گفت و گو با همسر شهيد آيت‌الله قدوسی

Ghoddousi

سركار خانم نجمه ­السادات طباطبايي بانوي بزرگي است كه شرافت و اصالت خانوادگي، فضيلت همسري و حمايت از يك استاد و مربي بي­نظير و افتخار مادري شهيد را در خود جمع كرده است. او دختر نابغه­ ي معاصر علامه ی طباطبايي همسر شهيد آيةالله علي قدوسي و مادر شهيد محمدحسن قدوسي است. صبر و استقامت، شهامت و شجاعت و ايثار و فداكاري اين بانو، مثال زدني است. با هم گفت و شنود زير را كه در ارتباط با( 14 شهريور )سالگرد شهادت آيةالله قدوسی با ايشان صورت گرفته است، از نظر مي گذرانيم، با اين اميد كه چراغي فرا راه ما و درسي براي زندگي ما باشد. ان­شاﺀالله.

با تشكر فراوان از جنابعالي كه وقت خود را در اختيار ما گذاشتيد تا در رابطه با استاد بزرگوار حضرت آيةالله قدوسي گفت و گو داشته باشيم، به عنوان اولين سؤال بفرماييد آيةالله قدوسي چه صفات و خصوصياتي داشتند كه پدر بزرگوارتان ايشان را به عنوان همسر جنابعالي انتخاب كردند؟

بسم الله الرحمن الرحيم. مادرم مي فرمودند كه حاج آقا خيلي اين پسر را دوست داشتند چون فوق­العاده مؤدب، درس خوان و خيلي حساس روي مسايل ديني بودند. سال ها شاگرد پدرم مرحوم علاّمه بودند. پدرم گذشته از آن، در نجف با پدر آقاي قدوسي آشنايي داشتند. پدر ايشان آخوند ملاّاحمد از مجتهدين بزرگ بودند و پدرم به ايشان خيلي علاقه داشتند. موقعي كه من هنوز منزل آقاي قدوسي نرفته بودم و در عقد بودم، مرحوم حاج ملاّ احمد مريض شدند و پدرم از بابت مريضي ايشان خيلي ناراحت بودند. گذشته از اين ها، خانواده ي آن ها متشخص و آقازاده بودند. سعي داشتند كه به هيچ عنوان از سهم امام استفاده نكنند و شهريه نمي گرفتند. آقاي قدوسي از حيث امتيازات انگشت نما بودند، فوق العاده مؤدب بودند به طوري كه هرگز مقابل پدرم چهارزانو نمي نشستند و تا آخر عمر ادب را رعايت كردند.

آيةالله شهيد قدوسي در زندگي بيشتر روي چه مسايلي تأكيد مي كردند؟

- مادرم خيلي تأكيد داشتند كه ما با ادب بار بياييم، البته معلوم نيست كه ما آن طور كه ايشان مي خواستند شده باشيم، ولي به هر حال مادرم ادب و اخلاق را در منزل به ما نشان مي دادند و ما مي ديديم كه چه طور با پدرم رفتار مي كردند. خوب، اين ها در زندگي ما نقش داشت. بعد از اين كه ازدواج كرديم برنامه ي تربيتي براي ما دوباره از نو شروع شد، چون آقاي قدوسي خيلي دقيق بودند، خيلي منظم بودند. روز دوم يا سوم بعد از ازدواج بود كه به من گفتند: بيا بنشين. نشستم، گفتند: تو خانم اين خانه هستي و هيچ وظيفه نداري كه در خانه ي من كاركني، حتي اگر ديدي خانه من آتش گرفته وظيفه نداري فوت كني. من موظفم به عنوان شوهر تو، به عنوان مردخانه همه چيز را مرتب و منظم كنم و تو هيچ وظيفه اي نداري، اما آن طرفش را هم گفتند كه اگر زني آب دست شوهرش بدهد چه قدر ثواب دارد، اگر خدمت كند چه قدر ثواب دارد، اگر بچه داري كند چه... تمام اين ها را برايم گفتند و گفتند حالا شما خودت يك راه را انتخاب كن. گفتم مگر من مجسمه ام؟ دومي را انتخاب مي كنم. از اول برنامه را براساس خواست خودم و رضايت خدا و پيغمبر گذاشتند. من ديدم اين جا يك وضع ديگري است. خانه هاي قديم هم مشكلاتي داشت، آشپزخانه يك طرف منزل بود و اطاق زندگي يك طرف و در كل امكاناتش كم بود. سن من هم اوايل ازدواج خيلي كم بود. يادم هست هر وقت مشكلي پيدا مي كردم، مي گفتم عوضش آن جا )در قيامت( مي روم مي گيرم. به من گفته اند اگر آب بدهي دست شوهرت اين قدر ثواب دارد. سعي مي كردم حتي ايشان قندان را جلوي خودش نكشد، بلكه خودم جلو دست ايشان مي گذاشتم و مي گفتم ثواب اين هم مال من. شهيد قدوسي پايه را روي اسلام گذاشتند. يادم هست يك روز كه با هم به حرم مي رفتيم، درِ خانه همسايه ي ما باز بود، همان طور كه رد مي شديم، من يك نگاه كردم، ايشان فرمودند: هركس به خانه مردم نگاه كند، حتي اگر تشت نجاست هم به سرش پرت كنند، حق اعتراض ندارد. ريز، ريز مسايل را مي گفتند آن هم نه با تحكم، بلكه با محبت و طوري كه به دل آدم مي نشست. من واقعاً مديون ايشان هستم. بعضي خوبي ها را نمي شود بازگو كرد بايد كسي باشد و ببيند. گاهي اوقات كه حساب مي كنم، مي­بينم ايشان آدمي يگانه بود، افسوس كه تمام شد، به او دسترسي نيست. الآن بيست و چند سال از شهادت ايشان گذشته، ولي هنوز خيال مي كنم كه ايشان زنده است و ما را هدايت مي كند..

