جانباز نزهت شبانآزاد، در 1338 در بندرعباس متولد شد. نزهت فرزند ششم خانواده است. تحصیلاتش را تا دیپلم در زادگاهش ادامه داد. آمادگی و حضور ذهن خوبی برای درسها داشت.به طوری که در زمان دیپلم رتبه دو استانی را در ریاضی کسب کرد. در سال 1356 در رشته مهندسی متالوژی وارد دانشگاه شیراز شد. در بحبوبه انقلاب دانشگاهها با انقلاب فرهنگی مواجه و تعطیل شده بود. نزهت نیز به خیل عظیم انقلابیون پیوست و به همراه دانشجویان انقلابی اعتراضهای خود را با اعتصابهایی در سطح دانشگاه به سرانجام رساند.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی و با شروع جنگ تحمیل شده از سوی رژیم بعث عراق، علاقه بسیاری به شرکت در جبههها داشت. اما شرایط حضور در جبههها برایش فراهم نشد. به همین دلیل جهت خدمت به انقلاباسلامی به فیروزآباد فارس سفر کرد. به مدت یکسال به عنوان دبیر دینی و پرورشی در آنجا مشغول به کار بود. بعد از گذشت یکسال مجددا به شیراز بازگشت. در شیراز در یکی از دبیرستانها به مدت یکسال مشغول به تدریس شد. در سال 1361 با جانباز دکتر فریدون عباسی آشنا شد. بعد از ازدواج زندگی مشترک را در شیراز آغاز کردند که ثمره این ازدواج یک فرزند دختر و یک فرزند پسر است. بعد از بازگشایی مجدد دانشگاهها، جانباز نزهت شبانآزاد نیز تحصیلاتش را ادامه داد. در سال 1364 موفق به اخذ مدرک لیسانس در رشته مهندسی متالوژی از دانشگاه شیراز شد.
همسرش در طول این مدت هم در جبههها حضوری فعال داشت و هم پس از اتمام دوره لیسانس در دانشگاه شیراز برای ادامه تحصیل در مقطع فوق لیسانس عازم شهر مقدس مشهد شد. نزهت نیز بعد از اتمام دوره لیسانس به محل اقامت همسرش در مشهد رهسپار شد. در سال 1367 و با اتمام دوره فوق لیسانس همسرش به تهران مهاجرت کردند. جانباز نزهت پس از گذشت چند سال در آموزشوپرورش منطقه4 تهران به عنوان دبیر فیزیک مشغول به کار بود. در سال 1385 در مقطع کارشناسیارشد رشته مهندسیصنایع (گرایش مدیریت سیستم و بهرهوری) وارد دانشگاه شد. با اتمام دوره تحصیل، به عنوان کارشناس آموزش در دانشگاه شهید رجایی و پس از آن به عنوان کارشناسمسئول در دانشگاه شهیدبهشتی مشغول به کار شد.
