خودم صحنۀ کشته شدن موسی را دیدم

Khiabanimusa

اگر در مقدمه‎ی هر عملیاتی، شناسایی و توجیه مناسب صورت نگیرد، عملیات به شکست منجر خواهد شد. همین نکته به ظاهر ساده است که اهمیت تیم‎های تعقیب و مراقبت واحد اطلاعات سپاه در درگیری‎های دهه‎ی 60 با منافقین را بالا می‎برد. به همین منظور با مسئول تعقیب و مراقبت اطلاعات سپاه تهران تماس گرفتیم و زمان گفتگویی تنظیم کردیم. جذابیت ماجرا به اندازه‎ای کشش داشت که گفتگویمان چند جلسه به درازا بکشد!

 

  • از روز اول ورود خودتان به واحد اطلاعات سپاه بگویید. چطور وارد واحد اطلاعات شدید؟

در دفتر آقای طالقانی بودم که در قضیه‎ی پاوه گفتند سر 16 پاسدار را در بیمارستان پاوه با موزاییک بریده‎اند. قضیه از آنجا شروع شد. یعنی خبر به این صورت به ما رسید، چه زمانی بود؟ ماه رمضان سال 1358. با موتور از دفتر آقای طالقانی به سپاه محل‎مان در خیابان پیروزی آمدم. دو منطقه از سپاه تهران یکی در خیابان خاوران بود و دیگری در پیروزی در مسجد مسلم‎بن‎عقیل.

یک رفیق قدیمی در آنجا داشتیم و پسر برادر آقای موحدی کرمانی، شهید علیرضا موحدی هم آنجا بود. رفتم ثبت‎‎نام کنم که به پاوه بروم، به دفتر هم نگفتم. آقای محمدرضا طالقانی مسئول دفتر بود و پیدایش نکردم که اجازه بگیرم. آن روزها موبایل که نبود، او هم که با خودش بی‎سیم نمی‎برد. من حکم سرپرستی حفاظت فیزیکی در دفتر آقای طالقانی در خیابان هدایت را داشتم. البته محافظ نبودم، محافظ ایشان آقای محسن ارومی بود که بچه‎ی بسیار مخلصی بود و شهید هم شد. آدم واقعاً نمونه‎ای بود.

در سپاه در صف ثبت‎نام ایستاده بودم و مسلح هم بودم. یک کلت وزور شهربانی داشتم که گلنگدنی بود. در صف ثبت‎نام برای پاوه بودم که برادری به نام فریدون مشایخی – که خدا رحمتش کند شنیدم شهید شده است – اسلحه‎ها را تحویل می‎گرفت و رسید می‎داد. شاید بپرسید چرا اسامی در ذهنم مانده است؟ به خاطر این که بعدها با آنها همکار شدم.

نفر چهارم و پنجم بودم که نوبتم رسید. این آقا از میزهای فلزی قدیمی داشت. تابستان بود و کولر هم روشن بود. همه هم روزه بودند. جلوتر از من نوبت آقایی که شد اسلحه‎اش را که آن هم وزور بود، روی میز گذاشت. آقای مشایخی هم نمی‎دانست چه کسی انقلابی و چه کسی ضدانقلابی است. امام هم گفته بودند همه باید اسلحه‎هایشان را تحویل بدهند و مردم هم فوج فوج به سپاه و کمیته می‎آمدند و سلاح‎هایشان را تحویل می‎دادند.

آقای مشایخی در عقیدتی سیاسی شهربانی آن موقع هم فعال بود و آدم باسوادی هم بود. خلاصه آن مرد هم اسلحه‎اش را روی میز گذاشت و یک مرتبه دو تا وزور شکل هم روی میز بود. آقای مشایخی سرش را از روی دفتر بلند کرد، پرسید: اسلحه‎ی شما کدام است؟ جواب داد: نمی‎دانم. سؤال کرد: شماره‎اش چند بود؟ پاسخ داد: نمی‎دانم، من همین طوری اسلحه‎ای را پر شالم گذاشته و آورده‎ام. آقای مشایخی هم شماره‎ی اسلحه خودش را نمی‎دانست.

دیدم خیلی طول کشید. صف هم طولانی بود و همه هم روزه و خسته بودند. داشت وقت اذان ظهر هم می‎رسید. جلو رفتم و گفتم: آقا! اجازه هست؟ دستم را روی هر دو اسلحه گذاشتم و گفتم: این مال شماست. این هم مال شما. پرسید: چطوری این را می‎گویی؟ گفتم: شما اینجا نشسته بودی و اسلحه‎ات خنک است. این آقا در آفتاب بوده و اسلحه‎اش گرم است. گفت: بی‎زحمت آن طرف بایست. پرسیدم: چرا؟ پاسخ داد: بایست، نماز که شروع شود با هم می‎رویم.

منتظر ماندم. همه را که رد کرد، با هم به نماز رفتیم. آقای موحدی کرمانی پیش‎نماز بود. بعد از نماز آقای مشایخی به من گفت واحد اطلاعات تشکیل شده است و شما به آنجا بیا. البته هنوز بحث نفاق و گروهک نبود. گفت: ساواکی‎ها دارند در شهر بیداد می‎کنند و قاچاقچی‎ها دارند با تناژ بالا مواد رد و بدل می‎کنند و جوان‎ها را معتاد می‎کنند. گفتم: می‎خواهم به پاوه بروم. کار دارم. برای شغل به اینجا نیامده‎ام. در دفتر آقای طالقانی هستم. حکمم را نشان دادم و گفتم: این حکمم است، مسئولیت دارم، ولی می‎خواهم به پاوه بروم.

اتفاقاً آن آقایی هم که با ما نسبت داشت، مسئول گزینش سپاه بود. الان استاد دانشگاه است. او هم اصرار کرد که باید بمانی. بالاخره گفتم: پس اجازه بدهید به دفتر آقای طالقانی بروم و خبر بدهم. به آنجا رفتم و گفتم: با اجازه‎تان از فردا نمی‎آیم. محمدرضا گفت: پس لااقل بیا و به ما سر بزن. چون جو پاوه طوری شده بود که همه فوج‎فوج کارهایشان را رها می‎کردند و می‎رفتند. هیچ کسی به هیچ کس هم نبود. نه نظامی بود و نه تشکیلاتی و نه کسی حضور و غیابی می‎کرد، انضباطی در کار نبود.

