ف.ع: قبل از هر چیز باید چند نکته را بگویم. چه خودم و چه دیگران هیچ وقت نباید خیالات ما را بردارد که فکر کنیم کار شقالقمری کردهایم و یا وجودهای این چنینی داشتیم که بتوانیم چنین کارهای خارقالعادهای را انجام بدهیم. در کوچکترین و بزرگترین کارها در همه جا دست خدا را بالای سرمان می دیدم. این اصلاً شعاری نیست. الان هم که بعد از چند دهه دارم به آن روزها فکر میکنم، میبینم در جاهایی که کلاً از توانایی ما خارج بوده است، واقعاً میتوانستیم چنین کارهای بزرگی را با ۱۰ ، ۱۵ نفر آدم جمع کنیم؟ اصلاً شدنی نبود.
یعنی در کل قضایا دست خدا بالای سر بچهها بود و هیچ کدام نمیتوانیم ادعا کنیم و مثلاً التقاط بگوید برنامهریزیام خوب بوده است، یا شنود بگوید من خوب شنود کردم، یا ت.م بگوید من خوب تعقیب و مراقبت کردم، عملیات بگوید من خوب عمل کردم، هیچ کدام از اینها نبود. بالای همه ی اینها چیز دیگری بود که همهی ما را جفت و جور کرده و این اتفاقات افتادهاند.
دوم شخصاً جمعبندیام این است که پمپاژ دو نفر برای ریشهکنی منافقین بسیار اساسی و کارساز بود. صد در صد میدانم حاج آقا هم تأیید میکند. یکی وجود آقای لاجوردی به عنوان دادستان تهران است، هم منافقین را میشناخت و هم با حساسیتها و تواناییهای آنها آشنا بود و هم میدانست اگر باقی بمانند، ریشهی جمهوری اسلامی را میزنند و با تمام وجودش ایستاده بود که این قضایا جمع شود.
از دادستانی که بیرون بیاییم، در سپاه تنهاغ کسی که یقهی ما را گرفت و تا آخر ایستاد و این کار را سفت و سخت و با حساسیت بالا پیگیری کرد – و من اسمش را نمیبرم و شما هم نبر – مسئول بخش التقاط بود. به قدری پیگیر و در این قضیه قاطع و با انرژی بود کهش اید بیش از ۵۰ درصد انرژی و حساسیتهای ما به خاطر پیگیریهای او بود. بعد از خدا حیفم آمد که از این دو نفر اسم نبرم. ما هم هر کدام در بخشهای خودمان در حد تواناییهایمان کار کردیم.
یک گلایه هم دارم. چطور آدمی مثل آقای لاجوردی را که واقعاً در مبارزه یک اسطوره است، هم رفقای او و هم حکومت رها میکنند که برود و در بازار بایستد و روسری بفروشد و بدون محافظ باشد که از عراق بیایند و او را ترور کنند؟!
م.ت.م: خودش اهل این چیزها نبود و دادستانی هم که بود، دو سه تا از هم سن و سالهایش بودند که گیوه کرمانشاهی پایشان میکردند. حالا این همه آدمهای مهم زیر دست این آقا بودند. میآمدند دم در و میگفتند اسدالله نمیایی برویم؟ میگفتند این اواخر با دوچرخه تردد میکرد.
ف.ع: مثالی از بالای بالا میزنم. شاید از همهی ما بیشتر آرزوی آقا این است که با شهادت از دنیا بروند، ولی آیا این مطلب چه به خودشان چه به اطرافیان ایشان اجازه میدهد هر جا دلشان خواست بروند؟ باید مواظبت کنیم. نباید کسانی را که برای بقای این نظام زحمت کشیدند و از جانشان مایه گذاشتند، رهاه کنیم. الان میتوانیم مثلاً بگوییم محسن رضایی روزگاری فرماندهی سپاه بود و چون حالا نیست، بدون محافظ رهایش کنیم و خودش پشت ماشین بنشیند و برود و بیاید؟! خب معلوم است او را میزنند، چون منشأ خدماتی بوده است.
ف.ع: اقدام همان طور که حاج آقا گفت در دایرهای بود که هماهنگ کنندهی همهی بخشها بود. یعنی خط اصلی را همان آقایی که اشاره کردم میداند. ایشان هماهنگ کنندهی کارها برای تعقیب و مراقبت، شنود و در نهایت برای عملیات بود. اطلاع میدادند، نه این که مسئول ت.م یا شنود یا عملیات بوده است، چون اگر به این شکل برخورد میشد اصلاً کار پیش نمیرفت. قطعهای از این پازل بوده است. ایشان هماهنگ کننده بود.
م.ت.م: در جلسات چنان جو صمیمی وجود داشت که ما اصلاً نمیفهمیدیم بعضی از اعضای جلسه چه نسبت کاری با ما داشتند!
ف.ع: اصلاً فرصتش را نداشتیم. ولی اگر یک روز کسی میخواست به ما دستور بدهد که این کار را این طوری انجام شود، با این که همه چیز خدا و پیغمبری بود، ولی ما باز هم زیر بار نمیرفتیم.
م.ت.م: اگر کسی زور میگفت، بچهها او را تحویل نمیگرفتند.
ف.ع: ما هماهنگ عمل میکردیم. آن گروهی که ت.م را انجام میدادند، بهترین نفرات و تواناترین آدمها بودند. یعنی انتخابها کیلویی نبود، چرا مرا برای عملیات گذاشتند؟ چون اولین نفر در واحد اطلاعات سپاه بودم که تیراندازی کردم و زدم. چه کسی این کار را میکند؟ یک تیپ عملیاتی این کار را میکند. یک تیپ فکری که نمیآید تیراندازی کند.
این موضوع بارها چه در تهران و چه در شهرستانها اتفاق افتاد. به من مأموریتی واگذار شد، دیدند زدم و طرف را دراز کردم و کار جمع و جور شد. گفتند این به درد شنود نمیخورد، به درد عملیات میخورد. میخواهم بگویم آن موقع انتخابها درست بود. حاج آقا به لحاظ فکری و اعتقادی جور بود که مخصوص همان کار بود. شاید اگر کار ایشان را به من یا کار مرا به ایشان میدادند، به نحو خوبی پیش نمیرفت.
م.ت.م: کار مرا به شما میدادند بهتر انجام میدادی، کار شما را به من میدادند، پیش نمیرفت.
ف.ع: اختیار دارید. پس اقدام، هماهنگ کننده بود. بندگان خدا هیچ ادعایی هم نداشتند. جمع میشدیم و جلسه میگذاشتیم و اطلاعات را در دوری میگذاشتیم و بعد هم راه میافتادیم و هر کدام خودمان برای کارمان برنامهریزی میکردیم. نمیگفتند اینجا چون مرکزیت است، باید این شکلی کار کنید. به کسی ربطی نداشت. حتی مسئولین بالای سر من هم به من دیکته نمیکردند، اگر این طوری عمل کنی بهتر است.
حتی برای شناسایی خودم همراه با معاونم ۲۴ ساعت قبل میرفتیم و تمام جزئیات را در نظر میگرفتیم که از کجا وارد و از کجا خارج شویم، چگونه آنجا را محاصره کنیم، چه کار کنیم که از چنگمان فرار نکنند، چه کنیم تلفات کم بدهیم. همهی اینها را فکر میکردیم و میآمدیم و برنامهریزی میکردیم که کدام نفرات را کجا بگذاریم. ۷۰، ۸۰ نفر آدم زیر دستم بودند که هر کدام به درد کاری میخوردند.