- وقار، متانت، تدبير، نظم، ثبات رأي، قاطعيت و شجاعت شهيد قدوسي زبان زد است،اين ويژگي ها تا چه حد در محيط خانه اعمال مي شد؟ و چه مقدار بر روي افراد خانواده تأثير مي گذاشت؟

مگر مي شود كسي شجاعت داشته باشد و در منزل پيدا نباشد. ثبات قدم داشته باشد و توي خانه پيدا نباشد؟! غير ممكن است. اين مي شود آدم دو رو. ايشان اتفاقاً از خانه شروع مي كردند تا به بيرون برسند. همان مسایل بود كه روي محمدحسن هم اثر كرده بود. يكي از خصوصيات آن ها اين بود كه به هيچ عنوان ترس براي اين ها معنا نداشت. آقاي قدوسي مي گفتند: زماني كه توده اي ها ريختند توي قم - گويا زمان مصدق بوده است ـ من رفتم بالاي تيرچراغ برق و از آن جا مردم را هدايت مي كردم و فرياد مي زدم و گلوله ها مثل مگس از كنارم رد مي شد ولي هيچ كدام به من نمي خورد، با اين كه مدتي بالاي تير بودم. اين مسايل روي بچه ها خيلي مؤثر بود. سعي داشتند كه بچه ها لوس بار نيايند، خودخواه نباشند. ريز، ريز مسايل را به من و به بچه ها مي گفتند و خودشان هم عمل مي كردند.

- معروف است كه پشت سر مردان بزرگ، هميشه زنان فداكاري بوده اند كه با حمايت و هم انديشي خود با همسر، او را در رسيدن به هدف يار و ياور بوده اند، نقش شما در اين جهت چه بوده است؟

من واقعش اين است كه هيچ خاطره اي ندارم كه بگويم اين كار را مي كردم. ايشان لايق بود و كارهايشان روي روال بود، من هم به قول معروف توي خانه به ايشان خدمت مي كردم و به هر حال آسايش ايشان را فراهم مي كردم و ايشان مشغول كارشان بودند. فقط اين را مي توانم بگويم كه محيط خانه محيطي عاطفي و آرام بود. به خاطر مشكلاتي كه بيرون داشتند؛ وقتي مي آمدند، من مي فهميدم كه گرفته اند. ساعتي مي گذشت و مقداري استراحت مي كردند، معلوم مي شد كه حالشان جا مي آيد و بهتر مي شوند، ولي من نمي توانم بگويم نقش عمده اي روي ايشان داشتم. خودشان لايق بودند و واقعاً مقيد به كار و نظم بودند. من هيچ كارِ به خصوصي نمي كردم، فقط اين را مي توانم بگويم كه بعد از ازدواج هر وقت خدمت پدر و مادرم مي رفتم آن ها جداً سفارش ايشان را به من مي كردند و سفارش مادرشان را هم مي كردند و مي گفتند: نكند ايشان ناراحت بشود، نكند آسايش نداشته باشد. من واقعاً مديون ايشان هستم و هيچ كاري برايشان نكردم.

- براي حل مشكلات و مسايلي كه در زندگي خانوادگي پيش مي آمد به چه شيوه اي عمل مي كرديد؟ آيا سراغ پدرتان مرحوم علامه يا ديگر افراد فاميل مي رفتيد و يا خودتان و آيةالله قدوسي مسايل را حل مي كرديد؟

ما معمولاً همه ي مشكلات را در اين مدت بيست و چند سال خودمان حل مي كرديم و هيچ وقت حرف و حديثمان از منزل خارج نمي شد. به هر حال هر خانه اي كم و زياد دارد. هر مشكلي كه داشتيم با هم حل مي كرديم. واقعاً با هم رفيق بوديم. منتها ايشان رفيق بزرگ، متدين، مؤدب و من كوچك. ولي وابستگي ميان ما شديد و فوق العاده بود. ايشان از نظر عاطفي به خانه وصل بود، من هم به ايشان واقعاً علاقه مند بودم و تمام اين ها در اثر تربيت مادرم بود كه به ما ياد مي دادند كه بايد با هم يكي باشيم. اين مسايل باعث شده بود كه مشكلات را خودمان حل كنيم. شايد اصلاً خيلي چيزها را ديگران خبر نداشتند، حتي پدر و مادرم.

-در رابطه با نحوه شكل گيري و اداره ي مكتب توحيد به عنوان اولين حوزه سازمان يافته براي خواهران توسط شهيد بزرگوار توضيح بفرماييد. ايشان در اين زمينه چه اهدافي را دنبال مي كردند؟

ايشان هميشه ناراحت بودند كه آقايان چيزفهم باشند و خانم ها فكرشان كوتاه بماند. پدرم نيز چنين بودند و دوست داشتند كه خانم ها خودشان تشخيص بدهند. يك روز كه ايشان به خانه آمدند، چون معمولاً مسايل را مطرح مي كردند و گاهي اوقات با هم مشورت مي كرديم، به من گفتند: قرار شده كه چنين چيزي باشد، اين شاه بي دين كه نمي گذارد جوان ها درست بشوند، اقلاً بگذار زن ها يك چيزي بشوند كه از توي گهواره به بچه ها ياد بدهند كه چه بايد كرد. دلم مي خواهد يك روزي بشود كه زن ها بتوانند خودشان قرآن و نهج البلاغه و روايات را بفهمند و احتياجي نباشد كه از مردها بپرسند. هدف و مقصود ايشان اين بود و به مشكلات زياد و واقعاً عجيبي گرفتار شدند. گاهي اوقات عرصه بر ايشان تنگ مي شد، چون خيلي از آقايان مخالف بودند. همه ي حرف ها را مي شنيدند و گاهي در منزل گله مي كردند. واقعاً دلم براي آقاي قدوسي مي سوخت.

