در یک روز گرم تابستانی در دفتر بنیاد تاریخپژوهی و دانشنامه انقلاب اسلامی حاضر شدیم تا در گفتگویی گرمتر، پای صحبتهای سید حم ید روحانی بنشینیم. او خاطرات شفاهی از برخورد امام با نمایندگان سازمان مجاهدین خلق در نجف دارد و از مواضع امام نسبت به آنها مطلع است. در اثنای گفتگویمان او به دو رویکرد روحانیون نسبت به جریان التقاط اشاره میکند و توضیح میدهد روحانیونی که نسبت به التقاط بینش غلط داشتن و با امام همراهی نکردند، غالب بودند. وی برخورد بعضی از همین روحانیون با امام را روایت میکند؛ روحانیونی که به امام پیام دادند که «اگر شما از اینها حمایت نکنید، دیگر در میان مردم جایگاهی نخواهید داشت.»
- شما در نجف و در کنار امام حضور داشتید. برای نخستین بار کی اسم مجاهدین خلق به گوشتان خورد و واکنشهای امام تا قبل از این که آنها بیایند و به امام ایدئولوژی ارائه کنند، چه بود؟
قبل از این که این سازمان شکل بگیرد، من با بعضی از اعضای سازمان مجاهدین آشنا بودم؛ مثلاً با تراب حقشناس به عنوان دانشجوی مبارزی که هم در محافل دانشگاهی و هم در محافل مذهبی فعال بود، آشنا بودم. بحثی که همیشه با ایشان داشتیم، این بود که احساس میکردم از نظر اعتقادی در بعضی مسائل لغزشهایی دارد؛ مثلاً دربارهی تئوری داروین و این که انسان از نسل میمون است. به نحوی از این تئوری حمایت میکرد.
نکتهی دوم اعتقادش به تز اسلام منهای روحانیت بود. روحانیت را یک جمعیت بیعار و بیکار میدانست که هیچ لزومی ندارد اینها در جامعه حضور یابند و نباید در عرصهای نقش داشته باشند؛ تا وقتی که در ایران بود و گاهی با ایشان برخورد داشتم، این بحثها بین من و ایشان پیش میآمد.
در نجف اشرف که رفتیم، قبل از این که مسئلهی ارتباط اینها با امام مطرح شود، اولین باری که دریافتیم گروهی به ظاهر مذهبی در ایران فعال هستند؛ بعد از ربودن هواپیمایی بود که چند نفر از اینها را میخواستند به ایران بیاورد که آن را به بغداد منتقل کردند و در بغداد فرود آمدند. در همین حدود دریافتیم اینها بچههای مسلمانی بودند و هستند؛ ولی باز نمیدانستیم چه کسانی هستند. کمکم خبرهایی از ایران میرسید که حرکتی مذهبی آغاز شده است و یک عده از جوانان بسیار برومند، متعهد، اسلام شناس و علاقهمند به مبانی اسلام فعالند و حرکت کرده و بعضی از آنها دستگیر شده و عده ای هم فرار کردند. در محافل سیاسی نجف در اینباره مطالبی مطرح بود، اما ما نه اسمشان را می دانستیم و نه آنها را میشناختیم که چه کسانی هستند.
تا این که جریان ربودن شهرام شفیق، پسر اشرف پیش آمد. فامیل شهرام را هم نمیدانستم که میخواستند او را دستگیر کنند. از آنجا نام حنیفنژاد، بدیعزادگان و ... سر زبانها افتاد و اعلامیههایشان را با امضای سازمان مجاهدین خلق دیدیم. این که یک گروه مذهبی حرکت کردهاند، برای ما خیلی تازگی نداشت. بعد از جریان سیاهکل و حرکت کمونیستها، این حرکت مایهی امیدی بود. در این اثنا یکباره دیدیم سر و کلهی تراب حقشناس هم پیدا شد.
- در ماجرای هواپیمایی که به بغداد آمد، میگویند اینها کسی را فرستادند که امام برای آزادی اینها از رژیم بعث عراق واسطه بشوند، ولی امام توجهی نکرد و بعد یاسر عرفات و الفتح واسطه شد.
بله درست است. اینها بعد از آن که هواپیما را به عراق آوردند، مورد سوءظن رژیم بعث عراق قرار گرفتند؛ مخصوصاً که پناهیان از فراریهای دورهی پیشهوری بود که از آنجا به شوروی فرار کرده و بعد هم عضو کا.گ.ب شده بود. بعد از این که بعثیها در عراق به قدرت رسیدند، او از شوروی و بختیار هم از فرانسه به بغداد آمدند. پناهیان بسیار اصرار داشت به نحوی اینها را جذب کند و در اختیار خودش بگیرد و وقتی دید اینها امتناع میکنند، همین باعث شده بود که هم حزب بعث عراق و هم اینگونه نیروها به اینها شک کنند و حتی اینها را شکنجههای شدیدی بدهند.
در این مقطع بود که - نمیدانم از طرف آقای طالقانی یا آقای هاشمی رفسنجانی – از ایران به امام نامه داده شد که از اینها حمایت کنند که اینها از این مشکلات رهایی یابند. امام هم پاسخ دادند هیچ وقت از دولت عراق تقاضایی نمیکنم. امام حتی اگر هم میخواستند از دولت عراق تقاضایی بکنند به خاطر اینها نمیکردند، چون میدانست اینها چه کسانی هستند و معتقد بود هر کسی ادعای اسلام کرد که نباید از او حمایت کنیم.
آقای تراب حقشناس که پیشم آمد، از این که الحمدلله یک گروه مسلمان حرکت کرده بود، اظهار خوشحالی کردم؛ اما دیدم اوقاتش تلخ شد و گفت: « این حرفها را رها کنید. مردم میخواهند بمب بیاید، حالا به اسم محمد باشد یا به اسم مارکس، هیچ فرقی نمی کند.» خیلی تعجب کردم.
- همان موقع که نجف آمده بود؟
بله. اعلام موجودیت کرده بودند. با خودم گفتم یعنی چه که مردم میخواهند بمب بیاید، حالا چه به اسم محمد باشد چه به اسم مارکس، فرقی نمیکند؟!! در عین حال ما در آنجا تلاش کریم که امام به یک نحوی از اینها حمایت کند. نظر همهی ما که در نجف بودیم این بود که باید از اینها حمایت شود. یک گروه مذهبی هستند و حرکتشان اسلامی و نامشان هم مجاهدین خلق است.
