با پیروزی انقلاب اسلامی ایران، گروهک کومله و دمکرات مانند دیگر گروهکهای ضدانقلاب، با مشی تروریستی و مسلحانه به مقابله با حکومت مرکزی ایران برخاست. این گروهک ابتدا ادعا کرد که جمهوری اسلامی قطاری در همان ریل رژیم طاغوت است، سپس برای اعلام موجودیت خود به جنایاتی همچون ترور مسئولان محلی، شهروندان، حمله به پاسگاهها و... دست زد. با شروع جنگ تحمیلی، گروهک کومله به همراه گروهکهای تروریستی دمکرات و منافقین به لحاظ اطلاعاتی و عملیاتی به همکاری با رژیم بعثی عراق پرداختند.
شهید رجبعلی نوری یکی از قربانیانی است که توسط گروهک تروریستی کومله و دمکرات به شهادت رسید. وی در 10اردیبهشت1335 در شهرستان کلات متولد شد. پدرش کشاورز و مادرش خانهدار بود. او تا مقطع دوم ابتدایی درس خواند، سپس در کنار پدرش مشغول دامداری شد. با شروع انقلاب اسلامی جزو پیشروهای نهضت امام بود و در جبهه کردستان حضور فعالی داشت. وی سرانجام بعد از مجاهدتهای فراوان در 6تیر1363 به دست عناصر تروریستی گروهک کومله و دمکرات به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید، شرحی است بر گفتوگوی بنیاد هابیلیان با برادر شهید رجبعلی نوری:
«ما پنج پسر و دو دختر بودیم. زندگی ما در روستا بسیار خوب و باصفای بود. در ماه مبارک رمضان متولد شد. قرار بود در ماه رجب به دنیا بیاید؛ به همین خاطر از همان ابتدا اسمش را رجب تعیین کردیم. درسش را تا دوم ابتدایی خواند، بعد از آن برای فراگیری قرآن به مکتبخانه رفت و همزمان در کنار پدرم تا 18سالگی دامداری میکرد، بعد از آن در سال 1354 به خدمت سربازی رفت. هیکلش درشت بود؛ به همین علت او را جزو نیروهای یگان ویژه گذاشتند.
در بحبوحه انقلاب شوق عجیبی برای حضور در راهپیماییها و مناسبتهای مذهبی پیدا کرده بود. اول با کمکهای مادی شروع کرد و کمکم خودش هم وارد میدان مبارزه شد.
با آغاز جنگ تحمیلی دیگر آرام و قرار نداشت. حرفش یک کلام بود، میخواست به جبهه برود. مادر و پدرم مخالفت میکردند؛ اما رجبعلی با اصرار و التماس راضیشان کرد و رفت. به عنوان نیروی سپاه پاسداران، عازم کامیاران شد و جزو تکتیراندازان بود. سه بار برای مرخصی آمد؛ اما هر بار که میرفت، سه ماه طول میکشید تا دوباره پیشمان بیاید. آخرین بار چهرهاش نورانی شده بود. رفتارش تغییر کرده بود، به همه اقوام و آشنایان سر زد و از آنها حلالیت طلبید.
رجبعلی آنقدر برخورد و رفتارش با مردم خوب بود که بعد از 33سال هنوز در روستا از او به نیکی یاد میکنند. مقید بود، نمازش را اول وقت بخواند. امکان نداشت، مادرم کاری داشته باشد و رجبعلی برای انجام دادن کار او شتاب نکند.
موقع ناهار، همیشه یک ظرف را پر از غذا میکرد و میگفت: «این را خانه فلان همسایه ببرید. امروز کسی نیست برایش غذا بپزد.»
هنوز به یاد دارم با اینکه او سن زیادی نداشت، چطور همه فامیل روی حرف او حساب باز میکردند. آنقدر عاقل و با فهم و شعور بود که دیگران از او مشورت میگرفتند و همیشه حرفش برای دیگران سند بود.
با شروع جنگ او آنقدر شوق برای حضور در جبهه پیدا کرده بود که نمیشد جلوی او را بگیریم. ما چهارصد رأس دام داشتیم، او نصف آنها را فروخت و در راه انقلاب و جبهه هدیه داد.
سال 1360 ازدواج کرد و مراسم ازدواجش ساده و سنتی در روستا برگزار شد. یک فرزند از او به یادگار مانده است که بعد از شهادت رجبعلی به دنیا آمد.
برایم تعریف کرده بود: «یک روز سر پست نگهبانی، در حال جاگذاری خشابها بودم که تیر به زمین افتاد. برف تا ساق پایم آمده بود. دستم را داخل برفها کردم و تا صبح میگشتم تا تیر را پیدا کنم. با خود گفتم که مبادا به بیتالمال ضرری برسانم.»
چند وقت قبل از شهادتش، مدام به مادرم میگفت: «اگر من شهید شدم، ناراحت نشوید. آنجا جنگ است. این راهی است که خودم انتخاب کردم!»
به ضدانقلاب برادرکش میگویم ما همه در یک مملکت و زیر یک پرچم زندگی میکردیم، چطور توانستید به خاطر اهداف بیگانگان، هموطنان خود را بکشید؟
رجبعلی زمانی که به همراه همرزمانش در کردستان مشغول نگهبانی بودند، مورد کمین کومله و دمکرات قرار گرفتند و او با اصابت تیر به شهادت رسید. کومله و دمکرات جان برادرم را گرفت؛ اما اسلحهاش را نتوانسته بود از او بگیرد. در آن حادثه تروریستی رجبعلی در کنار چهار تن از همرزمانش به شهادت رسید.»