آقاي قدوسي به معناي واقعي معلم بود، آدم عجيبي بود، قدم به قدم، نَفَس به نَفَس آدم را مي ساخت و چون خودش اهل عمل بود، اثر مي كرد. خيلي عجيب بود. گاهي اوقات به ايشان مي گفتم به بچه هاي مكتب خيلي فشار مي آيد. يك كسي براي كار نظافت و اين امور باشد كه كمك بكند. مي گفتند: من دلم مي خواهد اين بچه ها خانم، حقيقي بار بيايند. دلم مي خواهد همين طور كه از نظر درسي بالا مي آيند، از نظر خانه داري منظم باشند. سعي داشتند كه ريخت و پاش نباشد و مي گفتند: اين طوري كه بار بيايند، با شوهر هم مي سازند. عجيب آدم با فكري بود. يادم هست آن زمان كه ايشان مدرسه حقاني را اداره مي كردند، توپ مي خريدند تا طلبه ها بازي كنند. بعضي از آقايان مي گفتند: يعني چه؟ مگر طلبه بايد بازي كند؟ ايشان مي گفتند: طلبه ها بايد سالم باشند. اين ها جوان هستند بايد بدنشان سالم باشد. طلبه ها يك ساعت هاي خاصي در مدرسه فوتبال مي كردند و چه حرف ها كه از اين برنامه ها بيرون آمد. ايشان همچنين مي گفتند: طلبه ها بايد انگليسي ياد بگيرند، زبان خيلي مهم است. مي گفتند: نمي دانم چرا بعضي آدم هاي خوب، فكرشان بسته است. اصلاً فكر نمي كنند كه اين جامعه دارد پيش مي رود، فردا اين ها پشت در هستند. ايشان انصافاً فكرشان باز بود و كارهايشان برجسته بود. عجيب اين كه يك وقت هايي پدرم از اين طرف و آن طرف برنامه هاي آقاي قدوسي را مي شنيدند چون خود آقاي قدوسي تعريف نمي كردند از ته دل مي خنديدند و خوششان مي آمد و كارهاي آقاي قدوسي را دوست داشتند.

چه كسي در رابطه با تأسيس مكتب توحيد مشوق ايشان بود؟ -

خود ايشان اصل بودند و شهيد بهشتي رفيق خوبي براي ايشان بود. اخلاق و فكرشان به هم نزديك بود. فكر مي كنم ايشان اولين دوست ايشان بود. خيلي با هم جور بودند، گاهي مثل دو برادر مي نشستند و با هم مشورت و صحبت مي كردند. خيلي شباهت اخلاقي با يكديگر داشتند. بسته بودن فكر خانم ها ايشان را خيلي زجر مي داد. مي گفتند: بايد زن ها طوري بار بيايند كه بتوانند حقيقت را پيدا كنند. بچه اي كه مادرش تحصيل كرده باشد، با بچه اي كه مادرش بي سواد است، خيلي فرق مي كند. وقتي ما مي خواستيم ازدواج كنيم، من از ميان دخترهاي آقايان، شايد تنها دختري بودم كه مدرسه مي رفتم، مي گفتند: وقتي شنيدم شما مدرسه مي رويد، خيلي خوشحال شدم و با خودم گفتم: حاج آقا )علامه( فكرشان باز است. راجع به دخترهاي خودمان هم به من مي گفتند كه بايد درس بخوانند.

يك روز قبل از تأسيس مكتب توحيد خدمت مرحوم علامه رفتيم، آقاي قدوسي به ايشان گفتند: مي خواهيم چنين كاري بكنيم. پدرم خنديدند و گفتند: براي خودتان اسباب زحمت درست مي كنيد، ان شاﺀالله كه موفق باشيد. بعد از اين كه آقاي قدوسي دادستان شده بودند، يك بار كه به قم رفتيم، پدرم گفتند: نجمه سادات بيا ببين نامه نوشته­اند كه جلوي ايشان )آقاي قدوسي( را بگيريد، براي اين كه آدم مي كشد و بي گدار به آب مي زند و ... پدرم فرمودند: من به نويسنده نامه پيغام داده ام كه هرچه را بپذيرم، اين يكي را مي دانم كه اين طور نيست. آقاي قدوسي بيش از اندازه احتياط كار است، اشتباه كرده ايد. پدرم واقعاً به آقاي قدوسي معتقد بودند، هم به كارهايشان و هم به اخلاق و رفتارشان و خيلي ايشان را مي پسنديدند و ايشان را تأييد مي كردند.

در كدام يك از كارهايشان با شما مشورت مي كردند؟ -

در مسايل بچه ها. اصلاً برايم مهم نبود كه راجع به كارهاي ديگرشان مشورت بكنند يا نكنند. خانه كه مي آمدند و صحبت مي كرديم، گاهي اوقات حرف من قبول مي شد، گاهي اوقات هم نه. سعي داشتم بچه ها را ايشان تربيت كنند و هرچه ايشان مي گفتند، پياده مي كردم و خيلي مقيد بودم كه حتماً حرف ايشان باشد. چون خانم ها عاطفي اند و پدر خيلي بهتر از مادر مي تواند تربيت كند. روي اين جهت ايشان هرچه مي گفتند؛ عمل مي كردم.