خلاصه الکی دراین کار بر خوردیم. هر چه هم به اینها گفتم من یک آدم فنی هستم و این یک تشخیص فنی بود، گفتند: خیر! تشخیص تو یک تشخیص تخصصی بود. خلاصه این تشخیص کار دست ما داد که هنوز هم داریم چوبش را می‎خوریم و از نظر قمری چهل سال شده است. این شروع کار ما بود. حالا این که چه کار می‎کردم، بماند. 

  • اوایل حال و هوای واحد اطلاعات سپاه چگونه بود؟

ما به این شکل جمع نبودیم. در همین مسجد مسلم‎بن‎عقیل منطقه‎ی 11 سپاه تهران بود. چیزی هم به اسم منطقه‌ی سپاه نداشتیم؛ می‎گفتند سپاه منطقه‎ی 11. هنوز سپاه تهران هم تشکیل نشده بود. سال 1358 بود و سپاه هنوز گله گله در جاهایی شعبه داشت. البته جاهایی مثل پادگان ولیعصر (عج) و اینها مرکزیت داشتند و مسئول ما نبودند. یعنی اطلاعات مرکزش همین ستاد مرکز بود که الان وزارت اطلاعات است.  

  • چطور به ستاد مرکزی رفتید؟

ما اینجا می‎آمدیم و خط دهی بود و سرگروه‎های اطلاعات در آنجا بودند و دو سه تا از نواحی تهران به هر کدام‎شان وصل بود. ما دیگر بالاتر از آنها را نمی‎شناختیم. البته می‎دانستیم کیستند و اسامی را می‎شناختیم، ولی خودشان را ندیده بودیم و اینها خیلی هم رو نشان نمی‎دادند. فهمیده بودیم که یک نفر به اسم محسن رضایی مسئول اطلاعات شده است. محسن رضایی هم دائماً در کردستان و در درگیری‎ها بود.

شورای مرکزی سپاه – نه شورای مرکزی اطلاعات – هم ما را دعوت می‎کردند. حالا شاید هم فقط اطلاعاتی بودند، وگرنه خیلی شلوغ می‎شد. اولین شورای اطلاعات که رفتیم، دیدم برادر سیه چرده‎ای نشسته است و هیکل لاغر و قلمی تقریباً شبیه عکس‎هایی که امروزه از حاج احمد متوسلیان می‎بینیم، یک شلوار کماندویی به پا و یک جلیقه به قول ما مامان‎دوز از این جلیقه‎های دستباف پشمی به تن داشت. خلاصه تیپش اصلاً اطلاعاتی نبود. ریش هم داشت. ما آن موقع باید ریش‎هایمان را کوتاه نگه می‎داشتیم.

دو سه بار خواستم بپرسم برادر! شما اشتباه نیامدی؟ ولی دلم نیامد و با خودم گفتم ضایع می‌‎شود. حزب‎اللهی است و اینجا نشسته است، چه کارش داری؟! بعد یکی از دوستان که سرگروه بود، گفت: خب! حالا برادر رضایی که از کردستان آمده‌‎اند، گزارشی درباره‎ی وضعیت آنجا می‎دهند. تازه متوجه شدم این رئیس کل همه‎ی اینهاست. خدا را شکر می‎کنم که خودم ضایع نشدم.

همان موقع آقامحسن تحلیل دیر هضمی به ما داد که اینها از دم آمریکایی هستند. اصلاً فکر نکنید به شوروی وصل‎اند. از دموکرات، کومله و ... و اسم همه‎ی گروه‎های سوپر چپ را آورد، به خصوص دموکرات‎ها را گفت که آمریکایی هستند و فقط جناح حزب توده، غنی بلوریان و اینها را گفت که وابسته به شوروی و کبریت بی‎خطر هستند و چندان مشکلی با آنها نداریم. واقعاً هم آنها نمی‎خواستند مسلحانه بجنگند. یادم هم نیست وارد این مسائل شده باشند، فقط انشعاب‎شان یادم هست که از قاسملو و دار و دسته‎اش انشعاب کردند و رفتند؛ ولی بالاخره جاسوس و خائن بودند. آقامحسن این را گفت و این از اولین صحنه‎های اطلاعات است که دارم عرض می‎کنم.

  • چطور به ستاد مرکزی رفتید؟

اینها دائماً ما را دعوت می‎کردند که برای جلسات برویم و بعد تشکیل پرونده برای عضویت بدهیم. بعضی از آقایانی که الان مقابل نظام هستند، از ما مصاحبه می‎گرفتند!

 

  • بنده خدایی می‎گفت جوری با ما مصاحبه می‎کردند که به آن شکل از ما بازجویی هم نکرده بودند!

بله، این شیوه ورود ما بود. اما این که بخش عملیات چگونه راه افتاد، منظورم عملیات اطلاعاتی است. در سال 1360 قائم مقام اطلاعات تهران گفت به ما گفته‎اند یک بخش عملیات ویژه راه بیندازید. ایشان تلفنی به من گفت می‎خواهیم عملیات را راه بیندازیم. کسی مد نظرت هست؟ آن موقع احساس می‎کردم منافقین در مخابرات عامل نفوذی دارند. به او گفتم: رضا یادت هست؟ گفت: کدام رضا؟ با اشاره گفتم: آن که می‎رفت روی سکو و شیرجه می‎زد. گفت: آره، خیلی عالی است. البته او الان غرب پیش آقای هدایت است، ولی پیشنهاد بسیار خوبی است، نتیجه‎اش را به شما می‎گویم. 

  • واحد اطلاعات داشت کم‎کم شکل می‎گرفت که یک مرتبه به 30 خرداد خوردید.

آنچه در این قسمت عرض کردم، مربوط به قبل از خرداد سال 60 است و ما هنوز داشتیم روی سلطنت‎ طلب‎ها، ساواکی‎ها و امثال اینها کار می‎کردیم تا وقتی که بحث سعادتی پیش آمد. البته ما در کار سعادتی نبودیم و جمع ما به علت بحث کودتا به بخش کار سلطنت طلب‎ها منتقل شده بودیم و در آنجا هم چون کارش داشت رو به خاموشی می‎رفت، با اصرار زیاد به منطقه‎ی جنگی سوسنگرد رفتم.

