خاطرات محمد رضا اعتماديان(1)

Etemadiyan

حادثه هفتم تير

در جريان انفجار دفتر حزب جمهوري اسلامي و فاجعه هفتم تير ، من در آنجا حضور نداشتم . آن روز سه مرتبه از طرق مختلف با من تماس گرفتند و اصرار داشتند كه به طور حتم در جلسه آن شب شركت نمايم ، ولي از آنجا كه لياقت شهادت را نداشتم ، حدود يك ربع قبل از حركت به دفتر حزب ، پرونده اي را به من دادند كه مطالعه آن سه ربع ساعت طول كشيد .

وقتي دقت كردم ، ساعت 15 : 7 بود و چون شهيد بهشتي فردي مقيد و مقرراتي بود ، ترديد داشتم كه با تأخير به جلسه بروم ، بنابراين به منزل رفتم . ساعت حدود هشت بود كه يكي از دوستان تلفن زده و احوال پرسي كرد و چيز ديگري نگفت . متوجه نشدم كه علت تماس او چه بود ، بلافاصله يكي ديگر از دوستان تماس گرفت و گفت : فقط مي خواستم احوال شما را بپرسم . گفتم مگر چه شده است ؟ ايشان گفت : بعد متوجه خواهي شد .

سومين نفري (1) كه با من تماس گرفت ، خبر انفجار دفتر حزب را داد . من بلافاصله با منزل شهيد درخشان كه مسئول دفتر شهيد بهشتي بود تماس گرفتم ، خانم شهيد درخشان مي گفت كه آقاي بهشتي سالم است . با بيت امام نيز تماس گرفتم كه گفتند از شهادت يا سلامت شهيد بهشتي خبري ندارند و از من خواستند تا در اين باره تحقيق كنم .

از اين رو به سمت دفتر حزب رفتم . دود همه فضا را فرا گرفته بود و مردم با گريه مشغول بيرون آوردن اجساد از زير آوار بودند . قابل وصف نيست كه آن شب چقدر سخت گذشت . آقاي دكتر پاك نژاد و برادر ايشان نيز در آن شب به شهادت رسيدند .

تا ساعت يازده شب خبر شهادت دكتر بهشتي را مخفي نگه داشتند ، همچنين برخي از مسئولين ، وزرا ، نمايندگان مجلس و رئيس ديوان عالي كشور و اعضاي شوراي عالي قضايي كشور به همراه معاونين وزرا جزء شهدا بودند .

مشكلات بزرگي پيش رو بود و همه ما را متأثر ساخت ، اما وجود رهبري قوي ، مطمئن و محكم و حضور جدي مردم در صحنه ها باعث شد كه اين اتفاق و لطمه بزرگ ، امور كشور را مختل نكند و حتي اوضاع مملكت به سرعت سر و سامان بگيرد .

حادثه انفجار دفتر نخست وزيري

در تاريخ هشتم شهريور ماه 1360 در دفتر كارم در سازمان اوقاف واقع در خيابان نوفل لوشاتو مشغول به كار بودم كه ناگهان صداي مهيبي شنيدم . با تلفن سياسي كه در سازمان بود با نهاد رياست جمهوري تماس گرفتم ، گفتند : انفجاري رخ داده (2) ولي هنوز از ميزان تلفات خبر نداريم .

به هنگام تماس مجدد متوجه شدم كه خط قطع شده است ، در همين موقع مسئولين امنيتي توصيه كردند به خاطر احتمال حمله منافقين ، مسئولين و وزرا در محل كارشان نمانده به منزل هم نروند . بنده ديدم بهترين كار رفتن به محل رياست جمهوري است . ابتدا مانع ورود من شدند كه گفتم من معاون نخست وزير هستم و به هر حال وارد شده و از پله هاي نخست وزيري بالا رفتم .

دود همه جا را گرفته بود و همه متحير و سرگردان بودند ، وارد محل انفجار شدم ، ولي در آنجا اثري از مجروحين و اجساد احتمالي نبود و كسي نيز از افراد شهيد و زخمي اطلاع نداشت . به هر حال از آنجا بيرون آمده و به نزديك ترين بيمارستان نخست وزيري رفتم . در آنجا تعدادي از مجروحين را ديدم ، از يكي از مجروحين سراغ رئيس جمهور و نخست وزير را گرفتم ، او اظهار بي اطلاعي كرد .

به پيشنهاد يكي از دوستان به پزشكي قانوني رفتم ، حدود ساعت 4 بعدازظهر بود كه به آنجا رسيدم و پرسيدم جنازه اي به اينجا آورده شده يا نه ؟ يكي مي گفت : بله و ديگري مي گفت : نه .

پس از آن خودم را معرفي كردم ، جنازه اي را در سردخانه نشانم دادند ، جنازه سوخته و كوچك شده بود ، من به دهان جسد كه باز بود خيره شده و دندان هايش را خوب نگاه كردم . از پزشكي قانوني بيرون آمده و با دو سه جا تماس گرفتم . در آخر به جماران زنگ زده و به حاج احمد آقا گفتم از پزشكي قانوني مي آيم ، جسدي را با اين مشخصات ديده ام ، وقتي وضع دندان ها را شرح دادم ، حاج احمد آقا گفت : اين جنازه آقاي باهنر است .

