حزب کومله در واقع جریانی جداییخواه در کردستان راه اندازی کرد که ظاهراً خواهان خودمختاری بود و تلاش داشت برای کردستان یک هویت سیاسی مجزا در نظر بگیرد. این درخواست تجزیهطلبی که در طول حیات خود در پیوند با دولت های بیگانه به وجود آمد به شکل برخورد نظامی و تروریستی ظاهر شد و صحنه سیاسی مناطق کردنشین را به طور جدی ناامن کرد. در این میان نظام جمهوری اسلامی ایران برای برقراری امنیت، نیروهایی را در مناطق کردنشین مستقر کرد تا از تسلط حزب کومله بر آن مناطق جلوگیری کند. شهید عنایتالله هوشیار از جمله نیروهایی بود که بدین منظور به کردستان اعزام شد.
شهید عنایتالله هوشیار 20آذر1342 در روستای زیاد آباد بیضا در استان فارس به دنیا آمد. پدرش کشاورز بود و وضعیت اقتصادی خوبی نداشتند و امور آنها به سختی میگذشت. دوره دبستان را که گذراند به کارگری و کشاورزی روی آورد.
هجده ساله بود که برای گذراندن دوره آموزشی خدمت سربازی راهی پادگان کرمان شد و پس از آن برای دوره تکاوری به تهران منتقل شد. در همین ایام شهید چمران و شهید صیاد شیرازی در کردستان درگیر مبارزه با کومله و دمکرات بودند. عنایتالله پس از اتمام دوره تکاوری به مهاباد اعزام شد.
آخرین دفعهای که مرخصی آمده بود در مراسمی نوه داییاش را به عقد خود درآورد. قرار گذاشتند مرخصی بعدی جشن ازدواجشان را برگزار کنند. تنها 17 روز از عقدش گذشته بود که دوباره عازم کردستان شد.
8آبان1363 کوملهها بر روستای شلمجاران مسلط شدند. مردم از پادگان مهاباد درخواست کمک کرده بودند. عنایتالله و دیگر همرزمانش برای آزادسازی آن روستا اعزام شدند. نرسیده به آنجا خودروی حامل نیروهای اعزامی پادگان مورد هدف آتش کوملهها قرار گرفت. عنایتالله و تعدادی از همرزمانش به بیرون از اتومبیل پرت شدند. آنها که هیچ پناهگاهی در اطراف خود نداشتند با آتش سنگین کوملهها روی زمین دراز کشیدند. عدهای زخمی و عدهای دیگر به شهادت رسیدند. عنایتالله از جایش کمی بلند شده بود تا اوضاع را رصد کند و به آنها تیراندازی کند که با قناسه او را نشانه رفتند. او که با اصابت تیر به چشمانش به شهادت رسید پنج روز پس از شهادتش در زادگاهش به خاک سپرده شد.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر مصاحبه با خانواده شهید عنایتالله هوشیار:
آقای رحمان هوشیار برادر شهید دوران کودکی او را چنین روایت کرد:
«از کودکی شلوغ و زرنگ بود. مدرسهاش در روستای ابراهیم آباد بود که 5 کیلومتر با روستای ما فاصله داشت. فصل زمستان که میشد باید سرمای شدیدی را تحمل میکرد تا به مدرسه میرسید. گاهی هم سیل میآمد و رفت و آمد برایش سختتر میشد. از مدرسه که برمیگشت به پدرم در کارهای کشاورزی کمک میکرد. کلاس پنجم را که تمام کرد به کارگری روی آورد. نوجوان بود که تامین کننده معاش خانواده 10 نفرهشان شد.
خوشرو و خوشاخلاق بود. در مقابل پدر و مادرم همیشه مطیع بود. خیلی کم عصبانی میشد، هنگام عصبانیت اصلا پرخاشگر نبود. صله رحم میکرد و همه جوره دلچسب مردم بود. مهربان بود و همه از او راضی بودند. اکنون که بیش از 30 سال از شهادتش میگذرد افراد زیادی از خوشروییاش یاد میکنند. همیشه ما را نصیحت میکرد که با مردم خوب برخورد کنیم و به بزرگترها احترام بگذاریم. نسبت به واجباتمان حساس باشیم و به ائمه اطهار(ع) ارادت داشته باشیم.
