پادگان اشرف،جامعه آرمانی رجوی

به نام خدا

* ضمن معرفی خودتان ، پروسه وصل و جدائیتان از سازمان مجاهدین را بیان کنید.

_ من حبیب الله فلاحی هستم

 

 

Falahi

 

در تاریخ 11/5/84 به ایران برگشتم. سابقاً در گروهک منافقین بودم. حدوداً یک سال پیش از این گروه جدا شدم و خودم را به نیروهای ائتلاف معرفی کردم، یک سال در کمپ نیروهای ائتلاف بودم که در نهایت تصمیم گرفتم به ایران برگردم.

اما علت این که جذب مجاهدین شدم برمی گردد به حدوداً سالهای 59 - 60 که ما در یک محله ای بودیم در شهرستان، آنجا یک جو کارگری بود که در آن موقع من سن و سالی نداشتم تقریباً اول دوم راهنمایی بودم، فضای آن موقع فضای ملتهبی بود و تقریباً خیلی از گروههای سیاسی فعالیت می کردند. با توجه به جو فرهنگی شهر ما من هم بی تأثیر از این فضا نبودم و خودبخود جذب این فضا شدم. در آن موقع با دوستانم که سن و سالی هم نداشتیم تابع احساسات و روحیه شورشگری در عالم نوجوانی، دست به یک سری کارها می زدیم. نشریه می گرفتیم از کسانی که بزرگتر بودند، در مدرسه توزیع می کردیم و از اینجور کارها. در سال 60 به بعد که در واقع شرایط عوض شد و گروههای سیاسی موقعیتهای گذشته شان را از دست دادند و شرایط کاملاً تغییر کرد، در واقع ما هم به عنوان یک نیروی خنثی دنبال زندگی رفتیم. در آن سالها کارهای معمولی می کردیم کارهای تأسیساتی یا کارهای فنی.

چند سالی گذشت تا دوباره با بچه هایی که سابقاً هوادار این سازمان بودند، آشنا شدم و یواش یواش پیش همدیگر زمزمه هایی می کردیم تا این که سال 64 به بعد دیگر از رادیوی مجاهدین استفاده می کردم، تقریباً خیلی از برنامه هایش را گوش می کردم، تا سال 65 که رفتم سربازی. سال 66 یک بار تصمیم گرفتم که از مرز خارج شوم، از مرز جنوبی و به مجاهدین بپیوندم. ولی شرایط برایم دشوار شد و نتوانستم بروم و برگشتم. تا اینکه خدمتم تمام شد. سربازی که تمام شد همه اش در این تب و تاب بودم که بالاخره من اینجا هستم و سازمان در حال جنگ است و این به عنوان یک فشار روحی روانی روی من بود که من مثلاً در ظرفی که به لحاظ آرمانی باید باشم نیستم. خلاصه یک تصاویری از مجاهدین در ذهنم پرورانده بودم، یک رویاهایی، ما هم جوان بودیم با احساس، پر انرژی و با عواطف صادقانه در واقع سازمان را واقعاً می پرستیدم. خیلی برایم مهم بود که اینها چه می گویند، چکار می کنند، الان در چه وضعیتی هستند. خلاصه یک فضای ملتهبی در درونم بود. همیشه خودم را سرزنش می کردم که چرا من در اینجا هستم. من باید بروم.

در سال 69 تصمیم گرفتم که بروم. رفتم ترکیه پاسپورت گرفته بودم و به یکی از پایگاه های سازمان مراجعه کردم. آنجا با مسئولین پایگاه سر این که من می خواهم بپیوندم به سازمان بحث کردیم. البته آنها به من گفتند که فعلاً وضعیت به شکلی است که جنگ عنقریب اتفاق می افتد. یعنی نیروهای آمریکا قصد حمله به عراق را داشتند. و فضای عراق یک فضای بحرانی بود. مسئولین آنجا به من توصیه کردند که تو برگرد داخل و اگر توانستی بعد از مدتی با دوستانت برگرد و دوستانت را هم بیاور. برگشتم داخل در آن زمان تقریباً یک یا دو ماه قبلش رادیوی مجاهدین تعطیل شده بود به دلیل این که اینها موضع نگیرند در قبال جنگ آمریکا و عراق چون که می ترسیدند آمریکا واکنش منفی نشان بدهد و چهره شان پیش آمریکایی ها خراب شود. لاجرم با تعطیل کردن رادیو از هر گونه موضعگیری خودداری کردند. در آن زمان برای من خیلی فضای عجیبی بود و خلاصه احساس می کردم که یک پشتوانه را از دست دادم تا اینکه جنگ شروع شد. ما از نزدیک اخبار و وقایع عراق را دنبال می کردیم. من تصویری که در ذهنم بود، این بود که سازمان زیر ضربات آمریکا از بین می رود و نمی تواند دوام بیاورد. اما دیدیم که آمریکا قصدش سرنگونی صدام نبود، با عقب نشینی کردن صدام در واقع آمریکا عقب نشست و صدام را سرنگون نکرد. در نتیجه اینجا هم سازمان مجاهدین سالم ماند و به حیات خودش ادامه داد.

