کردستان ناآرام دهه 60 که گروهکهای کومله و دمکرات نفس او را به شماره انداخته بودند به جولانگاهی برای این گروهکها تبدیل شده بود. کومله و دمکرات که قبل از انقلاب فعالیتهای خود را آغاز کرده بودند پس از پیروزی انقلاب بخصوص با شروع جنگ تحمیلی فرصت را غنیمت شمرده و با شعار استقلال طلبی و حمایت از مردم کرد کردستان را به خون کشاندند. آنها که به زعم خود این برهه زمانی را بهترین فرصت برای دستیابی به اهدافشان یعنی دستیابی به استقلال سیاسی کردها در مناطق کردنشین میدانستند با ایجاد موج ناامنی و گسترش فعالیتهای خرابکارانه خود به دنبال تسلیم کردن نظام جمهوری اسلامی در برابر خواستهشان بودند.
با شدتگرفتن اوضاع نابهسامان کردستان امامخمینی(ره) طی فرمانی به ارتش و سپاه خواستار رسیدگی به این غائله شدند.
کومله و دمکراتها برای جنایات خود هیچ خط قرمزی نداشتند، تا آنجا که قربانی کردند و بریدن سر پاسدارها در جشنهای عروسیشان مرسوم شده بود. آنها برای ایجاد وحشت در میان مردم و به رخ کشیدن قدرت خود پس از به شهادت رساندن نیروهای جمهوری اسلامی شکم شهدا را پاره میکردند و با رودههای آنها درختان یک خیابان را به هم متصل میکردند تا اوج جنایات خود را اینگونه به تصویر کشند. برای آنها زن، مرد و کودک تفاوتی نداشت. کسی که مخالف آنها بود؛ هرچند اگر کرد باشد، او را با فجیعترین جنایات ممکن از سر راه خود کنار میزدند. با این جنایتها علیه کردهای مخالفشان، ادعای آنها مبنی بر احقاق حقوق مردم کرد در ایران رنگ باخت.
یکی از قربانیان جنایتهای گروهک تروریستی کومله و دمکرات شهید رضا جلوهگراناصفهانی بود.
دکتر رضا جلوهگراناصفهانی، 1آبان1333 در اصفهان در خانوادهای مذهبی چشم به جهان گشود. روزگار را با درآمد خردهفروشی پدر و قالیبافی مادر طی میکردند. رضا پسری درسخوان، آرام و با شخصیت بود. بیشتر وقت خود را به درس خواندن میگذراند. بعد از پایان دوران دبیرستان و اخذ مدرک دیپلم، به مدت 9 ماه در دانشسرا مشغول کار بود و در همان حین خودش را برای آزمون ورودی دانشگاه آماده میکرد، تا اینکه در سال 1353 در رشته دامپزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد. او از اعضای فعال انجمن اسلامی دانشگاه نیز بود و در جریانات انقلاب فرهنگی نقش موثری ایفا کرد. در زمان دانشجویی، بعد از فراغت از درس هر روز برای کار به داروخانهای میرفت. اواخر دوران دانشجویی ازدواج کرد و در طی 2سال و نیم زندگی مشترک صاحب 2فرزند پسر شد. پسر دوم او 40روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد.
پس از اخذ مدرک دکترای دامپزشکی برای گذراندن خدمت سربازی با خانواده راهی باختران شد. در باختران عضو سیاسی ایدئولوژیک ارتش بود و شش ماه آخر خدمتش به سردشت منتقل شد. یک ماه بیشتر از انتقالش به سردشت نمیگذشت که شبی در تاریخ 21اسفند1362 بعد از بازگشت از محل کارش، طی برنامهای از پیش تعیین شده، خودروی وی منجر شد و به فیض عظیم شهادت نائل آمد. مزار او در گلستان شهدای زادگاهش واقع است.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی بنیاد هابیلیان با خواهر شهید رضا جلوهگراناصفهانی:
«پدر و مادرم توجه زیادی به اصول دین و مسائل عقیدتی داشتند. با اینکه ما از نظر مالی در وضعیت خوبی نبودیم؛ رضا هیچ وقت شکایتی نداشت. مادرم همیشه میگفت: «رضا خیلی متین و باوقار است، همیشه طوری وانمود میکند که انگار از لحاظ امکانات معیشتی در رفاه هستیم.»