نزهت در تمام مراحل زندگی یار و همراه همسرش بود. در 8آذر1389 نیز به همراه همسرش در مسیر محلکار در حرکت بودند. مزدوران فرصت طلب منتسب به عوامل موساد در مسیر دانشگاه شهید بهشتی به وسیله چسباندن یک بمب به در ماشین، هدف سوءقصد به جان آنها را داشتند. اما دکتر عباسی در همین حین متوجه نصب بمب توسط دو نفر موتورسوار شد. در همین لحظه از خودرو بیرون آمدند و به کوری چشم مستکبران، از این ترور جان سالم به در بردند. جانباز نزهتشبانآزاد هم اکنون بازنشسته وزارت علوم و تحقیقات است.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با جانباز نزهت شبانآزاد:
«زمانی که برای هماهنگی مصاحبه با ایشان تماس گرفتم گمان نمیکردم بپذیرند اما ایشان با رویی گشاده مصاحبه را پذیرفتند و با زبانی روزه در محل ملاقات حضور پیدا کردند. بدون معطلی به سراغ اصلمطلب رفته و از ایشان خواستم تا کمی از خودشان بگویند :
من در بندرلنگه محل زندگی مادربزرگ و پدربزرگم بدنیا آمدم. اما محل زندگیام در بندرعباس بود. فرزند ششم خانواده هستم و دوران کودکی بسیار خوبی در کنار مادر و پدر ، خواهر و برادرهایم سپری شد. مادرم خانهدار بود و پدرم به شغل آزاد مشغول بود.یادم میآید که در دوران مدرسه هر زمان که باید کاردستی درست میکردم پدر و خواهرم به کمکم میآمدند. مادرم نیز همیشه در امر خانهداری الگوی بسیار خوبی برای من و خواهرهایم بود. در زمانهایی که مدرسهها تعطیل میشد به مکتب خانهای در نزدیکی خانه میرفتم و قرآن میآموختم. پدرم مرتب قرآن میخواند و بدین شکل ما را نیز در خواندن قرآن تشویق میکرد. در دوران کودکی در کنار خواهر و برادرهایم به بازیهایی همچون یک قلدوقل و هفتسنگ که هیجان زیادی داشت میپرداختیم. تعطیلات، مناسبتها و تابستانها به بندرلنگه که منزل پدربزرگ و مادربزرگم بود، می رفتیم. اوقات خوبی را در کنار آنها میگذراندیم به شکلی که بخش زیادی از بچگیهایم در بندرلنگه و در نزد مادربزرگ و پدرپزرگم سپری شد.
من خیلی به درس توجه داشتم و بیشترین کتابهایی را که مطالعه میکردم کتابهای درسی بود. آنقدر درس برایم اهمیت داشت که از همان دوران نوجوانی در فکر مهندس شدن بودم. به واسطه خواهرهای بزرگترم که آن زمان وارد دانشگاه شده بودند با رشته مهندسیمتالوژی آشنا شدم. بعد از اتمام دورهابتدایی علاقه زیادی به رشته ریاضی داشتم. اما آن زمان در محل زندگی ما فقط یک دبیرستان دخترانه وجود داشت که رشته ریاضی نداشت. دخترهایی که علاقه داشتند در رشته ریاضی درس بخوانند باید به دبیرستان پسرانه میرفتند. آن سال تعداد دخترهایی که تقاضا داشتند در این رشته درس بخوانند حدود 15 نفر شد و به همین دلیل آموزش و پرورش کلاسی را نیز برای رشته ریاضی در همان دبیرستان دخترانه دایر کرد. به این ترتیب من مشغول تحصیل در رشته ریاضی شدم. بعد از اتمام دوره دبیرستان در همین رشته در دانشگاه شیراز که آن زمان از نظر علمی رتبه سوم را داشت، پذیرفته شدم. اما از آنجایی که ورود من به دانشگاه با سالهای قبل و بعد از انقلاب و حوادث متعدد همان سالها مواجه شده بود ، کلاس های دانشگاه بیشتر تعطیل بود . من و همکلاسیهایم برای آنکه اعتراض خود را نسبت به رژیم خائنشاه ابراز کنیم اعتصاباتی را در سطح دانشگاه انجام میدادیم.
