شهید سید مجید شوشتری در تاریخ ۲۰مرداد۱۳۴۵ در مشهد به دنیا آمد. پدرش انگشترساز بود و مادرش خانهدار. سید مجید اولین فرزند یک خانواده هفت نفره بود. پسری بازیگوش و مهربان بود. وی تحصیلاتش را تا مقطع دوم دبیرستان ادامه داد و در همان حین به علت فعالیت ضدانقلاب در کردستان برای یاری مردمش به آنجا شتافت. سید مجید ۵ سال در جبهههای کردستان حضور داشت و سرانجام در تاریخ ۱شهریور۱۳۶۴ در منطقه دیواندره به دست مزدوران گروهک کومله به مقصودش که همانا شهادت بود، رسید.
گزارش دیدار این هفته تیم سرگذشتپژوهی استان خراسان بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور) با مادر این شهید بزرگوار در ادامه آمده است:
کمی دیرتر از موعد مقرر به محل رسیدیم. بعد از باز شدن درب منزل شهید، پلهها را بالا رفتیم تا وارد منزلشان شدیم. مادر شهید به استقبالمان آمد و بعد از احوالپرسی گرم وارد اتاقی شدیم که روبهروی در ورودی آن عکس بزرگی از شهید زده شده بود.
مادر شهید خاطراتش را اینگونه برایمان بازگو کرد:
«مجید سال ۱۳۴۵ به دنیا آمد. اولین فرزندم بود. در دوران بارداری خواب دیدم فردی شالی سبز به من داد که رویش نوشته شده بود «مجید»، به همین دلیل تصمیم گرفتیم این نام را برای فرزندم انتخاب کنیم.
مجید پر از شور و نشاط بود و با همه راحت ارتباط برقرار میکرد. از ۵ سالگی با افراد بزرگتر از خودش هم بازی میشد. تا آن زمان ساکن مشهد بودیم و بعد به تهران رفتیم. حدود ۶ سال در تهران بودیم و دوباره به مشهد بازگشتیم. سید مجید ۱۱ ساله بود که شور انقلاب به راه افتاد. او همپای سایر جوانان در مساجد فعالیت داشت و با علما ارتباط برقرار میکرد. در تظاهراتها حضوری فعال داشت؛ حتی یک مرتبه در شلوغیهای چهارراه لشگر از پشت وانت افتاد و پایش شکست.
زمان فراغتش را با پدرش در مغازه کار میکرد. خیلی مهربان بود. کوهنوردی را دوست داشت و اکثر اوقات این ورزش را انجام میداد. نماز خواندنهایش بسیار زیبا بود. او همیشه به امام زمان(عج) توسل میکرد و هر روز دعای عهدش را میخواند.
آن سال حدودا ۱۳ ساله بود که برای رفتن به جبهه اجازه خواست. من و پدرش اجازه ندادیم؛ اما مجید زبان نرمی داشت، همیشه همینطور بود و با زبان نرم و اخلاق خوش همه را قانع میکرد. با همین صحبتها من و پدرش را راضی کرد و به جبهه رفت. میگفت: «اگر امروز اجازه ندهید من بروم، فردا جواب امام زمان را چه میدهید؟» البته چون ۱۳ ساله بود مجبور شد شناسنامهاش را دستکاری کند.
دومین شبی که در جبهه بود، خواب دیدم در سالن راهآهن برای بدرقهاش رفتهام. وقتی قطار حرکت کرد، بیتاب شدم. ناگهان قطار ایستاد و پسرم ظرف آبی به من داد. بعد از آن وقتی از خواب بیدار شدم آرامش داشتم. حدود ۵ سال در جبهههای کردستان حضور داشت. در آنجا به عنوان فرمانده انتخاب شده بود.