از نحوه­ي برخورد و رابطه ايشان با فرزندان )دختر و پسر( بفرماييد.-

آقاي قدوسي با اين كه فوق العاده بچه ها را دوست داشتند، مقيد بودند كه بچه ها لوس بار نيايند. شيوه پدرم هم همين طور بود و هيچ وقت دوست نداشتند كه تمام آسايش بچه ها را آماده كنند. مثلاً اگر بچه مي خواست جايي برود، اين طور نبود كه پول ماشين به او بدهند. مي گفتند بگذار پياده برود، عادت كند. مي گفتند: اين بچه ها بايد سختي بكشند، چون آدم با سختي ساخته مي شود. براي همين محمدحسن ما واقعاً اين طور بار آمده بود. وقتي كه بيرون مي رفت، هيچ احساس نمي كرد كه پدر پشتش است. او بچه ي خود ساخته اي بود. آقاي قدوسي بچه ها را به مطالعه عادت مي دادند. كتاب هاي مختلف مي آوردند كه بچه ها بخوانند. البته به بچه ها نمي گفتند كه مطالعه كنيد، جايي مي گذاشتند كه در دسترسشان باشد، بچه ها هم بر مي داشتند و مطالعه مي كردند. من هيچ وقت ياد ندارم كه عيد براي بچه هاي خودمان لباس گرفته باشيم. ايشان يك گروه بچه بي بضاعت در نظر داشتند؛ بچه هاي فراش مدرسه، كارگر و ... ، ايام عيد به من مي گفتند: سن اين ها را به من بگو. براي همه ي پسرها و دخترها لباس مي خريدند و در حضور بچه هاي خودمان اين ها را جا به جا مي كرديم و برايشان مي فرستاديم. بچه ها هم هيچ وقت نمي گفتند كه ما لباس مي خواهيم. آقاي قدوسي مي گفتند: مي دانيد عيد چيه؟ عيد آن زماني است كه يك زنداني نباشد، روزي كه يك فقير نباشد. اين مسأله شعار خانه ي ما بود. هيچ وقت بچه ها نمي پرسيدند پس لباس ما كو؟ و هيچ وقت هم احساس كمبود نمي كردند.

- اگر يك وقت بچه ها نسبت به انجام واجبات سستي مي كردند، يا نسبت به يك منكري تمايل نشان مي دادند، شهيد قدوسي چه عكس العملي داشتند؟

اگر احياناً چنين چيزي اتفاق مي افتاد، ايشان از حالت عادي خارج مي شد. حتي نسبت به ديگران هم اگر چنين چيزي مي ديدند، خيلي ناراحت مي شدند. زندگي ما به تعبير فاميل هاي آقاي قدوسي يك زندگي بهشتي بود. بچه ها هركدام وظايف خودشان را مي دانستند و عمل هم مي كردند. مثلاً زماني كه محمدحسين دانشجو بود، از دانشگاه كه مي آمد مي دانست وظيفه اش خريدن نان است. آقاي قدوسي مقيد بودند كه دخترها هم بايد توي خانه كار كنند و مي گفتند: دختر بايد توي خانه كاركشته بشود.

- از دعاهاي مخصوص شهيد قدوسي كه ممكن است جنابعالي به نحوي متوجه شده باشيد چه بود؟

من خيلي متوجه نمي شدم، چون ايشان ظاهر نمي كردند. فقط وقتي مكه مشرف شدند، سفرشان خيلي طول كشيد، عراق و بيت المقدس هم رفته بودند. سال 36 بود كه برگشتند. در عراق امتحان داده بودند و تخصصشان را گرفته بودند. از آن سفر تعريف مي كردند و مي­گفتند: كنار بقيع كه مي ايستادم و يا در نجف و ... ، دعا مي كردم كه خدايا اين بچه ي ما را از شهدا قرار بده. من آن زمان محمدحسن را باردار بودم. مي گفتند: مرتب دعا مي كردم؛ در قنوت نمازها، مناجات ها كه خدايا اين بچه ي ما را از مخلصين و شهدا قرار بده.

من اين موضوع را فراموش كرده بودم، تا اين كه بعد از شهادت محمدحسن يادم افتاد كه ايشان آن وقت ها چنين چيزي مي گفتند. محمدحسن در سن 15، 16 سالگي كمي شيطنت مي كرد، ايشان اشك مي ريختند و مي گفتند: ببين من چه قدر شقي هستم، اين همه دعا كردم و اين بچه اين طوري شده است. من مي گفتم: بچه بدي كه نشده است. مي گفتند: نه، آن طوري كه من مي خواستم نشده است. محمدحسن يك دفعه در عرض يك سال از اين رو به آن رو شد. 17 شهريور كه تير خورد، دانشگاه مشهد قبول شده بود، و آن جا منزل پسر عمويشان بود، خانم پسر عموي ايشان مي گفت: تو را خدا شماها چه كرده ايد؟ اين بچه مثل اين كه اصلاً جوان نيست، از خانه بيرون نمي رود و مرتب مطالعه مي كند و مي نويسد.