بعد از چند ماه دوباره رادیوی مجاهدین راه افتاد و من رادیو را گوش می کردم. تا این که در سال 71 از طریق ترکیه به یکی از پایگاه های مجاهدین مراجعه کردم .یک ماه و نیم در ترکیه بودیم که در تظاهرات و فعالیتها و سیستمهای آنجا کار می کردم. بعد از یک ماه و نیم من را از طریق مرز اردن به عراق منتقل کردند. خلاصه احساس می کردم که به تمام رؤیاهایم و آن به قول معروف خوابهای طلایی که برای خودم می دیدیم، رسیدم. تمام انرژی ذهنی و جسمی ام را در این راه گذاشته بودم. بعد که وارد قرارگاه مجاهدین شدم، روزهای اول خیلی برایم عالی بود. به خصوص که یک سری نوارهایی برای ما می گذاشتند از نشستهایی که خودشان داشتند در واقع به اسم بحثهای انقلاب. ظاهر امر یک پدیده جدیدی بود، آدم وقتی نگاه می کرد می گفت این یک سنت شکنی است در جامعه ایران. یک گروهی توانسته به اینجا برسد که در واقع آن سنتهای دست و پاگیر مرسوم در جامعه را کنار بزنند به اسم انقلاب ایدئولوژیک. چند روزی که از پخش نوارها گذشت وارد بحثهای اصلی شدیم. بحثهای اصلی هم که شروع شد، من احساس کردم که این حرفها، متضاد است با دیدگاه اولیه ام نسبت به سازمان. با مسئولین آنجا بعد از هر نوار یا بحثی شروع می کردیم به دیالوگ. بحثها شروع شد و خلاصه به لحاظ تئوریک ظاهراً انقلاب ایدئولوژیک خوب بود، ولی وقتی به درون مناسبات نگاه می کردیم، چیزی از آن تئوری نمی دیدیم. از زمین تا آسمان فرق می کرد. از لحاظ عملی آن چیزی که می گفتند و آن چیزی که می دیدیم در تضاد بود.

از همان روزهای اول من تناقضاتم شروع شد نسبت به این مسئله. با مسئولین آنجا بحث می کردم که شما چرا اینطوری می گوئید. شما چیزی دیگری می گوئید، ولی مناسبات را من شکل دیگری می بینم. خلاصه بحثهای مفصلی بود.به خصوص که آنجا شرایطی برای نفراتی که تازه وارد ارتش می شدند، به وجود آورده بودند که کسی دیگر نمی توانست برگردد. حتی کسانی بودند که شناختی نداشتند نسبت به سازمان و ارتش بعد که وارد می شدند و چند روز بعد می خواستند برگردند و پشیمان می شدند، با شناخت نسبی که پیدا می کردند اینها مارک خائن و مزدور و از این طور چیزها به آنها می زدند و می خواستند آنها را به ابوغریب ببرند. من برایم خیلی دردآور بود که این حرکات را می دیدم. ولی فکر می کردم لابد این اشتباهات مسئولین پایین است که دارند این برخوردها را می کنند. اما رفته رفته دیدم نه واقعاً متناقض بود برخوردهای مجاهدین. از نحوه رفتار زنها از نحوه مناسبات درونی مردها با همدیگر، واقعاً یک مناسبات عقب مانده، دگم و عاری از هر نوع محبت بود. ولی آن چیزی که خودشان می خواستند جلوه بدهند عکس این بود. تقریباً چند ماه بعد از این مرحله که بحثهای انقلاب گذشت، مسئولین به من گفتند که تو غیر عادی هستی. در واقع خیلی از نفرات آمدند، وقتی این بحثها را دیدند بعد از ورود وارد ارتش شدند، ولی تو نمی توانی وارد ارتش بشوی. برخوردت با این مسائل غیر عادی است. خودت داوطلبانه آمدی، ولی داری سنگ می اندازی جلوی پای خودت. خلاصه به طور تلویحی به من گفتند که تو مشکوک هستی. آن موقع نمی فهمیدم مشکوک بودن یعنی چه. ولی بعدها فهمیدم که هر کس با انقلاب ایدئولوژیک مخالفت کند، با خط و استراتژی مخالفت کند، لاجرم حذفش می کنند. از صحنه کنارش می زنند و با مارکهایی که سنتاً ابداع کرده بودند به اسم نفوذی و دیدگاه جنسیت یا موارد اخلاقی، شما را از صحنه حذف می کردند.