گاهی میشد میخواستیم ۲۰، ۳۰ خانه را بزنیم، ولی یکی از خانهها به نظر من از بقیه مهمتر بود. در چنین مواردی خودم که میرفتم هیچ، معاونم را هم با خودم میبردم و او را جای دیگری نمیفرستادم. مثلاً در قضیهی ۱۲ اردیبهشت خانهی محمد ضابطی را از یک هفته قبل بررسی کردیم، در حالی که باید احتیاط میکردند و به عملیات نمیگفتند؛ چون آن ظرافتی را که ت.م داشت به کار نمیبردیم و ممکن بود لو میدادیم.
ولی از آنجایی که به ما اطمینان داشتند، از یک هفته قبل اطلاع داشتم و خانه را به من نشان داده بودند. خودم و معاونم رفت و آمد میکردیم و تمام راههای ورود و خروج و این که باید از کجا فشار بیاوریم و کدام راههاه را باز بگذاریم و چگونه روی آن عملیات کنیم، کاملاً بررسی میکردیم و خودم هم بالای سر کار بودم. باز در آنجا هم نه من و نه نفر دوم، مسئول خانه نبودیم. مسئول میگذاشتم و مثلاً میگفتم آقای ایکس شما مسئول این خانه هستی و بر اساس وضعیت آن خانه ده دوازده یا پانزده نفر میگذاشتم.
در مواقع عادی تیم ما چهار نفر بودند، ولی موقع عملیات یک اکیپ درست میکردیم. یعنی چند تیم را ایکیپ میکردیم. در هر تیمی یک سرتیم بود، ولی برای کل آن اکیپ یک نفر را می گذاشتیم. قویترین فرد در بین تیمهای چهار نفره را انتخاب میکردیم و بالای سر همه میگذاشتیم و به آنها مسئولیت میدادیم. ولی با وجودی که به آنها مسئولیت میدادیم، میآمدند و به من توضیح میدادند و با من مشورت میکردند و من چگونگی عملیات را توضیح میدادم و اینها را میفرستادم.
خانههای اصلی راهم خودم میرفتم. مثلاً درگیری ۱۲ اردیبهشت خیلی طول کشید. علتش این بود که نیروهای کمیته بعد از شروع عملیات دخالت کردند و کار را به هم ریختند و یک نفر هم شهید دادند. ما فقط در ۱۹ بهمن مشترکاً عملیات کردیم و در کارهای بعدی پیشنهادم این بود که خودمان مستقلاً عمل کنیم، چون توانایی نیروهای خودم را میدانستم، ولی آنها را نمیشناختم.
آن کسی که برای ۱۹ بهمن با او جلسهی مشترک گذاشتیم که میخواستیم علمیات کنیم، هیچ دخل وتصری هم در چگونگی عملیات نداشت. فقط گفتم ده دوازده نفر نیروهای خوب، نترس و شجاعت را در اختیار من بگذار. که آن نیروها را در اختیارم گذاشتند و شهید دهنویهم در آنجا موقع ورود به ساختمان شهید شد. در ۱۲ اردیبهشت که خانهی محمد ضابطی را میزدیم...
- دوزاده سیزده خانهی دیگر هم بود.
ف.ع: بله بیشتر بودند.
م.ت.م: در روز ۱۲ اردیبهشت یکی از خانهها در پاتریس لومومبا بود. یکی نارمک، میدان ۲۳ بود.
ف.ع: از اینها یادداشت برداشته و نوشتهام اسم این خانه، خانهی امید بود. اسم خانهی محمد ضابطی را «خانهی امید» گذاشته بودیم. یکی از بچهها را نوشتهام سر اکیپ که یک چشمش در آنجا آسیبدید و خالی شد. نفر دوم فلانی و نفر سوم بهمانی .... میخواهم بگویم همه چیز روی نظر و حساب و کتاب بود. این خانهی اصلی بود. خانههای بعدی چند تا بودند که اسمشان را تپه ۲ ، لنجزار و ....
م.ت.م: لجنزار...
ف.ع: گلدان، مثلاً در جایی گلدان را دیده بودند و نشانهی آن خانه را گلدان گذاشته بودند.
م.ت.م: گلدان، گاوداری.
ف.ع: انبارک.
م.ت.م: این که در یک کتاب، سازمان مجاهدین خلق میگوید بعدها انبارکهایی کشف شد، اشتباه است. انبارک اسمی است که بچهها روی یک خانه گذاشته بودیم.
ف.ع: خانهای به اسم باغبان بود. خانهای هم به نام باغ نارنج و خانهای به اسم تهرانپارس، زمانی که خانهی محمد ضابطی را زدیم، هشت خانه تیمی را هم همراه آن زدیم. ساعت دو بعدازظهر اللهاکبر گفتیم و همهی خانهها را هم زمان شروع کردیم.
ف.ع: بله، تهران رابه هم ریختیم.
م.ت.م: تهران نیمه تعطیل شده بود.
ف.ع: این که خوب است، یک وقتی میشد ۳۵ خانهی تیمی را هم زمان میزدیم و در تهران جنگ میشد و همه جا صدای گلوله میآمد.
م.ت.م: اینها هم شوکه میشدند و نمیتوانستند تبادل جا کنند. همه جا زیر ضربه بود.
- خانهی محمد ضابطی را که زدید، خیلی آدم در آن بودند؟
ف.ع: بله، ۱۵، ۲۰ نفری بودند. سختترین خانهای بود که زدیم. چون خانهی ۱۹ بهمن را صبح زود زدیم، گفتیم اینها منتظرند که این خانه را صبح زود بیاییم و بزنیم؛ برای همین تصمیم گرفتیم خانهی بعدی را صبح زود نزنیم، بلکه دو بعدازظهر بزنیم.
- روز هم طولانی بود، چون آن طرف سال بود و فرصت داشتید.
ف.ع: دو بعد از ظهر میخواستیم عملیات را شروع کنیم و تقریباً از ساعت ۱۱ صبح پای کار بودیم. باید تعدادی نیرو به داخل خانه میفرستادیم. خانه یک آپارتمان حیاط دار بود. خانههای آپارتمانی را از بیرون نمیشود مسلط شد. بلکه باید از بالا و پایین آن را میگرفتیم و راههای فرار را میبستیم. میدانستیم تعدادشان زیاد است و قرار بود بچههای ورود که داخل رفتند، بچههای بالا و پایین و زیرزمین به کمکشان بروند.
بنا این بود که نگذاریم آنها از آپارتمانت بیرون بیایند و همانجا جمعشان را منهدم کنیم.
قاسم که لگد میزند و پایش در داخل میرود، آنها میآیند که پایش را بگیرند و او را به داخل بکشند، ولی بچهها او را بیرون میکشند و آنها متوجه میشوند که دارد روی این خانه عملیات میشود و از داخل خانه آنها را به رگبار میبندند. بچهها به ناچار عقبنشینی میکنند و به طبقهی پایین میروند. با بیئیم به من گفتند: حاجی! این جور شده است و اینها متوجه شدهاند. ما پایین هستیم و اینها در خانهاند و دارند با کلنگ یا وسیلهای مثل آن سقف را میشکافند که برای ما نارنجک بیندازند. کاری کن.
ما نارنجک تفنگی نبرده بودیم. بلافاصله تماس گرفتم و به حبیب گفتم نارنجک تفنگی برسان. در عرض ده دقیقه از زندان اوین یک تفنگ ژ۳ و چند نارنجک تفنگی برایم آوردند. دو تا خانه پایینتر از اینجا یک مدرسه بود. بچهها هم پشت سر هم بیسیم میزدند که اینها دارند زمین را میکنند و اگر سوراخ کنند و به ما برسند و نارنجک بیندازند، همگی قتلعام میشویم. ما هم نمیخواهیم اینجا را خالی کنیم.
