کنترل شدید مجاهدین بر روی اسراء

اسم من نقی بیگلو است.

 

 

Beiglo1

در سال 66 آموزشی سربازی ام را در تهران گذراندم و بعد از سه ماه تقسیم شدیم و افتادم لشگر 64 ارومیه. آنجا بعد از چند روز دوباره ما را تقسیم کردند، بعد از چهار ماه در عملیات سازمان منافقین به اسارت آنها درآمدم. ما را بردند سلیمانیه، یک اردوگاهی بود که بزرگ بود و شش ماهی آنجا بودم. کلاً اینها هدفشان این است که تا آنجایی که می شود، سعی کنند هر تعدادی که شده آدمها را جذب خودشان بکنند. معمولاً نشست می گذاشتند، یک روز در میان یا هر دو روز نشستهای پی در پی می گذاشتند و در این نشستها بحث می شد که ما دنبال آزادی هستیم، جمهوری اسلامی به مردم آزادی نمی دهد، شکنجه می کند و ... بیشتر از این بحثها می شد. ده بیست نفر کادرهایی که آنجا بودند، اینها هر کدامشان یک چند نفری را بهشان وصل می کردند و آنها هم جداگانه نشست می گذاشتند و همین حرفها را می زدند که مثلاً ایران به لحاظ وضعیت اقتصادی وضع خوبی ندارد، آزادی نمی دهد، شما که به اسارت ما در آمدید راحت شدید.

بعد از اینکه شش ماهی گذشت، یک تعدادی را آزاد کردند. من خودم می خواستم برگردم اسمم را هم دادم. این چند تایی که اینها آزاد کردند، من در اینها نبودم. با اینکه می گفتم، جواب مثبتی داده نمی شد. تا اینکه شش ماهی آنجا بودم. عملیات فروغ یا همان مرصاد می خواست شروع شود. بعد به ما گفتند که هر کس می خواهد برود ایران، باید در این عملیات شرکت کند و گرنه نمی فرستیم. اسم این فرد هم عادل بود که یکی از کادرهای بالایشان بود. من خودم لحظه داشتم که بروم یا نه. ولی می دیدم که یک جوی است و اکثراً در این جو رفتند. دیدم توی اردوگاه هیچکسی نماند، یک تعداد کمی، فکر می کنم هشت نه نفر بیشتر نماندند. آن موقع هم ما سن و سالمان پایین بود و نمی فهمیدیم به لحاظ سیاسی و در واقع گول اینها را خوردیم. ما را بردند کمپ اشرف، یک هفته ای آنجا بودیم که آماده سازی های عملیاتی می کردند.

بعد از یک هفته مسعود رجوی یک نشست توجیهی گذاشت که ما این عملیات را باید انجام بدهیم و گرنه به لحاظ سیاسی می سوزیم. این عملیات هم ما را بردند، یک سه روزی آنجا بودیم و بعد از سه روز برگشتیم. وقتی که برگشتیم، من خودم دو دل بودم. یعنی این که بروم یا نروم. دو دلی من این بود که دیگر ما برگردیم ایران، این عملیات هم که انجام شد، دیگر ترس داشتیم. من دیگر همینطور خودم را به بی خیالی زدم و گفتم ولش کن. یعنی کلاً من هفده سالی که آنجا بودم، در واقع از استیصال خودم را به بی خیالی زدم و گفتم ولش کن. همین طور ولش کن، ولش کن، ما این هجده سال را با اینها بودیم. بعد عملیات مروارید شد. در عملیات مروارید، جلولا بودیم. گفتند که انقلاب در راه است. بایستی همه طلاق بدهید، هدف از این طلاق این است که چون تجربه فروغ را داریم و نتوانستیم برویم به ایران، به همین دلیل مانع ما هم زن بود و بایستی زن را طلاق بدهید و گرنه پیروز نمی شویم. بندهای الف و جیم و هر کدامش یک بحثی داشت.

بعد از اینکه پروسه انتقال تمام شد، نشستهای زیادی گذاشته می شد. برای این که این بحثهایی که می شد، خوب آب بندی شود که مثلاً شما باید طلاق را که دادید، لحظه ای که دارید باید بیان کنید و گزارش بدهید و گرنه اذیتتان می کنیم و از این بحثهای مزخرف می شد. من قبل از استاتو دیگر واقعاً دیگر نمی کشیدم. رفتم گزارش دادم گفتم که من دیگر نمی کشم و نمی خواهم بمانم، می خواهم بروم دنبال زندگی ام. افشین من را صدا کرد و کلی برای ما روضه خواند، نمی دانم از این که الان شرایط خوب نیست، بروی آنجا معلوم نیست چه بلایی سرت بیاورند، تو امضا دادی، چرا باید بروی با این سابقه ات؟ یک کمی فکر کن روی این قضیه. من در نهایت قبول نکردم و گفتم نه! می خواهم بروم. ولی دید که من تن نمی دهم، گفت که باشد حالا برو دوباره بحث را ادامه می دهیم. دیگر من را صدا نکرد. من هم دوباره خودم را به بی خیالی زدم و گفتم باشد... بگذار دوباره مدتی بگذرد. یک شرایطی باز گیر بیاید

تا اینکه این مصاحبه پیش آمد و من خودم خیلی خوشحال شدم، گفتم شرایط خوبی است می روم مصاحبه و از آن طرف خارج می شوم. چند نفر بودیم توی قرارگاه که می خواستیم از این مصاحبه استفاده کنیم و برویم کمپ آمریکایی ها. من آمدم مصاحبه سه تا اتاق بود یک اتاق انتظار، مال سازمان بود، اتاق بعدی اتاق انتظار آمریکایی ها بود که آنجا چهار پنج نفر از همان مصاحبه گرها بودند.