بعد از پیروزی انقلاب و با شروع جنگ تحمیلی، علاقه زیادی به حضور در مناطق جنگی داشتم. اما هم خانوادهام رضایت نداشتند و هم شرایطش فراهم نمیشد. اما من خودم را مدیون شهدا میدانستم و میخواستم دینم را به انقلاباسلامی ادا کنم. به همین دلیل تصمیم گرفتم به مناطق محروم آن زمان بروم و عازم شهرستان فیروزآباد فارس شدم. در آنجا به مدت یکسال به عنوان معلم دینی و پرورشی مشغول تدریس بودم. بعد از گذشت یکسال مجدد به شیراز بازگشتم و از طرف سپاه در یکی از دبیرستانهای شیراز مشغول تدریس شدم. با پیروزی انقلاباسلامی به عنوان نماینده گروه دانشجویان مسلمان به عضویت در هیات مدیره تعاونی دانشکده مهندسی شیراز درآمدم .در همین سالها بود که دوستانم آقای دکتر را برای ازدواج معرفی کردند. هر دو فعالیتهای دانشجویی زیادی داشتیم اما یکدیگر را نمیشناختیم. ایشان آن زمان در دانشگاه ادبیات علوم بود و من در دانشکده مهندسی مشغول فعالیتهای دانشجویی بودم. آقای دکتر در زمان دانشجویی عضو هیاتمدیرة تعاونیدانشجویان بود. پس از پیروزی انقلاباسلامی به حسب نیاز انقلاب به کارهای مختلفی از جمله هیات واگذاری زمین مشغول بود. اما با شروع جنگ تحمیلی این موارد را رها کرد و به مناطق جنگی شتافت.
سال 1361 اوایل جنگ بود و من تصمیم داشتم تا زمان آزادی خرمشهر ازدواج نکنم. ایشان نیز همین تصمیم را داشت. بعد از آزادی خرمشهر به صورت رسمی در مورد ازدواج صحبت شد. از آنجایی که خودم نمیتوانستم در جبههها حضور داشته باشم، تصمیم داشتم با کسی که اهل جبهه و جنگ است ازدواج کنم. در بین افرادی که از طرف دوستان معرفی میشدند ایشان را پذیرفتم. پدرم میگفت: «درست است در حال حاضر شغل مشخصی ندارد و دانشجو است اما همین که دانشجو است و در جبههها نیز حضور دارد نشان میدهد که فرد مسئولیتپذیری است.» در خاطرم هست که آقای دکتر زمانی که به خواستگاریام آمد مجروحیت مختصری داشت و به همین دلیل از ایشان پرسیدم: «اکنون که در جبههها در رفتوآمد هستید امکان مجروحیت شما زیاد است. اگر خدایی ناکرده به واسطه مجروحیت قدرت جسمانی را از دست دادید و قادر به تامین معاش خانواده نبودید، آیا راضی میشوید من مخارج خانه را تامین کنم؟» ایشان در پاسخ گفتند: «آدم که فقط با دست و پایش کار نمیکند. با فکر هم میشود کار کرد و شما نگران این مسائل نباشید.»
در بهمنِ1361 به شکل خیلی ساده ازدواج کردیم و در خوابگاه متاهلی دانشگاه شیراز که هر دو دانشجوی آن بودیم ساکن شدیم. مجددا دانشگاهها کار خود را آغاز کرده بودند و هر دو مشغول تحصیل بودیم. خانواده آقای دکتر گمان میکردند بعد از ازدواج کمتر به مناطق جنگی برود. اما ایشان همچنان در جبههها حضور داشت و اکثر مواقع فقط برای امتحان دانشگاه بازمیگشت.
آقای دکتر عباسی بعد از اتمام درس، در مقطع کارشناسیارشد دانشگاه فردوسی مشهد پذیرفته شد. به همین دلیل اکثر اوقات به مشهد در رفت و آمد بود. اما من تا سال 1364 که درسم به پایان رسید همراه با پسرم در همان خوابگاه متاهلی دانشگاه شیراز ماندم. پس از اخذ مدرک کارشناسی من نیز به همراه پسرم به مشهد هجرت کردیم. دو سال در مشهد بودیم. با اتمام درس آقای دکتر عازم تهران شدیم و در کرج ساکن شدیم.