دوباره به بيمارستان برگشتم و سؤال كردم كه در آنجا جنازه اي هست يا خير ؟ گفتند در سردخانه جنازه اي وجود دارد . به آنجا رفتم و جنازه اي سوخته شده را ديدم . كسي نمي دانست جنازه به چه كسي تعلق دارد . بيرون آمدم و آقايان دكتر منافي و هادي غفاري را ديدم و قضيه را براي آنها نقل كردم .

سپس به همراه يكي از مسئولين بيمارستان به سراغ جنازه رفتيم ، آقاي دكتر منافي با مقداري آب اكسيژنه صورت جسد را شستشو داد و ما هم كمك كرديم زبان جسد را كه بيرون آمده و روي دندان ها را گرفته بود ، به داخل دهان برگردانده و وضعيت دندان ها را بررسي كرديم . به آقاي عسگر اولادي تلفن زده و مشخصات دندان ها را به ايشان دادم ، ايشان نيز با همسر رجايي تماس گرفت و پس از آن كه مشخصات جنازه را به ايشان داد ، معلوم گرديد كه جنازه به شهيد رجايي تعلق دارد .

شايد من اولين كسي بودم كه هر دو جنازه را ديده بودم . بعد از اطمينان از شهادت اين دو شهيد ، دنيا پيش چشمم تيره و تار شد و تا مدتي نمي دانستم چه كاري انجام دهم . بعد از دو ساعت به منزل رفتم و با افراد مختلفي تماس گرفتم .

حدود ساعت 10 شب همسر شهيد رجايي با من تماس گرفته و گفت مسئولين از وجود جنازه خبر ندارند ، اگر مي شود شما با ما به آنجا بياييد . من به منزل شهيد رجايي رفته و به همراه برادر ايشان حاج حسين رجايي و يكي از فرزندان شان به بيمارستان رفتيم و سپس همراه خانم رجايي و يكي از مسئولين بيمارستان سراغ جنازه رفتم .

به برادر آقاي رجايي اجازه حضور ندادند . جسد كاملاً سوخته بود و قد آن كمتر از يك متر بود . وقتي خانم رجايي جسد را ديد آن را شناسايي كرده و گفت : بله اين آقاي رجايي مي باشد . بالاخره شوهر من به آرزويش رسيد . اين صحنه به شدت دل گداز بود .

قرار بر اين بود تا جنازه ها از مقابل مجلس تشييع شوند ، به همين خاطر سه تابوت در آنجا گذاشتند و بر روي آنها پرچم كشيدند . بر روي پرچم ها نام شهيد رجايي ، شهيد باهنر و كشميري (3) نوشته شده بود .

پی نوشت ها:

آقاي علي محمد موحدي و يكي از دوستان بازاري با من تماس گرفته بودند ، آقاي موحدي دو بار تماس گرفت كه بار دوم ايشان قضيه را براي من بيان كرد . (راوي)

سرهنگ محمد مهدي كتيبه رياست وقت اداره دوم ارتش و يكي از مجروحين حادثه انفجار دفتر نخست وزيري در خاطراتش مي گويد : تقريباً ساعت 3 بعدازظهر وارد جلسه شدم ، در اين زمان آقاي كشميري هم آمد و وارد مجلس شديم . كشميري معمولاً ضبط صوت بزرگي براي ضبط مذاكرات همراهش بود ، من فكر مي كنم آن بمبي كه منفجر شد داخل همين ضبط صوت جاسازي شده بود . جلسه كه شروع شد طبق روال گذشته رئيس شهرباني كل كشور وقايعي كه در طول هفته اتفاق افتاده بود را بيان مي كرد .

يك مرتبه احساسي در من به وجود آمد كه ناخودآگاه ايستادم ، سرم مي سوخت و چشمم نيز بسته شد . دست كه به سرم مي زدم متوجه شدم موهايم آتش گرفتته ، چشمم را كمي باز كردم ، ديدم سالن پر از دود غليظ قهوه اي رنگ است . در اينجا احساس كردم بمب گذاري شده است و ديگر لحظات آخر زندگي ما است . ميزي كه دور آن نشسته بوديم و شايد ده متر طول داشت اصلاً بر سر جايش نبود ، بعد كه حواسم كمي متمركز شد احساس كردم دست و پايم سالم است و حركت مي كند .

از درب سالن جلسه كه خرد شده بود بيرون آمدم و من را به همراه سرهنگ وحيدي به بيمارستان انتقال دادند ، در اين انفجار شهيد رجايي ، باهنر و دستجردي شهيد شدند . كشميري عامل بمب گذاري نيز قبل از انفجار به بهانه اي از جلسه خارج و متواري شد .

(خاطرات سرهنگ محمد مهدي كتيبه ، تدوين محمد رضا سرابندي ، مركز اسناد انقلاب اسلامي ، تهران ، 1382 ، ص 200 _ 201)

سرهنگ محمد مهدي كتيبه كه در آن زمان به عنوان رياست اداره دوم ارتش در جلسات هيئت دولت شركت مي كرد ، در خاطرات خود از شايعه كشته شدن كشميري چنين بيان مي دارد : از جنازه كشميري چيزي پيدا نشده و همه خاكسترهايي كه آنجا بوده را به عنوان شهيد كشميري جمع كرده بودند . زماني كه براي مطلع كردن خانواد كشميري به منزل ايشان مي روند ، متوجه مي شوند كه از چند روز قبل ايشان وسايل خانه و خانواده خود را به جاي ديگري برده تا بعد از انجام كار خود كه انفجار دفتر نخست وزيري بود به آنها ملحق شود . (خاطرات سرهنگ محمد مهدي كتيبه ، پيشين ، ص 202)


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31