تاریخ ایرانی: عزتالله مطهری (شاهی) از مبارزین مشهور پیش از انقلاب اسلامی است و به همین دلیل با بسیاری از مبارزین آن دوران نیز آشناست. عزت مطهری از معدود افرادی است که با بازجوهای خود رفتاری بر خلاف انتظار داشته و حتی در جلسات دادگاه آنها شرکت نکرده و میگوید تمام توان خود را به کار بسته است که مبادا این افراد مورد توهین قرار بگیرند. با آنکه وی در سالهای ابتدای انقلاب اسلامی مسئولیتهایی در کمیته انقلاب اسلامی و دادستانی داشته است اما بعد از مدتی مسئولیتهای خود را رها کرده و به شغل آزاد روی میآورد. او از همرزمان محمد کچویی پیش از انقلاب بود. کچویی اولین رئیس زندان اوین پس از انقلاب بود که در ۸ تیر ۱۳۶۰ ترور شد. عامل ترور او کاظم افجهای از اعضای سازمان مجاهدین خلق بود که بلافاصله پس از آن خودکشی کرد. محمدرضا سعادتی، عضو کادر مرکزی سازمان مجاهدین خلق که در اردیبهشت ۵۸ به جرم جاسوسی برای شوروی بازداشت شده و به ۱۰ سال حبس محکوم شده بود، در ۶ مرداد ۶۰ به اتهام تشویق کاظم افجهای به ترور محمد کچویی، ارتباط مداوم با مرکزیت مجاهدین و استمرار جاسوسی از درون زندان تیرباران شد. عزت شاهی در گفتوگو با «تاریخ ایرانی»، با مرور خاطراتش از مبارزات مشترک با کچویی، به اعترافات رابطی اشاره میکند که گفته بود افجهای در ترور رئیس زندان اوین از سعادتی خط گرفته است.
چطور شد شما با شهید کچویی آشنا شدید و رابطهتان با ایشان چطور بود؟
من محمد کچویی را پیش از انقلاب میشناختم و با هم آشنا شده بودیم. زمانی که در هیات انصارالحسین و کلاسهای درس عربی هیات مکتب القرآن شرکت میکرد و آرام آرام به این طرف کشیده شد که با رژیم شاه مبارزه کند. پسر خوب و علاقمندی بود. البته مرحوم پدرش خیلی علاقهای به این کارها نداشت و مخالف مبارزات کچویی بود و فکر میکنم پدرش عضو شهربانی بود اما خود محمد کچویی از همان ایام جوانی علاقمند به مبارزه شد و از زمانی که با برخی از افراد همانند من آشنا شد با سخنان و مواضع امام بیشتر آشنا شد و با علاقه بیشتری پیگیری میکرد.
شهید کچویی در محله امامزاده یحیی مغازه صحافی داشت؟
بله، کچویی در کار صحافی بود و من هم اتفاقاً ایامی با وی کار میکردم. در دوره زندگی مخفیانه به مرور آنچه را که داشتم از میز و صندلی و کتابخانه فروختم و صرف مخارج زندگی کردم. کفگیر که به ته دیگ خورد، رفتم سراغ کچویی که مغازه صحافی داشت. او از فعالیت سیاسیام و مشکلاتی که در آن غرق بودم خبر داشت، به او گفتم بگذار من به عنوان کارگر روزی دو سه ساعت در مغازهام کار کنم تا خرجم درآید. گفت: پول را میدهم ولی نمیخواهد کار کنی، گفتم: نه من پول یامفت نمیخواهم، کار بلدم، کتاب سیم میکنم، آلبوم میسازم، برش و صحافی هم بلدم، تو هم مزد کارهایم را بده! او قبول کرد و من هم مشغول شدم.
کچویی دیگر خیالش از مغازه راحت شد، مدت زیادی نبود که مشغول بودم که مأمورین ردم را گرفته و به در دکان آمدند. آن روز کچویی در مغازه نبود، مرا نشناختند، سراغ او را از من گرفتند، گفتم: نیست چه کارش دارید؟ گفتند: هیچی، میخواهیم سفارش ساخت آلبوم بدهیم. من شناختمشان، پرسیدم: نمونهاش را دارید؟ گفتند: نه! چند تا آلبوم جلویشان گذاشتم، یکیشان آلبومی را نشان داد و گفت: این را میخواهیم ولی باید با خودش (کچویی) صحبت کنیم. ساعت دو بعدازظهر بود، گفتم: ایشان عصر میآید... در همین گیر و دار یک دفعه کچویی با موتور رکساش همراه حسن کبیری سر رسید، خواستند پیاده شوند، اشاره کردم که پیاده نشوید! اما متوجه نشدند و آمدند. بلافاصله قبل از اینکه حرفی بگویند دو کتاب گذاشتم جلوشان و شروع به داد و بیداد کردم و گفتم: آقا جان ما را مسخره کردهاید، پریشب ساعت ۹ ما را اینجا نگه داشتید که بیایید کتابتان را ببرید، نیامدید، حالا بردارید و ببرید. دیگر اینجا پیدایتان نشود، ما دیگر برای شما کار نمیکنیم، آنها فهمیدند که من دارم سیاهبازی میکنم و اوضاع قمر در عقرب است، پولی به عنوان اجرت دادند و کتابها را زیر بغل زدند و سریع دور شدند. قبل از رفتن در فرصتی بسیار کوتاه دور از چشم مأمورین به کچویی گفتم تا دو ساعت دیگر اگر آمدم به میدان خراسان که آمدم، اگر نیامدم بفهمید که مرا گرفتهاند. سریع خودتان را جمعوجور کنید.