در آن سالها شغلهای مختلفی برای کار وجود داشت که میتوانستم در آن زمینهها مشغول به کار شوم اما به دلیل مسافت طولانی خانه و محل کار و همچنین داشتن دو فرزند کوچک که دخترم 2-3 ساله و پسرم 6-7 ساله بود امکان کار در فضای خارج از محیط خانه برایم فراهم نبود. در این مدت در خانه به صورت غیررسمی به کارهای پژوهشی و پروژهای مشغول بودم. مدت 5 سالی را در کرج ساکن بودیم و بعد از آن به تهران آمدیم. من به مدت یکسال در یکی از مدارس به صورت حقالتدریس دبیر فیزیک شدم. پس از آن در آزمون استخدامی آموزشوپرورش شرکت کردم و به مدت 8 سال در دو مدرسه منطقه 4 تهران به عنوان دبیر فیزیک مشغول تدریس بودم.
سال 1385 همزمان به همراه پسرم در دانشگاه و در رشته مهندسی صنایع(گرایش مدیریت سیستم و بهرهوری) پذیرفته شدم. به همین دلیل در سازمان دانشگاه شهیدرجایی و به تصدیگری کارشناسآموزش دانشگاه دبیرفنی در آمدم. بعد از دو سال در سازمان دانشگاه شهید بهشتی به تصدیگری کارشناسمسئول دانشگاه در آمده و تا خرداد 1394 در آنجا مشغول به کار بودم.
چندسال قبل از آن حادثه، خواهرم که در کشور دیگری ساکن است به ما اطلاع داد و گفت: افرادی تماس گرفتهاند و گفتهاند حاضر هستند برای همه اعضای خانواده آقای دکتر ویزا تهیه کنند. تمام امکانات رفاهی خود و خانوادهاش را تامین کنند تا ایشان به آن کشور مهاجرت کند و علمش را در اختیار آنها قرار دهد. در هر صورت دشمن نتوانست از راه پول ایشان را به نفع خودش مصادره کند و در سال 1385 اسم آقای دکتر رسما در لیست تحریمهای شورای امنیت سازمانملل قرار گرفت. در آن قطعنامه آقای دکتر را بدون آنکه از طرف کشورمان مانعی برای خروجش از کشور باشد، به صورت یکطرفه ممنوعالورود به تمام کشورها کردند. حتی اعلام کردند تمام حسابهای جاری آقای دکتر در کشورهای دیگر را مسدود کردهاند اما غافل از آنکه آقای دکتر اصلا در کشورهای دیگر حسابی ندارد که بخواهد مسدود شود.
همسرم از همان سال مطمئن بود که سوقصدی از طرف دشمنان قسم خورده اسلام و نظامجمهوریاسلامی انجام خواهد شد. به همین دلیل منزل مسکونی را تغییر داده بودیم و ساعت ورود و خروج از خانه و حتی مسیرهای رفتوآمد را مرتب تغییر میدادیم. ایشان همیشه به من توصیه داشت در خارج از محیط خانه همراهش نباشم اما من ترجیح میدادم همراهش باشم.
روز 8 آذر1389 بود. من همچنان در دانشگاه شهیدبهشتی مشغول کار بودم. با آنکه سرویس رفتوآمد داشتم اما ترجیح میدادم با آقای دکتر به دانشگاه بروم. ساعت 07:45 دقیقه باید در دانشگاه حضور پیدا میکردم تا ساعت ورودم به موقع ثبت شود.