گفتم: عقبنشینی نکنید. الان ترتیبش را میدهم. پشتبام خوبی را دیدم که از آنجا با نارنجک تفنگی شلیک و آنها را تار و مار کنم تا بچهها وارد شوند و آنها را دستگیر کنند. روی پشتبام آن مدرسه رفتم که متوجه شدم فقط از روی یک هره میتوانم تیراندازی کنم و اگر هر جای دیگری بایستم، آنها مرا میبینند و میزنند.
فقط میتوانستم روی هره بایستم و حدس بزنم آن آپارتمان در کدام زاویه است. به آنجا مسلط نبودم. به همین دلیل نشانهگیریهایم روی حساب و ضابطه نبود و باید الله بختکی نشانهگیری میکردم. نارنجک تفنگی اول را زدم و از روی پشتبام عبور کرد و دو سه خانه آن طرفتر رفت. خودم فهمیدم باید پایینتر بزنم.
م.ت.م: از جماران تماس گرفتند و گفتند به اینجا حمله شده است.
ف.ع: بله، نارنجک اول را که زدم گفتند حمله شده است! نارنجک تفنگی را کمی پایینتر گرفتم، ولی باید بلند میشدم، شلیک میکردم و بلافاصله مینشستم. چون اگر میایستادم و نشانه میگرفتم مرا میزدند. دومی را به دیوار بیرونی خانهی بچهها زدم. خدا رحم کرد همه بچههای عملیاتی سنگر گرفته بودند. از صدای انفجار گیج شده بودند، ولی کسی صدمه ندید. فقط داد میزدند: حاجی! چه کار میکنی؟ ما را کشتی.
سومی را به خانهی آنها زدم. با بچهها هماهنگ کرده بودم که سومی را که زدم شما به خانه بریزید. سومی را که زدم جنگ مغلوبه شد. بعد که وارد شدیم حدوداً سیزده نفر روی هم مثل تپه تلنبار شده بودند. نمیدانم نارنجک تفنگی آن طور آنها را لت و پار کرده بود و آمده بودند و روی هم تلنبار شده بودند.
م.ت.م: سیانور خورده بودند.
ف.ع: همه با هم جمع شده بودند.
م.ت.م: من اینجا نوشتهام، بهروز در حالی که ملحفه را در چشمش چپانده بود، بیرون آمد، بعد چشمش تخلیه شد. در جای دیگری هم نوشتهام از شب قبل در آنجا بودیم. جلسات هماهنگی نهایی با حبیب، منصور، رضا و ... شرکت در جلسه توجیه نیروهای عملیاتی و ت.م و استقرار خبرنگارها... اینها را من گفتهام... با پوشش مسافرکش ... عملیات فرمانیه... زخمی شدن بهروز، شهید شدن بازدار کمیتهای که الان آن خیابان به اسمش هست. بعد اینجا متن عمیات است که از شش و نیم شروع شد. یادم هست نماز را که خواندیم... در اردیبهشت در ساعت شش نماز قضا میشود... هر چند نیروهای اینها کمی زودتر رفته بودند. آخرین هماهنگیها را که کردیم..
م.ت.م: نه، خانه نوسخت، بخشی منفجر شد.
- خانه سه طبقه بود که پنجرههای بلندی دارد. درست میگویم؟
م.ت.م: آره مکعبی شکل بود.
ف.ع: هنوز همان شکلی باقی مانده است.
م.ت.م: بعد بحث جمعآوری مدارک است. فقط زخمی شدن بهروز را نوشتهام که ملحفه را در چشمش مچاله کرد و از خانه بیرون آمد، آن هم نه دولا دولا، بلکه کاملاً صاف. خیلی قوی هیکل نبود و ترکهای و قد بلند بود، ولی کاملاً شق و رق بیرون آمد. ملحفه را در چشمش کرده بود. فکر کردم خونریزی ساده است، ولی بعداً آن چشم را کاملاً تخلیه کردند.
ف.ع: جزئیاتش را به شما میگویم. هر بخش این کار به نظر من خودش یک عملیات بود. بردن نیروها داخل آن خانه کار بسیار سختی بود. برای این که اینها نگهبان داشتند. حتی رفتگر میآمد و جلوی در جارو کند، اینها مینوشتند. ساعت ۷:۱۰ رفتگر آمد و جلوی در را جارو کرد. با این دقت گزارش مینوشتند. بپای ثابت داشتند که نگهبانی میداد. ما باید ده پانزده نفر نیرو را داخل میبردیم که برای خودش یک عملیات بود. چون اگر لو میرفت، آنها میتوانستند مقابله کنند. ماشین صاحبخانه را گرفتیم و بچهها را در صندوق عقب ماشین بستهبندی کردیم و داخل فرستادیم.
م.ت.م: چون تردد آدمهای بقیهی آپارتمان عادی بود.
ف.ع: فکر میکنم ماشینش پژو بود.
م.ت.م: بله، پژوی سفید ۵۰۴.
ف.ع: بهروز و بقیه را با همان ماشین داخل فرستادیم. صاحبخانه را بیرون آوردیم و بچهها را داخل صندوق گذاشت و بعد مثلاً به خرید رفت و به خانه برگشت و بچهها بیرون آمدند و مستقر شدند. موقعی که عملیات شروع شد و آن نارنجک جنگی را زدیم از جماران گفتند حمله شده است. بچههای کمیته دست به کار شدند و داخل عملیات و به خیابان کامرانیه آمدند.
این را هم بگویم برای شلیک نارنجک تفنگی قنداق تفنگ باید زیر بغل آزاد باشد، چون لگد میزند و لگدش باید از زیر بغل خارج شود. به خاطر این که در آنجا جای ایستادن نبود، مجبور شدم قنداق تفنگ را روی سینهام بگذارم و آنها را بزنم. شب وقتی به خانه برگشتم، پیراهنم را که درآوردم دیدم نصف سینهام کبود شده است. یک ماه این کبودی روی بدنم بود.
بچههایی که روی پشتبام بودند با من تماس گرفتند و گفتند دارند بیرون میآیند، نمیدانم از کجا.
م.ت.م: از پنجرههای حمام. چیزهایی مثل جا حولهای را پیچ کرده بودند مثل نردبان و از آنجا بالا میآمدند تا روی پشتبام که از پنجره نیم متر فاصله داشت. دستشان را میگرفتند و بالا میآمدند. یکی هم ساکش را روی پشتبام انداخته بود و خودش که روی پشتبام آمد، دو تا برادر بودن که توی عملیات تک تیرانداز بودند و او را زدند.
ف.ع: به من گفتند چه کار کنیم؟ گفتم او را بزنید. کیف پولش کف پشتبام و خودش هم افتاده بود. گفتم عجله نکنید، بگذارید بیرون بیاد که مسلط باشید.
م.ت.م: انگار یک گاو را سر بریده بودند.
ف.ع: خونش روی پشتبام را پوشانده بود. اگر دم پنجره او را میزدند ممکن بود خودش را عقب بکشد، به همین دلیل گفتم بگذارید روی پشتبام بیاید.
م.ت.م: هر دو خیلی خوش هیکل بودند. تیراندازیشان هم خیلی خوب بود. اسمشان چه بود؟
ف.ع: اسامی مستعار داشتند. علی حسینی و مصطفی بابایی. خلاصه اصل کاری را روی پشتبام زدند. کمیتهایها که آنجا ریختند، بکیشان بیخیال پلهها را میگیرد و بالا میرود که زدند و او را شهید کردند.
م.ت.م: همین بازدار بود که خیابان به اسمش هست.