امام در مقابل درخواست سکوت میکرد؛ یعنی اصلاً قابل جواب نمیدانست. شاید هم به همین دلیل است که بعضیها تصور کردهاند معنای سکوت امام در برابر بعضی از مسائل – مثل مرگ بر آمریکا – موافق بوده است. ایشان بعضی از پیشنهادها را تا آن حد مبتذل و بیارزش میدید که فکر میکرد اصلاً نیازی به جواب نیست و بهترین جواب سکوت است؛ یا این که یک جمله میفرمود مصلحت نیست.
برای ما خیلی رنجآور بود چون اخباری دربارهی فداکاریهای اینها، حماسههایی که میآفریدند، درگیریهایی که داشتند، جریان مهدی رضایی که منجر به اعدامش شد، خبر اعدام حنیفنژاد و دیگران میآمد؛ از آن طرف امام هیچگونه عکسالعملی نشان نمیداد و همهی اینها برایمان بسیار ناراحت کننده بود.
در این میان منافقین هم بیکار نمینشستند. امثال تراب حقشناس جرأت نمیکردند به خود من از این جور حرفها بزنند؛ اما خبرش به گوش ما میٰرسید که اینجا و آنجا میگفتند دوران رهبری امام تمام شده است؛ ایشان یک دوره رهبر بود و تا همین جا میکشید که مبارزه را رهبری کند، از اینجا به بعد دیگر ایشان نمیتوانند نقشی ایفا کند و دورهی ایشان تمام شده است. حتی عبارتهایی مثل «امروز مبارزه بدون خمینی» را مطرح میکردند.
ماهنامهای به نام «ماهنامهی ۱۵ خرداد» داشتیم و خیلی دلمان میخواست در این ماهنامه از آنها حمایت و پشتیبانی کنیم و دربارهشان مقاله بنویسیم و اطلاعاتشان را درج کنیم و از شهدایشان نام بیاوریم؛ ولی از آنجایی که از اول این تعهد را داشتیم که کارهاهیمان را با نطر امام انجام بدهیم و مبارزاتمان را دنبال کنیم، مطلب را خدمتشان میفرستادم که اگر نظر موافق دارند، چاپ کنیم و ایشان رد میکردند.
نه تنها در مورد اینها که یادم هست دربارهی فداییان اسلام هم همین موضع را داشتند. من در سالروز شهادت نواب صفوی، مقالهای در دی ماه سال ۵۱ یا ۵۲ نوشتم و خدمتشان فرستادم و دیدم که ایشان نوشتهاند صلاح نیست در ماهنامهی شما از آدمکشیها حمایت بشود و راجع به آن روزها مطالبی دارم که نمیتوانم بگویم و مقاله را رد کردند. ما مقالات ماهنامهی ۱۵ خرداد را با نظر ایشان چاپ میکردیم. ایشان اجازه نمیدادند ما در تأیید سازمان مجاهدین خلق چیزی بنویسیم.
این ماجرا ماند تا این که در سال ۱۳۵۳ جزوهای از اینها تحت عنوان «شرکتهای صهیونیستی» به دست من رسید. پلیکپی بود و از روی پلیکپی باز کپی گرفته شده و خیلی ناخوانا بود. بردم خدمت امام و ایشان مطالعه کردند. وقتی رفتم از ایشان بگیرم، عرض کردم اگر اجازه بدهید این را روی کاغذ بهتری چاپ کنم و ایشان موافقت کردند. برای این جزوه مقدمهای نوشتم و در آن مقدمه گفتم این مجموعه که توسط مجاهدین خلق داخل پرانتز که خدا یارشان باد، جمعآوری و منتشر شده است و آن را تجدید چاپ میکنیم.
همیشه قبل از چاپ یک نسخه را خدمت امام میبردم که اصلاح کنند. یک مرتبه دیدم که ایشان مرا خواستند، رفتم خدمتشان و فرمودند این جزوه منتشر نشود. عرض کردم از شما اجازه گرفتم و فرمودید اشکال ندارد تجدید چاپ بشود! فرمودند بله، موافقت کردم؛ ولی در مقدمه نوشتهاید سازمان مجاهدین خلق که خدا یارشان باد!
یک خرده اوقاتم تلخ شد و با لحن کمی تند گفتم الان به هر یک از کشورهای عربی و سازمانهای آزادیبخش آنها برویم، جزوههای چریکهای فدایی خلق و کمونیستها به عربی ترجمه شده است، به حدی که آنها فکر میکنند در مبارزات فقط یک حرکت کمونیستی وجود دارد. ما طبق نظر حضرتعالی هیچگونه حمایتی از اینها نکرده و در اینجا هم برای اینها دعا کرهایم. این هم از نظر شما مذموم است؟! بالاخره اینها دارند به نام خدا حرف میزنند و فعالیت میکنند. ما اینها را دعا کردیم از نظر شما قابل نکوهش است؟!
فرمودند شاه هم دم از خدا میزند، پس برای شاه هم دعا کنید! انگار بر سر من پتک زدند. به ایشان عرض کردم که دربارهی اینها چنین تصویری نداریم و امام دو بار تکرار کردند که «داشته باشید» التماس کردم به ما توضیح بدهید قضیه چیست؛ ما هیچ اطلاعی از دلیل مخالفت شما نداریم و تا کنون هم تعبداً و به خاطر شما از اینها حمایت نکردهایم.
این بار زبان به سخن گشودند و فرمودند اینها قبل از اعلام موجودیت در سال ۱۳۴۸ نزد من آمدند. بعدها فهمیدم که یکی تراب حقشناس بود و یکی هم حسین احمدی روحانی. امام فرمودند اینها نامههای زیادی از ایران با خودشان آورده بودند، از آقای مطهری، آقای هاشمی رفسنجانی، آقای منتظری و آقای طالقانی. این را هم فرمودند که بعضیها دربارهی اینها نوشته بودند: «انهم فتیه آمنوا بربهم و زدناهم هدی» به اینها گفتم به این نامهها نمیتوانم بسنده کنم. خودم باید اینها را بشناسم.
