در تاریخ 17اسفند1387 یک تیم حدودا 40 نفره عملیاتی و پشتیبانی گروهک تروریستی جندالشیطان با 4 خودرو از داخل خاک پاکستان وارد خاک کشورمان شدند. فرماندهی این عملیات تروریستی را عبدالمالک ریگی برعهده داشت. ساعت 12 ظهر گروهک ریگی با یک خودرو گشت هنگ مرزی ناجا مواجه شد و با نیروهای مرزبان درگیر شدند. با شروع درگیری، نیروهای دیگر نیز از سمت کمینهای خود به سمت محل درگیری حرکت کردند. نیروهای سپاه نیز در منطقهای از مرز به نام پل شکسته در کمین بودند. با رسیدن تروریستها به این مکان، درگیری شدیدی میان نیروهای سپاه و تروریستهای مسلح آغاز شد. سردار نورعلی شوشتری جانشین وقت نیروی زمینی سپاه فرماندهی نیروهای عملیاتی سپاه پاسداران را برعهده داشت. با شدت گرفتن درگیری و کشتهشدن تعداد بالایی از تروریستها، عبدالمالک ریگی ناچار شد دستور عقب نشینی صادر کند. این عملیات به عملیاتِ پل شکسته مشهور شد.
در این عملیات 2نفر از نیروهای سپاه، 1 نفر از عملیات ویژه زاهدان و 2 نفر از نیروهای یگان ناجا مجروح شدند و اسماعیل سریشی به شهادت رسید.
سید نور خدا موسوی یکی از تکاوران نیروی انتظامی است که در این عملیات جانباز 100% شد.
وی در شهریورماه 1349 در استان لرستان متولد شد. پدرش کارگر و مادرش خانهدار بود. وی پس از اخذ مدرک دیپلم به خدمت سربازی رفت و پس از اتمام دوران سربازی در دانشگاه نیروی انتظامی مشغول تحصیل شد. وی سال 1378 با خانم کبری حافظی ازدواج کرد و حاصل این ازدواج، دو فرزند است.
سال 1384 از تهران به خرمآباد انتقالی گرفت و مدتی بعد به عنوان فرمانده یگان تکاوری زاهدان، عازم آنجا شد.
نورخدا موسوی 17اسفند1387 در عملیات لار در درگیری با گروهک تروریستی جندالشیطان به مقام جانبازی صددرصد رسید.
آنچه در ادامه میخوانید، شرحی است بر گفتوگوی بنیاد هابیلیان با همسر جانباز نورخدا موسوی:
«سیدنورخدا فرزند اول خانواده بود. خداوند بعد از او هفت فرزند دیگر به خانواده موسوی هدیه داد. او روحیه حزباللهی و انقلابی داشت. تربیت والدینش از او انسان وارستهای ساخته بود.
من اطلاعات دقیقی از دوران کودکیاش ندارم؛ اما دوستان آن دورهاش میگویند: «آقا سید بسیار بخشنده بود. هر وقت در بازیهایمان مساله و بحثی پیش میآمد؛ حتی اگر حق با او بود، کنار میکشید تا کسی ناراحت نشود. صبور بود. دورانی که با نورخدا گذراندیم، در ذهنمان حک شده است.»
دوران سربازی آقا سید در کرمانشاه و ایلام و لرستان سپری شد. به خاطر وضعیت سخت معیشتی خانواده، او آخر هفته کار میکرد تا مبادا باری بر دوش خانوادهاش باشد.
بعد از سربازی وارد دانشگاه علوم انتظامی شد و سال 1377 درسش تمام شد. من و آقا سید سال 1378 ازدواج کردیم. خواهرش عروس عمهام بود؛ اما روز خواستگاری من برای اولین بار نورخدا را میدیدم. از همان دیدار اول احساس کردم او متفاوت و همان فرد مورد نظر برای ازدواج با من است. فکر میکردم ازدواجم آسمانی است، آنقدر به این موضوع اطمینان داشتم که این موضوع را به فامیل هم گفته بودم.