بعد از رفتن آنها مأمورها گفتند: چی شد، پس چرا نیامد؟! گفتم: کارش حساب و کتاب ندارد، ولی تا عصر میآید! بعد دوباره از مغازه خارج شدند، دیگر آنجا کاری نداشتم، خیالم از فراری دادن کچویی راحت شده بود. وقتی مأمورها تا سر کوچه رفتند، به دو شاگرد مغازه گفتم: من میروم، شما عصر که شد به اینها هم بگویید که فلانی نیامد، شنبه میآید، بعد دکان را ببندید و بروید، شنبه هم بازش نکنید تا خودمان خبرتان کنیم. بعد کتم را برداشتم و از کوچه پشتی دور شدم. در این میان آنها از مغازه همسایه پرسیده بودند: شما از آقای کچویی خبری ندارید؟ نمیدانید کجاست، کجا رفته؟! همسایه هم گفته بود: چند دقیقه پیش اینجا بود، با موتور آمد و رفت. مگر آقای محمودی به شما نگفت؟! پرسیده بودند: آقای محمودی کیست؟ گفته بود: همونی که در مغازه با شما صحبت میکرد، اینها جا میخورند و میفهمند که حسابی رودست خوردهاند، هم کچویی و هم من از دستشان دررفته بودیم.
مبارزه سیاسی شما معطوف به چه فعالیتهایی بود؟
یکی از کارهایی که من و محمد کچویی با هم انجام میدادیم، برهم زدن جلسات سخنرانی دکتر جواد مناقبی (آخوند درباری) و آتش زدن ماشین او بود. مناقبی داماد علامه طباطبایی و باجناق آیتالله قدوسی بود، اما نمیدانم چطور با دربار کنار آمده بود. او با تحصیلات دانشگاهی، استاد دانشکده الهیات بود و در منابر سخنرانیاش در مدح و مناقب شاه سخن میگفت و پای منبرش وابستگان حکومتی مینشستند. به یاد دارم وقتی که در مسجد بزازها بالای منبر رفت و هویدا پای منبرش بود، گفت: جناب آقای امیرعباس هویدا! شما که خود به پای خودتان به اینجا نیامدهاید، شما را حضرت زهرا(س) استقبال کرده و امام زمان(عج) نیز بدرقهتان میکند. جناب آقای امیرعباس هویدا! نطفه پاک به باید که شود قابل فیض ورنه هر خشت و گلی لؤلؤ مرجان نشود. بعد به کسانی مثل آیتالله مشکینی و آیتالله منتظری که برای کتاب شهید جاوید تفریظ نوشته بودند حمله کرد. من و کچویی تصمیم گرفتیم او هر جا منبر رفت منبرش را بر هم بریزیم.
یک بار کمی پول به آدم دیوانهای دادیم و فرستادیمش در مسجد بزازها پای منبر شیخ نشست، تا شیخ شروع به سخنرانی کرد، او شکلک درآورد. ابتدا شیخ به روی خودش نیاورد، اما دید نمیتواند این وضع را تحمل کند، برگشت و گفت: مثل اینکه ایشان حالشان خوب نیست، بیایید ببریدش بیرون که یک دفعه آن دیوانه فحش رکیک و چارواداری کشید به جانش و گفت «میگم بیا پایین». در این لحظه کنترل اوضاع از دست رفت و مجلس به هم ریخت و شیخ پایین آمد.