ف.ع: ناگهان با چند ماشین ریختند و شلوغش کردند. به آقای لاجوردی زنگ ردم و گفتم: حاج آقا ! بچههای کمیته به اینجا ریختهاند و دارند کار را از دستم بیرون میآورند، کاری کنید. گفت: چه کار کنم؟ گفتم: حرف مرا گوش نمیکنند، یک جوری حالی اینها کنید حرفم را گوش کنند، فرمانده شما این است. نمیدانم چطور در عرض ده دقیقه حکم دادستانی آمد که فلانی فرمانده است و هر چه میگوید گوش کنید. بزرگترهایشان را صدا زدم و حکم را دادم و دیگر گوش کردند.
همهی بچهها را تقریباً جمع و جور کردم. از کلانتریها هم دو سه تا ماشین آمده بودند. رئیسشان را که یک سرگرد بود صدا کردم و تا حکم را به او نشان دادم. سلام نظامی داد. گفتم دو تا ماشین را بالای خیابان کامرانیه و دو تا را پایین خیابان ببرید و خیابان را ببندید. کل رفت و آمد را متوقف کردیم و خیابان کاملاً در اختیار ما قرار گرفت. ولی به دلیل جمع و جور کردن اینها عملیات تا نصف شب طول کشید. ضابطی زودتر خورد.
م.ت.م: بله اول عملیات تا تق و توق بلند شد در رفت. یک نفر را هم در دهانهی پنجره حمام زدند و بقیه که دیدند راه فرار برایشان بسته شده است، سیانور خوردند.
ف.ع: سیانور میخورند و با هم وداع میکنند و تلنبار روی هم بودند.
م.ت.م: یادم هست یکی دو نفر را که بیرون کشیدند، قاسم باقرزاده در آنجا کشته نشد. اینها را آوردند در اوین ریکا در حلقشان کردند. دکتر شیخالاسلام بود و میگفت سیانور را در مدت کوتاهی خنثی میکند. سیانور را بالا آوردند.
ف.ع: کف میکردند.
م.ت.م: خودش هم یک دوای ترکیبی ساخته بود که سیانور را از خون تجزیه میکرد، ولی قاسم باقرزاده دوام نیاورد.
- قاسم باقرزاده چگونه از آنجا در آمد؟
م.ت.م: معلوم نیست. برای یک لحظه دیدیم یک نفر که موتور وسپا سوار بود گفت یک نفر به این باغ دوید. یک باغ متروکه بود که یک سری از بچههایمان در آنجا مستقر بودند.
ف.ع: چون خیلیها پیاده به خیابان آمده بودند.
م.ت.م: بالاتر از یک فرش فروشی یک باغ متروکه بود.
ف.ع: همهی اطراف متروکه بود.
م.ت.م: همهی باغهایی بود که طاغوتیها رها کرده و رفته بودند. باغهای سه چهار هزار متر. قاسم باقرزاده را از آنجا بیرون کشیدند، بعد آدرسش را گرفتیم و آلبومهایش را دیدیم. کلی آلبوم عکس شخصی داشت.
ف.ع: از آن خانه مدارک خیلی خوبی به دستمان آمد.
م.ت.م: از آدمهای مدرک جمع کن بود. همهاش عکس و سند بود.
ف.ع: بعد از این که خانهی موسی خورد، بخش اصلی سازمان همین بخش اجتماعی بود و مسئول داخل کشرو هم محمد ضابطی بود.
م.ت.م: مال خواهرش طاهره باقرزاده است. کتاب قدرت و دیگر هیچ.
ف.ع: بخش اجتماعی که بود، کل اطلاعات در آنجا ...
- از آنجا یک نفر هم نده در نیامد.
ف.ع: فکر نمیکنم. بر خلاف خواسته برادرمان یعنی همان مسئول التقاط ... دائماً میگفت فلانی از اینها زنده بگیرید و بیاورید. نمیشد، چون مسلح بودند. اگر بچهها نمیزدند، آنها میزدند.
- جاهای دیگری که به آنها ضربه میخورد، در سی متری جی و ...
ف.ع: آنها را هم با من هماهنگ بودند و میگفتند.
- یعنی از اینها اطلاعات میگرفتید؟
ف.ع: بله.
م.ت.م: آنها سر تیمهای عملیاتی داشتند و هر کدام عدهای را هدایت میکردند.
ف.ع: در طبقهی پایین آن ساختمان متروکته یک اتاق خالی برای مهندسین بود. آنجا را دفتر عملیات کرده بودم. بعد از این که نارنجکها را زدم و آن خانه تقریباً به کنترلم در آمد و خیابان بالا و پایین را بستم، رفتم و در آن دفتر نشستم که ببینم بچههای دیگر چه کار کردهاند. آنها هم مرتباً گزارش میکردند چه کردهاند. یکی از خانهها آتش گرفته بود. آنجا هم تعداد زیادی بودند.
- ضابطی را در آن خانه دیده بودید یا حدس میزدید؟
م.ت.م: آقای « ه » خانه را به دو نفر اجاره داده بود. بچهها مطمئن بودند خانهی مال مرکزیت سازمان است. منتهی این سؤال برایشان مطرح بود که چرا دو نفر؟ سطل آشغالی که اینها در ظرف یک روز بیرون میگذاشتند حدود ۳۰ کیلو زباله بود. بچهها به این نکات توجه میکردند.
ف.ع: مال دو نفر نبود.
م.ت.م: بچههای مراقبت ثابت رفتند و بلند کردند و دیدند خیلی سنگین است و باید یک گروهان غذا خورده باشند که این قدر زباله تولید شده باشد. یقین حاصل شد اینها به اسم مهمانی دو نفر سه نفر شبها میآمدند و دیگر برنمیگشتند. صاحبخانهها فکر میکردند مهمان آمده است و نصف شب رفتهاند، چون یک باغ بود و در آن چند ساختمان مجزا ساخته بودند.
هاشمیها مهندس و خانواده متمولی بودند. آنها هم میدیدند مهمان آمده است، اما بیرون رفتن را نمیدیدند و میگفتند لابد نصف شب رفته آند و ما ندیدهایم. اینها زوج زوج میآمدند، اما برنمیگشتند. اینها را نوشتهام ولی دیدم در کتاب کاملتر است.
ضابطی، حمید، جلالزاده، قاسم باقرزاده، هوشنگ و سوسن آقابابا. فکر میکردم سوسن خواهر هوشنگ آقاباباست، ولی در این کتاب دیدم فامیل دیگری دارد و زن هوشنگ آقاباباست. زن حمید جلالزاده، زن قاسم باقرزاده، اوسطی و زنش مهین خیابانی که ظاهراً خواهر موسی خیابانی بود. نوشتهام علاوه بر ضابطی چهارده نفر دیگر آنجا بودند.
ف.ع: این خانهی محمد ضابطی همان شمارهی تلفنی بود که از جیب بدل موسی خیابانی درآوردم. فکر میکنم موسی این شمار را به بدلش داده بود.
ف.ع: ممکن است به بقیه هم داده باشد که اگر توانستید نجات پیدا کنید یا بدلش به او گفته بود اگر توانستم فرار کنم و نجات پیدا کردم چه کار کنم؟ موسی گفته بود به این شماره زنگ بزن. در آن شلوغی نتوانسته بود حفظ کند و نوشته و در جیبش گذاشته بود. وقتی او را بازرسی بدنی و نارنجکی را که در دستش بود، خنثی کردم، این کاغذ را که در جیب کوچک شلوار لیاش بود پیدا کردم و به بچههای التقاط دادم. آنها کار کرده بودند و این خانه درآمد.
- یک هفته بعد از آن هم در ۱۹ اردیبهشت ضربهی دیگر میزنید که فاضل مصلحتی و آنها کشته میشوند. قضیه چطور بود؟ ۱۲ اردیبهشت و ۱۰ مرداد اوج عملیات بیتالمقدس بود. به این جمعبندی رسیده بودید که حالا بزنید؟
م.ت.م: نه، این خانهها را یک لحظه هم نمیشد درنگ کرد، یعنی اگر شناسایی میشد، در هر شرایطی باید آنجا را میزدید، چون ممکن بود یک ربع بعد دیگر هیچ کس در آن نباشد. باید درست در وقتی که تجمعشان بود، آنجا را میزدید. بعضی از خانهها ۲۰ ، ۳۰ نفر هم در آن بودند، ولی خیلی جابجا نمیشدند، اما منافقین بسیار سیال بودند.
