اگر در مقدمهی هر عملیاتی، شناسایی و توجیه مناسب صورت نگیرد، عملیات به شکست منجر خواهد شد. همین نکته به ظاهر ساده است که اهمیت تیمهای تعقیب و مراقبت واحد اطلاعات سپاه در درگیریهای دههی 60 با منافقین را بالا میبرد. به همین منظور با مسئول تعقیب و مراقبت اطلاعات سپاه تهران تماس گرفتیم و زمان گفتگویی تنظیم کردیم. جذابیت ماجرا به اندازهای کشش داشت که گفتگویمان چند جلسه به درازا بکشد!
- از روز اول ورود خودتان به واحد اطلاعات سپاه بگویید. چطور وارد واحد اطلاعات شدید؟
در دفتر آقای طالقانی بودم که در قضیهی پاوه گفتند سر 16 پاسدار را در بیمارستان پاوه با موزاییک بریدهاند. قضیه از آنجا شروع شد. یعنی خبر به این صورت به ما رسید، چه زمانی بود؟ ماه رمضان سال 1358. با موتور از دفتر آقای طالقانی به سپاه محلمان در خیابان پیروزی آمدم. دو منطقه از سپاه تهران یکی در خیابان خاوران بود و دیگری در پیروزی در مسجد مسلمبنعقیل.
یک رفیق قدیمی در آنجا داشتیم و پسر برادر آقای موحدی کرمانی، شهید علیرضا موحدی هم آنجا بود. رفتم ثبتنام کنم که به پاوه بروم، به دفتر هم نگفتم. آقای محمدرضا طالقانی مسئول دفتر بود و پیدایش نکردم که اجازه بگیرم. آن روزها موبایل که نبود، او هم که با خودش بیسیم نمیبرد. من حکم سرپرستی حفاظت فیزیکی در دفتر آقای طالقانی در خیابان هدایت را داشتم. البته محافظ نبودم، محافظ ایشان آقای محسن ارومی بود که بچهی بسیار مخلصی بود و شهید هم شد. آدم واقعاً نمونهای بود.
در سپاه در صف ثبتنام ایستاده بودم و مسلح هم بودم. یک کلت وزور شهربانی داشتم که گلنگدنی بود. در صف ثبتنام برای پاوه بودم که برادری به نام فریدون مشایخی – که خدا رحمتش کند شنیدم شهید شده است – اسلحهها را تحویل میگرفت و رسید میداد. شاید بپرسید چرا اسامی در ذهنم مانده است؟ به خاطر این که بعدها با آنها همکار شدم.
نفر چهارم و پنجم بودم که نوبتم رسید. این آقا از میزهای فلزی قدیمی داشت. تابستان بود و کولر هم روشن بود. همه هم روزه بودند. جلوتر از من نوبت آقایی که شد اسلحهاش را که آن هم وزور بود، روی میز گذاشت. آقای مشایخی هم نمیدانست چه کسی انقلابی و چه کسی ضدانقلابی است. امام هم گفته بودند همه باید اسلحههایشان را تحویل بدهند و مردم هم فوج فوج به سپاه و کمیته میآمدند و سلاحهایشان را تحویل میدادند.
آقای مشایخی در عقیدتی سیاسی شهربانی آن موقع هم فعال بود و آدم باسوادی هم بود. خلاصه آن مرد هم اسلحهاش را روی میز گذاشت و یک مرتبه دو تا وزور شکل هم روی میز بود. آقای مشایخی سرش را از روی دفتر بلند کرد، پرسید: اسلحهی شما کدام است؟ جواب داد: نمیدانم. سؤال کرد: شمارهاش چند بود؟ پاسخ داد: نمیدانم، من همین طوری اسلحهای را پر شالم گذاشته و آوردهام. آقای مشایخی هم شمارهی اسلحه خودش را نمیدانست.
دیدم خیلی طول کشید. صف هم طولانی بود و همه هم روزه و خسته بودند. داشت وقت اذان ظهر هم میرسید. جلو رفتم و گفتم: آقا! اجازه هست؟ دستم را روی هر دو اسلحه گذاشتم و گفتم: این مال شماست. این هم مال شما. پرسید: چطوری این را میگویی؟ گفتم: شما اینجا نشسته بودی و اسلحهات خنک است. این آقا در آفتاب بوده و اسلحهاش گرم است. گفت: بیزحمت آن طرف بایست. پرسیدم: چرا؟ پاسخ داد: بایست، نماز که شروع شود با هم میرویم.
منتظر ماندم. همه را که رد کرد، با هم به نماز رفتیم. آقای موحدی کرمانی پیشنماز بود. بعد از نماز آقای مشایخی به من گفت واحد اطلاعات تشکیل شده است و شما به آنجا بیا. البته هنوز بحث نفاق و گروهک نبود. گفت: ساواکیها دارند در شهر بیداد میکنند و قاچاقچیها دارند با تناژ بالا مواد رد و بدل میکنند و جوانها را معتاد میکنند. گفتم: میخواهم به پاوه بروم. کار دارم. برای شغل به اینجا نیامدهام. در دفتر آقای طالقانی هستم. حکمم را نشان دادم و گفتم: این حکمم است، مسئولیت دارم، ولی میخواهم به پاوه بروم.
اتفاقاً آن آقایی هم که با ما نسبت داشت، مسئول گزینش سپاه بود. الان استاد دانشگاه است. او هم اصرار کرد که باید بمانی. بالاخره گفتم: پس اجازه بدهید به دفتر آقای طالقانی بروم و خبر بدهم. به آنجا رفتم و گفتم: با اجازهتان از فردا نمیآیم. محمدرضا گفت: پس لااقل بیا و به ما سر بزن. چون جو پاوه طوری شده بود که همه فوجفوج کارهایشان را رها میکردند و میرفتند. هیچ کسی به هیچ کس هم نبود. نه نظامی بود و نه تشکیلاتی و نه کسی حضور و غیابی میکرد، انضباطی در کار نبود.