سال 1360 بود و جنگ در سوسنگرد و دهلاویه به اوج خود رسیده بود. سازمان هنوز اعلام عملیات مسلحانه نکرده بود. قضیه‎ی نفوذ کمال را شنیده‎اید؟

  • کدام کمال؟

کمال ظاهراً همان عباس زریباف نفوذی بود و جوری عمل کرده بود که منافقین وقتی از کشور رفتند، در بیانیه‎ای که داده بودند برای حال گیری از نظام نوشته بودند با تشکر از " ک ". آقای وردی‌نژاد مسئول 4000 یعنی معاونت امنیت کل واحد اطلاعات شد. بعد ما را به لانه‎ی جاسوسی بردند، یعنی ستاد ما در آنجا مستقر شد و هر کسی هم یک کار میرزا بنویسی داشت. کسانی از ما که در تحلیل قوی‎تر بودند در بخش‎های تحلیلی کار می‎کردند و ما در بخش تجزیه و ترکیب اسناد و مدارک، منافقین و جریان‎های ضد انقلاب، خواندن و دسته‎بندی آنها مشغول بودیم.

کمال هم آنجا کار می‎کرد. اصفهانی هم بود. یام هست در لانه‎ی جاسوسی یک مبل چرم راحتی آمریکایی بود. کمال می‎آمد و روی آن دراز می‌کشید و سرمقاله‎ی روزنامه‎ی جمهوری اسلامی را که راجع به منافقین بود و یک نقاشی کاریکاتوری از منافقین داشت که یک منافق قیافه‎اش مثل چرخ‎گوشت بود و از بالا کلمات در آن می‎ریخت و دسته‎ی چرخ‎گوشت می‎چرخید و از دهانش این جملات بیرون می‎آمد. او این سرمقاله را در حالی که روی آن مبل می‎خوابید تا آخر با دقت می‎خواند – نه با اشتیاق – و بعد بلند می‎شد و می‎رفت. همیشه روزنامه را از اتاق ما برمی‎داشت و می‎رفت و همیشه در بحرش می‎رفتم و از خودم می‎پرسیدم چرا این قدر روی این سرمقاله‎ها حساس است.

یادم هست آخرین باری که او را دیدم زمانی بود که برای کاری به اطلاعات مرکز رفته و در اتاقی منتظر بودم. غفلتاً یک نفر از پشت چشم‎هایم را گرفت. به خودم گفتم خدایا! این کیست که اینجا در دفتر آقامحسن شوخی‎اش گرفته است؟! دستش را گرفتم و برگشتم و دیدم کمال است. پرسیدم: اینجایی؟ جواب داد: بله. وقتی به جایی مأمور می‎شدیم به هم نمی‎گفتیم و خیلی مواظب بودیم، مخصوصاً درباره‎ی لانه خیلی صحبت نمی‎‎کردیم. آن صحنه را هم از ایشان دیدم و دیگر او را ندیدم تا زمانی که فرار کرد. (مقارن با حمله به دفتر آقای محسن رضایی با موشک انداز آرپی‎جی)

می‎خواستم این را عرض کنم که آمدیم و فشار آوردیم که به منطقه برویم. خیلی اصرار کردم تا بالاخره اجازه دادند. در جبهه مانده بودم تا عملیات مسلحانه‎ی منافقین شروع شد و به تهران آمدم که ببینم کاری هست انجام بدهم.

  • 7 تیر شده بود؟

نه، ولی یادم هست شب قبل از 7 تیر را به اهواز برگشتم. شب را در گلف بودم و صبح این خبر را دادند. بچه‎ها تشنه بودند و آب اهواز هم قطع شده بود، چون اهواز را زده بودند. آب گل‎آلود کارون را آورده بودند و هیچ کس نمی‎توانست بخورد. آب گرم، گل‎آلود، کثیف و بدمزه بود. صبح سحر یک کامیون یخ به آنجا آوردند و خالی کردند که بچه‎ها یخ بخورند، یک مرتبه خبر انفجار حزب جمهوری اسلامی را دادند. دیگر همه آن قدر گریه کردند که یخ‎ها آب شد! گرمای تیرماه اهواز بود. کسی یک قطره هم از آن یخ و آب یخ نخورد.

این را یادم هست، ولی برای تمدید حکم برگشتم و دیگر نگذاشتند به جبهه برگردم و گفتند کاری هست که حتماً باید انجام بدهی. گفت کار بیخ پیدا کرده است و باید برای کمک بیایی. گفتم باشد و رفتم و گفتم آقا حبیب چنین چیزی گفته است. مسئول آن بخش هم گفت: بله، بیا به پادگان ولیعصر برویم، در آنجا کاری داریم.

به پادگان ولیعصر رفتیم و دیدم گروه اشرف دهقان را گرفته‎اند. بالای سرشان بودیم. شاید الان چون زمان زیادی گذشته است، بعضی وقایع را پس و پیش بگویم، ولی یادم هست یکی از اولین کارهایمان این بود که رفتیم و با بچه‎هایی که با آنها کار می‎کردند، کار کردیم. در یکی دیگر از عملیات‎هایی که بعداً اگر برسم توضیح می‎دهم، مقابله با پیکار بود که کادر مرکزی از جمله حسین روحانی دستگیر شدند.

یکی از کسانی که بچه‎ها گرفتند، علیرضا سپاسی آشتیانی بود. شهید کاظمی (نذیر) که مسئول بخش چپ بود، وقتی شنید از فرط خوشحالی با وزن 90 کیلویی‎اش مثل موشک تا تاق پرید، که وقتی پایین آمد تمام ساختمان لرزید و صدا کرد. مسعود جیگاره‎ای هم جزو دستگیر شده‎ها بود.   

  • بعد از 7 تیر حدود 70، 80 نفر از مجاهدین انقلاب به واحد اطلاعات می‎آیند، درست است؟

بله، البته قبلاً هم بودند، هم آنها آمدند و هم بچه‎های دانشجو. از زمان انقلاب فرهنگی یکی از دانشجوها برادر مصطفی بود. ایشان یک جوان لاغر و ترکه‎ای بود. خیلی جوان بود و همه چیز را با احتیاط نگاه می‎کرد که البته این علامت هوش زیاد هم هست. شنیدم ایشان را در واحد آوردند و به خاطر نبوغی که داشت خیلی سریع رشد کرد و قائم مقام نادر شد. آقای محمود مقدم هم آن موقع به حوزه رفته بود، چون از طلبه‎های مدرسه‎ی حقانی و بچه‎های فعال قبل از انقلاب بود؛ البته با لباس شخصی بود. مصطفی هم خیلی زود رشد کرد. اطلاعات خیلی خوبی هم از این قضایا دارد.

