عمليات مرصاد، از زبان سپهبد شهيد حاج على صياد شيرازى
دو سه روز قبل از عمليات «مرصاد» و يا چهار، پنج روز قبل از آن، دشمن (عراقىها) سوء استفاده كرد وقتى كه قطعنامه پذيرفته شد. كدام قطعنامه؟ قطعنامه 598 شوراى امنيت، تازه داشت جمهورى اسلامى قطعنامه را مىپذيرفت كه عراقيها سوء استفاده كردند. فكر كردند جنگ تمام شد و ما هيچ آمادگى نداريم، آمدند از 14 محور در غرب كشور، هجوم آوردند. آنهايى كه با جغرافياى منطقه آشنا هستند، از آن بالا گرفته تنگه با وسيى، تنگه هوران، تنگه ترشابه، بعد هم پاسگاه هدايت، پاسگاه خسروى، تنگاب نو، تنگاب كهنه، نفتشهر، سومار، سرنى تا مهران حدود 14 محور، دشمن آمد داخل، رزمندگان ما را دور زد. ما تا آن روز، 40 تا 50 هزار اسير از آنها داشتيم و آنها اسير از ما كمتر داشتند. اين علميات، خيلى وحشتناك بود! دلهايمان را غم فراگرفت تا آنجا كه امام فرموده بود: «ديگر نجنگيد». من توى خانه بودم; يك دفعه ساعت 30/8 شب از ستاد كل (كه من الان در آنجا كار مىكنم كه در آن موقع معاون عملياتش يكى از برادران سپاه بود.) به من زنگ زد و گفت: فلانی! دشمن از سرپل ذهاب، گردنه پاتاق با سرعت به جلو مىآيد. همين جورى سرش را انداخته پائين مىآيد. من گفتم: كدام دشمن؟! اگر تنها از يك محور سرش انداخته، پس چه جور دشمن است؟! گفت: نمىدانيم گفت: همين طور آمده الان به كرند هم رسيد و كرند را هم گرفتند. چون بعد از پاتاق، مىشود كرند، بعد از كرند، مىشود اسلامآباد غرب و سپس نيز مىآيد به كرمانشاه. گفت: همين جور دارد جلو مىآيد. گفتم: اين چه جور دشمنى است؟ گفت: ما هيچى نمىدانيم. گفتم: حالا از ما چه مىخواهيد؟ گفتند: شما بيائيد برويد منطقه. خلاصه گفتم: اول يك حكمى بنويسد كه من رفتم آنجا، نگويند تو چه كارهاى؟ درست است نماينده حضرت امام هستم ولى نمايندگى حضرت امام از نظر فرماندهى، نقشى ندارد. او گفت: هر حكمى ميخواهى، بگو ما مىنويسيم. ما هر چه فكر كرديم، ديديم مغزمان كار نمىكند.
حواسمان پرت شد كه اين دشمن، چه كسى است. آخر گفتم: فقط به هواپيما بگوييد كه ساعت 30/10 آماده بشود ما با هواپيما برويم به كرمانشاه. هواپيما آماده كردند. ساعت 30/10 رفتيم كرمانشاه. رسيديم كرمانشاه، ديديم اصلا يك محشرى است. مردم ريختند بيرون شهر از شدت وحشت. اين جاده بين كرمانشاه بيستون تقريبا حالت بلوارى دارد. تمام پر آدم، يعنى اصلا هيچ كس نمىتواند حركت كند. طاق بستان محل قرارگاه بود. مجبور شديم پياده شويم، ماشين گرفتيم، رفتيم تا رسيديم تا ساعت 30/1 شب ما دنبال اين بوديم، اين دشمنى كه دارد مىآيد، كيه؟ ساعت 30/1 شب يك پاسدارى سراسيمه و ناراحت آمد، گفت: من اسلامآباد بودم، ديدم منافقين آمدند، ريختند توى شهر (تازه فهميدم منافقين هستند ريختند توى شهر.) شهر را گرفتند آمدند پادگان ارتش را (كه آن موقع ارتش آنجا نبود ارتش همه توى جبههها بودند فقط باقى مانده آنها بودند.) گرفتند.فرمانده، سرهنگى بود. حرفشان را گوش نمىكرد. همان جا اعدامش كردند و مىخواستند بيايند به طرف كرمانشاه، توى مردم گير كردند، چون مردم بين اسلامآباد تا كرمانشاه با تراكتور، ماشين و هر چى داشتند، ريختند توى جاده. پس اولين كسى كه جلوى آنها را گرفته بود خود مردم بودند. من به آقاى «شمخانى» كه الان وزير دفاع است و آن وقت معاون عملياتى در ستاد كل بود گفتم: فلانی! ما كه الان كسى را نداريم، با كدام نيرو دفاع كنيم، نيروهامون هم توى جبهه ماندهاند. اينجا كسى را نداريم; هوانيروز همين نزديك است، زنگ بزن به فرمانده آنها، خلبانها ساعت 5 صبح آماده شوند، من مىروم توجيهشان مىكنم. (از زمين كه كسى را نداريم.) با خلبانان حمله مىكنيم. ايشان زنگ به فرمانده هوانيروز مىزند، مىگويد: من شمخانى هستم. فرمانده هوانيروز مىگويد: من به آقاى شمخانى ارادت دارم، ولى از كجا بفهمم كه پشت تلفن، شمخانى باشد، منافق نباشد؟ تلفن را من گرفتم. من اكثر خلبانها را مىشناختم، چون با اكثر آنها خيلى به ماموريت رفته بودم. همه آنها آشنا هستند. همين طور زنگ زدم اسمش «انصارى» بود. گفتم: صداى مرا مىشناسى؟ تا صداى ما را شنيد، گفت: سلام عليكم. و احوال پرسى كرد. فهميد. گفتم: همين كه مىگوييد، درست است. ساعت 5 صبح خلبانها آماده باشند تا من توجيهشان كنم. صبح تا هوا روشن شد شروع كنيم و گرنه، ديگه منافقين بريزند، اوضاع خراب مىشود; 5 صبح، ما رفته بوديم; همه خلبانها توى پناهگاه آماده بودند، توجيهشان كرديم كه اوضاع خراب است، دوتا هلىكوپتر جنگى كبرى، يك 214 آماده بشوند و با من بيايند. اول ببينم كار را از كجا شروع كنيم؟ بعد، بقيه آماده باشند تا گفتيم، بيايند. اين دو تا كبرى را داشتيم; خودمان توى هلىكوپتر 214 جلو نشستيم. گفتم: همين جور سر پائين برو جلو ببينيم، اين منافقين كجايند. همينطور از روى جاده مىرفتيم نگاه مىكرديم، مردم سرگردان را مىديديم. 25 كيلومتر كه گذشتيم، رسيديم به گردنه چال زبر كه الان، اسمش را گذاشتهاند «گردنه مرصاد». من يك دفعه ديدم، وضعيت غير عادى است، با خاك ريز جاده را بستند يك عده پشتش دارند با تفنگ دفاع مىكنند. ملائكه و فرشتگان بودند! از كجا آمده بودند؟ كى به آنها ماموريت داده بود؟! معلوم نبود. هلىكوپتر داشت مىرفت. يك دفعه نگاه كردم، مقابل اونور خاكريز، پشتسرهم تانك، خودرو و نفربر همين جور چسبيده و همه معلوم بود مربوط به منافقين است و فشار مىآورند تا از اين خاك ريز رد بشوند. به خلبانها گفتم: دور بزنيد و گرنه ما را مىزنند. به اينها گفتم: برويد از توى دشت. يعنى از بغل برويم; رفتيم از توى دشت از بغل، معلوم شد كه حدود 3 تا 4 كيلومتر طول اين ستون است. من كلاه گوشى داشتم. مىتوانستم صحبت كنم; به خلبان گفتم: اينها را مىبينيد؟ اينها دشمنند برويد شروع كنيد به زدن تا بقيه هم برسند. خلبانهاى دوتا كبرىها رفتند به طرف ستون، ديدم هر دويشان برگشتند. من يك دفعه داد و بيدادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتيد؟ گفتند: بابا! ما رفتيم جلو، ديديم اينها هم خودىاند. چىچى بزنيم اينهارو؟! خوب اينها ايرانى بودند، ديگه مشخص بود كه ظاهرا مثل خودىها بودند و من هر چه سعى داشتم به آنها بفهمانم كه بابا! اينها منافقند. گفتند: نه بابا! خودى را بزنيم! براى ما مسئله دارد; فردا دادگاه انقلاب، فلان. آخر عصبانى شدم، گفتم بنشين زمين. او هم نشست زمين. ديديم حدودا 500 مترى ستون زرهى نشستهايم و ما هم پياده شديم و من هم به خاطر اينكه درجههايم مشخص نشود، از اين بادگيرها پوشيده بودم، كلاهم را هم انداخته بودم توى هلىكوپتر. عصبانى بودم، ناراحت كه چه جورى به اينها بفهمونم كه اين دشمن است؟! گفتم: بابا! من با اين درجهام مسؤولم. آمدم كه تو راحتبزنى; مسؤوليتبا منه. گفت: به خدا من مىترسم; من اگر بزنم، اينها خودىاند، ما را مىبرند دادگاه انقلاب. حالا كار خدا را ببينيد! منافقين مثل اينكه متوجه بودند كه ما داريم بحث مىكنيم راجع به اينكه مىخواهيم بزنيم آنها را.