خلاصه الکی دراین کار بر خوردیم. هر چه هم به اینها گفتم من یک آدم فنی هستم و این یک تشخیص فنی بود، گفتند: خیر! تشخیص تو یک تشخیص تخصصی بود. خلاصه این تشخیص کار دست ما داد که هنوز هم داریم چوبش را میخوریم و از نظر قمری چهل سال شده است. این شروع کار ما بود. حالا این که چه کار میکردم، بماند.
- اوایل حال و هوای واحد اطلاعات سپاه چگونه بود؟
ما به این شکل جمع نبودیم. در همین مسجد مسلمبنعقیل منطقهی 11 سپاه تهران بود. چیزی هم به اسم منطقهی سپاه نداشتیم؛ میگفتند سپاه منطقهی 11. هنوز سپاه تهران هم تشکیل نشده بود. سال 1358 بود و سپاه هنوز گله گله در جاهایی شعبه داشت. البته جاهایی مثل پادگان ولیعصر (عج) و اینها مرکزیت داشتند و مسئول ما نبودند. یعنی اطلاعات مرکزش همین ستاد مرکز بود که الان وزارت اطلاعات است.
- چطور به ستاد مرکزی رفتید؟
ما اینجا میآمدیم و خط دهی بود و سرگروههای اطلاعات در آنجا بودند و دو سه تا از نواحی تهران به هر کدامشان وصل بود. ما دیگر بالاتر از آنها را نمیشناختیم. البته میدانستیم کیستند و اسامی را میشناختیم، ولی خودشان را ندیده بودیم و اینها خیلی هم رو نشان نمیدادند. فهمیده بودیم که یک نفر به اسم محسن رضایی مسئول اطلاعات شده است. محسن رضایی هم دائماً در کردستان و در درگیریها بود.
شورای مرکزی سپاه – نه شورای مرکزی اطلاعات – هم ما را دعوت میکردند. حالا شاید هم فقط اطلاعاتی بودند، وگرنه خیلی شلوغ میشد. اولین شورای اطلاعات که رفتیم، دیدم برادر سیه چردهای نشسته است و هیکل لاغر و قلمی تقریباً شبیه عکسهایی که امروزه از حاج احمد متوسلیان میبینیم، یک شلوار کماندویی به پا و یک جلیقه به قول ما ماماندوز از این جلیقههای دستباف پشمی به تن داشت. خلاصه تیپش اصلاً اطلاعاتی نبود. ریش هم داشت. ما آن موقع باید ریشهایمان را کوتاه نگه میداشتیم.
دو سه بار خواستم بپرسم برادر! شما اشتباه نیامدی؟ ولی دلم نیامد و با خودم گفتم ضایع میشود. حزباللهی است و اینجا نشسته است، چه کارش داری؟! بعد یکی از دوستان که سرگروه بود، گفت: خب! حالا برادر رضایی که از کردستان آمدهاند، گزارشی دربارهی وضعیت آنجا میدهند. تازه متوجه شدم این رئیس کل همهی اینهاست. خدا را شکر میکنم که خودم ضایع نشدم.
همان موقع آقامحسن تحلیل دیر هضمی به ما داد که اینها از دم آمریکایی هستند. اصلاً فکر نکنید به شوروی وصلاند. از دموکرات، کومله و ... و اسم همهی گروههای سوپر چپ را آورد، به خصوص دموکراتها را گفت که آمریکایی هستند و فقط جناح حزب توده، غنی بلوریان و اینها را گفت که وابسته به شوروی و کبریت بیخطر هستند و چندان مشکلی با آنها نداریم. واقعاً هم آنها نمیخواستند مسلحانه بجنگند. یادم هم نیست وارد این مسائل شده باشند، فقط انشعابشان یادم هست که از قاسملو و دار و دستهاش انشعاب کردند و رفتند؛ ولی بالاخره جاسوس و خائن بودند. آقامحسن این را گفت و این از اولین صحنههای اطلاعات است که دارم عرض میکنم.
- چطور به ستاد مرکزی رفتید؟
اینها دائماً ما را دعوت میکردند که برای جلسات برویم و بعد تشکیل پرونده برای عضویت بدهیم. بعضی از آقایانی که الان مقابل نظام هستند، از ما مصاحبه میگرفتند!
- بنده خدایی میگفت جوری با ما مصاحبه میکردند که به آن شکل از ما بازجویی هم نکرده بودند!
بله، این شیوه ورود ما بود. اما این که بخش عملیات چگونه راه افتاد، منظورم عملیات اطلاعاتی است. در سال 1360 قائم مقام اطلاعات تهران گفت به ما گفتهاند یک بخش عملیات ویژه راه بیندازید. ایشان تلفنی به من گفت میخواهیم عملیات را راه بیندازیم. کسی مد نظرت هست؟ آن موقع احساس میکردم منافقین در مخابرات عامل نفوذی دارند. به او گفتم: رضا یادت هست؟ گفت: کدام رضا؟ با اشاره گفتم: آن که میرفت روی سکو و شیرجه میزد. گفت: آره، خیلی عالی است. البته او الان غرب پیش آقای هدایت است، ولی پیشنهاد بسیار خوبی است، نتیجهاش را به شما میگویم.
- واحد اطلاعات داشت کمکم شکل میگرفت که یک مرتبه به 30 خرداد خوردید.
آنچه در این قسمت عرض کردم، مربوط به قبل از خرداد سال 60 است و ما هنوز داشتیم روی سلطنت طلبها، ساواکیها و امثال اینها کار میکردیم تا وقتی که بحث سعادتی پیش آمد. البته ما در کار سعادتی نبودیم و جمع ما به علت بحث کودتا به بخش کار سلطنت طلبها منتقل شده بودیم و در آنجا هم چون کارش داشت رو به خاموشی میرفت، با اصرار زیاد به منطقهی جنگی سوسنگرد رفتم.
