شهید سیدباقر حسینی 10دی1327 در نیشابور متولد شد. مادر و پدرش قالیباف بودند. او تا پایان مقطع ابتدایی تحصیل کرد، سپس برای تامین مخارج خانوادهاش، همراه برادرانش مشغول قالیبافی شد. وی در دوازده سالگی پدرش را از دست داد.
با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه غرب شد و سرانجام در 15فروردین1363 توسط عناصر گروهک تروریستی کومله در سردشت به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید، شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با همسر شهید سیدباقر حسینی:
حین انجام عملیات، وقتی تیرهایشان تمام شد، در کمین کومله گرفتار شدند. 33پاسدار بودند. همسر من هم یکی از آنها بود. کومله همه را به شهادت رساند. فقط یک پسر 13ساله را زنده نگه داشت تا شاهد شکنجه و سربریدن 33پاسدار باشد، بعد هم همه جنازهها را آتش زدند؛ طوری که هیچکدام قابل شناسایی نبودند. کومله 15روز بعد از به شهادت رساندن آنها، جنازهها را رها کرد.
مراسم ازدواج من و سیدباقر به شیوه سنتی برگزار شد. نسبت فامیلی دوری با هم داشتیم. دوازده سال داشتم که با او ازدواج کردم. قالیبافی میکردیم و پنج سال بعد از ازدواجمان به مشهد آمدیم.
همسرم دست به خیر داشت. وقتی چیزی برای خانه میخرید، بین همسایهها هم تقسیم میکرد. هر کس از دوستان و آشنایان در تامین نیازهایش به مشکل میخورد، سراغ سیدباقر میآمد؛ حتی اگر خودش توانایی کمک کردن نداشت، تمام سعیاش را میکرد تا هزینه را جور کند.
خیلی بچهدوست بود. زمانهایی که خانه بود، با بچهها زیاد بازی میکرد. سربازیاش را قبل از انقلاب و در اهواز گذرانده بود. پس از شروع جنگ تحمیلی از طرف بسیج عازم جبهه شد. تنها سه ماه به منطقه کردستان رفت. چند باری که با هم صحبت کردیم، مدام از ناامنی آنجا میگفت: «اگر کسی بخواهد حمام برود، سه نفر باید برایش نگهبانی بدهند.»
همیشه میگفت: «من شهید میشوم.»
یک تسبیح قرمز داشت که من هنوز آن را دارم. آخرین بار که از پیش ما میرفت، موقع بدرقه گفت: «من چیزی به عنوان یادگاری ندارم.» فقط همان تسبیح قرمزش را به من داد. نمیتوانست از فرزندانمان دل بکند. من باردار بودم. به یاد دارم 17روز مانده به عید نوروز رفت. از همه فامیل و همسایههایمان هم خداحافظی کرده بود.
پانزده روز بعد از عید نیز، یکی از دوستانش آمد و گفت: «سید گفته که اگر میخواهید بچهها را به درود، پیش فامیل ببرید. او نمیتواند بیاید.» نگران شدم. به کمیته زنگ زدم، گفتند: «مشکلی پیش آمده است و او نمیتواند با شما صحبت کند.» بعد از چند روز با من تماس گرفتند و گفتند: «باقر شهید شده است و هنوز جنازه او پشت جبهه است.»