منافقين سرلوله توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. حالا من خودم توپچى بودم. اگر من مىخواستم بزنم با اولين گلوله، مغز هلىكوپتر را مىزدم. چون با توپ خيلى راحت مىشود زد. فاصله يا برد 20 كيلومترى مىزنيم، حالا كه فاصله 500 مترى، خيلى راحت مىشود زد. اينها مثل اينكه وارد هم نبودند، زدند. گلوله، 50 مترى ما كه به زمين خورد، من خوشحال شدم، چون دليلى آمد كه اينها خودى نيستند. گفتم: ديدى خودىها را؟ اينها بچه كرمانشاه بودند، با لهجه كرمانشاهى گفتند: به على قسم الان حسابش را مىرسيم. سوار هلىكوپتر شدند و رفتند. جايتون خالى. اولين راكتى كه زد، كار خدا بود، اولين راكتخورد به ماشين مهماتشان. خود ماشين منفجر شد. بعد هم اين گلولهها كه داخل بود، مثل آتشفشان مىرفتبالا. بعد هم اينها را هرچه مىزدند، از اين طرف، جايشان سبز مىشدند، باز مىآمدند. من ديگه به هلىكوپتر كبرى گفتم: بچهها! شماها بزنيد; ما بريم به دنبال راه ديگه. چون فقط كافى نبود كه از هوا بزنيم، بايد كسى را از زمين گير مىآورديم. ما ديگه رفتيم شناسايى كرديم; يك عده توى سه راهى روانسر، يك عده توى بيستون، فلاكپ، هرچه گردان بود، اينها را با هلىكوپتر سوار مىكرديم، دور اينها مىچيديم. مثل كسى كه با چكش مىخواهد روى سندان بزند اول آزمايش مىكند بعد مىزند كه درستبخورد. ما ديگه با خيال راحت دور آنها را گرفتيم. محاصره درست كرديم; نيروهاى سپاه هم از خوزستان بعد از 24 ساعت، رسيد. نيروهاى ارتش هم از محور ايلام آمد. حال بايد حساب كنيد از گردنه چال زبر تا گردنه حسن آباد، 5 كيلومتر طولش است. همه اينها محاصره شدند ولى هرچى زده بوديم، باز جايش سبز شده بود. بعد از 24 ساعتبا لطف خداوند، اينان چه عذابى ديدند... بعضى از آنها فرارى مىشدند توى اين شيارهاى ارتفاعات، كه شيارها بسته بود، راه نداشت، هرچه انتظار مىكشيديم، نمىآمدند. مىرفتيم دنبال آنها، مىديديم مردند. اينها همه سيانور خوردند، خودشان را كشتند. توى اينها، دخترها مثلا فرماندهى مىكردند. از بيسيمها شنيده مىشد: زرى، زرى! من بگوشم. التماس، درخواست چه بكنند؟ اوضاع براى آنها خراب بود. ما ديديم اينها هم منهدم شدند... بعد گفتيم، برويم دنباله اينها را ببنديم كه فرار نكنند. باز دوباره دو تا هلىكوپتر كبرى گير آورديم و يك هلىكوپتر 214، كه رفتم به طرف گردنه پاتاق. از اسلامآباد رد مىشدم، جاده را نگاه مىكردم كه ببينم منافقين چگونه رفت و آمد مىكنند. ديديم يك وانتى با سرعت دارد مىرود. حقيقتش دلمون نيامد كه اين يكى از دستمون در بروند; به خلبان كبرى گفتم: از بغل با اون توپت توپ 20 ميلى مترى خوبى دارند. از 2/3 كيلومترى خوب مىزند.- يك رگبارى بزن، ترتيبش را بده. گفت: اطاعت ميشه. تا آمدم بجنبم، ديدم هلىكوپتر رفته بالاى سرش، مثل اينكه مىخواهد اينها را بگيرد، من گفتم: «جلو نرو زيرا اگر بروى جلو، مىزنندت.» يك دفعه هلىكوپتر را زدند، ديدم هلىكوپتر رفت، خورد به زمين شخم زده. يك دود غليظى مثل قارچ، بلند شد; مثل اينكه دود از كله ما بلند شد كه اى كاش نگفته بوديم: برو! اشتباه كردم. حالا چكار كنيم؟ خلبان را نجات بدهم، ما را هم مىزدند;