ف.ع: ما تعدادی خانهی تیمی را در ۱۰ مرداد زدیم.
م.ت.م: آن جداست. شما ۱۹ اردیبهشت را در دفترت ننوشتی؟
- در سی متری جی بود که مصلحتی و سایرین در آن بودند.
م.ت.م: بله هر خانهای که عملیات میشد، پلمپ میشد.
ف.ع: این درخواستهای من است که بعد از ۱۲ اردیبهشت نوشتهام. اینها را یادداشت کرده و از مسئولین خواستهام که بهتر بتوانیم قضیه را جمع کنیم. جلیقهی ضد گلوله.
م.ت.م: جلیقهها را سرهنگ حجازی داد.
ف.ع: آن را هم تعریف میکنم. گفتم یک حکم بدهید تحت عنوان این که بدین وسیله برادر فلان به عنوان فرماندهی عملیات و هماهنگ کنندهی نیروها در عملیات معرفی میشود. به کلیهی نیروهای نظامی و انتظامی ابلاغ شود تحت امر باشند. اینها چیزهایی است که بعداً که گرفتاریها درست شدند، من پیشبنی کردم.
ما نیروها را روی کروکی میفرستادیم. کروکیها را میکشیدم و یک کپی از آنها میگرفتم و دست نیروها میدادم و آنها روی خانهها میٰرفتند.
بچههای التقاط میترسیدند بچهها تردد کنند و خانهها بسوزند. بعد قانعشان میکردیم و خانههای مهم را اول در اختیار من میگذاشتند که بروم و شناسایی کنم. آخر سر مجوز گرفته بودم و سر تیمها را که آدمهای واردی بودند با معاونم میفرستادم و میرفتند و شناسایی میکردند. به این شکل این کروکیها را به آنها میدادیم و آنها سر خانهها میرفتند. بچهها تعریف میکردند و من مینشستم و خودم اینها را میکشیدم.
م.ت.م: اسم شهلا حبیبی برایتان آشنا هست؟
ف.ع: این طویله مال کدام خانه بود؟ ۱۲ مرداد نبود؟ کمپلت آتش گرفت. خیلی هم جمعیت داشت. بچهها اسمش را طویله گذاشته بودند، چون آدمهایی که در آن بودند، خیلی زیاد بودند. اکثرشان هم سوخته بودند.
م.ت.م: رفعت افراز هم بود. مثل یک وزغ باد کرده و زبانش بیرون افتاده بود.
ف.ع: چهرههای بسیار عجیبی داشتند. سر آقای محمدی گیلانی هم در آن خانه بود.
م.ت.م: پسر آقای گیلانی در آل احمد بود.
ف.ع: خیابان آیتالله کاشانی.
م.ت.م: بله، انتهای آیتالله کاشانی.
ف.ع: کوچهی سوم، پلاک ۷، رنگ ساختمان زرشکی، یک طبقه ویلایی.
م.ت.م: بچهها از داخل موتورخانه، از زیر منبع گازوئیل بعضیها را بیرون کشیده بودند. یکی از آنها هم در ماشین نشسته بود و از بیرون خانهها را مراقبت میکرد. دیدهبان داشتند.
ف.ع: اینها نامههایی است که بچهها از جبهه برایم نوشته و شهید شدهاند.
م.ت.م: باید اینها را بگیری و بخوانی، خیلی مطلب یادت میآید. یک سه جلدی است. سازمان مجاهدین از پیدایی تا فرجام. خسرو نظری، محمدی گیلانی ... اینها در هر خانهای به نوبت دیدهبان داشتند. همیشه شبانهروز یک نفر از نقطهای که اصلاً رؤیت نمیشد، منطقه را زیر نظر داشت که اگر حمله شد، آماده باش بدهد. اگر یادت باشد تپه در قیطریه بود که یک سر بالایی میرفت.
ف.ع: اسم خانهی تپه بود؟
م.ت.م: بله، یک نردبان دو طرفه گذاشته بودند و از لای پرده از آن بالا همه را میدیدند، ولی در خانهی آیتالله کاشانی (خانهی شهرزیبا) چون برای دید به بیرون جا نداشتند، با فاصلهای ماشینی را پارک کرده بودند و یکی در آنجا دیدهبانی میکرد. بچهها شناختند این ماشین، ماشین دیدهبانی است. نیروهای شما داشتند از راه میرسیدند، این ماشین آماده شد که بگوید؛ داشت برای صبحانه بیسکوئیت هم میخورد. چهار دست و پایش را گرفتند و او را بیرون آوردند. صحنههای بسیار جالبی بود.
- موردی هم بود که عملیات کنید و از دستتان در بروند؟
ف.ع: بله، مهدی کتیرایی در کرج از دستمان در رفت.
م.ت.م: علی زرکش.
ف.ع: در مردآباد کرج خانهای بود.
م.ت.م: آنجا قضیهی اقلیت بود.
ف.ع: این خانهای که میگویم در کرج بود. نمیدانم مردآباد بود یا جای دیگری. لارستانی، علی کشاورز و یک عده از بچهها رفته بودند. متأسفانه مسئولیت را به لارستانی داده بودم. او خودش برایم تعریف کرد که حاج آقا! آخرش نمیدانید ما چه میکشیم. زمانی که میخواهیم عملیات را شروع کنیم، قلبمان به حلقمان میآید. این بابا به لحاظ شجاعت مشکل داشت و اشتباهی که من کردم این بود که مسئولیت را به او دادم.
م.ت.م: استرس میگرفت.
ف.ع: بله، هم من و هم بچههای بخش التقاط خیلی هم ناراحت شدیم. در صورتی که وسط بیابان یک خانه بود. خانهای را که خودم رفتم. شما بودی که پشتبام را با کلنگ کندم؟
م.ت.م: بله، باک ماشین ما جر خورد. ما باید از زیر پمپ بنزین میآمدیم و به این باغ میٰرفتیم. فردی که در خانه بود علامت سلامتی هم انداخته، اما طرف دقت نکرده بود.
ف.ع: مهم هم بود.
م.ت.م: همان عملیاتی بود که در بشکههای گازوئیل اسلحه پیدا کردیم. اسلحهها را در گازوئیل غرق کرده بودند که هر سالم بماند و هم دیده نشود.
ف.ع: گفتم کلنگ آوردند. یادتان هست؟
م.ت.م: تصاویر مبهمی در ذهنم است.
ف.ع: در خانه یک نفر بود که همهی ما را اسیر کرده بود. نمیدانم با چه آرتیست بازی خودم را به پشتبام خانهاش رساندم و با بیسیم گفتم: کلنک بفرستید. حاج آقا گفت: کلنگ را برای چه میخواهی؟ گفتم: شما چه کار دارید؟ بفرستید. و شروع کردم به کندن پشتبام. او هم داخل خانه بود و تیراندازی میکرد و نمی گذاشت بچهها جلو بروند.
م.ت.م: خودش اشتباهی داخل رفته بود.
ف.ع: آنجا را با کلنگ سوراخ کردم و به داخل نارنجک انداختم و تمام شد. ولی موقعی که جانش میخواست در برود، روی دیوار با خون شعار نوشته بود.
