در اسفند ماه 1363 دولت عراق که پس از گذشت چند سال تهاجم به کشور ایران به هیچ یک از اهدافش نرسیده بود و همراهی سایر کشورهای ابرقدرت با او کاری از پیش نبرده بود تصمیم گرفت با ایجاد رعب و وحشت میان مردم و بمباران نماز جمعه تهران صحنه جنگ را به نفع خود تغییر دهد. در حقیقت او که اصابت موشك هاي دور برد ايران به شهرهاي كركوك و بغداد را انفجار بمب توصيف كرده بود، قصد داشت با هماهنگی با عوامل گروهک منافقین، بمبی را در صفوف نماز جمعه دانشگاه تهران منفجر کند و همزمان با آن، هواپيمايش را در ارتفاع بالا به حريم هوايي تهران اعزام داشته و ادعا كند كه صداي انفجار، ناشي از بمباران تهران بوده است؛ اما با تاخير ورود هواپيماي عراقي به آسمان تهران و انفجار بمب، نيم ساعت قبل از آمدن هواپيما ها، اين توطئه تبليغاتي با شكست مواجه شد و هواپيماهاي عراقي نيز با آتش به موقع و قدرتمند پدافند هوايي متواري شدند. به این ترتیب گروهک تروریستی منافقین که رخت خوش خدمتی به صدام را برتن کرده بود رسوا شد و صفحه سیاه دیگری بر اعمال ننگینش افزوده شد.
روز 24اسفند1363 با اینکه صدام بارها اعلام کرده بود صفوف نماز جمعه را بمباران خواهد کرد عده زیادی از مردم غیور تهران و شهرهای اطراف، برای حضور در نماز جمعه در دانشگاه تهران حاضر شدند تا ثابت کنند از اهداف و آرمانهای انقلاب پاسداری میکنند.
آنچه در ادامه می خوانید بخشی از زندگی شهید قورچیبیگی است که با حضور در نماز جمعه باشکوه آن روز به سعادت شهادت نائل گشت:
شهید ذکریا قورچیبیگی 10اسفند1318 در شهرستان شهسوار استان مازندران در خانوادهای زحمتکش و انقلابی چشم به جهان گشود. تحصیلاتش را در محل زادگاهش گذراند و پس از اخذ مدرک دیپلم در کنار پدر در مغازه برنج فروشی مشغول به کار شد. 26 ساله بود که با دختری از همان خطه ازدواج نمود و ثمره آن ازدواج یک فرزند دختر و دو فرزند پسر است.بعد از چند سال کار در برنج فروشی ، در سال 1348 عازم تهران شد و در بانک ملت شعبه دانشگاه تهران استخدام شد.
او عاشق و شیفته مولای متقیان علی بن ابیطالب(ع) بود و امام خمینی(ره) را آینهای از صفات ذات خداوندی میدید. ارادت فراواني به مکتب و نهضت امام خمینی(ره) داشت و همیشه از رژیم پهلوی بیزاری میجست. سالها به طور پنهانی رساله امام خمینی(ره) را در منزل داشت و مطالعه میکرد. وی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی همیشه در مسجد و در نماز دشمنشکن جمعه حضور داشت. شهید قورچیبیگی در روز 24اسفند1363 با آنکه میدانست یزیدیان زمانه قصد بمباران نمازجمعه را دارند، پس از عیادت از مجروحین جنگ در صفوف نمازجمعه حاضر گردید. دیری نپایید که صدای انفجار بمب کار گذاشتهشده توسط منافقین به گوش رسید و او به همراه 13 نفر از نمازگزاران با بدنی قطعه قطعه به دیدار معشوق حقیقی پیوستند و اینچنین به سعادت شهادت رسید.
شرحی بر مصاحبه با همسر و دختر شهید ذکریا قورچی بیگی:
پیش از آنکه به دیدار خانواده شهید بروم، به گلزار شهدا و مزار شهید رفته بودم. بخشی از قطعه 27 بهشت زهرا(س) مزین به مزار شهدای نمازجمعه است. زمانی که با همسر و دختر شهید برای هماهنگی مصاحبه صحبت شد، حتی از پشت خطوط نیز میشد صفای باطنشان را احساس کرد. روز دیدار بخاطر اینکه با مسیر آشنا نبودم، کمی با تاخیر به منزل همسر شهید رسیدم که از صبر و شکیبایی ایشان کمال تشکر را دارم.
همسر شهید که در چهره اش آثار گذر از سختی های زندگی نمایان بود، روایت زندگی همسرش را این چنین آغاز کرد:
«صبح روز 24اسفند1363 با دوستانش قرار گذاشته بودند تا قبل از نمازجمعه به عیادت مجروحین جنگ بروند. به او گفتم که امروز به نمازجمعه نرو؛ اما شهید قورچیبیگی گفت: «کور خواندهاند که بتوانند نمازجمعه را بزنند.» بعد از تمامشدن صبحانهاش، آماده رفتن شد. چندین بار خداحافظی کرد.» وقتی علت را جویا شدم گفت: «خداحافظی که چیز بدی نیست. با این تهدید های صدام، تهران یعنی اجل معلق.» و رفت.