بعد فرمودند اینها هر روز بعدازظهرها نیم ساعت، یک ساعتی میآمدند و ۲۰ روز تا یک ماه هر روز از اعتقادات، برنامهها و تمسکشان به آیات قرآن و نهجالبلاغه حرف میزدند و من فقط گوش میدادم. بعد از آن که با اینها برخورد کردم، دریافتم که اینها همان اعتقادات کمونیستی را دارند، منتها از آنجا که دریافتهاند اسلام بیش از هزار و چهارصد سال است که بین ملت ایران ریشهدار است و بدون اتکای به اسلام نمیتوانند پیش بروند، عنوان اسلامی روی کارهای خودشان گذاشته اند، اما محتوا همان محتوای مارکسیستی است. بعد هم اضافه کردند که من نمیگویم همهی کسانی که به اینها پیوستهاند و عضو این گروه هستند، این طوری هستند، اما ساختار سازمان این است.
- پس شما از امام شنیدید که اینها نزد ایشان آمدهاند و خودتان اطلاعی نداشتید؟
نخیر، اطلاعی نداشتم. حتی آقای تراب حقشناس هم که پیش من آمد گفت که با امام ملاقات داشت، اما نگفت بین آنها چه گذشته است و به هیچ نحوی بازگو نکرد که چه مطالبی رد و بدل شده است. هیچ نگفت که امام آنها را رد و نسبت به آنها ذهنیت منفی پیدا کرده است. فقط حرفشان این بود که امام نمیکشد و حرکت مسلحانه را نمیتواند انجام بدهد.
- امام به آنها گفته بودند که با این کارها خودتان را به کشتن میدهید.
بله، امام فرموده بودند من کتابهایشان را مطالعه کردم و دیدم همان نظریات مارکسیستی است و بر آنها حاشیه هم زدم و در جاهایی تذکر دادم که این همان افکار ماتریالیستی و رد ماوراءالطبیعه است. بعد هم فرمودند که به آنها گفتم در این کار وارد نشوید، چون خودتان را هدر میدهید و نتیجهای نمیگیرید.
از امام سؤال کردم پس چرا تا کنون دربارهی اینها سکوت کرده و این مسئله را بازگو نکردهاید؟ امام گفتند اگر من چیزی به اینها میگفتم، بهانهای دست رژیم میافتاد و اینها را از بین میبردند و همه چیز را هم به اسم ما تمام میکردند. این موضوعی بود که تا اینجا راجع به اینها بین ما گذشت.
از آن طرف در نجف مبارزانی نظیر آقای دعایی و دیگران به شدت نسبت به اینها سمپاتی داشتند. آقای دعایی که اصلاً عضو سازمان شده بود. یادم هست در جلسهای با آقای دعایی و جمعی از طلابی که در نجف در خدمت امام بودیم، ایشان را مورد اعتراض قرار دادیم که چرا بر خلاف نظر امام از سازمان حمایت میکنی؛ ایشان در رادیو بغداد به شدت از ایشان حمایت میکرد.
- پس حتماً آقای دعایی در جریان بود که اینها نزد امام رفته بودند؟
بله او کاملاً در جریان بود، چون عضو آنها بود و برایش بازگو میکردند.
- خودش واسطه شده و اینها را نزد امام برده بود؟
بله وقتی به او اعتراض کردم چرا بر خلاف نظر امام از اینها حمایت میکنید، خیلی عصبانی شد و گفت: «من راه خودم را پیدا کردهام و راهم راه مجاهدین است و اگر امام هم خواسته باشند که در این راه مانعم بشوند، رابطهام را با ایشان قطع میکنم و کاملاً دنبال آنها میروم.» به همین دلیل هم مدت شش ماهی با امام قهر بود و به خانهی امام رفت و آمد نمیکرد.
دوران مظلومیت امام بود. چه کسانی که در نجف در خدمت امام بودند و چه کسانی که در ایران ادعای پیروی از امام را داشتند، در این زمینه کاملاً بر خلاف نظر امام از اینها حمایت میکردند. در سال ۱۳۵۴ در لبنان آقای هاشمی رفسنجانی را دیدم. با لباس شخصی بود و من هم با چفیه، عقال و عینک دودی بودم. یک مرتبه دیدم یک نفر از کنارم رد شد و خیلی شبیه هاشمی رفسنجانی است. برگشتم و از او جلو زدم. بعد خیلی جلوتر رفتم و برگشتم و دقت کردم و دیدم خودش است.
بعد از آن که در آنجا با هم حال و احوال کردیم، ایشان گفت در نجف بودم و با امام ملاقات و به ایشان عرض کردم که پارسال – یعنی سال ۵۳ – هم از ایران بیرون آمدم که به عراق بیایم، ولی نتوانستم ویزای عراق بگیرم. امسال موفق شدم. پارسال به قصدی آمده بودم و امسال به قصد دیگری. آمدهام بگویم شما درست میفهمیدید و ما اشتباه کردیم.
در سال ۵۴ که همه چیز برملا شده و سازمان تغییر ایدئولوژی داده بود و جنایاتی را نسبت به بعضی از بچه مسلمانها کرده و صمدیه لباف و امثال او را شهید کرده بودند، تازه ایشان دریافته بود که امام درست میگویند. این وضعی بود که راجع به سازمان در نجف وجود داشت.
- با تغییر ایدئولوژیک سازمان بسیاری از روحانیون از جمله آقای طالقانی شوکه شدند. دلیلش چه بود؟ پیام امام به اینها رسیده بود یا نه؟ امام گفته بودند که سرنوشت محتوم اینها مارکسیسم است. مگر پیام امام به اینها نرسیده بود که شوکه شدند؟
اینها صد در صد توانسته بودند به نظر امام آگاهی پیدا کنند، چون وقتی امام حمایت نمیکرد، اینها هم بیکار نمینشستند و تلاش میکردند و افراد و نامه میفرستادند و پیگیر بودند و امام هم خیلی واضح نظرشان را اعلام کرده بودند، منتها چند تا مسئله بود، یکی این که اصولاً در بین روحانیون، بعضی اشخاص در مسائل سیاسی خودشان را از امام عاقلتر، متبحرتر و باتجربهتر میپنداشتند. هنوز هم اگر در نوشتهها و خاطراتشان نگاه کنید، میبینید میخواهند بگونهای جلوه بدهند که در واقع اینها بودند که رهبری میکردند و امام نظرات اینها را بازگو میکرد. دیگر بیش از این فعلاً جرأت نمیکنند بنویسند. اگر جرأت داشتند این را صریح مینوشتند و میگفتند که رهبری را اینها به عهده داشتند!!