در اواخر دهه ۱۳۴۰، مناقبی در منزلی پایینتر از چهارراه سیروس کوچه حمام گلشن به منبر میرفت، ماشین او بنز بود و رانندهای جابهجایش میکرد. وقتی او به جلسه میرفت، راننده ماشین را به کناری میزد و در آن استراحت میکرد و منتظر شیخ میشد. با کچویی نقشه ریختیم تا ماشین را آتش بزنیم. بعد از کلی مراقبت وقتی اوضاع را مناسب دیدیم رفتیم سر کوچه حمام گلشن. کچویی دو چرخ لاستیک جلو و من دو چرخ عقب را با آبپاش (تافت) که درونش بنزین ریخته بودیم، به بنزین آغشته کردیم. سپس کچویی رفت سوار موتور و منتظر من شد، من خزیدم زیر ماشین و کبریت زدم زیر لاستیکها یک دفعه آتش گرفت. راننده که متوجه شد ماشین را روشن و با سرعت حرکت کرد، ۸۰۰ -۷۰۰ متر با شتاب رفت و فشار هوا سبب خاموش شدن آتش شد. ماشین نسوخت ولی لاستیکهایش کاملاً از بین رفت. جالب اینکه وقتی کچویی و کبیری دستگیر شدند، پای مرا وسط نکشیدند و فقط از من به عنوان محرک آن حادثه یاد کردند. یک بار هم نقشهای ریختیم تا روی مناقبی اسید بپاشیم، بعد حساب کردیم دیدیم ممکن است کور شود، به جایش جوهر پاشیدیم و سر و صورت و لباسهایش را جوهری کردیم. با تمام این اذیت و آزارها او دستبردار نبود و به تبلیغ خود از رژیم شاه میپرداخت.
از دستگیریهای کچویی چه خاطراتی دارید؟
او را خیلی شکنجه میکردند ولی او اطلاع و خبری از من درز نمیدهد، البته امکان دادن آدرس هم نداشت، چرا که تماسهای من با او یکطرفه بود. اما میتوانست برخی از رفقای مرا لو بدهد که نداد و به خاطر من مقاومت کرده بود. بعد از یک سال وقتی دیدند حرفی از او در نمیآید با گرفتن تعهد مبنی بر پرهیز از فعالیتهای سیاسی و معرفی کسانی که به او مراجعه میکنند، آزادش کردند. کچویی البته ارتباطات گستردهای با گروههای دیگری همچون گروه لاجوردی در تکثیر اعلامیه و... داشت که این ارتباطات هرگز لو نرفت. اما دیری نمیپاید که او دوباره دستگیر میشود. یک بار هم سر داستان اسلحه دستگیر میشود. بعد از مدتی چند تا از بچهها سراغش میروند و میگویند که ما میخواهیم برویم مشهد و اسلحه بگیریم، تو به ما کمک کن. کچویی گفته بود اسلحههای آنجا دستساز و قلابی است، خراب است، نروید. تازه شاید خود ساواکیها به شما اسلحه بفروشند شما که آنها را نمیشناسید، آنها هم به حرف او گوش دادند و به مشهد نرفتند. اما بعد از مدتی دستگیر شدند و به همین ارتباط با کچویی اعتراف کردند. دوباره کچویی را دستگیر کردند که چرا به تعهدت عمل نکردی؟! و اینها وقتی به تو مراجعه کردند به ما خبر ندادی؟! لذا این بار به دلیل تکرار جرم به وی حبس ابد دادند.
کچویی در زندان از طرفداران بحث نجاست مارکسیستها بود؟
اصلاً از رهبران همین بحث بود. کچویی از چهرههای فعال زندان بود و بر اثر مراودات درون زندان بحث التقاطیون و... به میان آمد و او از زمره اصحاب فتوا شد که به نجاست مارکسیستها اعتقاد داشتند و از این رو مخالف مجاهدین و نزدیکی آنها به مارکسیستها بود و خیلی هم در این بحث جدی و پیگیر بود.
دلیل مخالفتهای شما و کچویی با انجمن حجتیه چه بود؟
انجمن حجتیه نفاق زیادی دارند. امام سال آخر [قبل از انقلاب] اعلام کرد که ما نیمه شعبان جشن نمیگیریم. اینها آن سال جشن مفصلتری نسبت به سالهای دیگر برگزار کردند. اینها با زرنگی توانستند علما را مجاب کنند که یک سوم سهم امام را دریافت کنند تا با بهاییت مبارزه کنند. در سال ۴۸ ما از طریق آیتالله سعیدی یک استفتا از امام گرفتیم که این انجمن به مبارزه اعتقادی ندارد آیا اجازه میدهید که به این افراد کمک شود؟ همان زمان امام گفتند: «کمک کردن جایز نیست زیرا اینها ضررشان بیشتر از نفعشان است.» وقتی ما این اطلاعیه را تکثیر کردیم آنها شمشیر را برای ما از رو بستند. البته چهرههایی مانند آیتالله خزعلی و حسینی و برخی دیگر، از آنها طرفداری میکردند اما وقتی از ماهیت آنها مطلع شدند کنار کشیدند. ما سال ۴۷ دو تا از بچههای علوی را جذب کرده بودیم. این بچهها میگفتند ما حرف شما را قبول داریم اما باید مسئول ما را مجاب کنید. من برای اینکه این تصور ایجاد نشود که ما میترسیم، گفتم: «من با مسئولتان صحبت میکنم.» آنها آقای توانا را منزل آقای اکبر مهدوی آوردند و در نهایت من و آقای جواد منصوری و شهید کچویی در آن جلسه حضور پیدا کردیم که در نهایت کار ما به دعوا کشید و میگفتند: «خدا ریشه شما را بکند.»
