گفت وگو با برادر جعفر مؤذيان

Monafegh

مجروح غائله منافقين در پنجم مهرماه٦٠

پس از قضاياي انفجار حزب جمهوري اسلامي در هفتم تيرماه و انفجار دادستاني و نخست وزيري در شهريور ماه سال 60 و بعد از فرار بني صدر و آوارگي منافقين و اقدامات آنها در رابطه با ترورهاي كوري كه انجام مي دادند و هر حزب اللهي را كه در خيابان ها مي ديدند يا از قبل شناسايي كرده بودند، مورد هدف گلوله قرار مي دادند و پس از آزادسازي آبادان منافقين با هماهنگي گروهك هاي ديگر ضدانقلاب از صبح روز پنجم مهر عمليات جديدي را از خانه هاي تيمي شان جهت ترور آغاز كردند.

در آن روز تعداد زيادي را به شهادت رساندند و عده اي را مجروح نمودند در اين رابطه اي با برادر جعفر مؤذيان كه يكي از مجروحان آن حادثه بودند گفت وگويي انجام داديم كه تقديم مي گردد.

 

¤ حادثه پنجم مهر در تهران چه بود كه شما مجروح شديد؟

آن دوران از روزهاي سخت بچه هاي حزب اللهي بود. ما هر روز صبح يا عصر يا در بين روز در خيابانها كه تردد مي كرديم همواره آماده درگير شدن بوديم ، اما آن روز صبح ساعت از هشت گذشته بود كه پس از حضور در محل كار، در ساختمان پذيرش واقع در خيابان خردمند صداي تيراندازي فضا را پوشش داد سر و گوشي آب داديم احساس كرديم كه حركت جدي دارد صورت مي گيرد و نگران شديم. با توجه به اينكه آن روز، روزي بود كه رزمندگان در جبهه موفق شده بودند حصر آبادان را بشكنند و اولين عمليات غرور آفرين بعد از بركناري بني صدر و فرار آنها بود كه انجام شد، منافقين هم با هماهنگي ديگر جريانات قصد داشتند به حساب خودشان تهران را به عنوان پايتخت در اختيار بگيرند و با حركت حساب شده و همه جانبه تصميم گرفتند، همه جاي حساس تهران را به آتش بكشند و خونريزي راه بيندازند و آن پيروزي را به كام ملت ايران تلخ كنند كه الحمدالله با حضور عناصر حزب اللهي موفق نشدند.

 

¤ دقيقاً نقاط درگيري در كجاهاي تهران بود؟

منافقين و دارودسته شان دانشگاه تهران و خيابان هاي اطراف آن را به عنوان مركزيت خودشان قرار داده بودند. ابتدا ما و جمعي از دوستانمان به ميدان هفتم تير رفتيم كه يكي از مراكز تهاجم آنها بود و معمولاً براي شروع درگيري ها از آنجا سازماندهي مي شدند و چند خانه و ساختمان تيمي در جنوب غربي ميدان داشتند كه از بالا مسلط بودند و تيراندازي مي كردند در اين حين يكي از روحانيون كه در دوران انقلاب حضور فعال داشت و در آن سال هم نماينده مردم تهران در مجلس شوراي اسلامي بودآمد واز ما پرسيد كه كجا هستند، گفتند از بالاي فلان ساختمان تيراندازي مي شود يك دفعه ایشان دويد و وارد ساختمان شدو به محافظش تذكر داد كه وارد نشود، سر محافظش داد زد كه انقلاب دارد مي رود شما مي خواهيد از حاج آقا مواظبت كنيد؟ حاجي رفت بالا و ما هم رفتيم به سمت پايين . خيابان طالقاني همين طور گروه گروه ، دسته دسته مي شدند و راهي را مي رفتند و درگير مي شدند.

 