حقیقت این است که به بحث ولایت فقیه به آن صورت که باید و شاید اعتقاد نداشتند و الان هم ندارند. آن روز نسبت به حضرت امام جفا میکردند و آنگونه که بایدو شاید از ایشان پیروی نمیکردند و امروز هم نسبت به رهبر معظم انقلاب همین موضع را دارند. دهن کجیها و موضعگیریهایشان کاملاً نشان میدهد که به اصل ولایت فقیه آنگونه که باید و شاید پایبند نیستند و شاید هم خودشان را در این مسائل از امام و از رهبری بالاتر میدانند.
موضوع دوم این نکته بود که اهمیت نمیدادند اینها از لحاظ اعتقادی سست و ضعیف هستند. این برایشان مهم بود که دارند با شاه مبارزه میکننند و نام اسلام را هم دارند یدک میکشند و از این جهت این هم مسئلهی دومی بود که اینها از آن بیتفاوت میگذشتند.
مسئلهی سوم این بود که بعضی از روحانیون اصولاً به این مسئله کار نداشتند که افراد چه اعتقادی دارند، مذهبی هستند یا نیستند، بلکه تابع جو بودند. وقتی جو اینگونه بود که باید از اینها حمایت کرد، اینها هم همان پز ارتباط با سازمان را داشتند و لذا به امام پیغام میدادند که اگر شما از اینها حمایت نکنید، دیگر در میان مردم جایگاهی نخواهید داشت.
- چه کسی این پیام را فرستاد؟
الان چون یقین ندارم، نمیتوانم بگویم این پیغام از طرف کدام یک از روحانیون بود که اگر شما از اینها حمایت نکنید، در میان مردم ما فراموش میشوید و نقش ما کمرنگ میشود. امام هم جواب داده بود که در این آخر عمری از خدا میخواهم که در گوشهای گمنام بمیرم، اما بر خلاف وظیفهی خودم عمل نکنم.
جو اینگونه بود و این دستهی سوم که کاری به اندیشههای سازمان مجاهدین خلق و انحرافاتشان نداشتند و آنچه برایشان مهم بود، جو و پیروی از جو بود، اینها خطرناک بوند و به نفع سازمان خیلی کار میکردند و ضربه میزدند.
- مصداق این آدمها چه کسانی بودند؟
نمونه بارزش آقای لاهوتی بود. آقای لاهوتی هم شیفته اینها و هم کاملاً جوگیر شده بود و هم به دلیل این که فرزندانش هم عضو اینها بودند، خود این هم عاملی شده بود که از آنها حمایت کند و بگوید کار اینها خیلی ناروا نیست. بهانهاش هم این بود که اگر به طور کلی از اینها جدا شویم، منحرف میشوند و باید اینها را نگه داریم.
بعد از این که سازمان تغییر ایدئولوژی داد، موضوعی که در نجف باعث اختلاف بود، این بود که آیا بنیانگذاران سازمان هم منحرف بودند یا بعد از این که بنیانگذاران سازمان از بین رفتند، افرادی که بعداً در رأس کار قرار گرفتند، سازمان را به انحراف کشاندند. ولی حضرت امام فرمودند کتابهایشان را مطالعه کردهام و از کتابهای «شناخت» و «راه انبیاء، راه بشر» اسم بردند که نوشتهی بنیانگذاران سازمان است و این طور نیست که نیروهای بعدی آنها به انحراف کشیده بودند، بلکه آثار مجاهدین اولیه هم انحرافات اعتقادی قابل مشاهده است؛ لذا برخی از روحانیون مثلاً آیت الله ربانی شیرازی هم میگوید که اینها پیرو ایدئولوژی مارکسیستها بودند.
«شناخت دیالکتیک» اینها هم برگرفته از دیالکتیک کمونیستها بود. هاشمی رفسنجانی هم به یک نحوی این مسئله را بیان میکند. جالب اینجاست که آقای منتظری در خاطراتش میگوید من تا زمانی که به زندان نرفته بودم، سازمان را نمیشناختم و در آنجا وقتی از نزدیک با آنها آشنا شدم و با بعضی از افرادشان صحبت و کتابهایشان را مطالعه کردم، دیدم همان اندیشههای مارکسیستی را دارند و نظریاتشان با ماتریالیسم تاریخی تقریباُ هیچگونه تفاوتی نداشت.
اینهایی که میگویند سازمان در ابتدا هیچگونه انحرافی نداشت و بعداً این طور شد، به نحوی میخواهند اشتباهات خودشان را توجیه کنند؛ وگرنه کتابهایشان موجود است. برخی اینگونه توجیه میکنندن که اینها کتابها را نوشته بودند که بعداً بحث را اصلاح کنند!
- بعد از تغییر ایدئولوژی، اینها به دو بخش تقسیم شدند: یکی بخش مارکسیستها و یک بخش هم زندانیهایی مثل مسعود رجوی بودند که ادعای مسلمانی میکردند. آیا در سالهای ۵۷ – ۵۶ این بخش تلاش کردند با امام ارتباط بگیرند؟
به صورت رسمی خیر. آنها کسی را به سراغ امام نفرستادند، بلکه سعی کردند از طریق کسانی که از یاران امام بودند، زمینهای را برای نفوذ پیدا کنند؛ از جمله آقای منتظری که خودش در خاطراتش میگوید که مسعود رجوی و موسی خیابانی را به بند ما آوردند و تمام سعیشان این بود که ما را قانع کنند که ما تشکیلات و زمینه داریم و امام باید ادارهی امور را به دست ما بدهد.
وقتی امام به ایران آمدند، اینها برای مدتی سعی کردند با امام ملاقات کنند که امام فرمود اعتقادات خودشان را بنویسند. هم رجوی و هم خیابانی یک چیزهایی نوشته و داده بودند.
در آن ملاقات نبودم و شنیدم که اینها با امام ملاقات کردند، اما نظر امام به اینها عوض نشد. امام نه تنها کوچکترین اعتقادی به اینها نداشتند، بلکه به شدت نسبت به اینها ذهنیت منفی داشتند.
