من فقط 11 سال داشتم که منافقین پدرم را جلوی چشمم ترور کردند

Molazade Family

شهید حاج محمدحسن ملازاده شاهرودی در سال 1324 در خانواده‌ای مذهبی در شهر مقدس مشهد به دنیا آمد. تحصیلات خود را تا ششم ابتدایی ادامه داد و خیلی زود وارد بازار کار شد. وی با اندک سرمایه‌ای که پدرش در اختیارش گذاشته بود، کار خود را از دست‌فروشی شروع و به مرور پیشرفت کرد.
شهید ملازاده در کنار کسب و کار، در راهپیمایی‌ها و سخنرانی‌های مراجع و علمای شهر شرکت می‌کرد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی همچنان به فعالیت‌های خود ادامه داد. او از حامیان انقلاب و اسلام در بازار بود و همین موضوع باعث شد منافقین در 10شهریور1360 جلوی منزلش و در مقابل چشمان دو تن از فرزندانش او را به شهادت برسانند.

آنچه در ادامه می‌خوانید، شرحی است بر گفت‌وگوی هابیلیان با خانواده شهید محمدحسن ملازاده شاهرودی:

پله‌های خانه را یکی‌یکی بالا رفتیم تا به در منزل رسیدیم. نوه شهید در را برایمان باز کرد. همسر و پسر شهید به استقبالمان آمدند و بعد از سلام و احوال‌پرسی به سمت اتاق پذیرایی هدایت شدیم. آرام نشسته بودیم و اطرافمان را نگاه می‌کردیم. ابتدا که وارد شدیم، عکس بزرگی از امام‌خمینی(ره) و مقام معظم رهبری جلوی چشممان بود. عکس خود شهید هم که بر روی سنگی حکاکی شده بود، کنار دیوار آشپزخانه نصب کرده بودند؛ البته عکس دیگری هم داشتند که روی‌به‌روی ما بر دیوار پذیرایی بود.

کمی که گذشت و از این طرف و آن طرف گفتیم، حاج‌خانم با بغض، شروع به روایت همسرش کرد:

Molazade1

«اسمش محمدحسن بود. سال 1324 دنیا آمد. در مشهد زندگی می‌کردند و پدرش کارمند اداره ثبت بود. محمدحسن پسر اول خانواده بود. تا ششم ابتدایی درس خواند، بعد از آن هم سر کار رفت. آن زمان جوراب می‌فروخت. وقتی به سن سربازی رفتن رسید، هر کار کردند، حاضر نشد برود. سربازی رفتن را خدمت به رژیم شاهنشاهی می‌دانست.

سال 1349 ازدواج کردیم. محمدحسن یک مغازه لباس‌فروشی راه انداخته بود. یکی از همسایه‌های مغازه واسطه شد و خانواده‌هایمان با هم آشنا شدند. یکی از مهم‌ترین ملاک‌هایش برای ازدواج، حجاب بود. من خیلی رعایت می‌کردم. حجاب من را خیلی دوست داشت.

به نماز جماعت و نماز شب خیلی اهمیت می‌داد. این موضوع را همان شبی که عقد کردیم، متوجه شدم. آن شب هم نماز شبش ترک نشد.

رفتارش برایم جالب بود. گردش و تفریح ما در دوران عقد، سرزدن به خانواده‌های مستضعف بود. یادم است، یک‌بار من را به خانه خانمی فلج برد. آن خانم دوتا بچه یتیم داشت و روی ویلچر می‌نشست. محمدحسن به این خانواده کمک می‌کرد. من را آنجا برده بود تا با دردهای مردم غریبه نباشم.

یک سال بیشتر در دوران عقد نبودیم. زود سر خانه و زندگی‌مان رفتیم. از همان ابتدای زندگی با همه همسایه‌ها دوست شد و باب رفت‌وآمد با آن‌ها را باز کرد. یک روز به من گفت: «اگر می‌بینی با آن‌ها رفت‌وآمد دارم، به این خاطر است که اگر دو روز دیگر خواستیم کمکشان کنیم، صمیمی باشیم و خدای نکرده شرمنده نشوند.»