  • حمله به واحد اطلاعات را گفتید، آن روز بودید؟

آن روز نبودم، ولی آخرین بار کمال یا همان عباس زریباف را که شما می‎گویید آنجا دیدم و غافلگیرم کرد. بعد هم اولین نفری بود که فرار کرد. ظاهراً اطلاعات دقیق محل را لو داده بود.

  • عباس زریباف جزو دانشجویان خط امام و در لانه‎ی جاسوسی بود.

آن موقع ما به او کمال می‎گفتیم.

  • مسئول وقت بخش التقاط می‎گفت زریباف نیروی ما بود و به او مشکوک شده بودیم. دوستان حفاظت او را دستگیر کردند، ولی چیزی از او گیر نیاوردیم و به محض این که آزادش کردیم، فرار کرد و رفت. حالا که بحث نفوذی‎ها شد کمی درباره‎شان بگویید، مثلاً کمی درباره‎ی الماس بگویید.

روی نفوذی‎ها کار نمی‎کردیم. مرحوم حاجی سیداحمد هوایی مسئول حفاظت اطلاعات جماران، وقتی می‎خواست مرا صدا بزند، می‎گفت: حیطه! چون به خاطر شغلی که داشتم، نه سؤال می‎کردم و نه به سؤالی جواب می‎دادم و خیلی رعایت می‎کردیم. بچه‎ها می‎آمدند و التماس می‌‎کردند که فلان موضوع چه شد؟ می‎گفتم بروید از مسئولش بپرسید. دلخور هم می‎شدند، ولی نمی‎خواستیم مسائل دهان به دهان بچرخند، به همین دلیل آقای هوایی همیشه به شوخی به من می‎گفت حیطه! اینها را هم نمی‎پرسیدیم، ولی مسائلی را به چشم می‎دیدیم.

انشاءالله خدا الماس را بخشیده باشد، چون اعدام شد و شاید تقاص را پس داده باشد، ولی اگر به من می‎گفتند ما برای فیلمی یک نقش منفی می‎‌خواهیم، می‎گفتم الماس را ببرید، چون همین که جلوی دوربین قرار می‎گرفت، همه می‎فهمیدند او نقش منفی فیلم است، گرچه ظاهرالصلاح بود، مثل اشعث فیلم امام علی (ع) آدم به این قراضگی در واحد نداشتیم. بسیار استخوانی بود، مسئول ستاد خبری بود و وقتی می‎آمد و با شما گرم می‎گرفت، دائماً می‌خواست خبری بگیرد و می‎گفت: چه خبر؟

درست است قیافه‎اش غلط انداز و احتیاط‎آور بود، ولی به او شک نداشتم. من هم جز سلسله مراتب‎مان با کسی حرف نمی‎زدم. حتی گاهی مسئول مستقیم ما می‎گفت: حسرت به دلمان ماند که تو از در که می‎آیی و سلام می‎کنی، چهار کلمه حرف بزنی. مثل بچه مدرسه‎ای می‎آیی و کیف را می‎اندازی و می‎روی. می‎دویدم و روی موتور می‎پریدم و می‎رفتم.

الماس این طوری بود تا این که دو اتفاق افتاد. یک خبر آمد که عراقی‎ها در قسمت باریک کامیون 10 تنی تی‎ان‎تی را جاسازی کرده‎اند. کمپرسی‎ها اتاق و شاسی چند لایه دارند، وسط این لایه‎ها تی‎ان‎تی را جاسازی کرده بودند، از مرز پنجوین رد شده بودند و به سمت مریوان و تهران راه افتاده بودند. در تمام طول مسیر هم می‎خواست رشوه بدهد و عبور کند. این خبر برای اطلاعات سپاه آمد به 4000 (معاونت امنیت داخلی) هم همین طور.

بعد برای آقای الماس پاراف شد، ولی ایشان خبر را رو نکرد و این همان کامیونی بود که کل مخابرات را در میدان امام خمینی به هوا فرستاد و یک محله را خراب کرد، یعنی از یک موشک اسکاد بیشتر خرابی به بار آورد. این را به مسئولین بگویید یادشان می‎آید که ما خبر این کامیون 10 تن را داشتیم. زمانی هم بود که کامیون‎ها برای جبهه و پشت جبهه در تردد بودند، جنگ تازه شروع شده بود و متأسفانه این اتفاق افتاد. 

  • چگونه لو رفت؟

بعد از انفجار فهمیدند، چون ایشان این خبر را به سلسله مراتب واقعی نرساند. ما به خاطر شغل‎مان با گشت ستاد مشترک نیروهای امنیتی تهران (سمنات) سر و کار داشتیم، ولی اینها یک ستاد هماهنگی داشتند و باید خبرها را زود به هم می‎دادند. در تشکیلات ما این کار آقای الماس بود که این خبر را بدهد و نداده بود.

  • مثلاً به شهربانی

به شهربانی و به خصوص کمیته، چون در آن موقع کمیته خیلی فعال و یکه‎تاز میدان بود. سپاه کارهای خاص را می‎گرفت، ولی کمیته آچار فرانسه بود و در هر کاری از آن استفاده می‎شد. کار اول الماس این بود. کار دومش این بود که ملات‎هایی که از منافقین آمده بود و به دست امثال ما که کارمان تعقیب و مراقبت بود، می‎افتاد و باید می‎شناختیم و بعضاً مجبور بودیم در صحنه بازجویی‌های اولیه‎ی بکنیم تا کار نسوزد و بتوانیم ادامه بدهیم را رد نمی‎کرد.

به عنوان مثال فردی بود به اسم علی توتون‎کوبان از نیروهای میلیشیا که در 5 مهر سال 1360 گروه عملیاتی دستش بود و اطلاعات بسیاری هم از عملیات قبل و هم از عملیاتی که قرار بود انجام شوند، داشت. از جمله عملیات 5 مهر 1360 که تظاهرات دانش‎آموزی اینها بود و همه‎شان فعال شدند و دانش‎آموزان میلیشیا را به خیابان‎ها ریختند و بعد هم کادرهای عملیاتی و تیم‎هایشان وارد شدند.

