شهید سیدجواد مدرس در سال 1337 در مشهد متولد شد و دوران کودکی را به تحصیل و کار پرداخت. سال 1356 به سربازی رفت. او جوانی مبارز و در راه انقلاب اسلامی فعال بود. هنگامی که امامخمینی(ره) به سربازان دستور فرار از پادگانها را دادند، او نیز اطاعت کرد و از تهران به مشهد آمد. در دوران انقلاب جوانی مشتاق و فعال بود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی مدتی در کمیتههای مردمی بود، سپس برای تمامکردن سربازی به تهران رفت و سربازیش را به پایان رساند.
با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به صحنههای دفاع مقدس شتافت و در آبانماه سال 1360 هنگامی که به مرخصی آمده بود، شب تاسوعای حسینی، مقابل منزلشان در خیابان امامرضا(ع) توسط عناصر گروهک تروریستی منافقین به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید، شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با خانواده شهید سیدجواد مدرس:
از پلههای آپارتمان بالا رفتیم و مادر شهید، بهگرمی از ما استقبال کرد. منزلشان کوچک ولی باصفا بود. خواهر شهید هم حضور داشت. چیدمان منزل جالب بود؛ عکس امام(ره) و مقام معظم رهبری، روی دیوار بود و دقیقاً روبهروی آنها عکس شهید قرار داشت.
مادر شهید صحبتهایش را اینگونه آغاز کرد:
«سال 1337 به دنیا آمد. قبلش یک دختر و یک پسر داشتم. پسرم همان زمان نوزادیاش فوت کرد و بعد او خدا جواد را به من داد. وقتی حامله بودم، به کربلا رفتیم. همانجا نیت کردم که اگر پسر باشد، اسمش را جواد بگذارم.
انگار سفر کربلا این بچه را عاشق امامحسین(ع) کرده بود. به یاد دارم، یک روز که خانه نبودم، جواد و خواهرش در همان عالم بچگی، بازی میکردند و صحنه کربلا را برای خودشان بازسازی میکردند. نوبت که رسید به آتشزدن خیمهها، آنها هم تختی که در حیاط خانه بود را آتش زدند. خدا را شکر تا زمانی که من به خانه رسیدم، اتفاق خاصی نیوفتاده بود!
بچه بازیگوشی بود. مردمآزاری نمیکرد؛ اما شیطنت داشت. با همه این احوالات به حرف من و پدرش خیلی گوش میداد. یادم نمیآید که به ما بیاحترامی کرده باشد.
لحن شیرینی داشت. همین ویژگیهایش بقیه را جذب میکرد. انضباطش بیست بود؛ ولی زیاد اهل درسخواندن نبود. تا سوم هنرستان خواند و بعد سر کار رفت. اوایل در مغازه پدرش کار میکرد، ابزارفروشی داشتیم. پدرش میگفت: «از وقتی جواد به مغازه آمده، انگار مغازه رونق گرفتهاست. این پسر خیلی دل به کار میدهد.» چند وقت بعد، در کارخانه قند ناب مشغول شد و کارهای فنی کارخانه را انجام میداد. وضع مالی ما نسبتا خوب بود؛ به همین دلیل جواد خیلی دقت میکرد تا نکند یکوقت نوع پوششی که دارد، باعث شود بقیه کارگرهای کارخانه در دل حسرت بخورند. خیلی رعایت میکرد.
همان زمانها بود که آموزش کوهنوردی دید و کارت مربیگری خود را گرفت. روزی که به او کارت دادند، به خانه آمد و باخنده گفت: «مامان! من برای خودم آدم بزرگی شدم، هر کسی در این سن مربی نمیشود.» اون موقع بچهام 16 سالش بود.
در کارخانه مشغول بود؛ اما همان زمان دورههای آموزشی سپاه را نیز میدید. وقتی جنگ شروع شد، دو ماه به جبهه جنوب رفت. زمانی که برگشت خیلی از بنیصدر شکایت میکرد. یک روز داشتم در روزنامه مطلبی درباره بنیصدر میخواندم، به او گفتم: «جوادجان بیا! شما هم این روزنامه را بخوان و ببین چه نوشته است.» گفت: «مادر! باید ببینید چقدر از بچههای مردم بهخاطر او در جبههها شهید میشوند.»
چند وقت بعد به جبهه غرب، ارتفاعات بازیدراز رفت. مدتی بود، متوجه شده بودم به چند نفر از دوستانش بدهکار شده است. گفتم: «مادر پولهایت را چهکار میکنی؟» گفت: «مادرجان کردهای آنجا خیلی نیازمند هستند.» فهمیدم همه پولهایش را به مردم بخشیده است.
از شهادت زیاد حرف میزد. میگفت: «مامان من آخر شهید میشوم.» حتی همان نزدیکیهای شهادتش بود که گفت: «عکسم را بدهید تا بزرگش کنم.» گفتم: «عکس بزرگ میخواهی چهکار؟» گفت: «وقتی شهید شوم، برای بزرگکردن عکسم اذیت میشوید.»
نگذاشتم عکس را ببرد، با خنده گفتم: «تو شهید شوی؟! این حرفها چیه که میزنی بچه؟»
اما جوادم راست گفت؛ وقتی ترورش کردند، شب تاسوعای حسینی بود. همهجا تعطیل بود. یکی از دوستانش با هزاربدبختی عکسش را بزرگ کرد و به مراسم رساند.
پسرم را جلوی خانهمان ترور کردند. این همه جبهه رفت و آمد، اتفاقی برای او نیوفتاد، آخر جلوی خانه خودم پسرم را ترور کردند.
کار همین منافقین بود. چقدر از جوانان مردم را بیگناه به شهادت رساندند.
غروب جمعه بود که شهیدش کردند. به خانه بازمیگشت. چند خانه مانده بود تا به خانه خودمان برسد که یک ماشین از کنارش رد شد و نامش را صدا زد. وقتی جواد برگشت، سه تا تیر به او شلیک کردند که دو تیر به دیوار و یکی به قلبش اصابت کرد.»