- یک عده میگویند سازمان از همان اول انقلاب قصد براندازی داشت و یک عده مثل نهضت آزادی و امثالهم میگویند رفتار امام که تحت هیچ شرایطی اینها را نمیپذیرفت، باعث شد که اینها به اقدامات مسلحانه روی بیاورند. به نظر شما کدام نظر درست است؟
نکتهای که نباید از نظر دور داشت، این است که اینها پیرو تز اسلام منهای روحانیت بودند. بنابراین به هیچوجه نمیتوانستند با امام و اصل ولایت فقیه و جمهوری اسلامی کنار بیایند، اینها همان جمهوری دموکراتیک را میخواستند و اگر هم اسلام را میخواستند، اسلام مد نظر خودشان بود که اسلام انحرافی بود.
مسئلهی دوم این بود که اینها خودشان در برج عاج نشسته بودند و فکر نمیکردند کسی از آنها بهتر و فراتر باشد. با آن خودخواهی و تکبر و غروری که داشتند، به هیچ وجه حاضر نبودند در مقابل روحانیت سر تسلیم فرود بیاورند و زیر نظر یک رهبر روحانی کار کنند.
اگر بر فرض محال، امام هم نسبت به اینها دید مثبت پیدا و آنها را در قدرت شریک میکرد و قدرت را به دست اینها میداد، اینها همان بلایی را بر سر روحانیت و اسلام میآوردند که در فاز نظامی انجام دادند. یعنی حقیقت این است که اینها حتی آیتالله طالقانی را هم که سعی میکرد تا حدی نسبت به اینها مماشات داشته باشد، وقتی بر خلاف نظر آنهاه حرف میزد، تهدید میکردند.
وحید افراخته گفته بود که اگر بخواهید این کار را ادامه بدهید و ما را برملا کنید، تو را میکشیم و شهیدنمایی میکنیم. اینها به طور کلی قدرت را در انحصار خودشان میخواستند و اگر هم امام با اینها مماشات میکردند و به قدرت میرسیدند، حمام خون راه میانداختند و همان بلایی را سر روحانیت میآوردند که بعداً آوردند؛ یعنی این طور نبود که مماشات کنند و کنار بیایند و حرفهای امام را بپذیرند.
- کمی دربارهی آیتالله طالقانی صحبت کنید. روابط ایشان با مجاهدین مخصوصاً بعد از پیروزی انقلاب چطور بود؟
آیت الله طالقانی تزی داشت که همان تز باعث شد از قم بیرون بیاید، به دانشگاه برود و به نهضت آزادی بپیوندند. فکر میکرد که نزدیک کردن حوزه و دانشگاه از این راه امکانپذیر است. فکر میکرد باید در محافل دانشگاهی برود و تا حدی با آنها مماشات و تفاهم و آنها را تحمل کند تا بتواند دیوار سیاه رضاخانی را که بین حوزه و دانشگاه کشیده شده بود، فرو بپاشد.
در نتیجه در بسیاری از مواردی که انحرافات و لغزشها را میدید، اغماض میکرد تا بتواند نزدیکی حوزه و دانشگاه را حفظ کند و اجازه ندهد که از هم بپاشد. این اصل قضیه بود، یعنی اگر آقای طالقانی در حوزهی علمیه قم میماند، یکی از علمای برجسته میشد، خودش را قربانی کرد تا بتواند حوزه و دانشگاه را به هم نزدیک کند.
یادم هست در مسجد هدایت حتی قبل از آغاز نهضت امام، یعنی در سال ۴۰ وقتی ما میرفتیم فوقالعاده خوشحال میشد که چند طلبه آمدهاند و تشویقمان میکرد که با جوانان و دانشجویان بیشتر گرم بگیرید. من با آقای تراب حقشناس در آنجا آشنا شدم. این روحیه ایشان بود و اگر دیده باشید بعد از انقلاب در جای جای سخنرانیهایش یک مرتبه اینها را مورد نکوهش قرار میداد، اما حاضر نبود که به طور کلی ارتباطش را با آنها قطع یا آنها را برملا کند. سعی میکرد با آنها مماشات داشته باشد، شاید هدایت بشوند و به راه بیایند و ارتباط حوزه و دانشگاه هم به طور کلی قطع نشود.
- مجاهدین خلق رابطهی ویژهای با بعضی از اعضای بیت امام از جمله حاج احمد خمینی داشتند. ایشان در مراسمهایشان شرکت میکردند و دیدارهای زیادی با آنها داشتند. دلیل این مسئله را چه میدانید؟
حاج احمد خمینی اولاً انسانی بسیار ورزیده، پخته و آشنا به مسائل سیاسی بود. ثانیاً به نظر من افرادی را که به او نزدیک بودند، سر کار میگذاشت. چپیهای چپ میآمدند، با آنها خوش و بش و گفتگو میکرد. اینها فکر میکردند توانستهاند نظرشان را تا حدی به او تزریق کنند و او را بپرورانند؛ ولی بعد میدیدند که او راه خودش را میرود و هیچ وقت حاضر نبود تحت تأثیر جمعی یا گروهی یا شخصی قرار بگیرد و نظر آنها را اعمال کند.
البته اگر نظر صحیحی را مییافت، روی آن تأمل و فکر میکرد و به نظر امام میرساند، اما این جور نبود که تأثیرپذیر باشد. انصافاً یکی از ویژگیهای برجسته سیداحمدآقا این بود که با همهی گروهها مینشست و حرفها را میشنید، اما کار خودش را میکرد و یک مرتبه آب سردی روی آنها میریخت. با همهی گروههای چپ و راست ارتباط داشت و دفتر امام در زمان ایشان به روی همهی اینها باز بود. کسانی که میآمدند، از هر جناحی که بودند، کسی در آنجا بود که بتوانند با او بنشینند و حرف بزنند، اما هیچ وقت بر خلاف سیاست و روش امام کاری نکرد.
البته اینها را سر کار گذاشت با اینها رفت و آمد کرد و حرف زد و گاهی موضعگیریهایی هم کرد، اما هیچ وقت این طور نبود که باور داشته باشد. به نظر من همان حرفهایی را هم که در چندین مصاحبه راجع به سازمان مجاهدین خلق مطرح کرد، باز به یک نحوی بازی دادن آنها بود. این طور نبود که از آنها تأثیر گرفته باشد و آنها را افراد متعهدی بداند یا خواسته باشد نظر آنها را اعمال کند.