در آن روز طرح ترافیک زوج و فرد بود و شماره ماشین ایشان با طرح ترافیک آن روز تطابق نداشت. پسرم سوئیچ ماشینش را آورد و به پدرش گفت با ماشین او برود تا جریمه نشود. اما آقای دکتر در مواقع خطر به ماشین خودش تسلط بیشتری داشت و با ماشین خودش به سمت محل کار حرکت کردیم. بعد از چهارراه ولنجک و در میدان شهریاری(میدان دانشگاه سابق) بود که دکتر طبق قوانین و مقررات کمی سرعت را کم کرد. در حال صحبت بودیم که من احساس کردم صدای اثابت شیئی به ماشین آمد. زمانی که به سمت صدا نگاه کردم، دو نفر را سوار بر موتور دیدم که صدا توسط آنها به وجود آمده است. من گمان کردم موتور به ماشین خورده است. در دلم گفتم عجب آدمهای وقیحی هستند که حتی معذرتخواهی هم نکردند و بلافاصله از ماشین دور شدند. در همین لحظه بود که آقای دکتر گفت : «از ماشین بیا پایین که بمب گذاشتهاند.» من اصلا باورم نمیشد بخواهد چنین اتفاقی بیفتد. تنها کاری که کردم این بود که کمربند صندلی را باز کردم. اما به دلیل تردد ماشینهای دیگر نتوانستم از ماشین پیاده شوم. در همین لحظه آقای دکتر متوجه شد من هنوز از ماشین پیاده نشدهام. با حالتی بسیار برافروخته در ماشین را باز کرد. دستش را پشت گردنم گذاشت و با دست دیگر من را از ماشین بیرون کشید. چند ثانیهای نگذشته بود و هنوز یک متر هم از ماشین دور نشده بودیم که بمب منفجر شد. من یک لحظه احساس کردم دنیا در برابر دیدگانم تیره و تار شد. افرادی که در آن صحنه حضور داشتند همه ماتومبهوت بودند. بعد از آن دکتر اصرار داشت که من از ایشان دور شوم و به دانشگاه شهید بهشتی بروم. چون احتمال میداد فردی به عنوان تمام کننده ترور وجود داشته باشد. اما من احساس سوزش و داغی زیادی را در پشتم احساس میکردم. به این ترتیب متوجه شدم ترکشهای آن بمب به بدنم اصابت کرده است. به بیمارستان شهید طالقانی مراجعه کردیم. آن ترکشها را از بدنم در آوردند و چندتایی را هم به دلیل آنکه امکان عفونت وجود داشت در بدنم باقی ماند. آن زمان که دکتر من را از ماشین پیاده کرد هنوز دستش به پشت گردنم بود. آن ترکشی که میرفت تا به گردنم اصابت کند و باعث مشکلات نخاعی شود، به دست ایشان اصابت کرد.
این حادثه باعث نشد آقای دکتر کار و تدریسش را کم کند، بلکه فعالیتش چندین برابر شد. به طوری که در همان سال به سمت معاون رئیسجمهور و رئیسسازمانانرژیاتمی منصوب شد. من نیز به عنوان مشاور امور بانوان و خانواده، ایشان را همراهی میکردم.
خدا را شکر میکنم که من هم در آن لحظه حضور داشتم. حتی دریافت آن ترکشها برایم شیرینتر از آن است که در کناری میایستادم و میدیدم که برای همسرم اتفاق ناگواری میافتد.
متاسفانه یا خوشبختانه دشمنان ما در خواب هستند. ترور برای افرادی ترس و وحشت به وجود میآورد که از همان ابتدا میترسیدند در زمینه علمی وارد قضیه هستهای شوند. قطعا ترور نمیتواند راه پیشرفتعلمیکشور را مسدود کند. چنان که حتی تحریم هم نتوانست باعث تسلیم کشورمان در مقابل کشورهای استکبار ستیز شود. شهادت شهید دکتر شهریاری نه تنها باعث ریزش نشد بلکه رویش داشتیم. تعداد زیادی از جوانان و دانشجوها در نبود دکتر کلاسهای ایشان را اداره کردند و به نحواحسن پیش بردند.
صهیونیستها آنقدر از خون میترسند که محال است بگذارند تعداد کشتههایشان زیاد شود چون از مرگ واهمه دارند. اما ریختن خونِ دیگران را مباح میدانند. مجامع بینالمللی کارشان سیاسی است. هدفشان نیز چیزی غیر از نابودی و ضربه زدن به جمهوریاسلامی نیست. واگرنه ترور در همه مجامع جهانی کاری قبیح است.»