مدتی بود که من و پدرش برای سفر حج ثبت نام کرده بودیم. یک روز که مجید برای مرخصی به خانه آمده بود، خبر آورد که اسممان برای حج درآمده. به او گفتم: «دوست داری چه چیزی برایت سوغاتی بیاورم؟» گفت: «من زودتر از شما میروم.» همینطور هم شد و ۲ ماه بعد از شهادتش به حج رفتیم و تمام مدت احساس میکردم که همراه من طواف میکند.
همیشه میگفت: «برای من دعا کنید تا اسیر و زخمی نشوم. دعا کنید شهید شوم.» گاهی میگفت: «مادر از من دل بکنید تا من هم پرواز کنم.»
در طول این ۵ سال چند باری مجروح شد و به تهران منتقل شد. آخرین مرتبهای که به منزل آمد، قبل از انتخابات سومین ریاست جمهوری بود. وقتی میخواست برود، خیلی بیطاقت شده بودم، دست خودم نبود. میگفت: «این مرتبه که بروم، ۱۲ روز دیگر برمی گردم.» هنگام خروج از خانه خواهرش روی پلهها نشسته بود و گریه میکرد. وقتی سید مجید از کنارش رد شد، گفت: «گریه نکن، خواهر شهید که گریه نمیکند!»
وقتی من و پدرش برای بدرقه به حیاط آمده بودیم، گفت: «بروید، نمیخواهد بیایید.» درخانه که بسته شد، حس کردم تمام وجودم را با خود برد.
طبق قولی که داده بود؛ ۱۲ روز بعد بازگشت. شش روز بعد از رفتنش شهید شد و ۶ روز بعد از آن هم جنازهاش را آوردند.
نحوه شهادتش را مدتی بعد یکی از دوستانش برایم تعریف کرد: «شب حادثه ۶ نفر بودیم که برای تامین جاده دیواندره رفتیم. آن شب کوملهها حمله کردند. چون برای تامین جاده رفته بودیم سلاح داشتیم؛ اما به علت تاخیر نیروهای پشتیبانی، تعدادمان کم بود و نتوانستیم مقاومت کنیم. کوملهها تمام بچهها را به طرز فجیعی شهید کرده و در نهایت تیر خلاصی زدند. سید مجید نصف سرش با نارنجک رفت و یک تیر خلاصی هم به قلبش زدند. من که به شدت از ناحیه شکم مجروح شده بودم و پایم نیز قطع شده بود به گمان کوملهها زنده نمیماندم و آنها هم مرا به حال خود رها کردند و از تیر خلاصی جان به در بردم. بعد از این واقعه آنها تمامی مدارک ما را برداشتند و با خود بردند.»
چند روز از رفتن سید مجید میگذشت. دو نفر از سپاه به خانهمان آمدند. خبر شهادت سید مجید را آورده بودند؛ اما به علت کم سن و سال بودن من و پدر شهید نتوانستند چیزی بگویند! در آن زمان من ۳۴ سال سن داشتم و همسرم ۳۶ ساله بود.
فردای آن روز شوهر خواهرم آمد و گفت: «سید مجید کجاست؟» در پاسخ به او گفتم: «به جبهه رفته و هنوز برنگشته است.» گفت: «وقتی به جبهه میروند در آنجا چه کاری انجام میدهند؟»
با سوالاتش متوجه شدم سید مجید شهید شده است. آن شب به حرم رفتم و تا ساعت ۲ نیمه شب در حرم بودم. زمانی که به خانه آمدم، انجام کارهای مراسم را شروع کردم. خداوند خیلی به من صبر داد. من در مجلس سید مجید بنا به وصیتش مشکی نپوشیدم، او حتی گفته بود: «مرا جوان ناکام نخوانید.»
ضدانقلاب عدهای کوردل و از خدا بیخبر هستند. آنها به اسلام خیانت کردند و به خودشان ظلم کردند. پسر من به آرزویش که شهادت بود، رسید. از شهادت سید مجیدم اصلا پشیمان نیستم.»