- جنابعالي زهد شهيد قدوسي را با تلاش و جديت و پشتكار ايشان در عرصه هاي اجتماعي كه باعث تحول در جامعه و حوزه هاي فعاليتشان مي باشد، چگونه قابل جمع مي بينيد؟

آقاي قدوسي يك انسان معتدل و در عين حال، خيلي دقيق بودند. يك روز كه تازه مدرسه حقاني را تأسيس كرده بودند، گفتند: مي خواهم تمام فرش هاي منزل را به مدرسه ببرم. گفتم: ببريد. فقط يك فرش زير پاي من باشد و بقيه را ببريد. مي خواستند امتحانم كنند. اواخري كه دادستان بودند و خيلي از مشكلات پيش آمده بود، خدمت حضرت امام رفته بودند كه استعفا بدهند. امام اجازه نداده بودند. آقاي قدوسي به من مي گفتند: آيا مي شود يك بار ديگر خودم را پشت ميز اتاقم ببينم كه نشسته ام و هيچ مسؤوليتي ندارم و مي توانم ساعت ها مطالعه كنم؟ بعد خودشان مي گفتند: هيهات ديگر تمام شد. ياد آن روزها به خير؛ دادستان كل انقلاب كه بودند، به خاطر فشارها و مشكلاتي كه بود، از من معذرت خواهي مي كردند، اين مطلب در وصيت نامه ي ايشان هم هست.

ببينيد اين مرد خداست. در عين حالي كه مسؤوليت داشتند، ولي حد را رعايت مي كردند. به هر حال هركس وظيفه اي دارد. هميشه مي گفتند امان از اين ميز. اگر كسي بتواند از ميز رياست بگذرد، راه بهشت برايش باز است. يك روز براي سركشي به اوين رفته بودند. هنگام ورود چون دربان ايشان را نمي شناخته، اجازه ي ورود نمي دهد. هرچه راننده گفته بود، حاج آقا ... گفته بود، نمي شود. راننده خيلي عصباني شده بود. آقاي قدوسي گفته بودند خوب، نبايد راه بدهند، اگر راه بدهند، اشتباه است. چرا ناراحت مي شوي؟ بارها به ايشان مي گفتيم يك كسي همراه شما باشد. مي گفتند آخر من چي هستم كه دو تا تفنگ دار هم كنارم باشد.

- شخصيت ايشان واقعاً ناشناخته مانده و حتي در بين شهداي بزرگ از همه كم تر شناخته شده اند. شايد يك جهت اين ناشناخته ماندن اين باشد كه خودشان دوست نداشتند مطرح بشوند، آيا همين طور است؟

بله، پدر ايشان مقبره اي در قبرستان نو دارند كه در آن جا دفن هستند. يك بار به ايشان گفتم: كنار پدرتان يك جايي را براي خودتان در نظر بگيريد. گفتند: براي خودم مقبره بگذارم كه پا روي قبرم نگذارند؟ نه! من مي خواهم يك جايي باشد كه روي قبرم پا بگذارند. جايي باشد كه له بشوم و نشاني از من نباشد. زماني كه اجازه نمي دادند داخل شهر قم جنازه دفن بشود و به همين منظور بهشت معصومه را درست كردند، من خيلي ناراحت شدم. محمدحسن گفت: چرا اوقاتتان تلخ است؟ گفتم: ما غربت را چشيديم و به اين جا آمديم تا در پناه حضرت معصومه(س) باشيم، وقت مردن مي خواهند ما را توي بيابان ها بيندازند؟! دلم مي خواهد داخل قم كه درِ بهشت به روي آن باز مي شود مرا دفن كنند. خنديد و گفت: چه حرف هايي مي زنيد؟.

از مبارزات سياسي شهيد قدوسي با رژيم طاغوت چيزي يادتان هست؟

ايشان خيلي نقل نمي كردند. قبل از ازدواج هم خيلي گرفتار زندان بودند، اما نقل نمي كردند و دوست نداشتند از خودشان چيزي بگويند. حتي به من نگفته بودند كه زندان كميته بوده اند. چند وقت پيش كه دعوت شديم و به كميته رفتيم وسايل ايشان را در آن جا ديدم و يك عكس از زمان زندان ايشان در آن جا به من دادند. امّا خودشان چيزي نقل نمي كردند. يك بار كه براي ديدار با ايشان به زندان رفتيم، رنگشان از ناراحتي و مشكلات زندان قهوه اي شده بود، در هواي گرم در سلول انفرادي بودند، هرچه پرسيديم كه وضعتان چه طور است؟ گفتند: خيلي خوب است. بعداً هم هرچه پرسيدم، اصلاً چيزي نمي گفتند و دوست نداشتند كه پخش بشود. فقط زندان رفتن را نمي توانستند پنهان كنند وگرنه آن را هم پنهان مي كردند. اخلاص ايشان فوق العاده بود. در رسيدگي به فقرا مقيد بودند. ماه رمضان كه مي شد، گروه گروه به خانه ي ما مي آمدند. از مادر شوهرم شنيدم كه پدرشان هم همين طور بوده است. يك خانم خدمت كار داشتند كه براي ماه رمضان نان مي پخته و با كوفته و دلمه بين فقرا تقسيم مي كردند. خداوند بركت عجيبي به مال آقاي قدوسي داده است كه كم نمي آيد.