  • الماس دقیقاً شب 5 مهر دستگیر شد

پس خبر قبل از آن آمده و او نداده بود. بعد از ضربه یکی از مواردی که از ملات‎های اینها به دست آوردیم، نوشته‎های بسیار ریزی بود. ملات‎ها همیشه در اختیار منافقین قرار داشت و در هر خانه‎ی تیمی که می‎رفتیم، بچه‎ها دنبال ملات می‎گشتند، چون ملات‌‎ها می‎گفت اینها چه کار کرده‎اند. آن موقع موبایل، کامپیوتر و اینترنت نبود. اینها به صورت دست‎نویس بسیار ریز بود و ملات‎ها را در ورقه‎هایی که غالباً کاغذهای خیلی نازک به اندازه‎ی یک کف دست بود، می‎نوشتند.

جنس کاغذها طوری بود که اگر در آب می‎انداختند، حل می‎شدند. موقعی که قرار بود یک خانه‎ی تیمی اشغال شود، کافی بود ملات‎ها را در ظرف آب بیندازند. در این صورت کاملاً حل می‎شدند و از بین می‎رفتند و اطلاعات لو نمی‎رفت. مثل کاغذهای معمولی نبود که دوام بیاورد.

دیدیم در آن ملات‎ها در همه جا اسم علی توتون‎کوبان هست که باید این کارها را بکند، یعنی یکی از محورهای اصلی عملیات 5 مهر علی توتون‎کوبان بود که متأسفانه اطلاعاتش را به سلسله مراتب نرساند. با این که نه دنبال اطلاعات بودم و نه زیاد اطلاعات به کسی غیر از سلسله مراتب می‎دادم، چگونه متوجه شدم؟ بعضی وقت‎ها که کارمان سبک‎تر می‎شد، وقتی می‎کردم به ستاد بیایم و در کارها کمک می‎کردم.

  • آن موقع ستاد در خیابان ایرانشهر بود؟

نه، منتقل شده بود به تقاطع فلسطین و آذربایجان، جای فعلی شورای امنیت ملی بود. البته این ساختمان شورای امنیت را آقای روحانی در اوایل دهه‎‏ی 70 ساخت.

  • ارزیابی بچه‎های تعقیب و مراقبت از مهارت‎های اطلاعاتی منافقین چطور بود؟

در آن وضعیت از منافقین نمی‎ترسیدیم، ولی احساس می‎کردیم تفوق اطلاعاتی دارند، چون واقعاً آموزش دیده و کار کرده بودند، ولی برای ما دائماً یک‎سری بچه‎های جدید می‎آمدند و چون کار گسترده می‎شد، دائماً به ما اضافه می‎شدند. بعد از عملیاتی که حسین ابریشمچی شکنجه‎گر انجام داد و طالب طاهری و دوستانش بعد از شکنجه‎های فجیع شهید شدند، بچه‎های تعقیب و مراقبت ما صدها سؤال شرعی می‎کردند که ما اجازه داریم با سیانور خودمان را بکشیم؟ اجازه داریم با نارنجک خودمان و اینها را منفجر کنیم؟

جو رعب نبود، ولی جو احتیاط بسیار شدید بود. شاید بشود گفت نزدیک به رعب، ولی نه ترس از جان، بلکه این که الان منافقین بنده‎ی نوعی را بگیرند و مجبور شوم زیر شکنجه اطلاعات بدهم. دائماً دغدغه‎ی بچه‎ها این بود. در آن موقع آیت‎الله مشکینی و آیت‎الله صانعی از طرف امان نظر می‎دادند. بیشتر آقای صانعی بود، ولی بعضی از بچه‎ها از همان موقع یک خرده روی آقای صانعی حساس بودند و بعضی چیزهای خاص را از آقای مشکینی می‎پرسیدند. ایشان گفت حتی اگر اطلاعات هم بدهید حق ندارید خودتان را بکشید.

اسلحه‎‏ی اغلب بچه‎ها در آن موقع برونینگ بود، چون خشاب آن تیر زیادی می‎گرفت و تشتت اسلحه هم کم و سرعت نواخت آن زیاد بود. بچه‎ها با گلنگدن کشیده و ضامن به عقب به خانه‎شان می‎رفتند که اگر حتی صدای تق بیاید برگردند و بزنند. نمونه‎اش را می‎گویم. یکی از بچه‎ها به قدری استرس داشت که با خانمش برای خرید به خیابان اسلامبول رفته بود. یک مرتبه یکی مزاحم خانم او شده بود و این بنده‎ی خدا فکر می‎‌کند او منافق است و اسلحه را برای ترساندن او کشیده بود، ولی چون اسلحه آماده شلیک بود، یک گلوله شلیک شد و به شیشه یک جواهرفروشی خورد و تمام شیشه با جواهراتش پایین ریخت. بعد گوش طرف را گرفت و او را دست جواهرفروش داد و گفت خسارتت را از این بگیر، خداحافظ!

بعد از آن شکنجه‎ها، بچه‎ها استرس زیادی داشتند که مبادا دستگیر شوند و همان بلاها سرشان بیاید؛ یعنی اگر بگوییم منافقین با نقشه این کار را کردند، خیلی موفق بودند. روحیه‎ی بچه‎ها به شدت خراب شده بود. ترس از مواجهه آنقدرها نداشتند که ترس از دادن اطلاعات زیر آن شکنجه‎های هولناک. شبانه‎روز هم بیرون بودند. بچه‎ها در ماه رمضان سحری نخورده سر کار بودند و موقع افطار هم یک مرتبه سوژه از محل زندگی‎اش بیرون می‎آمد! گاهی می‎شد این بچه‎ها به سحری و افطار نمی‎رسیدند و آنها را تعقیب می‎کردند و به حالت ضعف می‎افتادند.

اقلیت‎های دینی بهتر از حزب‏اللهی‎ها به بچه‎ها برای تعقیب و مراقبت جا می‎دادند. هر چه می‎گفتیم یک قاچاقچی در این محل است چون باید با پوشش مطرح می‎کردیم و باید مراقبت و دستگیرش کنیم –  حزب‎اللهی‎ها بچه‎ها را به خانه‎هایشان راه نمی‎دادند؛ ولی همین که به اقلیت دینی گفته بودند، گفته بودند بیایید قدمتان سر چشم! خودش هم صبح‎ها سر کار می‎رفت و خانمش را با این تیم در خانه تنها بود و مثل فرزندان خودش از اینها پذیرایی می‎کرد و راه به راه برایشان قهوه می‎آورد.

آن موقع بچه‎ها روی خوراکی‎هایی که برایشان می‎آوردند حساس بودند و نمی‎خوردند. جدای از مسائل حفاظتی حالا حضرت آقا دستور داده‎اند اشکال ندارد. خلاصه به محض این که خانم بیرون می‎رفت، بچه‎ها قهوه‎ها را پای گلدان می‎ریختند و فنجان خالی را به او می‎دادند که او ناراحت نشود که آنها نخورده‎اند. در آن خانه چیزی نمی‎خوردیم و هر چه را که آنها می‎آوردند، پنهان می‎کردند و برای این که به آنها برنخورد، غذا هم با خودشان نمی‎بردند.

نمونه‎اش را برای تفنن می‎گویم. روزی که می‎خواستند از یکی از خانه‎ها بیرون بیایند، هدیه یا پولی به صاحبخانه دادند. آن شخص گفته بود ما نه تنها اذیت نشدیم، بلکه خدا پدرتان را بیامرزد، قدم‎تان خوب بود و گیاهان کلی رشد کرده است و از روزی که شما آمدید قد گلدان ‎ما دو برابر شده و خانمم خیلی خوشحال است. نمی‎دانستند فنجان‎های قهوه به رشد آنها کمک کرده است.

بچه‎ها سوار یک فولکس استیشن می‎شدند که بخاری‎اش کار نمی‎کرد، ضمن این که اگر هم کار می‎کرد، نمی‎شد ان را روشن کرد، چون فولکس بد صداست و مثل قایق بخاری‎ها که بچه‎ها با آن دور آب می‎چرخیدند، پت‎پت صدا می‎کرد. بیچاره‎ها یک چراغ والور عقب این فولکس گذاشته بودند که در زمستان یخ نزنند و خانه را مراقبت می‎کردند. با این که والور روشن بود، گوشه‎ی شیشه را که یخ زده بود می‎تراشیدند که بتوانند بیرون را ببینند.

با همین فولکس هم برای تعقیب می‎رفتند. برای این که والور چپه نشود، تایر زاپاس را مثل کاسه برعکس گذاشته و والور داخل آن بود. والور روشن بود و اینها با این فولکس تخته گاز دنبال سوژه‎ای می‎رفتند که ایسوزوی سواری داشت. آن موقع ایسوزو و سوبارو که ماشین‎های خانواده‎ی سوزوکی و ماشین‎های تندرو، کورسی مانند و گران‎قیمت بودند، مد بود. گران‎قیمت که می‎گویم یعنی 180 هزار تومان!

آن موقع پول نداشتیم از اینها بخریم، یک بار که پولدار شدیم یک ماشین 180 کا که یک سال کار کرده بود به قیمت 180 هزار تومان خریدیم. البته ماشین‎های مصادره‎ای گیرمان می‎آمد که بچه‎ها استفاده می‎کردند، از جمله یک مزدا بود که به خاطر رنگ قرمزش تابلو بود و سوژه تا در آینه نگاه می‎کرد، رنگ قرمز در خاطرش می‎ماند.

یک مکانیک ارمنی آشنا داشتیم، این مزدا را بردیم دادیم و یک رنگ قهوه‎‎ای متالیک زد و خیلی شیک و پلیسی شد. ماشین را از گروهک‎ها مصادره کرده بودیم، نگو ماشین دزدی بوده است! سال بعد صاحب ماشین سند آورد و گفت ماشینم را بدهید. بچه‎ها به سرشان زدند که حالا صاحب ماشین داد و هوار راه می‎اندازند که چرا ماشینم این رنگی شده است؟ ولی طرف پای ماشین که آمد، گفت: به‎به! چه خوشکل شده است؟

امام راست گفت که اگر سپاه نبود، کشور هم نبود. می‎گفت: چقدر ماشینم خوب شد، ولی از شما خواهشی دارم، هزینه‎ی این را که ماشین را به روز کرده‎اید، می‎دهم، فقط یک جواز به من بدهید، چون رنگ این ماشین با سندش فرق می‎کند و دچار دردسر می‎شوم. گفتیم: چشم! شما فقط راضی باش، نمی‎خواهد پول هم بدهی.

  • برویم سر موضوع ضربات به منافقین، کمی از ضربات واحد اطلاعات به منافقین بگویید

بله اگر 19 بهمن را بزرگترین و مهم‎ترین ضربه به سازمان بگیریم، به خاطر این است که یک ضربه به اسطوره‎ی سازمان بود. درست است رجوی در خارج بود، ولی موسی خیابانی داخل کشور همه چیز سازمان بود و اینها هم همیشه با هم مطرح بودند. یعنی برادر مجاهد مسعود رجوی و برادر مجاهد موسی خیابانی! علاوه بر آن اشرف ربیعی را به عنوان سمبل زن انقلابی معرفی کرده و یک‎سری از نیروهای مهم سازمان در داخل جمع اینها بودند.

  • از تعقیب و مراقبت شروع کنید

اینها در شمالی‎ترین نقطه‎ی خیابان زعفرانیه به اسم فیروزکوه خانه‎‎ای را که متعلق به یک سناتور زمان شاه بود، به مبلغ ماهانه 180 هزار تومان اجاره کرده بودند. این مبلغ بسیار بالاست و همان طور که اشاره کردم ‎می‎توانستیم با این مبلغ یک داتسون 180 کا برای تعقیب و مراقبت بخریم که دو مدل پایین بود. چون بعد از انقلاب ماشین وارد نمی‎شد و غیر از بنز، ماشین صفر دیگری وجود نداشت. بنز هم یا برای میلیاردرها می‎رفت که اندک و انگشت‎شمار بودند یا برای دولت و پلیس بود. بنابراین داتسون در حد خودش گران‎قیمت بود.

آنچه عرض کردم برای مقایسه قیمت‎ها بود. آنها برای اجاره‎‎ی ماهانه چنین مبلغی را می‎پرداختند و در آن خانه بودند. الان اسم آن خیابان، خیابان شهید فلاحی است. خوبی خانه این بود که خانه‎ای به آن نچسبیده بود، آن منزل باغ مانند و ساختمان در وسط باغ بود.