دلیل سپردن مسئولیتهایی مانند ریاست زندان اوین به شهید کچویی پس از انقلاب چه بود؟
کچویی به دلیل آشنایی که با شهید لاجوردی و رابطه خوبی که با اعضای موتلفه داشت مسئولیتهایی به او داده شد. در همان ایام خیلی تلاش داشت با زندانیها رفتارهای خوبی داشته باشد و سختگیریهای بیخود نشود. خیلی از ساواکیهایی که دستگیر شده بودند را اجازه میداد با خانوادهشان ملاقات کنند و یک روز در هفته تعیین شده بود تا آنها بتوانند با همسرانشان تنهایی ملاقات داشته باشند چون اکثر اینها هم از نظر اخلاقی آدمهای فاسدی بودند. این کار را میکرد تا هم خانواده اینها در بیرون که بودند به مشکلی بر نخورند و هم اینها در داخل زندان فساد به وجود نیاورند. واقعاً برخورد کچویی با زندانیها برخورد خوب و انسانی بود.
کچویی در دستگیری کمالی از بازجوهای مشهور ساواک هم نقشی ایفا کرده بود؟
یکی از بازجوهای من دکتر کمالی بود. کمالی در این مدت متوجه شد که کسی سراغ وی نیامده است؛ هرچند در شمال زندگی میکرد و خانوادهاش در تهران بودند. کمالی تصور کرد که پروندهاش گم شده است در حالیکه به عنوان یک فرد اهل تسنن همیشه بازجویی افراد مذهبی را بر عهده داشت و با زندانیان بسیار خشن برخورد میکرد و خیلی از افراد زیر دست وی شکنجه و اعدام شدند. در زمان دولت موقت بسیاری از ساواکیها تجمع کرده و خواستار دریافت حقوق عقبماندهشان شدند. همان زمان دولت اطلاعیه داد که از دادستانی نامه بگیرید که تحت تعقیب نیستید تا ما حقوق عقبماندهتان را پرداخت میکنیم. آن زمان کمالی نیز آمده بود که حقوق خود را دریافت کند. برای گرفتن نامه به زندان اوین میرود و در یکی از این روزها شهید کچویی که رئیس زندان اوین بود وی را در محوطه میبیند و به کمالی میگوید: «شما اینجا چه کار میکنید؟» گفته بود من آمدهام که نامه بگیرم. شهید کچویی به وی میگوید من برایت نامه میگیرم و در نهایت وی را معرفی میکند و بازداشت میشود. در طول دوران زندان چندین بار خواسته بود رگ خود را بزند که نجات یافت و در نهایت اعدام شد.
شما سعادتی را میشناختید و با او آشنایی داشتید؟
سعادتی از اعضای مهم سازمان منافقین بود که در رده افرادی همانند رجوی و خیابانی بود و خیلی هم تحویلش میگرفتند. بعد از انقلاب به دلیل جاسوسی برای شوروی دستگیر و دادگاهی شد و آخر هم به زندان محکوم شد.
به نظر شما سعادتی در ترور کچویی نقش قابل توجهی است؟
کچویی را فردی به نام افجهای ترور کرد که از افراد به ظاهر تواب بود که قرار بود فردای بمبگذاری در دفتر حزب جمهوری در اوین لاجوردی و آیتالله محمدی گیلانی را ترور کند اما کچویی مانع میشود و خودش شهید میشود. بعدها با پیگیری لاجوردی مشخص میشود که سعادتی نقش پررنگی در تحریک و خط دادن به افجهای داشته و به همین دلیل دوباره محاکمه و به اعدام محکوم شد.
از کجا مشخص شد که سعادتی در این ترور نقش داشته است؟ خود افجهای که خودکشی کرده و بازجویی نشده بود تا اعتراف کند با سعادتی ارتباط داشته است؟
نه ظاهراً یک رابطی داشتند که او اعتراف کرده بود که اینها با هم ارتباط داشتند و از سعادتی خط گرفته است.
مهدی آسمانتاب؟
ظاهراً همین فرد بوده است. الان خیلی چیزی به خاطر ندارم. اما میدانم که فردی اعتراف کرده بود که افجهای و سعادتی با هم ارتباط داشتهاند و افجهای هم از سعادتی برای ترور مسئولین دادگاه انقلاب خط گرفته است و بعد هم سعادتی به همین دلیل اعدام شد.