سال 1360 بود و جنگ در سوسنگرد و دهلاویه به اوج خود رسیده بود. سازمان هنوز اعلام عملیات مسلحانه نکرده بود. قضیهی نفوذ کمال را شنیدهاید؟
کمال ظاهراً همان عباس زریباف نفوذی بود و جوری عمل کرده بود که منافقین وقتی از کشور رفتند، در بیانیهای که داده بودند برای حال گیری از نظام نوشته بودند با تشکر از " ک ". آقای وردینژاد مسئول 4000 یعنی معاونت امنیت کل واحد اطلاعات شد. بعد ما را به لانهی جاسوسی بردند، یعنی ستاد ما در آنجا مستقر شد و هر کسی هم یک کار میرزا بنویسی داشت. کسانی از ما که در تحلیل قویتر بودند در بخشهای تحلیلی کار میکردند و ما در بخش تجزیه و ترکیب اسناد و مدارک، منافقین و جریانهای ضد انقلاب، خواندن و دستهبندی آنها مشغول بودیم.
کمال هم آنجا کار میکرد. اصفهانی هم بود. یام هست در لانهی جاسوسی یک مبل چرم راحتی آمریکایی بود. کمال میآمد و روی آن دراز میکشید و سرمقالهی روزنامهی جمهوری اسلامی را که راجع به منافقین بود و یک نقاشی کاریکاتوری از منافقین داشت که یک منافق قیافهاش مثل چرخگوشت بود و از بالا کلمات در آن میریخت و دستهی چرخگوشت میچرخید و از دهانش این جملات بیرون میآمد. او این سرمقاله را در حالی که روی آن مبل میخوابید تا آخر با دقت میخواند – نه با اشتیاق – و بعد بلند میشد و میرفت. همیشه روزنامه را از اتاق ما برمیداشت و میرفت و همیشه در بحرش میرفتم و از خودم میپرسیدم چرا این قدر روی این سرمقالهها حساس است.
یادم هست آخرین باری که او را دیدم زمانی بود که برای کاری به اطلاعات مرکز رفته و در اتاقی منتظر بودم. غفلتاً یک نفر از پشت چشمهایم را گرفت. به خودم گفتم خدایا! این کیست که اینجا در دفتر آقامحسن شوخیاش گرفته است؟! دستش را گرفتم و برگشتم و دیدم کمال است. پرسیدم: اینجایی؟ جواب داد: بله. وقتی به جایی مأمور میشدیم به هم نمیگفتیم و خیلی مواظب بودیم، مخصوصاً دربارهی لانه خیلی صحبت نمیکردیم. آن صحنه را هم از ایشان دیدم و دیگر او را ندیدم تا زمانی که فرار کرد. (مقارن با حمله به دفتر آقای محسن رضایی با موشک انداز آرپیجی)
میخواستم این را عرض کنم که آمدیم و فشار آوردیم که به منطقه برویم. خیلی اصرار کردم تا بالاخره اجازه دادند. در جبهه مانده بودم تا عملیات مسلحانهی منافقین شروع شد و به تهران آمدم که ببینم کاری هست انجام بدهم.
نه، ولی یادم هست شب قبل از 7 تیر را به اهواز برگشتم. شب را در گلف بودم و صبح این خبر را دادند. بچهها تشنه بودند و آب اهواز هم قطع شده بود، چون اهواز را زده بودند. آب گلآلود کارون را آورده بودند و هیچ کس نمیتوانست بخورد. آب گرم، گلآلود، کثیف و بدمزه بود. صبح سحر یک کامیون یخ به آنجا آوردند و خالی کردند که بچهها یخ بخورند، یک مرتبه خبر انفجار حزب جمهوری اسلامی را دادند. دیگر همه آن قدر گریه کردند که یخها آب شد! گرمای تیرماه اهواز بود. کسی یک قطره هم از آن یخ و آب یخ نخورد.
این را یادم هست، ولی برای تمدید حکم برگشتم و دیگر نگذاشتند به جبهه برگردم و گفتند کاری هست که حتماً باید انجام بدهی. گفت کار بیخ پیدا کرده است و باید برای کمک بیایی. گفتم باشد و رفتم و گفتم آقا حبیب چنین چیزی گفته است. مسئول آن بخش هم گفت: بله، بیا به پادگان ولیعصر برویم، در آنجا کاری داریم.
به پادگان ولیعصر رفتیم و دیدم گروه اشرف دهقان را گرفتهاند. بالای سرشان بودیم. شاید الان چون زمان زیادی گذشته است، بعضی وقایع را پس و پیش بگویم، ولی یادم هست یکی از اولین کارهایمان این بود که رفتیم و با بچههایی که با آنها کار میکردند، کار کردیم. در یکی دیگر از عملیاتهایی که بعداً اگر برسم توضیح میدهم، مقابله با پیکار بود که کادر مرکزی از جمله حسین روحانی دستگیر شدند.
یکی از کسانی که بچهها گرفتند، علیرضا سپاسی آشتیانی بود. شهید کاظمی (نذیر) که مسئول بخش چپ بود، وقتی شنید از فرط خوشحالی با وزن 90 کیلوییاش مثل موشک تا تاق پرید، که وقتی پایین آمد تمام ساختمان لرزید و صدا کرد. مسعود جیگارهای هم جزو دستگیر شدهها بود.