من اعتراض کردم به این حرفهایی که زدند. در نهایت من را یک سال در پذیرش نگه داشتند. چون تقریباً کسانی که وارد پذیرش شده بودند، همه رفته بودند و فقط من مانده بودم با یکی دو نفر دیگر که آن دو نفر را هم اخراج کردند، ولی من تن به اخراج ندادم و ماندم. از آنجایی که دیگر نمی توانستم برگردم. از آنجایی که دوستانم می دانستند من آمدم و خانواده ام را پشت سر گذاشته بودم، بدون اطلاع آمده بودم و همه چیز را هم در این سالها گذاشته بودم از بین رفته بود، اینها یک طرف، از طرف دیگر ذهنیت داشتم که برگردم جمهوری اسلامی با من چه برخوردی خواهد کرد. آن هم زیر بار تبلیغاتی که مجاهدین می کردند که اگر برگردید شما را اعدام خواهند کرد. در نتیجه تن به اخراج ندادم و ماندم. ماندم و تقریباً بعد از یک سال و سه ماه کمتر یا بیشتر من را بالاخره وارد ارتش کردند. از همان ابتدا که وارد ارتش که شدم، دیدم مدینه فاضله ای وجود ندارد. آنجا فقط صبح تا شب کار بود، کار یدی، مثلاً سبزی درست کن، سبزی بکار، باغچه درست کن، بیل و کلنگ بزن و ... تا شب. بعد مدت چند ماهی که گذشت من با مسئولهای آنجا صحبت کردم که علت چیست و چرا اینطوری است، چرا سیستمتان روی این چیزها سوار است؟ جوابهای مختلف می دادند. البته بعدها فهمیدم که این کارکردن ها در نتیجه بن بست استراتژیک بود که مجاهدین دچار شده بودند و جز این راهی نداشتند. صبح تا شب آدمها را با ابزار و وسایلی سرگرم می کردند تا مثلاً فرجی بشود و اینها از بحران استراتژیکی که گیر کرده بودند، خارج شوند.

زمستان سال 73 بود که آمدند به من گفتند ستاد داخله با تو کار دارد و برای یک سری آموزشها باید بروی. گفتم من درخواست ندادم و تمایل ندارم بروم داخله. گفتند برای آموزشها باید بروی. ما را فرستادند به بخشی به نام اسکان. رفتیم آنجا تقریباً حدود سیصد نفر بودند. ظاهر مسئله کمی مشکوک بود که این همه آدم را در این جای تنگ با آموزشهای فشرده چرا نگه داشتند. در صورتی که فضای آموزش نبود. ستاد داخله هم یا سیستمهای دیگر می آمدند تحقیق و کارهای دیگر می کردند. بعد از یک ماه یک شب به من گفتند که دفتر ستاد داخله با تو کار دارد. بعد ما سوار خودرو شدیم، شخصی به نام اسدالله مثنی ما را برد در یک ساختمانی و آنجا ما را پیاده کرد. گفت در بنگال منتظر باشید. ما وقتی رفتیم به بنگال (کانکس) دو سه نفر دیگر قبل از من آنجا منتظر بودند. بعد یکی یکی رفتند و نوبت من شد. رفتم داخل یک اتاقی که بسیار خشک بود و فقط یک میز گذاشته بودند و یک نفر پشت میز ایستاده بود و بعد برگه ای را برای من قرائت کرد. گفت شما به دلیل نفوذ در ارتش آزادیبخش بازداشت می شوید. بعد درگیری لفظی و فیزیکی به وجود آمد که من را دستبند و چشم بند زدند و بردند به بازداشتگاه. چشمهایم را که باز کردم، دیدم 15 نفر از بچه ها که بعضی هایشان را هم می شناختم، با لباس زندانی و وضعیت اسفناکی آنجا هستند. از آن بچه ها هم که سؤال کردم، گفتند که همه ما را به جرم نفوذی گرفتند و حدوداً دو ماه در این زندان بودیم. در این دو ماه رفتارهای غیر انسانی با ما داشتند. ما اصلاً نمی دانستیم کی شب می شود و کی روز می شود. همیشه گرسنه بودیم، از وضعیت بد سیگار دادنشان و اذیت آزارهایی که می کردند. گاهاً در را باز می کردند و چهار پنج نفری به بهانه های مختلف ما را کتک می زدند. ما واقعاً نمی دانستیم موضوع چیست.