من دو سال از شهید کوچکتر هستم و مانند همسرم در شهسوار متولد شدهام. پدرانمان هر دو کاسب و با هم دوست بودند. سال 1344 با خانوادهاش به منزلمان آمد و بحث ازدواج مطرح شد.
همسرم در مغازه برنج فروشی پدرش مشغول به کار بود؛ اما کارش با روحیه آرام او همخوانی نداشت. سال1348عازم تهران شدیم. شهید نیز در بانک ملت شعبه دانشگاه تهران مشغول به کار شد. بسیار فرد مسئولیتپذیری بود. همیشه زودتر از ساعت کاری در محل کارش حاضر میشد. مدتی پنجشنبهها و جمعهها پروندههایی به خانه میآورد و مشغول به کار میشد. آن زمان هم رایانه نبود و باید با چشم و فکر و دستش کار میکرد. اگر به او اعتراض می کردم، میگفت: «اینان زن و بچه دارند و گرفتارند، در کارشان ضعیف هستند و میخواهم کمکشان کنم وگرنه اخراج می شوند.» او همان سالها به عنوان کارمند نمونه انتخاب شد.
آنقدر اخلاق و رفتار همسرم خوب بود که وقتی ساکن تهران شدیم، جای خالی خانوادهام را برایم پر کرده بود. هیچوقت در کنارش احساس تنهایی نکردم.
آنقدر پدر و مادر برایش عزیز بودند که هر زمان کوچکترین فرصتی پیدا میکرد برای دستبوسی نزدشان میرفت. وقتی که پدر یا مادرش مریض میشدند، بهترین دکترها را برایشان میآورد. بعد از شهادت همسرم، هنوز سالگرد شهید نشده بود که مادرش و سال بعد پدرش از دنیا رفت.
شب قبل از آن روز جمعه گفت که صدام اعلام کرده که میخواهد نمازجمعه را بمباران کند. آنروزها مرتب بمباران هوایی بود و وضعیت قرمز میشد. از آنجایی که فقط چند روز تا عید نوروز باقی مانده بود، مشغول خانهتکانی بودم و پردهها را شسته بودم. شهید قورچی بیگی فردی بسیار آرام بود و هیچوقت عصبانیتش را ندیدم. هرزمان که عصبانی میشدم او مرا آرام می کرد. آن شب خیلی پریشانحال بود و گفت: « چرا پردهها را شسته ای؟ نمیبینی که مدام پیکر شهدا را میآورند؟ مگر ما امسال عید داریم که شما خانه تکانی میکنی؟ به جای خانهتکانی به خانه شهدا بروید و به خانواده هایشان دلداری بدهید.»
در ادامه به صحبت با دختر شهید پرداختم. ایشان که با اولین سوال بغض راه گلویش را گرفت، گفت:
« آن روز انگار زمان متوقف شده بود و درس خواندنم از صفحهای به بعد دیگر پیش نمیرفت. نمیتوانستم تمرکز داشته باشم. خانه ما تا محل برگزاری نمازجمعه فاصله زیادی داشت اما ناگهان صدای وحشتناک انفجاری به گوشمان رسید. گمان کردیم بمباران هوایی است و من و برادرم به پشت بام رفتیم. دودی که از انفجار بلند شده بود قابل مشاهده بود؛ اما اصلا گمان نمی کردیم که دانشگاه تهران باشد. بعدازظهر شده بود. پدرم هنوز به خانه بازنگشته بود. کم کم خبرهایی به گوش رسید که در نمازجمعه بمب گذاشتهاند و تعدادی شهید و مجروح شدهاند. با گذشت زمان آرامش نیز از خانهمان رخت بربست. پدرم را در حالی که بدنش از کمر به پایین کاملا متلاشی شده، پیدا کردند.
همکاران پدرم تعریف می کردند: « ما معمولا به عیادت مجروحین در بیمارستانها و آسایشگاهها میرفتیم؛ ولی آن روز شهید قورچی بیگی با دیدن مجروحین آنقدر منقلب شده بود و اشک می ریخت که گویی با آن اشکها غسل کرده باشد و پاک شده باشد. به او گفتیم که شما حالت خوب نیست و خسته هستی. این هفته را به نمازجمعه نرو. پاسخ داد: « امروز نمازجمعه واجب است.»
من بعد از شهادت پدرم تا چهل روز اشک نریختم و دلم نمی خواست کسی اشکم را ببیند. پدر من انتخاب شده بود و لیاقتش کمتر از شهادت نبود. خداوند این سعادت را نصیبش کرد که همچون مولا و مقتدایش امیرالمومنین(ع) در صفوف نماز به شهادت برسد.»