- بعد از 7 تیر حدود 70، 80 نفر از مجاهدین انقلاب به واحد اطلاعات میآیند، درست است؟
بله، البته قبلاً هم بودند، هم آنها آمدند و هم بچههای دانشجو. از زمان انقلاب فرهنگی یکی از دانشجوها برادر مصطفی بود. ایشان یک جوان لاغر و ترکهای بود. خیلی جوان بود و همه چیز را با احتیاط نگاه میکرد که البته این علامت هوش زیاد هم هست. شنیدم ایشان را در واحد آوردند و به خاطر نبوغی که داشت خیلی سریع رشد کرد و قائم مقام نادر شد. آقای محمود مقدم هم آن موقع به حوزه رفته بود، چون از طلبههای مدرسهی حقانی و بچههای فعال قبل از انقلاب بود؛ البته با لباس شخصی بود. مصطفی هم خیلی زود رشد کرد. اطلاعات خیلی خوبی هم از این قضایا دارد.
- حمله به واحد اطلاعات را گفتید، آن روز بودید؟
آن روز نبودم، ولی آخرین بار کمال یا همان عباس زریباف را که شما میگویید آنجا دیدم و غافلگیرم کرد. بعد هم اولین نفری بود که فرار کرد. ظاهراً اطلاعات دقیق محل را لو داده بود.
- عباس زریباف جزو دانشجویان خط امام و در لانهی جاسوسی بود.
آن موقع ما به او کمال میگفتیم.
- مسئول وقت بخش التقاط میگفت زریباف نیروی ما بود و به او مشکوک شده بودیم. دوستان حفاظت او را دستگیر کردند، ولی چیزی از او گیر نیاوردیم و به محض این که آزادش کردیم، فرار کرد و رفت. حالا که بحث نفوذیها شد کمی دربارهشان بگویید، مثلاً کمی دربارهی الماس بگویید.
روی نفوذیها کار نمیکردیم. مرحوم حاجی سیداحمد هوایی مسئول حفاظت اطلاعات جماران، وقتی میخواست مرا صدا بزند، میگفت: حیطه! چون به خاطر شغلی که داشتم، نه سؤال میکردم و نه به سؤالی جواب میدادم و خیلی رعایت میکردیم. بچهها میآمدند و التماس میکردند که فلان موضوع چه شد؟ میگفتم بروید از مسئولش بپرسید. دلخور هم میشدند، ولی نمیخواستیم مسائل دهان به دهان بچرخند، به همین دلیل آقای هوایی همیشه به شوخی به من میگفت حیطه! اینها را هم نمیپرسیدیم، ولی مسائلی را به چشم میدیدیم.
انشاءالله خدا الماس را بخشیده باشد، چون اعدام شد و شاید تقاص را پس داده باشد، ولی اگر به من میگفتند ما برای فیلمی یک نقش منفی میخواهیم، میگفتم الماس را ببرید، چون همین که جلوی دوربین قرار میگرفت، همه میفهمیدند او نقش منفی فیلم است، گرچه ظاهرالصلاح بود، مثل اشعث فیلم امام علی (ع) آدم به این قراضگی در واحد نداشتیم. بسیار استخوانی بود، مسئول ستاد خبری بود و وقتی میآمد و با شما گرم میگرفت، دائماً میخواست خبری بگیرد و میگفت: چه خبر؟
درست است قیافهاش غلط انداز و احتیاطآور بود، ولی به او شک نداشتم. من هم جز سلسله مراتبمان با کسی حرف نمیزدم. حتی گاهی مسئول مستقیم ما میگفت: حسرت به دلمان ماند که تو از در که میآیی و سلام میکنی، چهار کلمه حرف بزنی. مثل بچه مدرسهای میآیی و کیف را میاندازی و میروی. میدویدم و روی موتور میپریدم و میرفتم.
الماس این طوری بود تا این که دو اتفاق افتاد. یک خبر آمد که عراقیها در قسمت باریک کامیون 10 تنی تیانتی را جاسازی کردهاند. کمپرسیها اتاق و شاسی چند لایه دارند، وسط این لایهها تیانتی را جاسازی کرده بودند، از مرز پنجوین رد شده بودند و به سمت مریوان و تهران راه افتاده بودند. در تمام طول مسیر هم میخواست رشوه بدهد و عبور کند. این خبر برای اطلاعات سپاه آمد به 4000 (معاونت امنیت داخلی) هم همین طور.
بعد برای آقای الماس پاراف شد، ولی ایشان خبر را رو نکرد و این همان کامیونی بود که کل مخابرات را در میدان امام خمینی به هوا فرستاد و یک محله را خراب کرد، یعنی از یک موشک اسکاد بیشتر خرابی به بار آورد. این را به مسئولین بگویید یادشان میآید که ما خبر این کامیون 10 تن را داشتیم. زمانی هم بود که کامیونها برای جبهه و پشت جبهه در تردد بودند، جنگ تازه شروع شده بود و متأسفانه این اتفاق افتاد.
بعد از انفجار فهمیدند، چون ایشان این خبر را به سلسله مراتب واقعی نرساند. ما به خاطر شغلمان با گشت ستاد مشترک نیروهای امنیتی تهران (سمنات) سر و کار داشتیم، ولی اینها یک ستاد هماهنگی داشتند و باید خبرها را زود به هم میدادند. در تشکیلات ما این کار آقای الماس بود که این خبر را بدهد و نداده بود.
به شهربانی و به خصوص کمیته، چون در آن موقع کمیته خیلی فعال و یکهتاز میدان بود. سپاه کارهای خاص را میگرفت، ولی کمیته آچار فرانسه بود و در هر کاری از آن استفاده میشد. کار اول الماس این بود. کار دومش این بود که ملاتهایی که از منافقین آمده بود و به دست امثال ما که کارمان تعقیب و مراقبت بود، میافتاد و باید میشناختیم و بعضاً مجبور بودیم در صحنه بازجوییهای اولیهی بکنیم تا کار نسوزد و بتوانیم ادامه بدهیم را رد نمیکرد.