- مسعود رجوی چند سال پیش مصاحبهای کرده و گفته بود چند روز بعد از انقلاب، سید احمد در مکانی آمد و ما را دید و گفت اگر شما دو سه مورد را بپذیرید در امان هستید، یکی این که رهبری امام را بپذیرید و دیگر این که با مارکسیستها مقابله کنید. شما این را تأیید میکنید؟
چیزی در این زمینه بازگو نشده، ولی آنچه مسلم است این است که حاج احمدآقا خیلی آدم باهوش، بااستعداد و زرنگی بود و اینگونه نبود که از اینها تأثیر گرفته باشد؛ با وجود این که اینها خیلی هم تلاش کردند که روی او تأثیر بگذارند.
این نکته را باید عرض کنم که رژیم شاه و ساواک در توطئه و نفوذ در شخصیتها بدتر از منافقین بودند. در اکثر بیوت بزرگان نفوذ کردند و نقطه ضعفی برای آنها به وجود آوردند که آنها ناگزیر بشوند با ساواک همکاری کنند. زمینه مسائل جنسی را برای آنها فراهم کردند و فیلمبرداری کردند، ولی این توطئه را نتوانستند برای حاج احمدآقا فراهم کنند؛ با این که رژیم شاه به شدت به دنبال این بود که در بیت امام کسی را داشته باشد و بتواند از طریق او امام را کنترل و از اندیشهها و برنامههای امام آگاهی پیدا کند، ولی به نظر من واقعاً یک معجزه بود که حاج احمدآقا هم از دست ساواک رهایی یافت و آلت دست آنها نشد و نتوانستند از او نقطه ضعفی بگیرند و او را آلت دست کنند و از طریق او امام را تحت کنترل بگیرند و هم منافقین و دیگران نتوانستند.
بعد از پیروزی انقلاب فقط منافقین هم نبودند، بلکه همهی جریانات و دستهها از نهضت آزادی و جبههی ملی گرفته تا گروههای دیگر تلاش میکردند از حاج احمدآقا به عنوان سکوی پرش استفاده کنند، ولی ایشان انصافاً در این قضیه مقاومت کرد و آدم پختهای بود. این نکته را نباید نادیده گرفت.
- سازمان مجاهدین در سال ۶۰ رسماً اعلام جنگ مسلحانه کرده و عملاً دستگاه امنیتی و نظامی وقت را غافلگیر میکند. تنها کسی که غافلگیر نمیشود امام است. دلیل این را چه میدانید؟
برمیگردد به همان جریان شناسی. دشمن شناسی امام را در کمتر کسی از روحانیون میبینیم. شناخت جریانهای مختلف کار هنرمندانهای است که در میان روحانیون کمتر میبینیم. در مطالعاتی که روی شخصیتهای روحانی داشتهام، تا حدی آیتالله مطهری را اینگونه میبینم. درست است که ایشان هم در اول تا حدی تحت تأثیر سازمان مجاهدین قرار گرفت، ولی زودتر از دیگران آنها را شناخت و نسبت به آنها اعلام موضع کرد؛
یا آیتالله مصباح یزدی همین طور. ایشان تا وقتی که مبارزه در چارچوب اندیشههای امام پیش میرفت، با آقای هاشمی رفسنجانی و دیگران همکاری میکرد، اما به محض این که پای مجاهدین در میان آمد، رسماً موضعگیری کرد و راه خود را از آنها جدا کرد. شناخت او از سازمان زودتر از دیگران بود. اگر در بین روحانیون نگاه کنیم فقط چند نفر بودند که جریان شناسی قویای داشتند که در رأس همهی آنها امام بود که جریان شناسی بسیار قوی بود که کتابهایشان را آوردند و امام انحرافات ایدئولوژیک آنها را دید؛ بلکه روش آنها و دم زدنشان از قرآن و نهجالبلاغه امام را مشکوک کرد.
امام میگوید وقتی اینها نزد من آمدند و قرآن و نهجالبلاغه را از حفظ خواندند و دیدم بیش از حد دارند جانماز آب میکشند، به آنها مشکوک شدم. جریان شناسی امام خیلی قوی بود و لذا هیچ گروهی نتوانستند در امام تأثیر بگذارند و همین باعث شد که بعد از انقلاب هم فریب کسی را نخورند.
اما بسیاری از روحانیون ما روی همان سادهلوحی، خوش باوری و ترحم، زود اسیر محبت شدند و تحت تأثیر آنها قرار گرفتند. به نظر من عاملی که امام بعد از انقلاب هم نسبت به اینها موضع کلی خود را نگه داشت و با آنها زاویه داشت، این بود که ایشان جریان شناس قویای بود. در دوران مبارزه اکثر روحانیون ما چه در ایران و چه در نجف و چه در لبنان مرحوم آقای موسی صدر، خطر اصلی را مارکسیسم میدانستند. حرف همهی اینها این بود که خطر اصلی از سوی کمونیست هاست، ولی حرف امام این بود که خطر اصلی غرب و لیبرالیسم است و کمونیستها نمیتوانند در کشورهای اسلامی نفوذ و جای پایی پیدا کنند و خطر اصلی لیبرالیسم است. این نشان دهندهی جریان شناسی بسیار قوی امام بود.
یا کسانی خطر اصلی را انگلیس میدانستند و هنوز هم کم نیستند کسانی که انگلیس را خطر بزرگ میدانند، ولی امام آمریکا را خطر اصلی میدانست. در سخنرانی ۱۳ آبان ۴۳ ایشان گفت که آمریکا از انگلیس بدتر، انگلیس از آمریکا بدتر و شوروی از هر دو بدتر، همه از همه بدتر و پلیدتر؛ اما امروز سر و کار ما با آمریکاست. این چیزی بود که کمتر کسی درک میکرد. امروز میبینید همین که کوچکترین لبخندی از سوی دشمنان اسلام در آمریکا دیده میشود، بعضیها چگونه شیفته میشوندن و پس میافتند و خود را میبازند و وا میدهند. این نشان میدهد متأسفانه جریان شناسی در میان برخی آقایان و روحانیون ضعیف است و در نتیجه زود فریب میخورند.
- دربارهی رابطهی سازمان با آقای شریعتی هم صحبت کنید. بعضیها میگویند اینها مخالف آقای شریعتی بودند. بعضی میگویند مواضع آقای شریعتی موجب سربازگیری برای سازمان مجاهدین خلق شد.