واقعا همه کارهایش سنجیده و به‌جا بود. طوری برخورد می‌کرد که من هم اذیت نشوم و به زحمت نیوفتم. به رفاه خانواده خیلی اهمیت می‌داد؛ ولی اصلا اهل تجمل نبود. سعی می‌کرد، ساده‌ترین زندگی را داشته باشد.

سال 1351 اولین پسرمان دنیا آمد. بعدها خدا دوتا پسر دیگر و یک دختر هم به ما بخشید. همه پشت سر هم بودند. آن زمان هم فعالیت‌های انقلابی محمدحسن شروع شده بود. همان اول کار عکس امام را به دیوار مغازه‌اش نصب کرد و توسط ساواک دستگیر شد. خدا را شکر زود آزادش کردند.

جایگاه زن برایش خیلی ارزشمند بود. همیشه با احترام با من برخورد می‌کرد. کارهای بیرون از منزل با خودش و پسرها بود. زمان انقلاب، بین فامیل من اولین خانمی بودم که همراه همسرم در تظاهرات‌ها شرکت می‌کردم. محمدحسن واقعا مشوقم بود.

بعد از پیروزی انقلاب حتی ذره‌ای از فعالیت‌هایش کم نشد. جلوی در مغازه‌اش یک تابلو زده بود و اخبار روز و بریده‌های روزنامه‌ها را روی آن می‌چسباند. من در جریان دقیق کارهایش نبودم. گاهی اوقات می‌دیدم، صبح می‌رود و دیروقت برمی‌گردد؛ این درحالی بود که مغازه هم نرفته بود. چند بار که از او پرسیدم: «معلوم هست چه‌کار می‌کنی؟»  با شوخی و خنده گفت: «اگر بگویم، ریا می‌شود.» تا اینکه بالاخره یک روز زبان باز کرد و متوجه شدم در کمیته انقلاب اسلامی فعالیت می‌کند. همه اطلاعات من از فعالیت‌هاش همین بود. محمدحسن خیلی مظلوم و تودار بود.

هر چه از محمدحسین حرف بزنم، خسته نمی‌شوم. 

پسر شهید ادامه داد:

«دهم شهریور سال 1360 بود. ساعت 12:30 بود و ما در کوچه مشغول بازی بودیم. دیدیم بابامون به سمت خانه می‌آید. هم‌زمان با پدرم، یک موتورسوار نزدیک خانه همسایه شد و وانمود کرد که زنگ می‌زند. ما جلوی در حیاط ایستاده بودیم و با پدر صحبت می‌کردیم. آن فرد از پشت سر به سمت بابا آمد و تا پدر خواست برگردد، اسلحه‌اش را گذاشت رو سر بابا و شلیک کرد. من فقط 11 سال داشتم که منافقین پدرم را جلوی چشمم ترور کردند.»

همسر شهید ادامه داد:

«من در آشپزخانه بودم. صدای گلوله را شنیدم. ناگهان پسرها به داخل خانه دویدند و مدام می‌گفتند: «بابا!» سمت کوچه دویدم. محمدحسن روی زمین افتاده بود. هیچی متوجه نمی‌شدم. خون از گوشه سرش می‌ریخت. کنارش نشستم و سرش را در بغل گرفتم. هنوز زنده بود. به من نگاه کرد و بعد چشمانش را برای همیشه بست. تروریست‌ها از اعضای گروهک تروریستی منافقین بودند. این بچه‌ها چه گناهی کرده بودند که یک عمر سایه پدر را از سرشان کم کردند و جلوی چشمشان پدرشان را ترور کردند؟»


مطالب پربازدید سایت

شهادت یک نوزاد در حمله تروریست‌ها

حمله تروریست‌ها در ایام نوروز

جدیدترین مطالب

شهادت یک نوزاد در حمله تروریست‌ها

حمله تروریست‌ها در ایام نوروز

احمد عطایی مدیر انتشارات قدر ولایت

باید اعترافات و اسناد جنایات منافقین منتشر شود

دادگاه منافقین اقدامی در مسیر عدالت؛

روایت خانواده‌های شهدای ترور از جنایت‌های فرقه نفاق

دی 1402
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
5
6
7
8
9
10
11
12
14
15
16
17
18
19
21
22
23
28
29

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان