کردستان قبل از انقلاب، همواره مورد ستم مضاعف نظام شاهنشاهی بوده است. فقر، فلاکت، عقب ماندگی و بدتر از آن ضعف فرهنگی، کردستان را همواره رنج میداده است.
با پیروزی انقلاب اسلامی، کومله مدّعی بود که قوم کرد، قربانی ستم ملّی شده و حقوق قومی و سیاسی آنان پایمال شده است. این شورش برای به دست آوردن این حقوق تاریخی است.
از اعجابانگیزترین مسائل این بود، بسیاری از عناصری که در این جریان شرکت داشتند و مدّعی رهبری جنبش خلق کرد بودند، خود از پایههای تحکیم رژیم پهلوی، در مناطق کردنشین بودند و بسیاری از آنان جزء قوم کرد نبوده و از سایر نقاط کشور به کردستان سرازیر شده بودند.
شهید رستم رشیدی در تاریخ 6فروردین1332 در روستای حاجیآباد بندرعباس در خانواده سادهزیست متولد شد. پدرش کشاورز و مادرش خانهدار بود. آنها پنج خواهر و چهار برادر بودند.
او تا کلاس پنجم دبستان در روستای حاجیآباد درس خواند. رستم خدمت سربازی را در بندرعباس گذراند. بعد از آن وارد ژاندارمری شد. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت. او سال 1364 ازدواج کرد. ثمره ازدواجش یک فرزند دختر و یک پسر است.
سرانجام رستم رشیدی در تاریخ 6مرداد1368 توسط عناصر گروهک تروریستی کومله در مهاباد به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی بنیاد هابیلیان با همسر شهید رستم رشیدی(کبری محمودآبادی):
«ما در روستای محمودآباد سیرجان زندگی میکردیم. به واسطه دخترداییم که عروس یکی از بستگان رستم بود، با او و خانوادهاش آشنا شدم. وقتی 20ساله بود، پدرش فوت کرد. پانزده سال بعد با مادر و خواهر و برادرهایش به خواستگاری آمدند. من 20ساله بودم. ما خانواده مذهبی بودیم و رستم مرد باخدایی بود. من جواب مثبت دادم. مراسم عقد و ازدواج ما در روستا خیلی ساده برگزار شد.
رستم در ژاندارمری خدمت میکرد. بعد از ازدواج در همان روستا برای من خانهای اجاره کرده و خودش هم به روستای محل خدمتش که اطراف حاجیآباد بود، رفت. این شرایط سه ماه طول کشید تا اینکه محل خدمتش به روستای دهستان سیرجان منتقل شد. من هم به آنجا رفتم. دو سال در روستای دهستان بودیم، تا اینکه یک روز که به خانه آمد، گفت که به مدت دو سال باید به مهاباد برود. آن زمان من فرزند اولم را باردار بودم و نمیتوانستم با او به مهاباد بروم. رستم در حاجیآباد برایم خانه اجاره کرد و خودش به مهاباد رفت. وقتی فرزندمان به دنیا آمد، بعد از مدتی با هم به مهاباد رفتیم. با وسایل اندکی که همراه داشتیم، اتاقی اجاره کردیم و در همان خانه، یکی از همکاران همسرم در اتاق دیگری زندگی میکرد، در واقع سه خانواده در یک خانه زندگی میکردیم. بعد از یک سال و نیم زندگی در آنجا دوباره باردار شدم. بیستوپنج روز مانده بود تا خدمتش در مهاباد تمام شود. همزمان با انتخابات ریاست جمهوری سال 1368 بود. پنجشنبه رستم به خانه آمد و گفت که برای انتخابات باید مراقب صندوق آرا باشد و کارش تا عصر جمعه طول میکشد. از ما خداحافظی کرد و رفت. در آن لحظه دخترم شروع به گریه کرد، من هم خیلی ناراحت بودم؛ ولی دخترم را به خانه بردم و آرامش کردم.
عصر جمعه شد؛ اما از رستم خبری نشد. تا نیمه شب منتظرش بودم، نیامد. صبح فردا به ژاندامری محل خدمتش رفتم. به سرباز دژبانی گفتم من همسر رستم رشیدی هستم. قرار بود دیروز به خانه بیاید؛ اما تا الان خبری از او ندارم. سرباز به داخل ژاندارمری رفت و بعد از مدتی آمد. گفت: «آقای رشیدی به ماموریت رفته است و تا آخر ماه نمیآید.» به ما نیز گفت تا به شما بگوییم به منزل آقای زمانی(همکارش) بروید. من هم به خانه آقای زمانی رفتم. آنجا به من گفتند که آقای رشیدی سفارش کرده شما را به حاجیآباد برگردانیم و خودش هم بعد از ماموریت به حاجیآباد میآید. با خانواده همسرم صحبت کرده بودند و خبر شهادت رستم را به خانوادهاش داده بودند. دو روز بعد از اینکه به حاجیآباد رسیدم، به من گفتند که رستم پایش شکسته و در بیمارستان بندرعباس است. خیلی ناراحت بودم؛ اما هنوز هم احتمال شهادتش را نمیدادم، تا اینکه چند ساعت قبل از آوردن جنازه به حاجیآباد، خبر شهادت او را به من دادند. وقتی جنازه زا آوردند، من از هوش رفتم. مدتی بیهوش بودم، آنها صبر کردند تا به هوش بیایم و برای آخرین بار همسرم را ببینم و با او وداع کنم.
دوران انقلاب در راهپیماییها شرکت میکرد. همیشه میگفت: «خدا را شکر امامخمینی(ره) آمد و ما را نجات داد.»
رستم در دوران جنگ تحمیلی یک سال در جبهه خدمت کرده بود. همیشه میگفت: «همرزمانم به شهادت رسیدند، کاش من هم شهید شده بودم.»
رستم و سه سرباز همراه صندوق آرا بودند که عناصر گروهک تروریستی کومله ماشین را منفجر کرد. آن سه سرباز همان لحظه شهید شدند؛ اما رستم که به شدت زخمی بود، به سمت رودخانهای که همان کنار بود، رفت. از رد خونی که در آب بود او را پیدا کردند؛ اما رستم در راه بیمارستان سنندج شهید شد و در همان حاجیآباد به خاک سپرده شد.»