روی پروندهی سازمان مجاهدین خلق در شهربانی - ساواک و جاهای دیگر خیلی مطالعه کرده ام. موضوعی را که عرض میکنم در میان اعضای سازمان زیاد دیدهام که میگفتند در مسجد و تحت تأثیر روحانیون به مبارزه روی آوردیم، ولی بعد که به حسینیه ارشاد رفتیم ضد آخوند شدیم و از روحانیت بریدیم. تز اندیشهی اسلام بدون روحانیت شریعتی در اینها تأثیر بسزا و در گردش اینها به سازمان مجاهدین خلق هم تأثیر زیادی داشت.
اما از آن سو سازمان مجاهدین خلق به خاطر روحیهی خود محوری و خود بزرگبینیای که داشت، هیج شخصیتی را تحمل نمیکرد. مسلماً این جور نبود که آنها نسبت به شریعتی متواضع بوده و او را قبول داشته باشند. اینها خود را از همه حتی از مهندس بازرگان که به اصطلاح استادشان بود، فراتر می دانستند؛ به طور کلی این روحیه خودبزرگبینی و خودبینی آنها را بر آن میداشت که با همهی شخصیتهایی که در بین مردم محبوبیت داشتند، زاویه داشته باشند. نمیتوانستند تحمل کنند که جز خودشان شخصیتی در بین مردم جایگاه و پایگاهی داشته باشد.
- نظر آقای شریعتی نسبت به اینها چه بود؟
نمیدانم چون در ایران نبودم. در این زمینه اطلاعاتی ندارم.
- در اسناد چیزی ندیدهاید؟
چیزی در این زمینه یادم نیست و حضور ذهن ندارم که شریعتی چه موضعی داشته است.
- بعد از ۷ تیر و برخورد امنیتی قضایی با اینها، یکسری اعتراضاتی از جانب برخی از افراد نسبت به برخورد با منافقین میشود، مثلاً آقای منتظری درخواست بازرسی داد. مصادیقی از این برخوردها را روایت کنید.
حضرت امام مصداق بارز این صفات الهی بودند که «ارحم الراحمین فی موضع العفو و الرحمه و اشد المعاقبین فی موضع النکال» من نمیخواهم مقام امام را خدای ناکرده و نعوذبالله به مرحلهی خدایی برسانم، ولی از آنجا که «و نفخت فیه من روحی» صفات الهی در انسانها دمیده شده است، میبینیم امام در آنجایی که باید با رحمت، محبت، الفت و گذشت برخورد میکردند، در این زمینه به حدی جدی بودند که در روز ۷ تیر که آن فاجعه رخ داد و بیش از ۷۲ نفر از عزیزان ملت را شهید کردند، امام از طریق احمدآقا به دستگاه قضایی پیام داد که امروز دادگاهی تشکیل و در مورد کسی حکم صادر نشود؛ چون میدانست احساسات افراد جریحهدار است و نکند که به خاطر آن عصبانیت، حکم دور از عدالت صادر شود. یکی از مقامات قضایی – که الان حضور ذهن ندارم کدامشان بود – گفت حاج احمدآقا زنگ زد و گفت امام گفتهاند که امروز کسی را محاکمه نکنید.
از آن سو که در مورد امنیت کشور و حقوق مردم خلافی میدید، کاملاً وظیفهی خود میدانست که از حقوق مردم و امنیت کشور دفاع کند؛ یعنی همان شیوهی علی (ع) را در برخورد با خوارج داشت. تا روزی که به فاز نظامی کشیده نشده بودند، حضرت علی (ع) حقوقشان را از بیتالمال قطع نکرد و همهی اتهامات و اهانتهایشان را تحمل کرد. اما وقتی که امنیت کشور و مردم را به خطر انداختند و دست به خونریزی شدند، روایت است که چهار یا حتی ۱۰ هزار نفر را قتلعام کرد. امان همان علی (ع) میفرماید که اگر همهی دنیا را به من بدهند که دانهی گندمی را به ناحق از دهان مورچهای بگیرم، این کار را نمیکنم.
واقعاً در زندگی امام این وضع را میدیدیم. این را بارها عرض کردهام که امام در نجف از کشتن پشه و مگس ابا داشت و در خانهی امام حشرهکش و سم مصرف نمیشد. تا این حد ایشان عنایت داشت که به هیچ جنبندهای ضرر نزند؛ اما وقتی احساس کرد کسانی در این مملکت جان مردم و امنیت کشور را به خطر انداختهاند، رسالت اسلامیاش اقتضا میکرد که برخورد شدید کند.
ایشان دستور داد کسانی که همچنان روی مواضع قبلی خود هستند، مخصوصاً بعد از جریان مرصاد مجازات بشوند. توابین که بعضی از آنها را میشناختم، دو دسته بودند: یک عده منافقانه ظاهر سازی میکردند، ولی عدهای هم واقعاً توبه کردند. در آشوبی که اینها به پا کردند و در بلوایی که راه انداختند، زندان را به آتش کشاندند و به توابین به شدت آسیب رساندند و آنها را کتک زدند، خانمی به نام حجتی – که نمیدانم الان کجاست – از توابین و واقعاً از گذشتههایش پشیمان و پریشان و بازگشته بود، بعدها برایم از بلایی که در زندان به سرش آورده بودند تعریف کرد که به اندازهی یک کف دست موهای سرش را کنده و به شدت به او آسیب رسانده بودند که چرا توبه کرده است. در میان توابین خانمی بود به نام خانم آیتاللهی ...
راضیه آیتاللهزاده. با او ملاقات کرده بودم و فکر میکردم جزو توابین است. اما بعد که او را پای بازجویی نشانده و از او پرسیده بودند آیا واقعاً از سازمان متنفر شده و برگشتهاید؟ گفته بود چه میگویید؟! هفت نفر از اعضای خانوادهام را به سازمان کشاندم و همهی آنها به سازمان پیوستند و اعدام شدند، اگر آنها در جهنم هستند من باید با آنها باشم و اگر هم در بهشت هستند من باید با آنها باشم.
امام فرمودند کسانی که سر این موضع هستند تکلیفشان از نظر اسلام مشخص است. اینها آرامش و امنیت کشور را به خطر انداختهاند، بنابراین حکم الهی را باید در مورد آنها اجرا کرد. سازمان در این میان بیکار ننشست و بلافاصله شروع به جوسازی کرد. بلندگوی آنها چه کسی بود؟ امثال شیخ حسینعلی منتظری.