با قرآن مانوس بود
ماه رمضان بود و مادرم برای نماز صبح به مسجد رفته بود. من هم نمازم را خواندم و تصمیم داشتم بخوابم که رضا بالای سرم آمد و گفت: «خواهرجان! پس قرائت قرآنت چه شد؟»
آن سحر کنار من نشست و با هم 1 جزء قرآن خواندیم. سفارش میکرد از خواندن قرآن غافل نشوم.
احترام به والدین
رضا احترام خاصی برای پدر و مادر قائل بود. همیشه از پایین پای مادرمان رد میشد، هر وقت کنار هم بودند، برایش میوه پوست میکند. در راه رفتن نیز دقت میکرد هیچ وقت جلوتر از مادر راه نرود.
کمک به مردم
همیشه سفارش میکرد، زمان آشپزی به جای 1پیمانه پر برای هر نفر، پیمانه را سرخالی بردارید تا بتوانیم شب عید با برنجهایی که کنار گذاشتهایم، کمکی به روستاییها بکنیم. میگفت باید طوری بار بیاییم که بتوانیم در شرایط سخت هم زندگی کنیم.
نهی از منکر
من در ایام جوانی علاقه داشتم ترانههایی که از رادیو پخش میشد گوش دهم. یک روز که مشغول گوشدادن آهنگ بودم، برادرم وارد اتاق شد. با اینکه رضا از این رفتارها خوشش نمیآمد؛ اما خیلی آرام و خونسرد به من گفت: «خواهر من، اگر روزی 2ساعت ترانه گوش میدهی، سعی کن هر روز 5دقیقه از آن 2ساعت کم کنی. اجازه نده این کار برایت عادت شود. چون اگر عادت کنی جوانیات را به گوش دادن لهو و لعب میگذرانی. حرفش خیلی موثر بود و شهادتش تاثیر حرفهایش را بیشتر کرد؛ طوری که دیگر ترانه گوش ندادم.
هیچ چیز مانع انجام وظایف اجتماعیاش نمیشد
او مصر بود که بعد از باختران به سیستانوبلوچستان بروند؛ چرا که میگفت: «مردم آنجا به شدت به کمک نیاز دارند.» حاضر بود حتی بعد از اتمام دوران نظام وظیفهاش دوباره آنجا بماند. بیستودوم بهمنماه 1361 بود، با شخصی برای صحبت سر این مسئله وعده کرده بود؛ اما متاسفانه موفق به متقاعد کردن آنها نشده بود و او مجبور بود، 6ماه آخر نظام وظیفه را به سردشت برود. آن روز دیر به خانه برگشت، میدانستیم که او حتما باید به راهپیمایی برود. وقتی آمد، لباسهای امیرحسین را تنش کرد و او را آماده کرد تا به راهپیمایی ببرد. من و همسرش گفتیم که الان که راهپیمایی تمام شده است، گفت: «درست است؛ اما همین که در خیابان دو نفر اضافه شود چشم آمریکا کور میشود.
من به همراه همسر و پسر اول شهید به اصفهان آمدیم و او به سردشت رفت. مدت یک ماهی که در سردشت خدمت میکرد، لحظهای بیکار نمینشست. برای مردم آنجا بیمارستان و حمام صحرایی بر پا کرده بود.
زمیته ترور برادرم از همان فعالیتهای ضد رژیم شاهنشاهی در دانشگاه و بعد از آن، از فعالیتهایش به عنوان عضو سیاسی ایدئولوژیک باختران رقم خورد. بعد از رفتن رضا از باختران، خبر رسید که آقای صالحی را ترور کردند. او نیز از اعضای سیاسی ایدئولوژیک باختران بود و با برادرم جلساتی برگزار میکردند. در سردشت به علت حضور گروهک تروریستی کومله و دموکرات، اهالی فقط میتوانستند تا ساعت 5 بعدازظهر در کوچه و خیابان تردد کنند. بیستویکم اسفندماه 1362 بود و آن روز 5دقیقه مانده بود که حکومت نظامی شروع شود، به ظاهر یکی از اهالی سراسیمه وارد دفتر کار او شد و گفت: «یکی از اهالی حالش وخیم است و باید همین الان زایمان کند.» با اصرار رضا را با خودش برد. البته رضا راننده داشت؛ اما آن روز راننده با او نرفته بود و گفته بود که اگر الان برویم به حکومت نظامی میخوریم. سربازی که آنجا بود، قبول میکند که همراه او برود. زایمان که انجام شد، در حال برگشت خودروی حامل برادرم منفجر شد. اینکه از قبل بمبی در خودرو جاسازی کرده بودند یا در حین حرکت بمب کار گذاشتند، هیچ گاه برای ما مشخص نشد.»