شهید ناهید فاتحی کرجو در 5 تیر 1344 در شهر سنندج در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. پدرش محمد از کارکنان ژاندارمری و مادرش سیده زینب از سلاله پاک حضرت فاطمة الزهرا(س) بود. ناهید تحصیلاتش را تا سوم راهنمایی ادامه داد. فعالیت های مذهبی اش از همان دوران مدرسه آغاز شد و از مخالفین سر سخت رژیم ظالم پهلوی بود. قبل از انقلاب اعلامیه های پیشوا و مقتدای خود امام خمینی(ره) را پخش می کرد و در تظاهرات علیه طاغوت فعالیت های چشم گیری داشت تا جایی که بارها جسم نحیفش مورد ضرب و شتم ماموران شاه قرار گرفت؛ اما خم به ابرو نیاورد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سازمان بسیج مستضعفین به این نهاد مردمی پیوست و علاوه بر بسیج با نیروهای سپاه و ارتش نیز همکاری داشت. این فعالیتها از چشمهای نیروهای ضدانقلاب که آن روزها در کردستان جولان میدادند، پنهان نبود و همین امر باعث شد ناهید خیلی زود شناسایی شود. گروهک ضد انقلاب کومله همانند دیگر گروهک های ضد انقلاب که به جز قلع و قمع کردن نیروهای انقلابی راهی برای زنده ماندن خود نمی دید، نقشه شوم خود را عملی کرد و در دی ماه 1360 ناهید را که برای درمان دندان دردش به سمت درمانگاه شهر سنندج می رفت ربوده و بعد از 11 ماه اسارت و وارد آوردن شکنجههای طاقت فرسا و زمانی که نتوانستند به هدف خود از ربودن ناهید برسند، در تاریخ هفتم آذرماه 1361 و در روستای هشمیز از توابع سنندج وی را به شهادت رساندند.
آنچه در ادامه میخوانید، شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با برادر این شهید ناهید فاتحی کرجو:
خیلی زمان نبرد که دیدار با آقای فرزاد فاتحی کرجو هماهنگ شد. هر چند دلمان میخواست پدر و خواهرها و برادرهای دیگر شهید نیز در این دیدار حضور داشته باشند؛ ولی بُعد مسافت، دستمان را بسته بود.
این بار بر خلاف اکثر دیدارها، قرار شد ما میزبان برادر شهید باشیم. بعد از سلام و علیک، بدون فوت وقت برادر شهید زندگی خواهرش را اینطور روایت کرد:
«دیماه سال 1360 پدرم در جبهههای خرمشهر بود. ناهید به علت سرماخوردگی و دندان دردش به مادرم گفت که به درمانگاه میرود. مادرم چون در شهر درگیری بود، مخالفت کرد؛ اما ناهید گفت: «اگر بخواهد اتفاقی بیفتد، چه امروز چه روزهای دیگر اتفاق میافتد.»
من برای خرید به بیرون از خانه رفته بودم و قرار بود که خواهر دیگرم وقتی کارش در خانه تمام شد، دنبال ناهید برود. ناهید به قصد رفتن به درمانگاه از خانه بیرون رفت؛ اما به گفته افراد حاضر در محل، چند نفر ناشناس او را به اجبار سوار ماشین کرده و بردند.
ما اهل کردستان هستیم و ناهید نیز مانند من و دیگر خواهر و برادرهایم در سنندج به دنیا آمد. پدرم اهل تسنن و مادرم شیعه و از سادات است. خواهرم از همان بچگی خیلی با محبت و دلسوز بود؛ طوری که اخلاق و رفتارش زبانزد خاص و عام بود و با بقیه بچهها تفاوت چشمگیری داشت. با توجه به اینکه سن کمی داشت؛ اما هم به کارهای خانه خوب رسیدگی میکرد، هم در بیرون از خانه فعالیتهای انقلابی و مذهبی داشت.
ناهید نیز مانند من و دیگر خواهر و برادرهایم مذهب خود را به شیعه تغییر داد. خواهرم علاوه بر فعالیتهای انقلابی به مطالعه علاقه داشت و قرآن، رساله امامخمینی(ره) و کتابهای مذهبی از جمله نهجالبلاغه را مطالعه میکرد و برای درس به بچههای هم سن و سالش در منزلمان تدریس خصوصی داشت. فعالیتهای فرهنگی را از همان دوران مدرسه آغاز کرد. اوقات فراغتش را با دوستانش جلسات مذهبی میگذاشت و اعلامیههای امامخمینی(ره) را پخش و جابهجا میکرد.
ناهید پای ثابت صفوف مبارزه با رژیم پهلوی بود و در تظاهرات علیه طاغوت نقش فعالی داشت. دوست و آشنا و هم سن و سالهای خودش را نسبت به رژیم منحوس پهلوی آگاه می کرد. به همین علت بارها مورد ضرب و شتم نیروهای شاه خائن قرار گرفت تا جایی که قصد دستگیری اش را داشتند ولی او از دستشان گریخت.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به فرمان امام خمینی(ره) و تشکیل سازمان بسیج مستضعفین، ناهید نیز به عضویت این سازمان در آمد و به فعالیت هایی علیه ضد انقلاب که در آن زمان در کردستان اعمال جنایتکارانه ای را انجام می دادند، مشغول شد.