¤ منافقين آن روز از چه شگردهايي استفاده مي كردند؟

آن روز معلوم نبود كه از كجا مي خوريم ، يادم هست دخترهايي بودند كه از پشت سر با تيغ موكت بري مي زدند، وضعيتي بود كه اصلاً دشمن يا طرف درگير را نمي ديديم ، در بين يك جمعيت بوديم ناگهان مي ديدم عده اي فوراً مسلح مي شوند، يعني يك جريان پنهاني بود كه در يك شرايطي آنها را فوراً مسلح مي كردند به عنوان نمونه در بين جمعيت يك دختري را دستگير كرديم كه يك جعبه شيريني در دستش بود و در جعبه شيريني تعدادي نارنجك جاسازي كرده بود. عده اي ديگر هم با همين شگرد وارد مي شدند در جاهايي كه موفق شده بودند تعدادي اطلاعيه همراهشان بود فوري پخش مي كردند و در جاهاي قابل ديد نصب مي كردند و به هوادارانشان بشارت و نويد پيروزي مي دادند، آن روز خيلي خسارت زدند، اتوبوس آتش زدند و در اطراف دانشگاه تهران به شعاع چند كيلومتر را در اختيار گرفته بودند جولان مي دادند و حزب اللهي ها هم هر جا كه آنها را مي ديدند درگير مي شدند، يا كشته مي شدند يا مي كشتند.

 

¤ چه تعدادي در آن روز شهيد شدند؟

آمار درستي ندارم ، اما تعداد زيادي شهيد و مجروح داديم آنهايي كه من مي شناختم شهيد شكري يكي از مسئولان بهداري سپاه تهران بود آن روز در درگيري شهيد شد، كوكبي نامي بود، شهيد شد. از بچه هاي پذيرش خردمند مهدي رستگاري و جلايي پور شهيد شدند. تعداد زيادي هم در بيمارستان هايي كه بستري شده بودند به گونه اي شهيد كردند كه بعدها من پس از مجروحيت فهميدم .

 

¤ شما چگونه مجروح شديد؟

گلوله به سمت كليه جلايي پور خورد خونريزي شديدي داشت من راننده آمبولانس را صدا زدم كه بيا ديدم نيامد گفت اگر بيايم مي زنند همين كه برگشتم بگويم آمبولانس را بياورد صورتم سوخت . دست گذاشتم خوني شد، احساس كردم كه تير خوردم ، لحظه اي تحمل كردم ، سرم گيج رفت ، افتادم ، مرا بردند به بيمارستان لبافي نژاد، نكته جالب اينكه وقتي مرا داخل بيمارستان بردند كه تصور كرده بودند كه من جزو منافقين هستم يادم هست وقتي مرا جابجا مي كردند، يكي داد زد گفت مرديكه منافق خجالت هم نمي كشد، چه بروبر نگاه مي كند.

 

¤ اشاره كرديد كه برخي از بيمارستان ها در اختيار منافقين بود در اين رابطه بيشتر توضيح دهيد.

در آن موقع بيمارستان لبافي نژاد بيشتر كادرش پيكاري ، چريك ها و منافقين بودند، بعدها شنيدم حزب اللهي ها را شناسايي مي كردند و با آمپول هوا و با وسايل ديگر شهيد مي كردند و مي فرستادند سردخانه . بعضي ها هم از طرف حزب اللهي مشخص مي شد كه منافق است مي بردند. به بيمارستان نجميه ، حالا در اين بين ماجرا چي بود، نمي دانم من را تشخيص داده بودند كه منافقم انتقالم داده بودند به نجميه در آنجا يكي از كاركنان آنجا كه به نام خواهر سبحاني مرا شناخته بود، از من پرسيد كه چرا تو را آورده اند اينجا در بين منافقين آورده اند، بعد متوجه شدم كه اسلحه و كارت وسايل همراهم را برداشته بودند به عنوان ناشناس مرا فرستاده بودند. خواهر سبحاني گفت خيلي شانس آوردي كه تو را در لبافي نژاد نكشتند بعداً فهميدم تعداد زيادي كه در سردخانه بيمارستان لبافي نژاد بودند از بچه هاي سپاه بودند كه به نوعي آنها را شهيد كردند.

 

¤ بالاخره چگونه شما از آنجا رها شديد؟

تعدادي از بچه هاي سپاه تهران بخصوص آنهايي كه در خيابان خردمند و ايرانشهر بودند هر كدام گروهي را هدايت مي كردند و از همكارانمان بودند، مرا مي شناختند مانند شهيد مرادي حور، شهيد حميدي ، شهد بهرماني ، شهيد سليمي ، اينها از طريق خواهر سبحاني از ماجرا مطلع شدند. در عصر همان روز پيگيري كردند و به سراغ من آمدند، البته آنها گفتند احتمال مي داديم كه تو شهيد شده اي و مي خواستيم مراسم ختم و فاتحه خواني را فراهم كنيم . حالا به شوخي يا جدي اين مسائل مطرح بود، بالاخره پس از چند روز بستري مداوا شدم و مجدداً برگشتم بر سر كار.

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31