تک تیرانداز اشرف را زد و تیر زیر چانه‎اش خورد. بعد که وارد خانه شدیم، انگار او گیج شده باشد، این طرف و آن طرف دویده بود و گویی کف اتاق را با خون آبپاشی کرده باشند. یکی از بچه‎ها که تنها شهید آن عملیات شد، مصطفی، بچه مسعود و اشرف را که 3، 4 ساله بود، دید و رفت تا او را نجات بدهد تا زیر گلوله باران نباشد. جلیقه‎ی ضد گلوله هم به تن داشت، ولی تیر به کتفش خورد و وارد بدنش شد. اشرف هم که به آن شکل به درک واصل شد.

یادم نیست محمد مقدم چگونه کشته شد، ولی کشته شدن موسی را خودم دیدم، چون آنقدر آنجا ابعاد داشت و بچه‎‏ها دور تا دور بودند که نمی‎شد در آن درگیری شدید آدم همه چیز را با هم ببیند یا فکرش متمرکز شود،؛ به خصوص که الان 34 سال از آن صحنه گذشته است. جریان کشته شدن موسی این بود که برای یک لحظه در باز شد، نمی‎دانم در آن زمان درب برقی بود یا خودشان باز کردند. فقط یادم هست درب کشویی بود، چون به صورت کشویی باز شد.

به محض باز شدن درب یک پژوی نقره‎ای رنگ نمایان شد که قبلاً آن را شناسایی کرده بودیم و دست رجوی بود. یک پژوی ضد گلوله بود که زمان نخست‎وزیری بازرگان به رجوی داده بود و از بیرون هم ضد گلوله بودنش معلوم نبود، چون شیشه‎اش شفاف بود. پژوی 504 که در آن موقع برای خودش کیا و بیایی داشت. در پژو نیمه باز بود و موسی می‎خواست سوار شود که یکی از برادرها دوید و نارنجکی زیر ماشین انداخت؛ حالا یا روش کارش بود، یا می‎‏دانست ماشین ضد گلوله است و از بالا آسیب نمی‎بیند.

ماشین از کار افتاد. شاید موسی فکر می‎کرد آن درب برایش حکم سنگر را دارد، در حالی که متوجه نبود درب با ستون فاصله دارد و چیزی مثل عدد 7 باز بود و یکی از دوستان دوید و از در رد شد و تیری به سینه‎ی موسی شلیک کرد که در جا افتاد. احتمالاً به دو نفر دیگر هم در اثر انفجار آن نارنجک آسیب رسیده بود، چون ولو بودند. این صحنه را یادم هست، ولی شب که آوردند و همه‌‎شان را چیدند، آنها را دیدیم.

  • خیلی مقاومت کردند؟

بله یک درگیری تمام عیار بود، ولی درگیری‎ای که آنها غافلگیر شده بودند و در موضع ابتکار نبودند، بلکه در موضع انفعال بودند. اصلاً باورشان نمی‎شد گیر بیفتند. پژو هم که داشت خارج می‎شد، نشان می‎داد اینها از اولین تیر آماده فرار بودند. شاید یکی از آنهایی که کشته شدند، مقدم بود، چون اگر رفتنی بود، باید با موسی می‎رفت، به خاطر این که محافظش بود.

جنازه‎ها را به اوین بردند. اگر اشتباه نکنم بیشتر از 10، 12 نفر بودند. شاید هم 19 تا! قیافه‎های اینها خیلی به هم ریخته بود. البته موسی خیابانی گریم کرده بود و موسی خیابانی همیشگی نبود. او بعد از بیرون آمدن از زندان شاه سبیل نداشت، اما علیرغم این که با ابروهای پیوسته و سبیل و شلوار لی‌‎اش تیپ جدید به هم زده بود، آقای لاجوردی شب که بالای سرشان آمد، گفت: این موسی است.

قبل از آن به خاطر گریم، کمی تردید داشتیم که بچه‎ها موسی را زده باشند. قیافه‎های بدی داشتند، قبلاً در جنگ چهره‎ی شهدا را دیده بودم که چقدر نورانی و دلپذیر بودند، ولی از دیدن قیافه‎ی اینها حالم بد بود. آن وقت‎ها در محوطه‎ی زندان اوین یک چنارستان بود. در آن سرمای شدید که برف هم آمده بود، یک بلبل داشت می‎خواند. صدای بلبل مرا جلب کرد و به طرف چنارستان رفتم و دیدم یکی از شهدای آن حادثه را که اسمش سهراب امیرشاهی بود در آنجا خوابانده‎اند. قیافه‎اش از موقع زنده بودنش هم قشنگ‎تر بود و آن بلبل داشت آن بالا در آن سرما می‎خواند.

این ضربه باعث شد از آن به بعد اطلاعات دقیق‎تری به بچه‎ها برسد و گشایشی حاصل شد. با آن گشایش کشفیات ریز و درشت زیادی پیش آمد و به قضیه‎ی 12 اردیبهشت رسید که در آن محمد ضابطی، حمید جلال‎زاده، نصرت رمضانی که زن ضابطی بود، قاسم باقرزاده، پری یوسفی یا همین باقرزاده و ناهید جلال‎زاده کشته شدند.

  • خودتان سر صحنه‎ی کامرانیه بودید؟

بله حمید جلال‎زاده، زکیه محدث که زن حمید جلال‎زاده بود، تقی اوسطی، مهین خیابانی که زن اوسطی بود، امیرهوشنگ آقابابا، سوسن آقابابا که همین سوسن میرزایی بود، احمد کلاهدوز، محمد تواناییان‏فرد...

  • همه‎ی اینها در یک خانه زندگی می‎کردند یا می‎آمدند و به آنجا سر می‎زدند؟

اینها به صورت زن و شوهر، خانه را از خانواده‎ای به اسم هاشمی که از خانواده‎های اصیل و قدیمی بودند، اجاره کرده بودند. خانه‎ای بود که یک باغ بزرگ داشت و در آن چند دستگاه ساختمان بود. مهندس هاشمی خانه را به اینها اجاره داده بود و خودش هم تا وقتی عملیات شد نمی‎دانست. بعد از عملیات ایشان را خواستیم و او را توجیه کردیم که مراقب باش تو را نزنند، هر چند هیچ نقشی در قضیه نداشت.