خواهرم سن زیادی نداشت و در دوران نوجوانی به سر می برد اما گستره فعالیت هایش فقط مختص به بسیج نبود و در آن زمان هر کاری که از دستش بر می آمد برای کمک به نیروهای انقلابی انجام می داد، به طوری که همزمان با فعالیت در بسیج، با سپاه و نیروهای ارتشی نیز در پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی همکاری داشت.
با توجه به گستردگی فعالیتهای ناهید، خیلی زود توسط گروهک ضدانقلاب کومله شناسایی شد. بارها تهدید شد و چند بار هم سوءقصد به جان ناهید کردند؛ اما ذرهای در افکار و عقایدش تردیدی به وجود نیامد، بلکه مصممتر به فعالیتهایش ادامه داد.
دیماه سال 1360 پدرم در جبهههای خرمشهر بود. ناهید به علت سرماخوردگی و دندان دردش به مادرم گفت که به درمانگاه میرود. مادرم چون در شهر درگیری بود، مخالفت کرد؛ اما ناهید گفت: «اگر بخواهد اتفاقی بیفتد چه امروز چه روزهای دیگر اتفاق میافتد.»
من برای خرید به بیرون از خانه رفته بودم و قرار بود که خواهر دیگرم وقتی کارش در خانه تمام شد، دنبال ناهید برود. از خانه ما در سنندج تا آن درمانگاه تقریبا 16 دقیقه راه است. ناهید به قصد رفتن به درمانگاه از خانه بیرون رفت؛ اما به گفته افراد حاضر در محل، چند نفر ناشناس او را به اجبار سوار ماشین کرده و بردند.
خواهرم وقتی به دنبال ناهید رفت با درهای بسته درمانگاه روبرو شد و خبری از ناهید نبود. به خانه برگشت و به مادرم گفت: «ناهید در درمانگاه نبود.» اما مادرم دلش قرص بود که حتما برای خواهرم کاری پیش آمده و هر کجا باشد به زودی باز می گردد.
شب شد و از ناهید خبری نشد. از آنجایی که پدرم در جبهههای خرمشهر بود، مادرم دستتنها همه شهر را به دنبال ناهید گشت و از هر دوست و آشنایی که ناهید را میشناخت، پرس و جو کرد؛ اما بی فایده بود. اهالی فقط میگفتند: «چند نفر ناشناس ناهید را به اجبار سوار ماشین کردند و با خود بردند.» بعد از چند هفته بیخبری یقین حاصل شد که ناهید را دزدیدهاند. مادرم قاطری کرایه کرد و با آن و پای پیاده شهر به شهر و روستا به روستا به دنبال ناهید گشت؛ اما او را پیدا نکرد. مردم آنقدر از ضدانقلابها میترسیدند که جرات نداشتند از ناهید حرفی بزنند و گاهی با خواهش و التماسهای مادرم میگفتند که ناهید را کجا دیدهاند. نیروهای ضدانقلاب به وسیله نامه یا افراد معمولی برای ما پیغام میفرستادند: «اگر با سپاه و پیشمرگان کُرد مسلمان همکاری کنید، فرزندان دیگرتان را هم می دزدیم.»
در تمام این مدت گروهک کومله مدام محل اسکان خود را تغییر میداد تا شناسایی نشوند. هر جایی ما نشانی از ناهید پیدا میکردیم، آنها قبل از رسیدن ما از آن مکان رفته بودند. نیروهای کومله از ناهید خواسته بودند که اگر از راهش برگردد و به امامخمینی(ره) توهین کند، آزادش میکنند؛ اما ناهید که شیفته مکتب امامخمینی(ره) بود و سالهای قبل از انقلاب مانند دیگر مردم چشم انتظار آمدن امام بود، قبول نکرده و گفته بود: «من به راه خود معتقدم و از آرمانهای امام و انقلاب باز نمیگردم.»
آنها برای اینکه خواهرم را تسلیم خواستههای خود کنند، ماهها در سقز، دیواندره، مهاباد، مریوان و روستاهای دور و نزدیک او را با موهای تراشیده شده میگرداندند و میگفتند که ناهید جاسوس امامخمینی(ره) است.
بارها او را مورد شکنجههای وحشیانهای قرار دادند؛ همه ناخنهای دست و پایش را کشیده بودند، دستش را با سرنیزه قطع کردند؛ اما خواهرم ذرهای در اعتقادات و آرمانهایش تردید نکرد.
بعد از 11 ماه توسط نیروهای سپاه باخبر شدیم که ناهید در مدرسهای قدیمی و خرابه از روستای هشمیز کردستان که محل اسکان نیروهای ضدانقلاب بود، است. گروهک کومله وقتی به هدف خود که تغییر مواضع ناهید بود، نرسیدند، او را زنده به گور کردند.
ضد انقلاب حتی با به شهادت رساندن خواهرم نیز آرام ننشستند و تهدید کردند که اگر ناهید را به خاک بسپارید، دوباره از قبر بیرون میآورند و جسم بیجانش را آرام نخواهند گذاشت. از این جهت او را به تهران منتقل کردیم و پیکرش را در بهشتزهرا(س) به خاک سپردیم.
واقعا آدم نمی داند در مورد این آدم های رذل چه باید بگوید. فقط میتوانم بگویم که آنها مرد نیستند که یک چنین عمل وحشیانهای را انجام دادند.»