ارتباط شهيد قدوسي با فاميل و بستگان چگونه بود؟ -

منزل ما از هر لحاظ پايگاه تمام فاميل بود. با اين كه ايشان از همه كوچك تر بودند، اما تمام مشكلات خانواده و فاميل در منزل ما حل مي شد. به من مي گفتند: خدا خيرت بدهد، اگر تو با روي باز برخورد نمي كردي، من هرگز نمي توانستم اين گونه پذيراي آن ها باشم. مشكلاتشان در خانه ي ما حل مي شد و اين حالت به ديگران منتقل مي شد و اثر مي گذاشت. يك روز خواهر ايشان به منزل ما آمدند، آقاي قدوسي موي سرشان را از ته مي زدند. ايشان گفت: آقاعلي چرا سرت را از ته مي زني؟ بگذار موي سرت بلندتر بشود. آقاي قدوسي گفتند: خيال كردم سر خودم است. اين حرف چه معنا مي دهد؟ معنايش اين است كه به خودم مربوط است. تمام كارهايشان آموزنده بود. اگر چيزي برخلاف مي ديدند، حتماً تذكر مي دادند و ديگران هم ناراحت نمي شدند، چون دوستانه تذكر مي دادند و آن ها هم قبول مي كردند.

از تعبد و علاقه ايشان نسبت به حضرت امام(ره) بفرماييد.-

علاقه عجيبي نسبت به حضرت امام داشتند. با امام همان طور بودند كه فرد به پدرش وصل است. در عين علاقه به امام، وابستگي شان به خدا بيشتر بود. نسبت به اهل بيت: نيز خيلي علاقه مند بودند و مقيد بودند به اين كه اعياد را روزه بگيرند. هرسال اعمال ام داوود را انجام مي دادند. هم روزه مي گرفتند و هم اين اعمال را به جاي مي آوردند. علاقه ي ايشان به روضه ي اهل بيت: عجيب بود. وقتي روضه شروع مي شد، عبا را جلوي صورتشان مي گرفتند و گريه مي كردند به طوري كه شانه هايشان تكان مي­خورد. مقيد به حرم رفتن بودند. هنگامي كه به مشهد مي رفتيم، خيلي مقيد به حرم رفتن و خواندن زيارت جامعه بودند. بعد از زيارت جامعه، دعاي مكارم الاخلاق را مي خواندند و به من هم توصيه مي كردند كه حتماً اين دعا را بخوانم. سعي داشتند كه در مدتي كه مشرف بوديم يك قرآن در حرم ختم كنند. وقتي هم كه به خانه مي آمدند، مشغول كارها و مطالعه مي شدند. گاهي سؤال مي كردم چه مي نويسيد؟ مي گفتند: روايات صحيح السند را استخراج مي كنم. ايشان تمام رواياتي كه سند صحيح داشت را جدا كرده بودند. اما نمي دانم آن كتابشان چه شد.

-آيةالله شهيد قدوسي و جنابعالي چگونه از شهادت محمدحسن مطلع شديد؟ عكس العمل ايشان چه بود؟

مدتي مي گذشت كه محمدحسن جبهه بود. يك روز جمعه ايشان آمد، پرسيدم چه طور شد كه برگشتي؟ گفت: بچه ها گفتند ما را خدمت امام ببر، ديدار با امام تنها آرزوي ما هست. بچه ها را با يك يا دو اتوبوس خدمت حضرت امام آورده بود. موقع برگشتن حسن به خانه آمد و خيلي پكر بود، گفت: من را با خودشان به جبهه نبردند و گفتند كه تو چند وقت منزل نبودي، دو سه روز اين جا باش و پدر و مادرت را ببين، در حالي كه حمله در پيش است و من مي دانم كه تا برگردم، حمله تمام مي شود، كاري بكنيد كه من را با هواپيماي جنگي بفرستند. از آن جا كه محمدحسن و شهيد علم الهدي مسؤول عده اي بودند، آقاي قدوسي نامه اي نوشتند و ايشان رفت و قبل از آن ها به اهواز رسيد. يك روز جمعه آقاي قدوسي براي بازديد زندان هاي كرج رفته بودند. حدود ساعت يك بعد از ظهر آمدند، در حالي كه خيلي گرفته و ناراحت بودند. فهميدم كه خبري شده است. يك ليوان شربت آوردم و خواستم با همين احوال پرسي هاي معمولي و صحبت هاي روزانه ناراحتي را از دل ايشان در بياورم، اما اوقاتشان خيلي تلخ بود. پرسيدم چه شده؟ گفتند: كرج كه بودم، آقاي غرضي ـ استاندار وقت خوزستان ـ با من تماس گرفت و در حالي كه گريه مي كرد، گفت: هرچه داشتيم از دست رفت. گفتم: يعني چه؟ گفت: هرچه جوان داشتيم رفت. حسين علم الهدي و همراهانش، محاصره شدند. گفتم: يعني علم الهدي رفته است؟ اول او را پرسيده بودند، چون خيلي او را دوست داشتند. ـ گفت: بله. گفتم: حسن هم بوده است؟ گفت: بله و بعد آقاي قدوسي به من گفتند: نكند جزع و فزع بكني. آدم چيزي را كه در راه خدا داده، برايش جزع و فزع نمي كند. بعد قضيه همان مادري را گفتند كه وقتي سر پسرش را به او دادند، پرت كرد و گفت: من چيزي را كه در راه خدا داده ام، پس نمي گيرم. گفتند: چنين كساني در اسلام بودند، آدم براي چيزي كه در راه خدا داده جزع و فزع نمي كند. پس از گذشت ده روز، يكي از بستگان آمد و گفت: اجازه بدهيد يك روضه خوان دعوت كنيم، چون ممكن است آقاي قدوسي سكته كنند، ايشان خيلي گرفته است و گريه نمي كند. آقاي قدوسي اجازه ندادند و ما هيچ وقت حالت عزا نداشتيم. البته مردم به منزل ما مي آمدند و گريه مي كردند، ولي ما هيچ مشكلي نداشتيم و مي گفتيم مهم نيست. به هر حال دنيا همين است، امانت است. بعد از چند وقت آقاي قدوسي گفتند: من با خودم مي گفتم؛ چه طور بوده كه امام حسين(ع)فرمودند: علي جان دلم را برده اي از وقتي كه حسن رفته، دل من را برده است. با اين وجود من هيچ وقت نديدم كه ايشان جزع و فزع بكنند.