در هر حال بچه‎ها رفتند و مستقر شدند. ما همیشه چند ماشین عادی مثل مسافرکش داشتیم، به ما گفتند: داری می‎روی خبرنگارها را به آنجا ببر و توزیع کن. گفتم: چگونه این کار را بکنم؟ چون آنها همیشه دیده‎بان داشتند. معمولاً نقطه‎ای در خانه داشتند که از دید بیرونی‎ها کور بود. مثلاً یک نردبان دو طرفه، مثل نردبان نقاش‎ها، می‎گذاشتند و آن بالا جای نرمی را درست کرده بودند و از آن بالا بیرون را می‎پاییدند. نه این که از پنجره‎ای باشدکه طرف بفهمد. درست از کورترین نقطه خیلی نگران بودم، ولی گفتند یک کاریش بکن.

یک پیکان 48 گل‎بهی رنگ را که دقیقاً تیپ ماشین‎های مسافرکشی بود، برداشتم و حدود 7، 8 خبرنگار را به هوای این که اینها مسافر هستند، بردم. گفتیم وسایل‎شان را در ساک و توی صندوق عقب بگذارند و تا عملیات شروع نشده است، دستشان نگیرند؛ اول یک دور از جلوی خانه رد شدم و گفتم خانه‎ی سمت چپی است. روبروی آن هم یک باغ متروکه بود که یکی دو تا از بچه‎های موتورسوارمان در آنجا آماده بودند. بعد رفتم و از پایین خیابان برگشتم و اینها را در فواصل و جاهایی که امکان داشت، منافقین فرار کنند یا آدم‎هایی که با آنها همدست بودند وارد شوند، قرار دادیم و آن نقاط را با این خبرنگارها پوشش دادیم و مستقر شدیم.

اولین نفر یکی از بچه‎ها بود که بچه‎ی بسیار شجاعی بود و یک راست داخل رفت. آنها هم منتظر بودند و او را به گلوله و رگبار بستند، ولی او رفت و یک نارنجک داخل ساختمان انداخت و اوضاع همه‎شان را به هم ریخت و همه آنها را که طبقه‎ی بالای ساختمان بودند، گیج کرد و بچه‎ها شروع به تیراندازی کردند. همین قدر یادم هست که او فقط توانسته بود یک ملحفه بردارد و در جای خالی چشمش بگذارد! هنوز هم یک چشم ندارد. همانجا یک چشمش را از دست داد. محمد ضابطی خواست از پنجره فرار کند که یکی از بچه‎ها او را زد. یک چمدان پر از بسته‎های پول همراهش بود که در پشت‎بام ولو شد.

  • آرپی‎جی هم استفاده شد؟

آرپی‎جی نبود، نارنجک تفنگی بود. صدای تیراندازی به قدری بالا بود که از جماران به سپاه تهران زنگ زدند و گفتند به اینجا حمله شده است!

  • سیستم شما این جوری بود که خانه را محاصره می‎کردید و به رگبار می‎بستید؟

موقعی که عملیات شروع می‎شد، ما ورود نمی‎کردیم. عملیات کار بچه‎های دیگری بود. در عملیات ما فقط تماشاچی بودیم، چون بعضی‎ها را می‎شناختیم. بیشتر هم بچه‎‎های ما می‎شناختند، ولی به خاطر این که خیالم راحت باشد در همه‎ی این برنامه‎ها می‎رفتم و به عنوان سیاهی لشکر حضور داشتم. 

  • شما فقط تعقیب و مراقبت بودید؟

بله.

  • چگونه به این خانه رسیدید؟ آیا مطمئن بودید ضابطی در این خانه است؟

بله، البته تشخیص این مسائل با رده‎ی بالاتر از ما بود. یعنی وقتی اخبار و اطلاعات از چند طرف تواتر پیدا می‎کرد، نکاتی مسلم می‎شد. اولاً دستگیری‎ها. مثلاً افرادی دستگیر می‎شدند که قبلاً در این خانه بودند و بعداً جابجا می‎شدند. بچه‎ها وقتی خانه را کشف می‎کردند، تعقیب و مراقبت می‎گذاشتند و خانه‎های بعدی را کشف می‎کردند. آنچه که خیلی به تحقیقات کمک می‎کرد، ستاد بسیج اقتصادی بود. آن روزها مردم برای گرفتن ارزاق دفترچه داشتند، زمان جنگ بود و می‎رفتند و اطلاعات خانه‎ها را درمی‎آوردند.

با یکی از اشتباهات بزرگی که اینها کردند، سطل آشغالی بود که از خانه‎شان در می‎آمد و 70، 80 سانتیمتر ارتفاع و یک دهانه‎ی 60 سانتیمتری داشت و همیشه پر بود؛ در حالی که ظاهراً خانه به یک زن و شوهر اجاره داده شده بود. صاحبخانه این موضوع را نمی‎دانست و می‎گفت خانه را به دو نفر اجاره داده، ولی واقعیت این است که 17، 18 نفر بودند و حتی برنامه‎ی صبحگاه و قسمت خواهران و برادران داشتتند. زن و شوهر بودن بعضی تفکیک‎های جنسی هم صحنه سازی بود و مفسدهای اخلاقی هم متأسفانه در بعضی از خانه‎های تیمی وجود داشت.

مجله رمز عبور؛ ویژه نامه منافقین بدون سانسور


مطالب پربازدید سایت

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

جدیدترین مطالب

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید کامیاب مطرح کرد:

مجازات منافقین را در محاکم بین المللی نیز دنبال خواهیم کرد

بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور)

باز هم تروریسم و باز هم کاپشن صورتی

حمله تروریستی به سه نقطه شهرستان چابهار و راسک

تعداد شهدای حمله تروریستی به راسک و چابهاربه 16 نفر رسید

مطالب پربازدید بخش گفتگو

رئیس بنیاد تاریخ‌پژوهی و دانشنامه انقلاب اسلامی

ماهیت فرقه منافقین با اسلام در تضاد است

علی بابایی کارنامه نماینده مردم ساری در مجلس شورای اسلامی

منافقین باید تاوان جنایات خود را به اندازه شأن ملت ایران پرداخت کنند

محمدتقی نقدعلی، عضو کمیسیون قضایی و حقوقی مجلس:

دادگاه گروهک تروریستی منافقین مستند و مستدل است

فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان