختاری برای کردستان، دموکراسی برای ایران» بود. حزب دموکرات کردستان در راستای اهداف خود دست به جنایات هولناکی زد. از جمله این اقدامات میتوان به حمله آنان در 29مهر1361 به نظامیان مستقر در دیواندره اشاره کرد که به شهادت 70 نفر از سربازان و نظامیان وطنمان انجامید. یکی از شهدایی که در این جنایت قربانی تروریسم قومیتی حزب دموکرات کردستان شد، شهید کاووس لطفی است.
شهید کاووس لطفی اکبرآبادی 13تیر1341 در روستای اکبرآباد از توابع شهرستان کوار در استان فارس به دنیا آمد. پدرش کشاورز و مادرش خانهدار بود. تحصیلاتش را تا کلاس نهم ادامه داد و پس از آن برای کمک به وضعیت اقتصادی خانواده به کار در کارگاه لبنیاتی روی آورد. کاووس که در بحبوحه انقلاب به دلیل شجاعتش جزو افرادی بود که در روستا تظاهرات راه میانداخت و روی دیوارها شعارنویسی میکرد، پس از رسیدن به سن هجده سالگی برای خدمت سربازی به شهرستان جهرم اعزام شد؛ ولی دلش بیقرار جبههها بود. او با اینکه خانوادهاش رضایت کافی برای جبهه رفتن نداشتند، به طور داوطلبانه به جبهه کردستان اعزام شد و در جواب همه مخالفتهایی که از طرف خانواده در رابطه با اعزامش به کردستان میشد، میگفت: «خون من رنگینتر از بقیه نیست که من در جهرم آب خنک بخورم و در کردستان این همه شهید بدهیم.»
کاووس در مدت دو سال خدمت سربازیاش حتی یکبار هم به مرخصی نیامد. پنج روز مانده به اتمام دورهاش، حزب دموکرات کردستان حملهای در منطقه دیواندره انجام داد و این حمله تروریستی آنان منجر به شهادت شهید کاووس لطفی شد.
شهید کاووس لطفی 29مهر1361 مصادف با هشتم محرم به شهادت رسید. تروریستهای دموکرات پس از دیدن عکس امام خمینی(ره) در جیب او، سرش را تا نیمه بریده و عکس حضرت امام را روی سینهاش گذاشته بودند.
پیکر مطهرش ظهر تاسوعا با ادب مقابل سالار شهیدان در گلزار شهدای روستای اکبرآباد به خاک سپرده شود.
شرحی بر مصاحبه با خانواده شهید کاووس لطفی:
چند روز قبل از شهادتش نامه داده بود که هفته آینده خدمت سربازیاش تمام میشود و به خانه برمیگردد. پدرم از بزرگان روستا بود. همه چیز را مفصل مهیای استقبال از کاووس کرده بودیم. طی این دو سال به مرخصی نیامده بود و همه منتظر بودیم تا این یک هفته هم زودتر به پایان برسد. ناگهان خبر شهادتش همه را شوکه کرد. گردان 80 نفره آنها که در دیواندره مستقر بودند، گاهی برای برقراری امنیت در جادهها گشت میزدند. روز 29مهر1361 هم مانند روزهای دیگر کاووس و دیگر دوستانش مشغول گشتزنی در جاده سنندج دیواندره بودند که با حمله دموکراتها و درگیرشدن با آنها 70 نفر از گردان توسط دموکرات به شهادت میرسند.
کاووس که تا آن زمان تعداد زیادی از دموکراتها را از بین برده بود، با اصابت تیر به پیشانی و سینهاش به شهادت رسید. دموکراتها بعد از شهادتش حتی به جنازه او هم رحم نکردند و با دیدن عکس حضرت امام(ره) در جیبش با خوی وحشیانهشان سرش را تا نیمه بریده بودند. مادرم هنوز از این موضوع اطلاعی ندارد. مادرم پس از شهادت کاووس مخصوصا با دیدن وسایلش آنقدر بیتابی میکرد که ما برای آرام شدنش تصمیم گرفتیم تمام وسایل و نامههای به جا مانده از کاووس را به موزه آستان احمدی حضرت شاهچراغ(ع) اهدا کنیم.
او فرزند پنجم خانواده بود. روحیهای آرام داشت که بر خوش اخلاقی و مودبیاش میافزود. در کارهایش دقیق و منظم بود. با وجود سن کمش درشت هیکل بود و بعد از بازگشت از مدرسه کار میکرد و درآمد ناچیز حاصل از کارش را به دیگران میبخشید.
از کودکی شجاع و نترس بود. با یکی از همکلاسیهایش که او هم شهید شد، مدرسه را در نوبت عصر تعطیل میکردند و با همراه ساختن دوستانشان در روستا تظاهرات راه میانداختند.
در اوج درگیریها و تظاهرات زمان انقلاب، به شیراز میرفت و در راهپیماییها شرکت میکرد. با کمک چند نفر دیگر مجروحها را به بیمارستان منتقل میکردند و وقتی به خانه برمیگشت، لباسهایش پر از خون بود. ما همیشه نگرانش بودیم.
روی حجاب خواهرانم خیلی حساس بود، اگر چادر نازک میپوشیدند ناراحت میشد.
اهل مسجد رفتن بود و همیشه احترام پدر و مادرم را حفظ میکرد. حتی زمانی که آنها با رفتنش به کردستان مخالفت میکردند، فقط لبخندی بر لبانش نقش میبست و سکوت میکرد.
زمان اعزامش هم ما اطلاعی از رفتنش نداشتیم تا اینکه در اتوبوس رزمندهها، دستش را به نشان خداحافظی تکان داد. پدر و مادرم هم به رضای خداوند راضی شدند و گفتند: «هرچه خدا بخواهد.»
خداوند هم برای کاووس بهترین، که همان شهادت است را خواسته بود.