گاهی وقتها فکر می کردم سازمان اینقدر پیچیده است به لحاظ تشکیلاتی و می خواهد ظرفیت نیروهایش را به این طریق چک کند. اما نمی دانستم که هر کس که مسئله داشت بر سر انقلاب بر سر استراتژی و بر سر مسعود رجوی، در واقع پایش به آن زندان باز شده بود. تمام افرادی که آنجا بودند مسئله دار بودند، به بهانه های مختلف نفوذی و مارکهای مختلف اینها را آورده بودند آنجا.بعد از دو ماه گفتند با شما کار دارند. البته ناگفته نماند آنجا ما را زیر فشار گذاشتند، ما ناچار شدیم برگه ای را بنویسیم و سناریو درست کردیم که همه ما نفوذی هستیم، جمهوری اسلامی ما را برای خرابکاری فرستاده اینجا. بعد از این قضیه ما را فرستادند پیش مسعود رجوی. یک فضای عجیب و غریبی درست کرده بود مثل یک دادگاه عمومی و بعد خودش در رأس نشسته بود و یکی یکی آدم ها را خطاب قرار می داد و سؤال و جواب می کرد. آنجا من متوجه شدم که این تصور از بنیاد اشتباه بود که ظرفیت ما را می خواهند چک کنند. خود مسعود رجوی گفت که شما در بندهای انقلاب نیامدید که به این روز افتادید و از این صحبتها. سه روز برای ما نشست گذاشت. در واقع دیگر چیزی نداشت برای گفتن. بعد از سه روز به ما گفت که شما می توانید به قرارگاه هایتان بروید. راجع به این مسئله با کسی صحبت نکنید. بین خودتان هم صحبت نکنید و خلاصه ما برگشتیم.

از آنجا بود که سازمان مجاهدین در درون من فرو ریخت و دیگر آن چیزی که فکر می کردم واقعاً ذراتی اگر مانده بود از صداقت که باز با خودم بگویم نه اینطوری نیست و من اشتباه می کنم، دیدم نه یک واقعیتی است که سازمان مجاهدین به طور واقعی و صادقانه بگویم کلمه نفاق خیلی برازنده اش بود. در واقع نمی شد به آنها انتقاد کرد، این همه آدم دارای آرمان، دارای انرژی، دارای پتانسیل با عقایدی وارد جریان شده بودند که در واقع همه را له کرده بود. هرز برده بود که به قول معروف به اسم انقلاب و به اسم مبارزه سر آدمها را زیر آب کرده بود. اما این فضا سالها ادامه داشت. من هم از آنجایی که مجاهدین در درونم مرده بودند و نمی توانستم دروناً و قلباً با اینها باشم تا زمان آمدنم تحت فشار روحی روانی بودم. فضای ایران تغییر کرده بود در آن سالها و به خصوص پس از روی کار آمدن آقای خاتمی در ایران تحولاتی به وقوع پیوسته بود که مجاهدین سخت از این ترسیده بودند. در مناسبات خودشان سعی می کردند این مسئله را وارونه نشان بدهند که هیچ اتفاقی در ایران نیفتاده و تغییر به وجود نیامده و هنوز فضا، فضای سال 60 است. با تحلیل ها و دروغ ها و رعب و وحشت حتی تلاش می کردند که این فضا را عکس جلوه بدهند.