م.ت.م: آنجا جایی بین باغ و گاراژ بود. آنهایی که داخل بودند در رفته بودند. نمیدانم چگونه فهمیده بودند. نمی دانم بچههای ما ناشیگری کردند یا مراقبت ثابتی نبود. آنها در رفته و علامت سلامتی را انداخته بودند. سوژه از بیرون آمد و داخل خانه رفت و دقت نکرد علامت سلامتی به هم خورده است. آنها همیشه چیزی به اسم علامت سلامتی داشتند، یعنی وقتی کسی میخواست داخل مقرشان برود از دور نگاه میکرد. اگر علامت سلامتی برقرار بود، به داخل خانه میرفت وگرنه میگذاشت و میٰرفت. ولی این یکی بیدقیتی و از همانجا هم مقابله کرد.
عملیات همیشه باید یک فاز دیرتر از بچههای ما میرسیدند. اینها رسیدند و آنجا عملیات کردند، ولی خودمان به قدری هیجان زده بودیم، چون راهش سنگلاخ و باک بی.ام.و کوتاه بود. باک ماشینمان جر خورد. تجربهای بود. به خانهی محلیهای آنجا که همه توسری خورده و داغان بودند رفتیم. یک ده نیمه تعطیل بود. با چاقو صابونشان را تراشیدیم تا نرم و خمیری شود و روی چاک باک مالیدیم و جلوی بیرون ریختن بنزین را گرفتیم. صابون در بنزین حل نمیشود. این هم برایمان تجربهای .
ف.ع: قرارمان بر این بود که تعدادی را برای ورود به خانهی موسی مشخص کرده بودم و ترکیبی زا سپاه و کمیته بود. شروع عملیات هم این بود که از خانهای که بچهها ثابت مراقبت میکردند؛ البته به سختی، چون خانهی موسی و مرکزیت بود و کوچکترین اشتباهی مساوی با لو رفتن بود. بچهها واقعاً در آنجا خیلی زحمت کشیدند. خانه را در اختیارم گذاشتند، ولی گفتند اگر در آن تردد شود، نگهبان اینها میبیند. برای شروع علمیات مجبور بودیم و من گفتم خودم شخصاً به آنجا میروم و آر.پی.جی را میزنم که در ورودی باز شود و بچهها بتوانند ورود کنند.
آر.پی.جی عمل نکرد یا قبل از این که من شلیک کنم، بچهها که نزدیک خانه مستقر شده بودند، اینها متوجه شده و تیراندازی را شروع کرده بودند که من آر.پی.جی را زمین گذشتم و بلافاصله پایین آمدم که در جا زده بودند و دوستمان دهنوی شهید شده بود.
ولی پازل عملیات موسی خیلی حساب شده و دقیق بود. ما گفته بودیم اینها را به طرف حیاط و خرابهای که پشت آن بود کیش میکنیم و نیروهای درست و زبدهای را گذاشتیم و با این که آنها خودشان دو تیم وارد بودند و دو سرتیم داشتند، ولی به معاونم گفتم برو و بالای سر اینها بایست و برایشان صحبت کردم و گفتم تا ایشان اجازه ندهد، حق تیراندازی ندارید. توجیه شدند که ممکن است دو نفرشان بیایند و بچهها تیراندازی کنند و بقیه برگردند و قفل شود، پس اجازه بدهید دو نفر که آمدند و دیدن خبری نیست، بروند و بقیه را هم صدا کنند که بیایند و همین طور هم شد.
و از آن طرف که بچههای ورود تیراندازی را شروع کردند، آنها به بالکن ریختند و به طرف حیاط و خرابه دویدند و وقتی ده نفر آمدند این دوست ما گفته بود آتش و زده بودند. اشرف هم خودش را تا بالکن رسانده بود و بدل موسی هم در حیاط افتاده بود. خود موسی هم که با زنش و راننده آمده و در پژو نشسته بود، راننده در را باز گذاشته بود که به موقع بتوانند در را باز کنند و بروند.
زمانی که دیدم باید پایین و بالای سر کار بیایم و آمدم. نفر دوم هم از آن طرف تیراندازی را شروع کرده بود و برای جمع کردن کار با هم مشورت کردیم و گفت: حاجی! یک ماشین پایین هست و انگار میخواهند با این ماشین فرار کنند. از خانهی بغلی بالای پشتبام رفتیم و در آنجا منتظر ماندیم راننده بیاید که در را باز کند و از آنجا او را زدیم و جلوی در ماشین دراز به دراز افتاد. در راننده را باز گذاشته بود و به محض این که آمد بنشیند و راه بیفتد او را که زدیم، بلافاصله با معاونم پایین آمدیم.
از آن طرف هم بچههای ورود کنارم آمدند که میخواهی چه کار کنی؟ گفتم: مواظب باشید کسی این طرف و آن طرف فرار نکند. خودم میخواهم ورود کنم. آمدند و گفتند: مگر ما مردهایم؟ شما چرا؟ نمیگذاشتند من داخل بروم. یک جوری به آنها حالی کردم که دخالت نکنند. تصمیم گرفتهام و باید این کار را بکنم. خودم و معاونم جلو رفتیم. خیلی هیکل ظریف و کوچکی دارد. گفتم: حاجی! دو تایی میرویم، یا میافتیم و یا اینها را میزنیم. ولی در این ماشین یک قصهای هست. البته قبل از این که جلو برویم زیر ماشین نارنجک انداختیم. ممکن است ترکشهای نارنجک از زیر ماشین به زن خیابانی خورده باشد.
م.ت.م: یکی هم این که ماشین را از کار انداخت.
ف.ع: ماشین روشن بود و کار میکرد.
م.ت.م: اینها میخواستند از در بزنند و بیرون بروند، نارنجک زیر ماشین رفت و ترکید و موتور ماشین را خاموش کرد.
ف.ع: یکی از بچهها اسمش عادل بود، آمد و گریه کرد و جلویم را گرفت که من باید بروم. دعوایش کردم. در را که باز کردیم یک یوزی در دست من و یک یوزی در دست معاونم بود. همان طور نشسته بودم، چهار پنج قدم جلو رفتم و از لای در داخل ماشین را دیدیم. یک خانم جلو و یک آقا هم صندلی عقب روی کنسول جلوی ماشین افتاده بود. به فاصلهی نیم متر که بالا آمدم، آن مرد هم زنده شد.
م.ت.م: چشم در چشم!
ف.ع: چشمش در چشمهای من، هفتتیرش را که از این آژدانیهای لوله بلند بود، درست وسط پیشانیام گرفت. اسلحهی من هم وسط پیشانی او بود. هم او کپ کرده بود و هم من. نه نمیتوانستم او را بزنم، نه او میتوانست مرا بزند. صدای گلوله معاونم قشنگ یادم هست: تق تق! او دوباره افتاد، ولی ما نفهمیدیم چه کسی را زدیم.
م.ت.م: اصلاً شبیه موسی خیابانی نبود، گریمش کرده بودند. خسرو جنگلی شبیه این شده بود.
ف.ع: در حیاط به خسرو جنگلی که رسیدیم، من گفتم این موسی است، خیلی خوب لباس پوشیده بود و با موسی مو نمیزد.
- بخش روابط در مرداد که فقط حیاتی توانست در برود.
م.ت.م: محمد حیاتی در رفت. علی زرکش را هم جای دیگری از دست دادیم، گلستان پنجم...
ف.ع: پاسداران، به هر حال اینها آدمهای معمولی که نبودند. علی زرکش کمتر از رجوی که نبود، بالاتر هم بود.
م.ت.م: خود سازمان او را کشتند، چون بیشتر از دهانش حرف میزد.
ف.ع: نه، به خاطر مخالفتش با ازدواج تشکیلاتی بود.
م.ت.م: داداش مریم قجر خیلی مخالف بود.
ف.ع: این هم مخالف بود، زجرکشش کردند.