ماه رمضان عقد کردیم و بعد از مدتی به خانه و زندگی خودمان رفتیم. منزلمان در تهران بود؛ به خاطر کار آقا سید به آنجا رفتیم. دو فرزندم، زهرا و محمد در تهران متولد شدند. زهرا سه ساله بود که درخواست انتقالی دادیم و به خرمآباد برگشتیم. زندگی در تهران واقعا برایمان سخت بود. من معلم بودم و با دو بچه کوچک، به کارهایم نمیرسیدم، آقا سید هم که درگیر کار خودش بود.
زمانی که وسایلمان را از منزل تهران جمع کردیم، دوستان آقا سید و همسایهها برای بدرقهمان آمدند. همه ناراحت بودند و بیشتریها گریه میکردند و میگفتند: «دلمان برای آقا سید تنگ میشود.»
این مرد واقعا میان مردم محبوب بود. همه او را میشناختند؛ طوری که اگر کسی به دنبال آدرس کوچه ما میگشت، میگفت: «کوچهای که سیدنورخدا در آن زندگی میکند، کجاست؟!»
زمانی که در خرمآباد سکنی گزیدیم هم وضعیت به همین شکل بود. همسایهها خیلی نسبت به او ارادت داشتند و احترام میگذاشتند. هنوز مدتی از حضورمان در خرمآباد نگذشته بود که ماموریتهای پیاپی او به زاهدان شروع شد. دو سال به همین منوال گذشت.
من و آقا سید از همان ابتدای ازدواجمان خیلی با هم صمیمی بودیم. خوشبختی ما زبانزد همه دوستان و آشنایان بود. این موضوع آنقدر مشهود بود که همکارانم در اداره با اسم و فامیل صدایم نمیکردند، هر زمان با من کاری داشتند، میگفتند: «خانم خوشبخت!»
روزانه چند مرتبه به آقا سید زنگ میزدم و حالش را میپرسیدم. گاهی میگفت: «خانم اینقدر زنگ میزنی، جلوی همکارهایم خجالت میکشم.» سعی میکردم مراعات کنم؛ اما دست خودم نبود. طاقت دوریاش را نداشتم.
اسفندماه سال1387 بود. آقا سید باید به سیستانوبلوچستان میرفت. سه ماهی بود که خیلی بیقرار بودم. با اینکه همه چیز بر وفق مراد بود؛ اما دلشوره عجیبی داشتم. نگران آقا سید بودم. روزی که میخواست برود، گفت: «خانم مواظب خودت و بچهها باش. برای این دلشوره هم پیش یک دکتر برو.» به محمد هم گفت: «بابا زمانی که من نیستم، شما مرد این خانه هستی. حواست به همه چیز باشد.» دلم آرام و قرار نداشت. از آقا سید خواستم اجازه دهد تا ترمینال به همراه بچهها بدرقهاش کنیم، او قبول کرد. من و بچهها به سرعت آماده و سوار تاکسی شدیم. آقا سید جلو نشست. من و بچهها روی صندلی عقب نشستیم. در طول مسیر دستم روی شانه آقا سید بود و ابراز نگرانی میکردم؛ آنقدر که راننده تاکسی گفت: «حالا که خواهرمان اینقدر نگران است، شما هم بیشتر مراعاتش را بکن.»
زمانی که سوار اتوبوس شد، به حضرت فاطمه زهرا(سلاماللهعلیها) گفتم: «مادرجان، آقا سید را امانت به شما میسپارم.»
سیزدهم اسفند بود. از همان لحظهای که وارد مدرسه شدم، آرام و قرار نداشتم. مدام گریه میکردم. همکارهایم میگفتند که به آقا سید زنگ بزن، شاید حالت بهتر شود؛ اما بر خلاف همیشه اصلا نمیتوانستم به سمت گوشی تلفن بروم. آنقدر گریه کردم که خواهر شهید که جزو همکارانم بود، من را به روح برادرش قسم داد تا به آقا سید زنگ بزنم. گوشی را برداشتم و شماره او را گرفتم. گوشیاش خاموش بود. مطمئن بودم او را برای همیشه از دست دادهام. هق هق گریههایم بیشتر شد. اصلا لازم نبود کسی به من بگوید برایش اتفاقی افتاده. من مطمئن بودم آقا سید را از دست دادهام. روز قبل گفته بود: «خانم خوابی طوفانی دیدهام؛ اما بچهها هستند و نمیتوانم تعریف کنم.» که کمی بعد تماس گرفت و گفت: «خوابم به خیر گذشت.»