حالات ايشان نسبت به طلبه ها و شاگردانشان چگونه بود؟ -

ايشان دوست داشتند طلبه ها -چه دختر و چه پسر ـ مثل بچه­هاي خودشان ساخته بشوند. به من مي گفتند: وقتي به مكتب توحيد مي روم، مدتي پشت ديوار مي ايستم تا ببينم احساسم نسبت به اين بچه ها چيست؟ هرچه فكر مي كنم، مي بينم كه اين ها را درست مثل دختر خودم حساب مي كنم و دوست دارم كه ساخته بشوند. طلبه هاي پسر را هم واقعاً دوست داشتند. اين علاقه ي آقاي قدوسي به طلبه ها به من هم منتقل شده بود. با اين وجود آقاي قدوسي آدمي نبودند كه به طلبه ها رفاه بدهند. مي گفتند: رفاه آدم را بدبخت مي كند و طلبه بايد قدري سختي بكشد و خود را بسازد. اگر طلبه رفاه داشته باشد، ساخته نمي شود و خدا را فراموش مي كند.

از رابطه ي ايشان با شهيد بزرگوار آية الله بهشتي بيشتر بفرماييد.-

مثل دو برادربه هم نزديك بودند. هر پنج شنبه مي گفتند: فردا ميهمان داريم. نظم آقاي بهشتي خيلي در دل آقاي قدوسي نشسته بود. ساعت 8 صبح روز جمعه، دست ايشان روي زنگ بود. آقاي بهشتي به همراه خانمشان تشريف مي آوردند. به طلبه ها وقت ملاقات داده بودند، كار و جلسه شان تا نماز طول مي كشيد، بعد از نماز، ناهار مي خوردند و استراحت كوتاهي مي كردند و دوباره شروع به كار مي كردند.

واقعاً شهيد بهشتي براي آقاي قدوسي ياور بودند، خيلي ايشان را دوست مي داشتند و به هم نزديك بودند. آقاي بهشتي هم واقعاً يكي بود. شبي كه آن جلسه حزب تشكيل شد، قرار بود آقاي قدوسي هم بروند. اما يك نفر تلفن كرده بود و خيلي وقت ايشان را گرفته بود به طوري كه تا وقت نماز طول كشيد، با اين وجود ايشان نماز را خواندند و به راه افتادند تا زير پل سيد خندان هم رفته بودند، اما مي گفتند چون يك ربع از جلسه گذشته بود، فكر كردم شايد زشت باشد، به همين خاطر به منزل برگشتند، اما از اين كه نتوانسته بودند خودشان را به جلسه برسانند خيلي ناراحت بودند. خبر انفجار حزب جمهوري را كه شنيدند بر ناراحتي شان افزوده شد. بعد از شهادت آقاي بهشتي هرجا عكس آقاي بهشتي را مي ديدند مي­گفتند: رفيق قرارمان اين نبود. چرا رفتي و من را جا گذاشتي؟ من ناراحت مي شدم و مي گفتم: چه مي گوييد؟ مي گفتند: نه قرارمان اين نبود. نمي دانم چه قراري با هم گذاشته بودند. از ته دل براي آقاي بهشتي آه مي كشيدند كه رفت و من را جا گذاشت.

از روزهاي آخر ايشان چه خاطراتي داريد؟

اين روزهاي آخر يك بار در آشپزخانه با خودشان حرف مي زدند. پرسيدم: چه مي گفتيد؟ فرمود: با خدا حرف مي زدم. گفتم: خدايا! من آن قدر شقي هستم كه اين همه خطرات بگذرد و من توي رختخواب بميرم؟ نمي دانم در آن مناجات چه گفت و چه شنيد كه پس از آن حالتشان عوض شد. دو سه روز آخر خيلي سفارش بچه ها را به من مي كردند و مي گفتند: سعي كن روي پاي خودت بايستي. من نمي فهميدم كه ايشان چه مي گويد. يك روز دور هم نشسته بوديم، ايشان گفتند: ارسطو وقتي مريض بود، شاگردانش كه دورش جمع شده بودند و درخواست سفارش و نصيحت كردند، گفت: اگر حقي به گردن شما دارم و مي خواهيد آن را ادا كنيد، بچه هايم را لوس نكنيد و آن ها را آدم بار بياوريد تا در جامعه سربلند شوند. شما هم سعي كن بچه ها را لوس نكني تا خود ساخته شوند، و آن ها را آدم بار بياور. البته آن موقع متوجه نبودم كه ايشان دارد براي پس از خودش سفارش مي كند. پس از شهادت آقايان باهنر و رجايي ايشان گفتند: شما با بچه ها دو سه روز به مشهد برويد. تعجب كردم، چون هيچ وقت اجازه نمي دادند كه تنها برويم، بلكه هميشه با هم بوديم. علت را كه جويا شدم، گفتند: چون شهريور است و چند روز ديگر به مدرسه ي بچه ها بيشتر نمانده، برويد تا آن ها نفسي تازه كنند. يك روز به ايشان گفتم: با يك چشم به هم زدن شهريور هم تمام مي شود و دوباره همه دنبال كارشان مي روند، و من مي مانم و اين دوتا بچه ي كوچك. گفتند: صبر كن تا شهريور تمام بشود، آن موقع خواهي ديد كه چه چيزهايي اتفاق مي افتد. باز هم نفهميدم كه ايشان چه مي گويد. بالأخره من با بچه ها رفتيم مشهد. زماني كه ما در مشهد بوديم، يك پنج شنبه و جمعه براي خداحافظي به قم رفته بودند. آقاي مؤمن مي فرمودند: كه ناهار را در منزل ما بودند، بعد از ناهار گفتند: بايد بروم و با آقاي طباطبايي صحبت كنم و چيزهايي كه مربوط به مدرسه است را به ايشان تحويل بدهم. اين كار را كرده بودند و شنبه فرداي آن روز به شهادت رسيدند. خوش به سعادتشان كه رفتند و جاي خودشان را گرفتند.