به عنوان مثال فردی بود به اسم علی توتونکوبان از نیروهای میلیشیا که در 5 مهر سال 1360 گروه عملیاتی دستش بود و اطلاعات بسیاری هم از عملیات قبل و هم از عملیاتی که قرار بود انجام شوند، داشت. از جمله عملیات 5 مهر 1360 که تظاهرات دانشآموزی اینها بود و همهشان فعال شدند و دانشآموزان میلیشیا را به خیابانها ریختند و بعد هم کادرهای عملیاتی و تیمهایشان وارد شدند.
- الماس دقیقاً شب 5 مهر دستگیر شد
پس خبر قبل از آن آمده و او نداده بود. بعد از ضربه یکی از مواردی که از ملاتهای اینها به دست آوردیم، نوشتههای بسیار ریزی بود. ملاتها همیشه در اختیار منافقین قرار داشت و در هر خانهی تیمی که میرفتیم، بچهها دنبال ملات میگشتند، چون ملاتها میگفت اینها چه کار کردهاند. آن موقع موبایل، کامپیوتر و اینترنت نبود. اینها به صورت دستنویس بسیار ریز بود و ملاتها را در ورقههایی که غالباً کاغذهای خیلی نازک به اندازهی یک کف دست بود، مینوشتند.
جنس کاغذها طوری بود که اگر در آب میانداختند، حل میشدند. موقعی که قرار بود یک خانهی تیمی اشغال شود، کافی بود ملاتها را در ظرف آب بیندازند. در این صورت کاملاً حل میشدند و از بین میرفتند و اطلاعات لو نمیرفت. مثل کاغذهای معمولی نبود که دوام بیاورد.
دیدیم در آن ملاتها در همه جا اسم علی توتونکوبان هست که باید این کارها را بکند، یعنی یکی از محورهای اصلی عملیات 5 مهر علی توتونکوبان بود که متأسفانه اطلاعاتش را به سلسله مراتب نرساند. با این که نه دنبال اطلاعات بودم و نه زیاد اطلاعات به کسی غیر از سلسله مراتب میدادم، چگونه متوجه شدم؟ بعضی وقتها که کارمان سبکتر میشد، وقتی میکردم به ستاد بیایم و در کارها کمک میکردم.
- آن موقع ستاد در خیابان ایرانشهر بود؟
نه، منتقل شده بود به تقاطع فلسطین و آذربایجان، جای فعلی شورای امنیت ملی بود. البته این ساختمان شورای امنیت را آقای روحانی در اوایل دههی 70 ساخت.
- ارزیابی بچههای تعقیب و مراقبت از مهارتهای اطلاعاتی منافقین چطور بود؟
در آن وضعیت از منافقین نمیترسیدیم، ولی احساس میکردیم تفوق اطلاعاتی دارند، چون واقعاً آموزش دیده و کار کرده بودند، ولی برای ما دائماً یکسری بچههای جدید میآمدند و چون کار گسترده میشد، دائماً به ما اضافه میشدند. بعد از عملیاتی که حسین ابریشمچی شکنجهگر انجام داد و طالب طاهری و دوستانش بعد از شکنجههای فجیع شهید شدند، بچههای تعقیب و مراقبت ما صدها سؤال شرعی میکردند که ما اجازه داریم با سیانور خودمان را بکشیم؟ اجازه داریم با نارنجک خودمان و اینها را منفجر کنیم؟
جو رعب نبود، ولی جو احتیاط بسیار شدید بود. شاید بشود گفت نزدیک به رعب، ولی نه ترس از جان، بلکه این که الان منافقین بندهی نوعی را بگیرند و مجبور شوم زیر شکنجه اطلاعات بدهم. دائماً دغدغهی بچهها این بود. در آن موقع آیتالله مشکینی و آیتالله صانعی از طرف امان نظر میدادند. بیشتر آقای صانعی بود، ولی بعضی از بچهها از همان موقع یک خرده روی آقای صانعی حساس بودند و بعضی چیزهای خاص را از آقای مشکینی میپرسیدند. ایشان گفت حتی اگر اطلاعات هم بدهید حق ندارید خودتان را بکشید.
اسلحهی اغلب بچهها در آن موقع برونینگ بود، چون خشاب آن تیر زیادی میگرفت و تشتت اسلحه هم کم و سرعت نواخت آن زیاد بود. بچهها با گلنگدن کشیده و ضامن به عقب به خانهشان میرفتند که اگر حتی صدای تق بیاید برگردند و بزنند. نمونهاش را میگویم. یکی از بچهها به قدری استرس داشت که با خانمش برای خرید به خیابان اسلامبول رفته بود. یک مرتبه یکی مزاحم خانم او شده بود و این بندهی خدا فکر میکند او منافق است و اسلحه را برای ترساندن او کشیده بود، ولی چون اسلحه آماده شلیک بود، یک گلوله شلیک شد و به شیشه یک جواهرفروشی خورد و تمام شیشه با جواهراتش پایین ریخت. بعد گوش طرف را گرفت و او را دست جواهرفروش داد و گفت خسارتت را از این بگیر، خداحافظ!
بعد از آن شکنجهها، بچهها استرس زیادی داشتند که مبادا دستگیر شوند و همان بلاها سرشان بیاید؛ یعنی اگر بگوییم منافقین با نقشه این کار را کردند، خیلی موفق بودند. روحیهی بچهها به شدت خراب شده بود. ترس از مواجهه آنقدرها نداشتند که ترس از دادن اطلاعات زیر آن شکنجههای هولناک. شبانهروز هم بیرون بودند. بچهها در ماه رمضان سحری نخورده سر کار بودند و موقع افطار هم یک مرتبه سوژه از محل زندگیاش بیرون میآمد! گاهی میشد این بچهها به سحری و افطار نمیرسیدند و آنها را تعقیب میکردند و به حالت ضعف میافتادند.
