دشمنی که تبدیل به دوست شد
مادرم میگفت: پدرتان هیبت خاصی داشت؛ در عین حال خیلی مهربان بود. زمانی که پدرم در کردستان فرمانده بود، میدانست همسر یکی از خانمهای روستا منافق است. او مدتی خانم باردارش را تنها گذاشته و رفته بود. آن زمان زمستان و هوا سرد بود. پدرم چند نفر از نیروهایش را فرستاده بود تا برای این خانواده آذوقه ببرند و از او سر بزنند.
بعد از این که شوهر این خانم برگشت، خیلی عصبانی شده بود؛ اما آن خانم میگوید: «وقتی تو نبودی سردار نظری خیلی به ما کمک کرد، نیرو فرستاد و احوال ما را پرسید. تو برای چه از او عصبانی هستی؟!» محبتی که پدرم در حق این خانواده کرده بود در ذهن این خانم مانده بود. همسرش بعد از آن ماجرا یکی از همرزمان پدرم شد و به شهادت رسید.
خبر شهادت
من در خانه مادرم بودم. ایشان تازه از سر کار آمده بود که تلفن زنگ زد و به مادرم گفتند که پدرم شهید شده است. ناگهان گوشی از دست مادرم افتاد. چادری رنگی در خانه افتاده بود، آن را بر سرش انداخت و در حالی که مرتب میگفت: رضام، رضام پا برهنه سر چهارراه رفت تا خودش را به معراج شهدا برساند.
آن موقع معراج شهدا خیلی بزرگ و خاکی بود. مادرم با پای برهنه در همین خاکها به دنبال جنازه پدرم میگشت. تابوت شهدا مرتب چیده شده بود و هر تابوت با پرچم ایران پوشیده شده بود و نام شهید هم روی آن نوشته شده بود.
اولین تابوت، جنازه پدرم بود که به شدت سوخته بود. مادرم اول باور نمیکرد؛ ولی وقتی جنازه را دید شوکه شد و از همان زمان قلبش مشکل پیدا کرد. جنازه پدرم از پایین پاها کاملاً سوخته بود و هیچ گوشتی به پاهایش نبود. صورتش تاولهای بزرگ زده بود، دستهایش هم سوخته بود؛ ولی سینهاش نسوخته بود؛ حتی موهای سینهاش سالم بود. چون پدرم هیئتی بود، او سینهزن امام حسین (ع) بود!
به نقل از دختر شهید محمدرضا نظری برنجکوب