پس از پیروزی انقلاب گروهک منافقین طلبکارانه این نهضت مردمی را از آن خود دانسته و به سهمخواهی از آن روی آورد؛ اما پس از اینکه میان مردم جایگاهی پیدا نکرد مواضع خصمانهای علیه نظام جمهوری اسلامی اتخاذ کرد و به ترور سران مملکت و مردم کوچه و بازار پرداخت.
شهید یحیی سعیدی در تاریخ 1اردیبهشت1333 در روستای امیرآباد استان مرکزی متولد شد. پدرش کشاورز و مادرش خانهدار بود. او تحصیلاتش را تا مقطع ششم ابتدایی در روستا ادامه داد، سپس به دلیل شرایط اقتصادی خانواده، برای کارکردن و درسخواندن عازم تهران شد. وی تا اخذ مدرک دیپلم به ادامه تحصیل پرداخت و وارد کار دندانپزشکی شد. او در سال 1357 ازدواج کرد و حاصل این ازدواج 2فرزند است.
با آغاز زمزمههای انقلاب فعالیتهای او نیز آغاز شده و در تظاهراتها و راهپیماییها شرکت میکرد و در پخش اعلامیهها همت میگماشت. پس از پیروزی انقلاب نیز وارد جهاد شد.
یحیی سعیدی سرانجام در تاریخ 10اسفند1364 به دست عناصر گروهک تروریستی منافقین به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر مصاحبه با همسر شهید یحیی سعیدی:
«سعید پسر عمه من بود. او از 13سالگی به تهران عزیمت کرده بود و من شناخت زیادی از او نداشتم. خانوادهمان تصمیم به این ازدواج گرفتند. به مدت یک سال در عقد بودیم، سپس در روستا عروسیمان را گرفتیم. عروسی ساده و زیبایی در روستا برگزار کردیم. آنقدر سعید با اخلاق بود که فقط میتوانم بگویم همسری بینظیر را از دست دادم. همه زندگیاش خدمت به خانواده و مردم بود.
من و سعید عازم تهران شدیم و زندگی مشترک را شروع کردیم. سعید دندانپزشک تجربی بود و در تهران مطب داشت؛ اما با آغاز انقلاب، تمام کار و همت سعید، فعالیتهای انقلابیاش بود. مدام نوارهای امام را گوش میداد و اعلامیههای ایشان را پخش میکرد. پس از پیروزی انقلاب هم وارد جهاد شده و پنجشنبه و جمعه هر هفته را به همراه همکارانش به روستاهای اراک میرفتند.
در تاریخ 10اسفند1364 در محل کارش به دست عناصر گروهک تروریستی منافقین به شهادت رسید. به عنوان مریض وارد محل کارش شدند و زمانی که مطب خلوت شد، سعید و برادرش را ترور کردند.
محل کار همسرم و خانهمان یکی بود و تنها به واسطه یک در از هم جدا شده بود. ناگهان صدای بلندی شنیدم. هرچه در میزدم، کسی در را باز نمیکرد. در قفل شده بود و من نمیتوانستم آن را باز کنم. صدای گلوله میآمد. مدام در میزدم. از سروصدای من همسایهها جمع شدند و زمانی که در را باز کردیم، همسر و برادرشوهرم را به شهادت رسانده بودند.
فرزندانم صحنه به خون آغشته شدن پدرشان را دیدند و مدام بیتابی میکردند.
فعالیتهای انقلابی همسرم از ابتدا تا لحظه شهادتش زیاد بود. زمانی که تهران بود، بیشتر اوقات در جهاد بود و زمان جنگ مدام جبهه بود و در بیمارستانها به مجروحین کمک میکرد.
دربعضی فعالیتهایش من نیز کنارش بودم. جمعهها با هم به نماز جمعه میرفتیم. در کنار تمامی این کارها تا میتوانست از مطالعه غافل نمیشد. در جمعهایی که با هم بودیم، هیچگاه دست از تبلیغ اسلام برنمیداشت.
در مورد آمال و آرزوهایش با هیچکس صحبت نمیکرد. به یاد دارم هرگاه درباره آینده با او صحبت میکردم، میگفت: «آینده را خدا تعیین میکند.»
سعید در مورد فعالیتهایش با کسی صحبت نمیکرد و من فقط آنهایی که با چشم دیدم را میدانم. بعد از شهادتش تازه به گوشم رسید که چه کمکرسانیها و فعالیتهای موثری در جهاد داشت.
حاصل ازدواج ما 2فرزند است. پسرم متولد1358 و دخترم متولد1360 است. فرزندانم هر دو ناشنوا هستند. زمانی که متوجه این موضوع شدیم، برایمان خیلی سخت بود؛ ولی همسرم گفت: «اینان هدیههای خداوند هستند.»
خیلی تلاش کردیم و امید داشتیم که شنواییشان را به دست بیاورند؛ اما نتیجه نداد.»