اقلیتهای دینی بهتر از حزباللهیها به بچهها برای تعقیب و مراقبت جا میدادند. هر چه میگفتیم یک قاچاقچی در این محل است چون باید با پوشش مطرح میکردیم و باید مراقبت و دستگیرش کنیم – حزباللهیها بچهها را به خانههایشان راه نمیدادند؛ ولی همین که به اقلیت دینی گفته بودند، گفته بودند بیایید قدمتان سر چشم! خودش هم صبحها سر کار میرفت و خانمش را با این تیم در خانه تنها بود و مثل فرزندان خودش از اینها پذیرایی میکرد و راه به راه برایشان قهوه میآورد.
آن موقع بچهها روی خوراکیهایی که برایشان میآوردند حساس بودند و نمیخوردند. جدای از مسائل حفاظتی حالا حضرت آقا دستور دادهاند اشکال ندارد. خلاصه به محض این که خانم بیرون میرفت، بچهها قهوهها را پای گلدان میریختند و فنجان خالی را به او میدادند که او ناراحت نشود که آنها نخوردهاند. در آن خانه چیزی نمیخوردیم و هر چه را که آنها میآوردند، پنهان میکردند و برای این که به آنها برنخورد، غذا هم با خودشان نمیبردند.
نمونهاش را برای تفنن میگویم. روزی که میخواستند از یکی از خانهها بیرون بیایند، هدیه یا پولی به صاحبخانه دادند. آن شخص گفته بود ما نه تنها اذیت نشدیم، بلکه خدا پدرتان را بیامرزد، قدمتان خوب بود و گیاهان کلی رشد کرده است و از روزی که شما آمدید قد گلدان ما دو برابر شده و خانمم خیلی خوشحال است. نمیدانستند فنجانهای قهوه به رشد آنها کمک کرده است.
بچهها سوار یک فولکس استیشن میشدند که بخاریاش کار نمیکرد، ضمن این که اگر هم کار میکرد، نمیشد ان را روشن کرد، چون فولکس بد صداست و مثل قایق بخاریها که بچهها با آن دور آب میچرخیدند، پتپت صدا میکرد. بیچارهها یک چراغ والور عقب این فولکس گذاشته بودند که در زمستان یخ نزنند و خانه را مراقبت میکردند. با این که والور روشن بود، گوشهی شیشه را که یخ زده بود میتراشیدند که بتوانند بیرون را ببینند.
با همین فولکس هم برای تعقیب میرفتند. برای این که والور چپه نشود، تایر زاپاس را مثل کاسه برعکس گذاشته و والور داخل آن بود. والور روشن بود و اینها با این فولکس تخته گاز دنبال سوژهای میرفتند که ایسوزوی سواری داشت. آن موقع ایسوزو و سوبارو که ماشینهای خانوادهی سوزوکی و ماشینهای تندرو، کورسی مانند و گرانقیمت بودند، مد بود. گرانقیمت که میگویم یعنی 180 هزار تومان!
آن موقع پول نداشتیم از اینها بخریم، یک بار که پولدار شدیم یک ماشین 180 کا که یک سال کار کرده بود به قیمت 180 هزار تومان خریدیم. البته ماشینهای مصادرهای گیرمان میآمد که بچهها استفاده میکردند، از جمله یک مزدا بود که به خاطر رنگ قرمزش تابلو بود و سوژه تا در آینه نگاه میکرد، رنگ قرمز در خاطرش میماند.
یک مکانیک ارمنی آشنا داشتیم، این مزدا را بردیم دادیم و یک رنگ قهوهای متالیک زد و خیلی شیک و پلیسی شد. ماشین را از گروهکها مصادره کرده بودیم، نگو ماشین دزدی بوده است! سال بعد صاحب ماشین سند آورد و گفت ماشینم را بدهید. بچهها به سرشان زدند که حالا صاحب ماشین داد و هوار راه میاندازند که چرا ماشینم این رنگی شده است؟ ولی طرف پای ماشین که آمد، گفت: بهبه! چه خوشکل شده است؟
امام راست گفت که اگر سپاه نبود، کشور هم نبود. میگفت: چقدر ماشینم خوب شد، ولی از شما خواهشی دارم، هزینهی این را که ماشین را به روز کردهاید، میدهم، فقط یک جواز به من بدهید، چون رنگ این ماشین با سندش فرق میکند و دچار دردسر میشوم. گفتیم: چشم! شما فقط راضی باش، نمیخواهد پول هم بدهی.
- برویم سر موضوع ضربات به منافقین، کمی از ضربات واحد اطلاعات به منافقین بگویید
بله اگر 19 بهمن را بزرگترین و مهمترین ضربه به سازمان بگیریم، به خاطر این است که یک ضربه به اسطورهی سازمان بود. درست است رجوی در خارج بود، ولی موسی خیابانی داخل کشور همه چیز سازمان بود و اینها هم همیشه با هم مطرح بودند. یعنی برادر مجاهد مسعود رجوی و برادر مجاهد موسی خیابانی! علاوه بر آن اشرف ربیعی را به عنوان سمبل زن انقلابی معرفی کرده و یکسری از نیروهای مهم سازمان در داخل جمع اینها بودند.
- از تعقیب و مراقبت شروع کنید
اینها در شمالیترین نقطهی خیابان زعفرانیه به اسم فیروزکوه خانهای را که متعلق به یک سناتور زمان شاه بود، به مبلغ ماهانه 180 هزار تومان اجاره کرده بودند. این مبلغ بسیار بالاست و همان طور که اشاره کردم میتوانستیم با این مبلغ یک داتسون 180 کا برای تعقیب و مراقبت بخریم که دو مدل پایین بود. چون بعد از انقلاب ماشین وارد نمیشد و غیر از بنز، ماشین صفر دیگری وجود نداشت. بنز هم یا برای میلیاردرها میرفت که اندک و انگشتشمار بودند یا برای دولت و پلیس بود. بنابراین داتسون در حد خودش گرانقیمت بود.