- شما از نیروهای شهربانی هم استفاده میکردید؟
ف.ع: اصلاً یکی از دعواهایمان همین بود. در شورای امنیت کشور که رفتم، رئیس شاکی بود که اینها میآیند عملیات میکنند و وضع شهر را به هم میریزند و با ما هماهنگ نمیکنند. من حرفی زدم و خودشان هم خندیدند. گفتم دو تا آدم در خیابان با هم دعوا میکنند، شما از دم در کلانتری تا آنجا آژیر میکشید که بروید کسی را که چاقو کشیده است، دستگیر کنید؛ عملیاتهایی که ما میکنیم، عملیاتهای اطلاعاتی است. با چراغ گردان و آژیر که نمیرویم عملیات کنیم.
گفتند: پس با ما هماهنگ کنید. گفتم: این کار را هم نمیتوانیم بکنیم. میتوانیم به رئیس پلیس تهران بگوییم، ولی نمیتوانیم به کلانتری بگوییم. از کجا معلوم نفوذی اینها در کلانتری نباشد و عملیات ما لو میرود. ما به هیچ وجه نمیتوانیم بگوییم. خیلی تلاش کردند که با آنها هماهنگ شویم.
م.ت.م: ولی بعدش خوب راه آمدند.
ف.ع: حجازی خیلی خوب بود. به نظرم برای همین قضیهی ۱۰ مرداد بود که جلسهای در ستاد گذاشتند. هم آقای محسن رضایی بود، هم آقای علی شمخانی، هم آقای محسن رفیقدوست. میداندار جلسته هم حبیب بود. آن شب تا یک بعد از نصف شب طول کشید و حبیب میدانداری کرد. حقش هم بود، چون به نظر من پشت صحنه همه کاره حبیب بود. اینها شروع به گزارش دادن کردند که ۳۰ تا خانه است و این جوری است و هر کدام دانه دانه توضیح دادند که ممکن است در اینجا فلانی باشد و در آنجا آن یکی.
قضایا هم خیلی مهم جلوه داده شد و البته مهم هم بود، چون آخرین ضربه بود و مجاهدین داشتند جمع میشدند. یک صلوات فرستادند و حبیب گفت: خب! بلندشو حاجی! بلند شو برو سعی کن. همه بلند شدند، اما من نشستم. همه راه افتادند و تعجب کردند که چرا من بلند نمیشوم. پرسیدند: چرا راه نمیافتی؟ میخواستم بروم عملیات کنم. گفتم: اگر آقا حبیب میخواهد برود و عملیات را شروع کند، خب برود. ولی اگر قرار است من شروع کنم، حرف دارم.
این حرف مثل بمب ترکید و همه برگشتند و نشستند که چه شده است آقا محسن؟ گفتم: من با تدارکات مشکل دارم. مهمات که میخواهم، میگوید باید پوکه را برداری بیاوری تا به تو مهمات بدهم. مگر من دارم آموزش میدهم؟ دارم عملیات میکنم. یک بسته پول بزرگ وسط تیراندازی میاندازند، کسی جرأت نمیکند برود بردارد که من بروم پوکه بردارم؟ این چه حرفی است که دارید میزنید؟
گفتند: خب چه کنیم؟ گفتم: من مشکل دارم. تدارکات سلاح و مهماتم خیلی ضعیف است. مرا از گیر این علی موسوی هم در بیاورید. با این نمیتوانم کار کنم. خیلی اذیتم میکند. همه زدند زیر خنده. آقا محسن پرسید: این علی موسوی کی هست؟ به او گفتند: فلانی! آقای رفیقدوست. پرسید: چه میخواهی؟ لیست دادم. گفت: کی میخواهی؟ گفتم: الان که اینها را ندارم که میگویید عملیات کنید.
همان جا تلفن زد و گفت تا ساعت سه بعد از نصف شب اینها را میآورید. نمیدانم چطوری صحبت کرد که رأس ساعت سه بعد از نصف شب یک بنز خاور ۶۰۸ پر از مهمات جلوی مقر ما ترمز کرد و ما مهمات را پیاده کردیم. این بخش اول قضیه بود. بخش دومش گفتم: خدا را خوش میآید؟ من هر کاری که به این بچهها میگویم انجام میدهند. داریم همهی اینها را جلوی تیر و ترکش میفرستیم، شما نمیخواهید برای همهی این بچهها جلیقهی ضد گلوله بدهید؟ خبر دارم جلیقهی ضد گلوله دارد در انبار پلیس تهران خاک میخورد و آن وقت گلوله به سینهی بچههای من میخورد.
این حرفم خیلی اثر گذاشت. آقا محسن به رئیس دفترش، رسولزاده گفت: آقا! حجازی را بگیر. بندهی خدا خواب هم بود و بیدارش کرد. گفت: تا سه نصف شب حتماً این اقلامی را که میخواهم به این آدرس بفرست. تا سه بعد از نصف شب تقریباً ۸۴ جلیقهی ضد گلوله سورمهای رنگ که مال شهربانی بود، جلوی مقر ما خالی کردند.
یکی از این خانهها در خیابان خواجه عبدالله انصاری بود و راشد که سرتیم بود، رفته بود وارد خانه شود، نمیدانم آنها از نگهباتنی یا از کجا فهمیده بودند که این به محض این که خواسته بود وارد شود، یک گلوله دقیق به قلبش زده بودند که اگر جلیقهی ضد گلوله نداشت کارش تمام بود.
من بعداً آن جلیقه را بردم و جای گلوله را به حاج محسن و آقای شمخانی نشان دادم و گفتم: این را آوردم که ببینید این بچهها واقعاً در معرض خطر هستند و یک وقت خدای ناکرده نمیخواستم تمرد کنم.
م.ت.م: این جوری نوشتهام عملیات فرمانیه. آخر ما خودمان اسمهای دیگری داشتیم. این اسمها را بچها میگذاشتند. مثلاً گلان، طویله، لجنزار و مانند اینهاه. برای روز دوم باز نوشتهام از شب قبل هشت صبح به کازینو در پاتریس لومومبا. یک کازینویی متروکه بود. توجیه توسط رضا و هماهنگی عناصر تیم توسط خودم. اعزام به خانهها، ورود اشتباه و کشف خانهی جدید، بچهها اشتباهی بته خانهای رفتند و تیراندازی شد، نگو این هم خانهی تیمی بود. خدا اینها را به آن خانه هدایت کرد.
این شد عملیات فرمانیه و پاتریس. یعنی هنوز ادامه دارد که پاتریس – ستارخان شروع میشود. خادمی و زنش فرشته رحیمی و حسن صادق، ایران بازرگان. من اینها را اینجا نوشتهام. جمعآوری مدارک، ۲۰۹ را اصطلاحاً میگفتیم ایران. پادگانت ولیعصر را که ۵۹ و ... یکی از اینها را پیدا کردم که نوشته بودم داودی هم در جلسه بوده است. از صبح سرکشی به خانهی قبلی.
کجا؟
م.ت.م: همین پاتریس و جمعآوری بازماندهی مدارک و آمادگی برای عملیات نارمک، میدان ۲۳.
هوشی اسم یکی از سوژههاست و زن چادری، مصباح، مصباح دارید؟
م.ت.م: زنبیل، نارنجک، این را من نوشتهام.
ف.ع: زنبیل را مثل این که من هم دارم.