بعد از روی کار آمدن آقای خاتمی از آنجایی که احساس کردم که نیاز است تجدید نظر کنم در تفکرات و در ذهنیاتم نسبت به وضعیت ایران، مخفیانه رادیو گوش می کردم. چند بار مورد مؤاخذه قرار گرفتم، نشست تشکیلاتی برایم گذاشتند. بعد تهدیداتی بود ولی مخفیانه ادامه می دادم، به رادیو گوش کردم با دوستانمان هم محفل می گذاشتیم و در این باره مخفیانه صحبت می کردیم که دیگر وضعیت ایران مثل سابق نیست، خیلی چیزها عوض شده، وضعیت منطقه در حال عوض شدن است و این مسئله گذشت تا یازده سپتامبر که دیگر در واقع وضعیت در جهان دچار تغییر شد. این تغییر تقریباً شامل منطقه خاورمیانه هم می شد که مجاهدین در آن قرار گرفته بودند. مجاهدین از آنجایی که مارک تروریست خورده بودند، بعد از یازده سپتامبر دچار هراس شده بودند از اینکه آمریکا لبه تیغ شمشیرش را به سرشان فرود بیاورد. در آن یکی دو سال بعد از یازده سپتامبر تحولات خیلی جدی شده بود و رژیم صدام می دانست که آمریکا عراق را از انتقام گیری بی نصیب نمیگذارد. در نتیجه قبل از این مجاهدین شروع کردند به بحثهایی که راهکارها را بگویند.آنها تحلیل کردند که آمریکا اگر به عراق حمله کند، چکار باید بکنند و اگر حمله نکنند چکار باید بکنند و موضوعات مختلفی بحث می کردند و در نشستهای عمومی این ها را به ما می گفتند. ولی معلوم بود که در واقع ارکان این سیستم به لرزه افتاده و می دانستند که ظرفیت حمله به ایران را ندارند و مسعود رجوی خیلی خوب می دانست که توانش را ندارد. مجاهدین از درون له شده بودند و تاب و توان نداشتند.

در 16 اسفند بود که مسعود رجوی آخرین بار نشست گذاشت و به ما گفت که ما آماده حمله هستیم در صورتی که نیروهای آمریکایی به ما حمله کنند. تقریباً اواخر اسفند بود که آمریکا به عراق حمله کرد و از آنجایی که تحلیلهای مسعود رجوی بارها اشتباه از آب در آمده بود و بارها خطا رفته بود، این بار هم همینطور بود. گفت که قرارگاه های ما هدف نیستند، ولی بعد از چند روز از جنگ که گذشته بود، قرارگاه های ما و تانکهای ما و خود ما مورد هدف نیروهای ائتلاف قرار گرفتیم. تعدادی از نفرات کشته شدند، زخمی شدند تا اینکه سازمان از طریق نیروهای کردی توانست خودش را به نیروهای ائتلاف وصل کند و با پرچم سفید در واقع وارد مذاکره شوند با آمریکایی ها. از ابتدا هم معلوم بود که اینها قصد حمله ندارند و جز دروغگویی چیزی ندارند. به لایه های بالا گفته بودند، ولی لایه های پایین از این موضوع خبر نداشتند و این بلوف بود. تقریباً همه ترسیده بودند و شوخی نبود، همه را له کرده بود. بعد وارد مذاکره شدند و خلاصه پروسه تسلیم شدن بود که سلاح هایمان را تحویل نیروهای آمریکا دادیم. آنجا احساس کردم که از درون خیلی راحتم. بعد از اینکه سلاح هایمان را گرفتند واقعاً خوشحال شدم. چون به نظر خودم این سلاح یک چیز دروغی بود دست من. سلاح نبود، یک دروغ بود و به ناحق من دستم گرفته بودم. واقعاً از درون خوشحال بودم. نه تنها من خیلی از بچه های دیگر هم خوشحال بودند. احساس کردم که راهی باز شده که من می توانم از زیر خفقان رجوی خارج شوم و تحولات عراق در واقع باعث شد که یک سال بعد من از مجاهدین جدا شوم. چون خیلی معتقد بودم که آمریکایی ها وضعیت ما را به لحاظ سیاسی و حقوقی مشخص کنند، احساس می کردم که شاید موقعیت پیش بیاید که من بتوانم به خارجه بروم. یعنی در واقع دنبال زندگی ام باشم و این نقطه پایانی باشد بر سرابی که در واقع درست کرده بودم. بعد از یک سال 30 ژوئن سال 73 بود که خودم را به کمپ آمریکایی ها معرفی کردم.