آنچه عرض کردم برای مقایسه قیمتها بود. آنها برای اجارهی ماهانه چنین مبلغی را میپرداختند و در آن خانه بودند. الان اسم آن خیابان، خیابان شهید فلاحی است. خوبی خانه این بود که خانهای به آن نچسبیده بود، آن منزل باغ مانند و ساختمان در وسط باغ بود.
تک تیرانداز اشرف را زد و تیر زیر چانهاش خورد. بعد که وارد خانه شدیم، انگار او گیج شده باشد، این طرف و آن طرف دویده بود و گویی کف اتاق را با خون آبپاشی کرده باشند. یکی از بچهها که تنها شهید آن عملیات شد، مصطفی، بچه مسعود و اشرف را که 3، 4 ساله بود، دید و رفت تا او را نجات بدهد تا زیر گلوله باران نباشد. جلیقهی ضد گلوله هم به تن داشت، ولی تیر به کتفش خورد و وارد بدنش شد. اشرف هم که به آن شکل به درک واصل شد.
یادم نیست محمد مقدم چگونه کشته شد، ولی کشته شدن موسی را خودم دیدم، چون آنقدر آنجا ابعاد داشت و بچهها دور تا دور بودند که نمیشد در آن درگیری شدید آدم همه چیز را با هم ببیند یا فکرش متمرکز شود،؛ به خصوص که الان 34 سال از آن صحنه گذشته است. جریان کشته شدن موسی این بود که برای یک لحظه در باز شد، نمیدانم در آن زمان درب برقی بود یا خودشان باز کردند. فقط یادم هست درب کشویی بود، چون به صورت کشویی باز شد.
به محض باز شدن درب یک پژوی نقرهای رنگ نمایان شد که قبلاً آن را شناسایی کرده بودیم و دست رجوی بود. یک پژوی ضد گلوله بود که زمان نخستوزیری بازرگان به رجوی داده بود و از بیرون هم ضد گلوله بودنش معلوم نبود، چون شیشهاش شفاف بود. پژوی 504 که در آن موقع برای خودش کیا و بیایی داشت. در پژو نیمه باز بود و موسی میخواست سوار شود که یکی از برادرها دوید و نارنجکی زیر ماشین انداخت؛ حالا یا روش کارش بود، یا میدانست ماشین ضد گلوله است و از بالا آسیب نمیبیند.
ماشین از کار افتاد. شاید موسی فکر میکرد آن درب برایش حکم سنگر را دارد، در حالی که متوجه نبود درب با ستون فاصله دارد و چیزی مثل عدد 7 باز بود و یکی از دوستان دوید و از در رد شد و تیری به سینهی موسی شلیک کرد که در جا افتاد. احتمالاً به دو نفر دیگر هم در اثر انفجار آن نارنجک آسیب رسیده بود، چون ولو بودند. این صحنه را یادم هست، ولی شب که آوردند و همهشان را چیدند، آنها را دیدیم.
بله یک درگیری تمام عیار بود، ولی درگیریای که آنها غافلگیر شده بودند و در موضع ابتکار نبودند، بلکه در موضع انفعال بودند. اصلاً باورشان نمیشد گیر بیفتند. پژو هم که داشت خارج میشد، نشان میداد اینها از اولین تیر آماده فرار بودند. شاید یکی از آنهایی که کشته شدند، مقدم بود، چون اگر رفتنی بود، باید با موسی میرفت، به خاطر این که محافظش بود.
جنازهها را به اوین بردند. اگر اشتباه نکنم بیشتر از 10، 12 نفر بودند. شاید هم 19 تا! قیافههای اینها خیلی به هم ریخته بود. البته موسی خیابانی گریم کرده بود و موسی خیابانی همیشگی نبود. او بعد از بیرون آمدن از زندان شاه سبیل نداشت، اما علیرغم این که با ابروهای پیوسته و سبیل و شلوار لیاش تیپ جدید به هم زده بود، آقای لاجوردی شب که بالای سرشان آمد، گفت: این موسی است.
قبل از آن به خاطر گریم، کمی تردید داشتیم که بچهها موسی را زده باشند. قیافههای بدی داشتند، قبلاً در جنگ چهرهی شهدا را دیده بودم که چقدر نورانی و دلپذیر بودند، ولی از دیدن قیافهی اینها حالم بد بود. آن وقتها در محوطهی زندان اوین یک چنارستان بود. در آن سرمای شدید که برف هم آمده بود، یک بلبل داشت میخواند. صدای بلبل مرا جلب کرد و به طرف چنارستان رفتم و دیدم یکی از شهدای آن حادثه را که اسمش سهراب امیرشاهی بود در آنجا خواباندهاند. قیافهاش از موقع زنده بودنش هم قشنگتر بود و آن بلبل داشت آن بالا در آن سرما میخواند.
این ضربه باعث شد از آن به بعد اطلاعات دقیقتری به بچهها برسد و گشایشی حاصل شد. با آن گشایش کشفیات ریز و درشت زیادی پیش آمد و به قضیهی 12 اردیبهشت رسید که در آن محمد ضابطی، حمید جلالزاده، نصرت رمضانی که زن ضابطی بود، قاسم باقرزاده، پری یوسفی یا همین باقرزاده و ناهید جلالزاده کشته شدند.
- خودتان سر صحنهی کامرانیه بودید؟
بله حمید جلالزاده، زکیه محدث که زن حمید جلالزاده بود، تقی اوسطی، مهین خیابانی که زن اوسطی بود، امیرهوشنگ آقابابا، سوسن آقابابا که همین سوسن میرزایی بود، احمد کلاهدوز، محمد تواناییانفرد...
