
در سالهای نخست پس از پیروزی انقلاب اسلامی، دولت بعثی عراق، گروهک کومله، منافقین و دیگر گروهكهای تروریستی هدف سیاسی مشتركی مبنی بر سرنگونی نظام نوپای جمهوری اسلامی داشتند؛ موضوعی كه به همكاری گسترده و فراگیر رژیم صدام و گروهک کومله و گروهك تروریستی منافقین انجامید. درنتیجه، در اواخر سال1359، تلاش وسیعی بین سازمان منافقین و گروهک کومله برای ایجاد جبهه واحدی علیه جمهوری اسلامی آغاز شد. رژیم عراق نیز امكانات فراوانی را در اختیار این گروهكها گذاشت که در نهایت مقابله ملت ایران نیز این وحدت و همکاری میان منافقین و کومله را بیثمر کرد.
در تاریخ 19شهریور1362 گروهک تروریستی منافقین و کومله از طریق نفوذیهای خود میان نیروهای بسیجی و سرباز و پیشمرگه کرد، آنان را تحت محاصره خود در آورده و به شهادت رساندند. شهید زلفعلی فلاحی یکی از قربانیان این جنایت تروریستی بود.
شهید زلفعلی فلاحی در سال 1342 در روستای خفرعلیا مرودشت در استان فارس به دنیا آمد. پدرش کشاورز و مادرش خانهدار بود. تحصیلاتش را تا کلاس پنجم ادامه داد و پس از آن در کشاورزی به پدرش کمک میکرد. در بحبوحه انقلاب 16 ساله بود. با اینکه در روستا اندک فعالیتی علیه رژیم پهلوی انجام میگرفت؛ ولی او در این فعالیتها مشارکت داشت. با شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم بعث عراق، 13 بار با ارسال مدارکش درخواست اعزام به جبهه را کرد ولی نتیجهای در پی نداشت.
سال 1361 همزمان با برادر بزرگترش به خدمت سربازی اعزام شد. پیشنهاد معافیت را که به او دادند نپذیرفت. دوره آموزشی را در پادگان 05 کرمان گذراند. مدتی در تهران دوره تکاوری دید و سپس او را به کردستان منتقل کردند.
19شهریور1362 در حالی که 8 ماه از خدمت سربازیاش را گذرانده بود با دیگر همرزمانش برای عملیاتی راهی روستای نسیان کردستان شدند. پیشمرگان کردی که نفوذی گروهک منافقین و گروهک کومله بودند آنها را به روستا هدایت کرده و به اربابان خود اطلاع دادند. گردانی که جایی را بعنوان سنگر و پناهگاه نداشتند، ناگهان خود را در محاصره منافقین و کومله ها دید. آنها با تمام قوا تا زمانی که مهمات داشتند، جنگیدند. زلفعلی اولین شهید گردان بود که با اصابت تیر به شهادت رسید. از گردان 300 نفرهای که در روستا بود جز 24 نفر که به اسارت درآمدند، همه به شهادت رسیدند. پیکر زلفعلی 3 روز در منطقه ماند تا نهایتا موفق شدند پیکر او و دیگر همرزمانش را به عقب بیاورند.

آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر مصاحبه با خانواده و همرزم شهید زلفعلی فلاحی:
ابتدا آقای محمدعلی فلاحی آغازگر روایت برادر شهیدش بود:
فرزند پنجم خانواده بود. از کودکی با بقیه برادرانم متفاوت بود. از همان ابتدا مذهبی بود و با اعتقادات دینی بزرگ شد. با اینکه سنش از ما کمتر بود ولی باهوشتر و پختهتر از ما بود. با خوش اخلاقیاش همه را شیفته خود کرده بود. نسبت به غیبت کردن حساس بود و قبل از اینکه آن صحبت به جایی برسد بحث را جمع میکرد. در کنار کشاورزی، بنایی هم میکرد. اگر کسی را میدید که به کمک احتیاج داشت، چه کمک مالی چه در کار بنایی به او کمک میکرد.
زمان انقلاب خیلی وسایل ارتباطی در روستا نداشتیم. اطلاعاتش از حضرت امام(ره) بسیار مختصر بود. فقط از اینکه ایشان قصد چه کاری را دارند مطلع بود. فعالیتهای انقلابی در روستا محدود به پخش اعلامیه و عکسهای امام میشد که این کار هم حساسیتهای زیادی را برمیانگیخت.
با شروع جنگ تحمیلی بسیار مشتاق حضور در جبهه بود. به حدی انگیزه داشت که 13 بار برای این کار اقدام کرد. در نهایت سال 1361 با هم به خدمت سربازی اعزام شدیم. دوره آموزشی را که گذراندیم برای دوره تکاوری به تهران رفتیم. از تهران هم به کردستان اعزام شدیم.»
آقای اقلیدی همرزم شهید ادامه داد:
«اگر جایی درگیری رخ میداد ابتدا ما را برای پاکسازی میفرستادند. در مناطق مختلفی بودیم، بانه، سردشت، رود، مریوان، نقده و...
زلفعلی زرنگ و فعال بود و با جان و دل کار میکرد. شجاعت بینظیری داشت. در هر عملیاتی او را در صف اول میدیدیم. با تمام وجود دوست داشت شهید شود. میگفت: «حال که در راه خدا قدم گذاشتم دوست دارم همین جا شهید شوم.»
به تازگی از مرخصی برگشته بود و برای عملیات پیش رو آماده میشدیم. نامهای به مادرش نوشته و گفته بود که برای عید قربان برمیگردد. او هم با ما به عملیات آمد.
عصر روز 18شهریور1362 برای شرکت در عملیات به سمت روستای نسیان حرکت کردیم. چند ساعت در راه بودیم. ساعت 3 بامداد به روستا رسیدیم. همه خسته بودیم. هشت پیشمرگ کرد که به همراه داشتیم مسیر را به ما نشان میدادند. بیخبر از آنکه آنها نیروهای نفوذی منافقین و کومله بودند. گردان را در منطقهای بالای روستا هدایت کردند. به ما گفتند اینجا بمانید تا ما برای شناسایی به روستا برویم و برگردیم. جایی بودیم که در صورت درگیری کاری از دستمان برنمیآمد.
هوا که روشنتر شد خود را در محاصره منافقین و کومله ها دیدیم. حوالی ساعت 6 صبح درگیری شدیدی آغاز شد. من تیربارچی بودم و زلفعلی کمکیام بود. آتش سنگین آنها به اندازهای بود که اگر دستمان را بالا میآوردیم چندین تیر و ترکش به آن اصابت میکرد. نیم ساعتی از درگیری گذشته بود که تیری به سینه زلفعلی خورد. از درد به خود میپیچید. آنقدر درد میکشید که هر چه او را صدا میزدم چیزی متوجه نمیشد و جوابی نمیداد. ساعتی زنده بود که دیگر صدایی از او نشنیدم و پرکشید. بچهها یکی پس از دیگری شهید میشدند. مهماتمان رو به اتمام بود و نیروهای کمکی هم نرسیده بودند.
از گردان 300 نفرهمان فقط 24 نفر زنده مانده بود. ما هم که مهماتمان تمام شده بود تن به اسارت دادیم و چند ماه در زندان کومله و منافقین در سختترین شرایط زندانی بودیم و بیگاری میکشیدیم.»