آنجا پر منافق بود به هر صورت، خلبانها را راضى كردم كه برويم يك آزمايش كنيم، ببينيم مىتوانيم كه خلبان را نجات بدهيم. ديديم هلىكوپتر دومى گفت: من توپم كار نمىكند، نمىتوانم پشتيبانى كنم; برويم آنجا، مىزنند. گفتم: هيچى، اينها كه شهيد شدند، برويم به طرف ادامه هدف. رفتيم محل را شناسائى كرديم. حدود يكى دو گردان نيرو را من توى گردنه پاتاق پياده كردم و راه را بر آنها بستم كه فرار نكنند. برگشتيم، شب شد. صبح ساعت 8 بود كه من توى طاق بستان بودم. يك دفعه، تلفن زنگ زد; فرماندهى هوانيروز گفت: فلان كس! دوتا خلبان پيش من هستند، دوتا خلبانى كه ديروز گفتى شهيد شدند. گفتم: چى؟ من خودم ديدم شهيد شدند! گفت: آنها آمدند. بعد، خودمان را به خلبانها رسانديم. تعريف كردند و گفتند: ما رفتيم آنها را از نزديك كنترل كنيم، ما را زدند; سيستمهاى فرمان هلىكوپتر، قفل شد. يعنى ديگه كنترل نبود. ما فقط با هنر خودمان، زديم به خاك به صورت سينمال، كه سقوط نكنيم. وقتى زديم، يك دفعه ديديم موتور دارد آتش مىگيرد ولى ما زندهايم. هنوز يكى از كابينها باز مىشد. لكن كابين ديگرى باز نمىشد، قفل شده بود. شيشهاش را با سنگ شكستيم، آمديم بيرون، دوتايى از اين دود استفاده كرديم و به طرف تپه مقابل فرار كرديم. بعد، منافقين كه آمدند، ديدند جايمان خالى است، رد پايمان را ديدند و ديدند كه ما داريم پاى تپه مىرويم. افتادند دنبال ما. بالاى تپه رسيدم. نه اسلحهاى داريم نه چيزى. خدايا! (شهادتين را مىگفتيم). كار خدا، يك دفعه ديديم از طرف ايلام دوتا كبرى اصلا چه جورى شد كه يك دفعه اونجا پيدا شدند؟! آمدند به طرف جاده، شروع كردند به زدن اينها و آنها هم پا به فرار گذاشتند. حالا اينها از اين ور فرار مىكنند، ما از اون ور فرار مىكنيم. ما هم از فرصت استفاده كرديم به طرف روستاهايى كه فكر كرديم داخل آنها، ديگه منافق نيست، رفتيم. بعد، رسيديم به روستا، و خيالمان راحتشد كه ديگر نجات پيدا كرديم. تا رفتيم توى روستا، مردم دور ما را گرفتند. منافقين! منافقين! گفتيم: بابا! ما خودى هستيم; ما خلبانيم. گفتند: نه، شما لباس خلبانى پوشيديد. و شروع كردند به كتك زدن ما. كار خدا يكى از برادرهاى سپاه اونجا پيدا شده، گفته: شما كى را داريد مىزنيد؟ كارتشان را ببينيد. كارتمان را ديدند، گفتند: نه بابا! اينها خلبانند. شروع كردند رو بوسى با اينها يك پذيرائى گرم. صبح هم هلىكوپتر كبرى آنجا پيدا شده بود. هلىكوپتر كميته، ساعت 8 آنها را رسانده بود به محل پايگاه، كه آنها را ما حالا ديديم. به هر حال خداوند متعال در آخر اين روز جنگ يا عمليات «مرصاد» به آن آيه شريفه، عمل كرد. كه خداوند در آيه شريفه مىفرمايد: «با اينها بجنگيد، من اينها را به دستشما عذاب مىكنم و دلهاى مؤمن را شفا مىدهم. و به شما پيروزى مىدهيم.» (توبه-14) و نقطه آخر جنگ با پيروزى تمام شد. كه كثيفترين و خبيثترين دشمنان ما (منافقين) در اينجا به درك واصل شدند و پيروزى نهايى، ما يك پيروزى عظيمى بود.