شایعاتی ساختند. بیشتر هم اسم دختر میآوردند که بیشتر احساس ترحم را برانگیزند. اتفاقاً همان موقع من از آقای منتظری سؤال کردم اینهایی را که میگویند در زندان اعدام یا شکنجه شدهاند، اسم بیاورید؟نام این دختر چه بوده؟ کجا و از کدام شهر بوده؟ همین طور کلی یک دختری بوده و چنین و چنان!
مثلاً گفته بودند هفت تا برادر بودند و شش تایشان را اعدام کردند. قبل از اعدام به اینها گفته بودند حاضرید مصاحبه کنید؟ گفته بودند نه حاضر نیستیم مصاحبه کنیم، سر موضعمان هستیم. بنابراین اینها را اعدام کردند. پرسیدم اسم این هفت نفر چیست؟ از چه خانوادهای هستند؟ از کدام شهر بودند؟ منافقین این جوسازیها را بعد از حکم امام به راه انداختند و سعی کردند از این طریق حرکت امام را زیر سؤال ببرند.
امام در نامهی ۶ فروردین ۶۸ به آقای منتظری مینویسند: «در همین دفاعیه شما از منافقین تعداد بسیار معدودی را که در جنگ مسلحانه علیه اسلام و انقلاب محکوم به اعدام شده بودند، منافقین از دهان و قلم شما به آلاف و الوف رساندند و میبینید که چه خدمت ارزندهای به استکبار کردهاید.» چند هزار نفر اعدامی جوی بود که سازمان ساخت و متأسفانه همیشه افراد سادهلوح و بیتدبیر آلت دست اینگونه افراد قرار میگیرند.
آقای منتظری هم در این قضیه به شدت آلت دست قرار گرفته بود، بدون این که بتواند انگشت روی حتی حتی یک نمونه بگذارد یا اسم بیاورد که با این شخص در فلان زندان در فلان شهرستان اینگونه برخورد شده است، یک چیز کلی به او میگفتند و او هم راه میافتاد و همان را تکرار میکرد.
افراد منافق در بیت آقای منتظری خیلی نفوذ داشتند. صرف نظر از منافقین، جاسوسان آمریکا مثل قربانیفر یا اگر اشتباه نکرده باشم، یک کسی به اسم کنگرلو خیلی با آقای منتظری در ارتباط بودند. هم سازمان سیا در آنجا نفوذ داشت، هم منافقین نفوذ داشتند و خیلی راحت این حرفها را به او میزدند و او هم راه میافتاد و بدون این که تحقیق کند، مطرح میکرد. آقای منتظری عجیب دهنبین بود. حرفها را میگرفت و بدون این که کوچکترین تحقیقی بکند، مطرح میکرد. از این نمونهها در رفتارهای آقای منتظری زیاد بود.
در خاطراتش آمده است که دو طلبه در زندان در سلولی خیلی گریه میکردند. هم سلولیشان میپرسد چرا اینقدر گریه میکنید؟ میگوید ما را وادار کردهاند که نسبت ناروایی به آقای فلانی – یکی از اطرافیان آقای منتظری – بدهیم و بیتابی میکردند. بعد ادامه میدهد وقتی اینها از زندان آزاد شدند، همان شخصی که به او اتهام وارد کرده بودند، گفته بود که اینها را در جایی دیدم و پرسیدم چه نسبتی به من داده بودید که اینقدر ناراحت بودید؟ گفتند نمیدانیم! اگر اینها در سلول اینقدر از این که به او نسبت ناروایی داده بودند، ناراحت بودند، قاعدتاً وقتی آزاد میشدند باید در به در به دنبال او میگشتند و دست و پایش را میبوسیدند و حلالیت میطلبیدند. اتفاقی او را دیده بعد هم این طوری جواب دادهاند و گریهشان تمام شده است!
این مقدار بصیرت نداشتند که بگویند این دو طلبهای را که این طور گریه میکردند، پیش من بیاوید که ببینم چه بلایی سرشان آورده که اینها مجبور شده بودند چنین نسبتی بدهند، نه آن طلبهها را میشناسد، نه اسمشان را میداند، نه میخواهد که نزد او بیایند و بعد چنین موضوعی را علم میکند. این کار خطرناکی است که متأسفانه مردم دهنبین، آلت دست قرار میگیرند و بدون تحقیق و بررسی ریشهای مسائلی را بیان میکنند و تیشه به ریشه میزنند و از پشت خنجر دردناکی را به امام وارد کردند و متأسفانه الان هم این وضعیت ادامه دارد.
- آقای منتظری این موضعگیری حضرت امام را به تعبیر خود ناشی از کینهجویی میدانست؟
اگر امام دنبال کینهجویی بود، باید بعد از ۷ تیر که بهترین عزیزان، شاگردان و یاران او در آن حادثه به شهادت رسیدند، چنین دستوری میداد. نه تنها این کار را نمیکند، بلکه به دستگاه قضایی پیام میدهد که امروز کسی را محاکمه و دربارهی کسی رأی صادر نکنید. در سال ۶۷ قضیهی مرصاد چه لطمهای به امام میزد؟ حرکتی بود مثل حرکت خود صدام، چه مسئلهای بود که بخواهد به عنوان کینهتوزی چنین حکمی را صادر کند؟
امام در مدت چند سالی که گذشت تحمل کرد شاید اینها اصلاح و هدایت شوند. با این که اینها خارج از کشور رفتند و در صف صدام ایستادند، در لشکر صدام حضور پیدا کردند و علیه ایران جنگیدند، امام اینها را تحمل کرد؛ اما وقتی احساس کرد اینها دارند امنیت کشور را به خطر میاندازند، گفت باید چشم فتنه را درآورده شود، یعنی همان شیوهی علی (ع).
امام چه کینهای داشت؟ اگر میخواست کینهتوزی کند باید بعد از جریان ۷ تیر چنین حکمی را صادر میکرد. اگر امام در آن زمان چنین حکمی را صادر میکرد، حتی امثال آقای منتظری هم با دل و جان میپذیرفتند، نه در سال ۶۷ و ۶۸ که خشم و عصبانیت مردم تا حدود زیادی کاهش یافته بود. نه فرزندی از امام شهید شده و نه مشکلی برایش پیش آمده بود که خواسته باشد از روی کینه دستور بدهد.
ویژهنامه رمزعبور درباره 5 دهه فعالیت تروریستی سازمان مجاهدین خلق؛ منافقین بدون سانسور