در روز 17اسفند1387 گروهک تروریستی جندالشیطان به قصد خرابکاری عملیات جدیدی را در خاک سیستانوبلوچستان آغاز کرده بودند. عملیاتی که به لار معروف شد. چند تن از دوستان آقا سید به پایگاهی که او در آنجا بود، آمدند و خبر شروع عملیات را دادند. او به همراه چند نفر از نیروها به محل درگیری رفتند. هنوز مدتی از شروع عملیات نگذشته بود که گلولهای به پیشانی آقا سید اصابت کرد و او همان جا افتاد. علاوه بر او تعداد دیگری از دوستانش نیز زخمی و شهید شدند. نیروها به محض اینکه دیدند، او روی زمین افتاد، به سمتش دویدند و بعد از اینکه متوجه شدند، هنوز علائم حیاتی نورخدا برقرار است، با ماشین شخصی یکی از بچه به سمت زاهدان منتقلش کردند. در راه اعضای گروهک جندالشیطان آنقدر به بدنه ماشین گلوله زده بودند که تمام ماشین سوراخ سوراخ شده بود. دیگر نمیشد با آن ماشین ادامه مسیر را رفت. آقا سید را با یک آمبولانس که بدن نیمهجان یکی از دوستانش هم در آن بود، به زاهدان منتقل کردند.
زمانی که به بیمارستان رسیدند، دکترها گفتند که امیدی به زنده ماندن او نیست؛ اما به خاطر اصرار دوستانش او را عمل کردند.
چند روز از آقا سید خبر نداشتم. در حالی که خانواده همسرم میدانستند چه اتفاقی افتاده است و به خاطر دلبستگی شدید من به او نتوانستند اطلاع دهند.
وقتی از ماجرا مطلع شدم و بالای سر او رسیدم، به حضرت فاطمه زهرا(سلاماللهعلیها) گفتم: « مادرجان امانتم را برگردانید.»
روزهای خیلی سختی بود. امیدوارم برای هیچ کس اتفاق نیفتد. آقا سید سه ماه برای مداوا در بیمارستان تحت نظر پزشکان بود. در طول این سه ماه کار هر روزم بود که به خانه همسایهها بروم و التماس کنم برای شفای آقا سید دعا کنند. هرکسی را میدیدم، اولین حرفی که میگفتم، طلب شفا برای آقا سید بود. از لحاظ جسمی خیلی ضعیف شده بودم. سه ماه بود که تمام زندگیام روی تخت بیمارستان افتاده بود و پزشکان امیدی به بازگشتش نداشتند.
زمانی که خبر بهبود نسبی آقا سید را دادند، انگار دوباره متولد شدم. دکترها میگویند: «آقا سید در کما است و زندگی نباتی دارد.» در حالی که او ما را میبیند و حرفهایم را درک میکند.
اوایل شک داشتم که آقا سید متوجه حرفها و حضورم شود، تا اینکه یک روز کنارش نشستم و گفتم: «آقا سید پس کی بلند میشوی تا قدکشیدن بچهها را ببینی؟ زهرا و محمد دارند بزرگ میشوند.» او نگاه میکرد، بدون اینکه بتواند حرفی بزند. ناگهان قطره اشکی از گوشه چشمش چکید. آقا سید درک میکند. با وجود نفس مبارک او من خوشبختترین زن دنیا هستم.
واقعا از نورخدا متشکرم که رفیق نیمهراه نبود. با اینکه درد دارد و ناله میکند؛ اما تنهایم نگذاشت و ماندنش حکمت خداوند است. آقا سید ماند تا نور خدا را به منزلمان بتاباند و با پیکر بیجانش از جنایات گروهک تروریستی جندالشیطان پرده بردارد. پیکر آقا سید عرق شرمی است بر پیشانی تمام کسانی که ادعای دفاع از حقوق بشر دارند؛ در حالی که بزرگترین حامی تروریستها هستند و مطمئنم هیچ جوابی برای پسرم ندارند؛ آن زمانی که بهانه سلامتی پدرش را میگیرد و از سنگینی امانتی که پدرش بر دوشش گذاشته و او را مرد خانه خطاب کرده است، ابراز خستگی میکند.»