- همهی اینها در یک خانه زندگی میکردند یا میآمدند و به آنجا سر میزدند؟
اینها به صورت زن و شوهر، خانه را از خانوادهای به اسم هاشمی که از خانوادههای اصیل و قدیمی بودند، اجاره کرده بودند. خانهای بود که یک باغ بزرگ داشت و در آن چند دستگاه ساختمان بود. مهندس هاشمی خانه را به اینها اجاره داده بود و خودش هم تا وقتی عملیات شد نمیدانست. بعد از عملیات ایشان را خواستیم و او را توجیه کردیم که مراقب باش تو را نزنند، هر چند هیچ نقشی در قضیه نداشت.
در هر حال بچهها رفتند و مستقر شدند. ما همیشه چند ماشین عادی مثل مسافرکش داشتیم، به ما گفتند: داری میروی خبرنگارها را به آنجا ببر و توزیع کن. گفتم: چگونه این کار را بکنم؟ چون آنها همیشه دیدهبان داشتند. معمولاً نقطهای در خانه داشتند که از دید بیرونیها کور بود. مثلاً یک نردبان دو طرفه، مثل نردبان نقاشها، میگذاشتند و آن بالا جای نرمی را درست کرده بودند و از آن بالا بیرون را میپاییدند. نه این که از پنجرهای باشدکه طرف بفهمد. درست از کورترین نقطه خیلی نگران بودم، ولی گفتند یک کاریش بکن.
یک پیکان 48 گلبهی رنگ را که دقیقاً تیپ ماشینهای مسافرکشی بود، برداشتم و حدود 7، 8 خبرنگار را به هوای این که اینها مسافر هستند، بردم. گفتیم وسایلشان را در ساک و توی صندوق عقب بگذارند و تا عملیات شروع نشده است، دستشان نگیرند؛ اول یک دور از جلوی خانه رد شدم و گفتم خانهی سمت چپی است. روبروی آن هم یک باغ متروکه بود که یکی دو تا از بچههای موتورسوارمان در آنجا آماده بودند. بعد رفتم و از پایین خیابان برگشتم و اینها را در فواصل و جاهایی که امکان داشت، منافقین فرار کنند یا آدمهایی که با آنها همدست بودند وارد شوند، قرار دادیم و آن نقاط را با این خبرنگارها پوشش دادیم و مستقر شدیم.
اولین نفر یکی از بچهها بود که بچهی بسیار شجاعی بود و یک راست داخل رفت. آنها هم منتظر بودند و او را به گلوله و رگبار بستند، ولی او رفت و یک نارنجک داخل ساختمان انداخت و اوضاع همهشان را به هم ریخت و همه آنها را که طبقهی بالای ساختمان بودند، گیج کرد و بچهها شروع به تیراندازی کردند. همین قدر یادم هست که او فقط توانسته بود یک ملحفه بردارد و در جای خالی چشمش بگذارد! هنوز هم یک چشم ندارد. همانجا یک چشمش را از دست داد. محمد ضابطی خواست از پنجره فرار کند که یکی از بچهها او را زد. یک چمدان پر از بستههای پول همراهش بود که در پشتبام ولو شد.
آرپیجی نبود، نارنجک تفنگی بود. صدای تیراندازی به قدری بالا بود که از جماران به سپاه تهران زنگ زدند و گفتند به اینجا حمله شده است!
- سیستم شما این جوری بود که خانه را محاصره میکردید و به رگبار میبستید؟
موقعی که عملیات شروع میشد، ما ورود نمیکردیم. عملیات کار بچههای دیگری بود. در عملیات ما فقط تماشاچی بودیم، چون بعضیها را میشناختیم. بیشتر هم بچههای ما میشناختند، ولی به خاطر این که خیالم راحت باشد در همهی این برنامهها میرفتم و به عنوان سیاهی لشکر حضور داشتم.
- شما فقط تعقیب و مراقبت بودید؟
بله.
- چگونه به این خانه رسیدید؟ آیا مطمئن بودید ضابطی در این خانه است؟
بله، البته تشخیص این مسائل با ردهی بالاتر از ما بود. یعنی وقتی اخبار و اطلاعات از چند طرف تواتر پیدا میکرد، نکاتی مسلم میشد. اولاً دستگیریها. مثلاً افرادی دستگیر میشدند که قبلاً در این خانه بودند و بعداً جابجا میشدند. بچهها وقتی خانه را کشف میکردند، تعقیب و مراقبت میگذاشتند و خانههای بعدی را کشف میکردند. آنچه که خیلی به تحقیقات کمک میکرد، ستاد بسیج اقتصادی بود. آن روزها مردم برای گرفتن ارزاق دفترچه داشتند، زمان جنگ بود و میرفتند و اطلاعات خانهها را درمیآوردند.
با یکی از اشتباهات بزرگی که اینها کردند، سطل آشغالی بود که از خانهشان در میآمد و 70، 80 سانتیمتر ارتفاع و یک دهانهی 60 سانتیمتری داشت و همیشه پر بود؛ در حالی که ظاهراً خانه به یک زن و شوهر اجاره داده شده بود. صاحبخانه این موضوع را نمیدانست و میگفت خانه را به دو نفر اجاره داده، ولی واقعیت این است که 17، 18 نفر بودند و حتی برنامهی صبحگاه و قسمت خواهران و برادران داشتتند. زن و شوهر بودن بعضی تفکیکهای جنسی هم صحنه سازی بود و مفسدهای اخلاقی هم متأسفانه در بعضی از خانههای تیمی وجود داشت.
مجله رمز عبور؛ ویژه نامه منافقین بدون سانسور