در این سالها بعد از مدتی که در کمپ آمریکایی ها بودم، خیلی احساس راحتی می کردم. علیرغم فشار فیزیک و شرایطی که آنجا داشت، ولی یک هزارم آن مناسباتی که مجاهدین داشتند نبود. احساس راحتی می کردم به لحاظ روحی و روانی. در نهایت تصمیم گرفتم که به ایران برگردم. البته این تصمیم همراه با ذهنیت هایی بود. هنوز هم در واقع آنجا بودم، زیر اتمسفر تبلیغات مسموم مجاهدین بودم که فکر می کردم اگر به ایران برگردم خلاصه برایم مشکل خواهند ساخت و دچار دردسر می شوم. اما از آنجایی که خودم از رادیو و کانالهای دیگر شنیده بودم که رهبری ایران عفو داده و ما می توانیم به ایران برگردیم، من از این استقبال کردم و تصمیمم را گرفتم که به ایران برگردم. در پایان تشکر می کنم از مسئولین نظام که این ظرفیت را داشتند و شرایطی را به وجود آوردند که ما دوباره به آغوش خانواده مان برگردیم و گذشته مان را فراموش کنیم و به جامعه مان خدمت کنیم. خیلی ممنون و تشکر می کنم

*از ادعای مبارزه خلقی و ضد امپریالیستی، چه چیزی باقی مانده و اساساً امروزه سازمان برای چه دارد مبارزه می کند، مبارزه اش در چه جهتی است. آیا اصلاً هدفی دارد، آیا هدف سرنگونی برای خودشان واقعی است؟ با سرنگونی چه چیزی را می خواهند برقرار کنند، مناسباتی مثل مناسبات امروزی سازمان را می خواهند در اجتماع حاکم کنند، یا یک چیزی شبیه حکومت شاه که وابسته به آمریکا بود. در چشم انداز آینده بالاخره چه می بینید؟

_زمان که می گذرد ما می فهمیم که در واقع اشتباه کردیم و کارمان درست نبوده. در نتیجه الان وقتی به سال 58 تا 60 برمی گردیم می بینیم که مجاهدین داعیه رهبری بر جامعه را داشتند، یعنی می گفتند که این ماییم که می توانیم بر جامعه ایران حکومت کنیم. مثلاً در آن زمان از سال 57 تا 60 حاکمیتی که در ایران روی کار آمده بود، هنوز امتحان پس نداده بود، هنوز آزمایش پس نداده بود و نمی توانستید شما بگویید که چه خوب است یا چه بد است. در نتیجه مجاهدین شروع کردند به تبلیغات که در واقع پشتش مخفیانه جمع آوری سلاح بود. چون می دانستند اگر نتوانند قدرت را بگیرند، می بایستی به زور بگیرند. سوگند خوردند هر وقت که باشد باید مبارزه مسلحانه کنند با چه کسی و با چه چیزی معلوم نیست. حرکت دون کیشوت وار از مسعود رجوی . بگذریم که شرایط جامعه ایران به شکلی بود که انرژی های آزاد شده به هر سمتی می توانست گرایش پیدا کند. مسعود رجوی هم از این امکان خوب استفاده کرد و دیدیم که چگونه توانست بسیج کند و نیروها را به سمت خودش بکشاند.

