شهید علی ایرانمنش در سال۱۳۱۱ در شهرکرمان متولد شد. پدرش کارگر یک کارخانه رنگ رزی و مادرش خانه دار بود. او که تحصیل در حوزه علمیه را برگزید پس از مدتی عازم قم شد. وی با اتمام تحصیلات حوزوی در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته الهیات دانشگاه تهران مشغول تحصیل شد و بعد از به اتمام رساندن دوره کارشناسی به دلیل مشکلات اقتصادی خانواده مجددا به کرمان برگشت. او پس از مدتی ازدواج کرد و ثمره ازدواجش ۴ فرزند است. با اوج گیری انقلاب مردمی جمهوری اسلامی ایشان نیز به صفوف انقلابیون پیوست و با اینکه توسط ماموران ساواک دستگیر و شکنجه شد از مسیرش بازنگشت. او بعد از پیروزی انقلاب به عنوان دبیرکل آموزش پرورش استان کرمان منصوب شد و سرانجام در تاریخ ۲۷بهمن ۱۳۶۷ توسط گروهک تروریستی منافقین به شهادت رسید.
حاشیه نگاری تیم سرگذشت پژوهی بنیاد هابیلیان با دختر شهید علی ایرانمنش:
بعد از چندین تماس بالاخره مصاحبه با خانم ایرانمش هماهنگ شد. ایشان پدرش را اینطور روایت کرد:
«من فرزند اول خانواده هستم زمانی که به دنیا آمدم پدرم ۳۴ساله بود. آن زمان هنوز انقلاب نشده بود. به یاد دارم که ایشان خیلی فعال بود به شدت با رژیم شاه مخالف بود. با اینکه توسط ماموران ساواک دستگیر و شکنجه شده بود؛ اما از مخالفت دست برنمی داشت و معتقد بود مسیری که در آن قدم بر میدارد حق است.
بعد از انقلاب ایشان مشغول به کار در آموزش پرورش شهرمان شد. طولی نکشید به خاطر خوش خدمتی و صداقت به عنوان مدیر کل آموزش پرورش استان منصوب شد.
پدرم بسیار انسان خوش رو و مهربانی بود. کسی نیست که ایشان را بشناسد و از او ناراحتی به دل داشته باشد. اوایل انقلاب بعضیها خیلی تندروی میکردند و میگفتند آنهایی که در انقلاب و مبارزات آن شرکت نکردهاند باید به طور کامل کنار گذاشته بشوند؛ اما پدرم معتقد بود باید با آنها با ملایمت و مدارا برخورد کرد تا جذب انقلاب شوند.
با اینکه ایشان مشغله زیادی داشت؛ اما در زمان حضورشان در منزل در کارهای خانه به مادرم کمک میکرد؛ علاوه براین به ما و مسائل درسیمان رسیدگی میکرد.
ایشان بسیار آرام بود و این آرامش را از عبادتهایش به درست میآورد. هرشب برای خواندن نماز شب بیدار میشد. طوری که ما متوجه نشویم، اما من که نماز خواندنش را دوست داشتم پنهانی بیدار میشدم و نگاهش میکردم!
روز ۲۷ بهمن ۱۳۶۷ بود. پدرم طبق معمول برای رفتن به سرکار آماده شد و خواهر ۹سالهام راهمراه خود برد تا به مدرسه برساند. هنوز چند دقیقهای از رفتنش نگذشته بود که صدای شلیک گلوله آمد. سراسیمه از خانه خارج شدیم. ماشین پدرم وسط کوچه بود. به سمتش دویدیم، در ماشین باز شد. خواهرم در حالی که تمام صورتش غرق خون بود از آن بیرون آمد و شوکه شده بود.
دو موتور با چهار سرنشین از عناصر گروهک منافقین اتومبیل پدرم را به رگبار بسته بودند و او را به همراه رانندهاش به شهادت رساندند. خدا را شکر خواهرم زیر صندلی پنهان شده بود و از لحاظ جسمی آسیبی ندید؛ اما بعد از آن حادثه دچار مشکلات روحیه زیادی شد.
منافقین پدرم را ناجوانمردانه به شهادت رساندند. ایشان جز اینکه به مردم خدمت کند و گره از مشکلات آنها باز کند کار دیگری نمیکرد.