از آنجایی که می دانستیم سه و نیم، چهار تعطیل می کنند، آمد صدا کرد و گفت یکی تان بیاید. من سریع بلند شدم گفتم اگر دیر بروم تعطیل می شود. گفتم من می آیم، رفتم آنجا خودم را معرفی کردم و گفتم من دیگر نمی خواهم برگردم پیش اینها. ازشان خوشم نمی آید. من را با خودتان ببرید کمپ. گفت الان می آیی؟ گفتم آره! بعد آنجا سوار کردند یکی از ماشینهای آمریکایی، یک سرباز من را برداشت برد کمپ.

کلاً آنجا من فضای همه را پاسیو می دیدم. به خصوص ام جدیدها. خیلی تک و توک هم از ام قدیم ها هستند، ولی بیشتر ام جدید ها هستند. اینها آمدند و آدم می بیند که اینها سمت و سوی زندگی آینده را دارند، ولی در رودربایستی می مانند و نمی توانند بیایند. مثلاً فرض کنید مصاحبه ای که من آمدم، آن نفراتی که با هم محفل می زدیم، این را گرفته بودند فردایش برای همان نفری که با هم بودیم، هر روز برایش نشست می گذاشتند. که این را بتوانند راضی کنند و نگه دارند، او می آمد گوش نمی داد. پس فردایش دوباره یکی دیگر را می بردند نشست می گذاشتند. یعنی اینها زمانی که بخواهند جدا شوند با نشست و با زور اینها را می خواهند نگه دارند. معمولاً اینها از اینکه شک بکنند که اگر از مصاحبه جدا شود برگردد، می روند از فامیل دورشان یا از رفقایشان که از خودشان هستند، می روند برایشان نشست می گذارند و صحبت می کنند که اینها را راضی کنند. خودشان وقتی زورشان نمی رسد از این کارها می کنند. مثلاً یکی شان آمده بود مصاحبه، اینقدر پشتش فشار بود، توی رودربایستی برگشته بود.

... یعنی دنبال فرصت مناسب بودم. یک 15 روز آنجا ماندم و بعد درخواست دادم که من می خواهم برگردم به ایران. باز هم اینجا خیلی ترس داشتم. البته می دانستم خیلی ها آمدند و جمهوری اسلامی کاری نداشته. ما هم آمدیم اینجا، واقعیتش این است که تنظیمی که با ما شد، خیلی تنظیم خوبی بود. وقتی به فرودگاه رسیدیم خیلی خوب تحویلمان گرفتند. بعد توی این چند روزه هم که اینجا هستیم رسیدگی خوبی می شود. آن چیزی که من فکر می کردم در واقع عکس این بود. می خواستم بگویم که آنجا این اسرای جنگی لحظه دارند. در واقع سمت و سوی زندگی دارند. ولی یا رودربایستی می کنند یا می ترسند بیایند ایران، جمهوری اسلامی یک کاری کند یا می ترسند که بروند پیش آمریکایی ها به اصطلاح آنجا اذیتشان کنند، یعنی این لحظه را دارند. ولی فضایشان که من می بینم، نیروی سازمان نیستند.

شاخص هایش چیست؟ خب آدم می بیند در نشستهای که می گذارند. نمی روند حرف بزنند، معمولاً صندلی های جلو خالی است. هر نشستی که می گذارند می گویند صندلی های جلو را پر کنید، ولی کسی گوش نمی کند. در نشستهایی مثل نشستهای سیاسی فعال نیستند، یعنی دیگر هیچ انگیزه ای ندارند. همینطور در واقع آنجا یک طوری وقت خودشان را می گذرانند. اینها برای این که بتوانند اینها را راضی نگه دارند، بیشتر نشست می گذارند. مثلاً اخیراً یک نشست چند روزه ای گذاشتند و بحث می شد که ما این نشست را می گذاریم در واقع با شما کاری نداریم. بحث، بحث بیرون از ماست که می خواهیم اینها را به شما منتقل کنیم. مثلاً فرض کنید وضعیت عراق، مشکل مالی و ... با بحثهایی که می شد، حمایتی که جمع کردیم از شیوخ عراقی مثبت بوده است.

فقط یک پیام داریم، پیامم به آنهایی که در سازمان منافقین هستند این است که آنجا نمانید، عمرتان را از دست می دهید، خودتان را از آنجا بکنید، بیایید ایران، جمهوری اسلامی کاری ندارد. آنجا عمرتان هدر می رود.


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31