م.ت.م: این زنبیل چیز دیگری است. در مورد آن خانه یک زنبیل بود چطور ؟ تا بچهها مستقر شدند، مثل این که دیدهبان به آن دختر گفت و او با چادر گلدار کودری آمد و یک زنبیل هم دستش بود. وقتی بیرون آمد، چون چادری بود بچهها اعتنا نکردند. ما داد زدیم و گفتیم این سوژه است. بچهها بدون ایست او را زدند. در عملیات نمیتوانی ایست بدهی. زدند و افتادند و ما گفتیم ای دل غافل! نکند اشتباه کردیم. بالای سرش دویدیم و دیدیم زنبیلش پر از نارنجک است. یک زنبیل پر از نارنجک را از خانه بیرون برده بود. کجا؟ در همان دایره میدان ۲۳. در حاشیهاش افتاد.
یک پسر داشت پشت سرش میدوید و او را ندیدیم، چون پشتمان به او بود. نمیدانم میخواست به ما حمله کند یا بیاید بالای سر این دختر. بچهها او را هم زدند و آنجا افتاد. آن پسر در جا مُرد. دختر را صندوق عقب انداختیم و تخته گاز بردیم و به شیخالاسلام تحویل دادیم. آن موقع زنده ماند. حالا اگر اسمش در میان کشتهها هست، مال آن عملیات نیست.
شیخالاسلام در عملیاتها Stand by بود. پسری بود که هیکل پرورش اندامی داشت و خیلی خوش هیکل بود، نمیدانم اسمش براتی بود یا چیز دیگری. در آنجا تیر به کتفش خورد و شیخالاسلام بدون بیهوشی تیر را درآورد.
ف.ع: اسمش خسرو بود.
م.ت.م: موهایش چتری مشکی بود، میدانی دکتر شیخالاسلام کیست؟
- وزیر بهداری زمان شاه که پارسال فوت کرد.
ف.ع: خیلی به بچهها کمک کرد.
م.ت.م: سر چاقویش گیره داشت و گلوله را بیرون کشید و گفت: ماشاءالله! ماشاءالله! عجب عضلههایی! هم واقعاً تعجب کرده و هم شیر شده بود و بدون بیهوشی تیر را بیرون کشید و یک مرتبه خون فواره زد. فکر کنم روی رگ بود. زود پد گذاشت و جلوی خونریزی را گرفت.
ف.ع: کلتهایشان هم معمولاً از این آمریکایی ها بود.
م.ت.م: ما تا ۱۹ اردیبهشت عملیات را تعطیل نکردیم. همهاش از شب قبل ماندیم. ورود به ایران و خروج از آن از ده شب به بعد، از شب قبل، شب در ایران، یعنی ما اصلاً در بند ۲۰۹ میخوابیدیم. نمیدانم آقای فلاحیان و سایرین هم بودند یا نه.
ف.ع: بله، آقای فلاحیان هم بودند.
م.ت.م: باز از شب قبل عملیات که خودم برای کارهای خانههای نواحی برگشتم، شب در ایران بودم. اینجا عملیات میشود، ولی من دیگر نبودم.
ف.ع: این روزها زیاد در خانه هستم و کمک عیال میکنم و میگویم ما را استخدام کردی؟ میگوید: نه این تلافی آن شبهایی است که دائماً به مأموریت میرفتی و به خانه نمیآمدی. سال به سال به خانه نمیرفتیم.
م.ت.م: اردیبهشت باز از شب قبل کارهای نواحی و تخلیهی امید، خانهی امید، باز کارهای نواحی، شرکت در ختمها، از اینجا بچههای عملیات خرمشهر را آوردند.
ف.ع: اگر یادت باشد تخلیهی امید، خانهی محمد ضابطی بود که بعداً رفتید و کلی مدارک از آنجا درآوردید.
م.ت.م: نشان به آن نشان که غیر از مدارک، یکی از بچهها گفت یک چیزی بخوریم، تشنه هستیم. در یخچال را باز کردیم، چشمت روز بد نبیند! یک مرتبه یک کوه کرم درشت پایین ریخت! تمام گوشتها و غذاها کرم گذاشته بودند. جوری شد که تا دو سه ماه هر غذایی را میدیدم بالا میآوردم. آمادگی هم نداشتیم. چون در همان عملیات تپه هم که باز بچههای شما زدند، گفتم رفعت افراز مثل قورباغه افتاده بود.
م.ت.م: روز میزشان غذا بود، ولی مثل این که تازه میخواستند بنشینند. همهی غذاها دست نخورده بود. جنازههای اینها سر یک ساعت به شدت سیاه میشد، یعنی رنگ چغندر نپخته. الان یادم آمد سهراب امیرشاهی از بچههای شما بود. در این عملیات شهید شد. جنازهاش در اوین بود. جنازهها را در اوین میچیدند.
ف.ع: چشمهای سبز و موهای طلایی داشت.
م.ت.م: نصف شب بود. جنازههای منافقین را که دیدم حالم خیلی بد شد و به باغ زندان اوین رفتم، قدم بزنم که صدای بلبلی را شنیدم که چهچه میزد. به هوای صدای بلبل کنار جویباری که در باغ اوین بود رفتم، دیدم جنازهی امیرشاهی را آنجا خوابانده و بالای سرش فانوس گذاشتهاند و ...
ف.ع: بلبل دارد میخواند.
م.ت.م: بله، ساعت دو و سه شب بود و بلبل داشت از ته دل میخواند. چنان چهچههای میزد که دل آدم میرفت.
ف.ع: چشمهای سبز، موهای طلایی و چهرهی نورانی، بچههای عجیب و غریبی بودند.
م.ت.م: تا سالها مادرش را سر خاک او میدیدم. پدرش فوت کرده بود.
ف.ع: ما خیلی شهید دادیم.
م.ت.م: ما تازه از ۲۸ اردیبهشت تغییر اماکن و تنظیم کارها را انجام دادیم. یکی از کارهایی که دائماً میکردیم این بود که بعد از هر عملیات خانهی تیمیمان را عوض کنیم. الان در یادداشتهایم کلی اسباب کشی را یادداشت کردهام. یعنی هر ضربهای که میزدیم، دیگر آن تیم در آن خانه نمیماند و به خانهی دیگر میرفتیم. آن موقع هم خانه طاغوتی زیاد بود، ما عقلمان نمیرسید.
ف.ع: به من خانهای دادندن که اگر میگرفتیم الان قیمتش ۵۰ میلیارد هم بیشتر بود. پشت کامرانیه بود. محسن رفیقدوست نوشت این خانه را به فلانی بدهید. ما رفتیم و دیدیم مال مردم است. چگونه در آن نماز بخوانیم؟ دفعهی دوم در جایی مرا دید و از من پرسید: گرفتی؟ جواب دادم: نه! دو نامهاش را هنوز دارم. آن خانه الان دانشکدهی فنی دانشگاه آزاد شده است.
م.ت.م: یک خانه هم خلخالی در نازیآباد داد که به یک خانوادهی مستضعف دادیم. یادت هست؟ ۳۵ سال است و هنوز آن خانه فرقی نکرده است. چون مدتی ضابط آقای خلخالی بودیم. اینجا یادداشت کردهام شهلا حریری مطلق، طرح ترور و بمبگذاری .
ف.ع: من یک خاطره از خلخالی برایتان تعریف کنم.
م.ت.م: حاج آقا! این را هم داشته باش. ماشینهای ت.م کارلوکس جگری، کارلوکس کاهویی، کارلوکس کرم، دولوکس طوسی، دولوکس کرم، دولوکس مغز پستهای.
ف.ع: ماشینهای من بهتر از تو بوده است.
م.ت.م: ما باید عادی سازی میکردیم.
ف.ع: ماشینهای من بنز، بیامو، ولوو و ...
م.ت.م: آخر شما باید تخته گاز میآمدید. ما باید لک و لک میآمدیم. دربارهی موتورها و سایر ویژگیهای ماشین مینوشتیم کدام سالم، کدام قدیمی، کدام شیشه شکسته، خسارت دیده و ... بودند. البته ماشینهای تندرو برای تعقیب هم بود.
پایان