به حضرت امام(ره) و انقلاب خیلی علاقه داشت. همیشه تاکید میکرد که امام خمینی در مدت تبعیدشان خیلی سختی کشیدند و ما باید قدرشان را بدانیم. اگر کسی مخالف نظام صحبت میکرد او را با توضیحاتش توجیه میکرد.
عاشق امام رضا(ع) بود؛ ولی نتوانست برای زیارت به مشهد برود.»
خانم پروانه ابراهیمی، همسر شهید در ادامه گفت:
« 17 روز قبل از شهادتش به عقد هم درآمدیم. قبل از ازدواج رابطه خانوادگی نزدیکی با هم داشتیم. خوشاخلاق و مومن بود و همین موضوع باعث شد با او ازدواج کنم. مرخصی که میآمد خیلی او را نمیدیدم. همیشه بابت نبودنش از من عذرخواهی میکرد، چه زمانهایی را که به جبهه میرفت و چه زمانهایی که به مرخصی میآمد و مجبور بود برای کارهای کشاورزی از صبح تا عصر به مزرعه برود.
همیشه هوایم را داشت. برای خرید که به بازار میرفتیم، میگفت: «اول شما همه خریدهایتان را کنید بعد من خرید میکنم.» دلیلش را که میپرسیدم جوابش این بود که ممکن است برای خرید پول کم بیاوریم. میخواهم اگر پول کم آوردیم شما خریدهایتان را کرده باشید و برای من پول کم بیاید.
روزهای آخر انگار خودش میدانست که رفتنی است. میگفت: «با هم ازدواج کردیم ولی دلم برایت میسوزد، چون من شهید میشوم.» مطمئن بود شهید میشود. همه او را لایق شهادت میدانستند.»
نحوه شهادت را آقای امانالله ابراهیمی پدر همسر شهید اینگونه تعریف کرد:
«گاهی اوقات از وضعیت کردستان برایم میگفت: «حال و هوای آنجا فقط ناامنی است. بدون اطلاع و گشت در شهرها نمیتوانیم تردد داشته باشیم. در روستایی که هستیم بعد از خرید، از مغازه که بیرون میآییم از پشت سر به سمتمان شلیک میشد و نمیتوانستیم تشخیص دهیم که از کجا تیراندازی میکنند؛ حتی یک بار والیبال بازی میکردیم که به ما شلیک شد. اطراف را که با دوربین بررسی کردیم پیرزنی در حال نان پختن را دیدیم که تفنگی را زیر تختهای که روی آن نان میپخت گذاشته بود. کار تیراندازی به ما هم کار همان پیرزن بود!»
پادگان آنها در مهاباد بود. کوملههای ضدانقلاب تا جایی که توان داشتند با نظام جمهوری اسلامی جنگیدند؛ ولی نتوانستند کاری از پیش ببرند. آنها دست نشانده آمریکا بودند و قصد داشتند بین مردم ایران تفرقه بیندازند که خداراشکر نتوانستند.
کوملهها به روستای شلمجاران مسلط شده بودند. اهالی به پادگان مهاباد اطلاع داده و درخواست کمک داشتند. نیروها برای آزادسازی روستا در حال اعزام به آنجا بودند که خودروشان مورد حمله کومله ها قرار گرفت و سربازان نرسیده به روستا نقش بر زمین شدند. اطراف آنها هیچ پستی و بلندی برای اینکه پناهگاهی در برابر آتش سنگین کوملهها باشد نداشتند. نیروها به ناچار روی زمین دراز کشیدند و مورد اصابت تیرهای کوملهها قرار میگرفتند. با زدن گاز اشکآور توسط کوملهها، عنایتالله فرصت آن را پیدا کرد که پای همرزمش را که تیر خورده بود با بند پوتینش ببندد تا بیش از آن خونریزی نکند. پس از تمام شدن کارش، با شجاعتی که داشت از جایش کمی بلند شد تا اوضاع را رصد کند و به آنها شلیک کند که ناگهان مورد اصابت تیر قناسه قرار گرفت و به زمین افتاد.
کوملهها پس از شهید کردن و زخمی کردن نیروها، سلاحهای آنها را برداشته و بالای سر زخمیان رفته و یکی یکی به آنها تیر خلاصی زدند.»