آيا پس از شهادت، ايشان را در خواب مي ببينيد؟

فراوان. تمام كارهاي ما معمولاً با ايشان است. البته جديداً يك مقدار كم شده است، معمولاً ايشان راه را نشان مي دهد. ما هر وقت تصميم مي گيريم به مسافرت برويم، من خواب مي بينم كه ايشان هم چمدانش را بسته و كنار در منتظر است. كربلا كه بودم، ايشان را داخل كفش داري ديدم. گفتم: شما كي آمديد؟ گفتند: من قبل از شما اين جا بودم. امسال هم كه عمره رفته بودم، ايشان را در خواب ديدم. گفتم: اين جا چه مي كنيد؟ گفتند مگر قرار بود تنها بروي؟

امّا محمدحسن را خيلي كم خواب مي بينم. مرحوم علامه را هم زياد خواب مي بينم، ولي آقاي قدوسي اصلاً حالت ديگري دارند. معمولاً ايشان در قضيه ي ازدواج بچه ها نقش دارند. گاهي اوقات با عكس ايشان حرف مي زنم و مي گويم يادتان نرود و ما را در آن جا بپذيريد، مبادا آن جا بگوييد كه ما از جانمان كه بهترين چيز بود، گذشتيم؛ امّا شما چه كرديد؟ به بچه ها مي گويم دعا كنيد تا پدرتان ما را در آن جا بپذيرند.

- گويا خاطره­اي در مورد جميله خانم و پدر شهيدشان داريد. لطفاً براي ما هم توضيح بدهيد.

جميله كلاس دوم، يا سوم كه بود و موقع تكليفش هم بود، خيلي ناراحتمان مي كرد. معمولاً گلودرد داشت و صبح كه به مدرسه مي رفت، زنگ مي زدند كه دنبالش برويم و او را به منزل بياوريم. بعضي اوقات مي گفت: باباجون كجاست؟ مي گفتم: همراه ما هست. مي گفت: اين طوري فايده ندارد، بايد دست باباجون را توي دست من بگذاري. مي گفتم: نمي شود و برايش دليل مي آوردم. يك روز مديرشان من را خواست و گفت: امروز لوزه هاي بچه ورم كرده اين طور اگر پيش برود، ديفتري مي گيرد. گفتم: من چه كار مي توانم بكنم؟ گفت: او غصه مي خورد و به نظر من او به يك مرد محرم احتياج دارد كه نوازشش بكند. آيا ايشان برادر، عمو، دايي ندارد؟! گفتم: چرا دارد، ولي هركدام مشغول زندگي خودشان هستند. دوباره روز بعد گفت: مسأله ي دختر شما را با روانكاو هم در ميان گذاشتم او تنها راه علاج را همين مي داند.

مدتي گذشت دوباره مدير مدرسه مرا خواست كه خانم يك فكري براي اين بچه بكنيد. اين بچه دارد از پا در مي آيد. گفتم باشد، مي روم به پدرش مي گويم. آن خانم همين طور به من نگاه مي كرد و نمي فهميد منظورم چيست. آمدم خانه و با آقاي قدوسي حرف هايم را زدم. شب كه شد ديدم جميله در خواب مي خندد. صبح كه از او سؤال كردم، گفت: بابا جون را خواب ديدم. كه در آسمان روي پرهاي دو دختر جوان زيبا سوار شده، وقتي كه مرا ديد، نزديك زمين آمد و بعد پياده شد و مرا در بغل گرفت. از ديدنش خيلي خوشحال شدم. به من گفت: جميله مامان را اذيت نكن. گفتم: آخه باباجون كجا رفتي بيا من دلم تنگ شده است. گفت: نمي شود. گفتم: پس من همراه شما مي­آيم. گفت: هنوز زود است، من براي شما جا گرفته­ام و درباره ي آن جا برايم تعريف كرد. اين دختر از آن زمان به بعد كمي آرام شد. يك بار ديگر هم خواب پدرش را ديده بود كه يك خوشه ي انگور قرمز دستش بوده و به جميله مي گفته من با شما هستم، ناراحت نباشيد. اين بچه از آن زمان ديگر عوض شد، آرام گرفت و اذيت نمي كرد.

شهدا حاضرند، ولي ما دوريم وقتي مي خواهم چيزي بفرستم، براي همه ي شهدا مي فرستم. محمدحسين مي گويد: مادر! حسن دوست ندارد تنها براي او كاري بكنيد، دوست دارد همه با هم باشند. اگر چيزي مي دهيد، كاري مي كنيد، براي همه ي بچه ها باشد اصلاً شهدا مال همه اند. خدا آن ها را از ما راضي كند و ما را پيرو آنان قرار دهد.

از محبتي كه كرديد و وقت عزيزتان را در اختيار ما گذاشتيد؛ سپاسگزاريم.


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31