بعد از سال 60، این مجاهدین بودند که ظرفیت تحمل این را نداشتند که وارد مسائل سیاسی شوند یا حتی بپذیرند. چون مسعود رجوی پیش بینی کرده بود که این خودش نیست که تن به مبارزه می دهد، این بدنه است. ظاهر امر نشان می دهد که آن زمان خیلی آرمانهای خوب داشتند. آرمانهای بالایی داشتند. ولی زمان که می گذرد، آدم می فهمد که مسعود رجوی در سرابی بیش نبود. ملقمه ای از تئوریهای مختلف را جمع کرده بود به اسم مثلاً تکامل اجتماعی به خورد بدنه می داد. دیدیم که سال 60 بعد از اولین درگیریها خودش جاخالی داد. در آن زمان کسی نمی توانست بگوید که خب رهبری فرار کرد، می گفتند نیاز است رهبری سالم بماند تا جنبش را هدایت کند. اما الان من می توانم بگویم رهبری فرار کرد چون دفعات بعد همین کار را کرد. چون هر وقت گلوله آمد، مسعود رجوی جاخالی داد تا به بدنه بخورد. این شگردش بود و در سالهای بعد دیدیم آن خطر فرانسه اصلاً بحثی به نام عراق نبود، حاضر نبود به عراق بیاید ولی از جبر مجبور شد وارد عراق شود. علیرغم این که می دانست مارکهای مخلتفی می خورد از آمدنش به عراق ولی تن داد. همه اینها ردپای قدرت طلبی وجاه طلبی را نشان می دهد. آدمی جاه طلب، فرصت طلب، به جز قدرت به چیزی فکر نمی کرد. تضادش با جمهوری اسلامی یک تضاد کاملاً شخصی بود. اصلاً بحث آرمانی نبود. مسعود رجوی ظرفیت پیش بردن آرمان را نداشت. بعد از آن سالها وقتی باز برمی گردیم مطالعه می کنیم گذشته را و برمی گردیم به مناسبات، شما شاید تئوریهای خوبی داشته باشید در ذهنتان ولی آنچه که انسان می بیند ملاک است، معیار است و دیدیم که در واقع در سل 67 به بعد وقتی که کشتی مسعود رجوی به لحاظ استراتژیک به گل نشست، با رعب و وحشت و چماق انقلاب ایدئولوژیک می خواست خودش را نگه دارد.

اما برگردیم به حال، آن زمان مسعود رجوی موفق نشد جامعه آرمانی اش را به وجود بیاورد. اما الان نگاه می کنیم به این جامعه آرمانی که مسعود رجوی درون تشکیلات به وجود آورده بود. در واقع این چکیده از جامعه ایدئولوژیک و آرمانی مسعود رجوی که ما آن را در درون مناسبات می بینیم. از قدیم در مثل ایرانی گفته اند مشت نشانه خروار است. حالا می بینیم مناسبات مجاهدین را. بینید این همان مناسباتی است که در واقع در آن سالهای 59 - 60 چه خونهایی برایش ریخته شد که می خواستند به جامعه آرمانی برسند. اما بیاییم نگاه کنیم در واقع این مدل آزمایشگاهی همان جامعه آرمانی است که مسعود رجوی در قرارگاه اشرف پدید آورده. اگر بیاییم قرارگاه اشرف را مطالعه کنیم، مناسباتش را می بینیم که جز اختناق، سرکوب، فشار روانی و عدم اعتماد، بی محبتی و خلاصه آن بچه هایی که دیدند آن فضا را می فهمند که من چه می گویم. پس این همان جامعه آرمانی است که مسعود رجوی از آن دم می زد. ما نمی گوییم باید دید ، ما در واقع با حواسمان این را لمس کردیم، این را دیدیم، شنیدم، چشیدیم، پس بیش از این نیست. مسعود رجوی جز این نمی تواند آن تئوریهایی که قرار بود پیاده کند، انقلاب ایدئولوژیک، طلاق اجباری، هر کدام از اینها درکش برای آدم های معمولی مشکل است و کسانی که تازه وارد قرارگاه اشرف می شوند، شاید برایشان جدید باشد. ولی آنهایی که خودشان لمس کردند، می فهمند که اینها هر کدام چه معانی دارد. وقتی شما به محبت خانواده، به اصول خانواده می گویید که کانون فساد خانواده، اگر یک جامعه وسیعتری هم باشید همین دیدگاه را نسبت به آدمها دارید. در واقع نمونه آزمایشگاهی را در اشرف درست کردید، همان را به وجود می آورید. در واقع ظرفیتی ندارید که شما عرض اندام کنید. خود مسعود رجوی گفت که اگر ما حق باشیم، پس می رویم و اگر ناحق باشیم پس راهمان بسته است. امروز داریم می بینیم راه شما از سال 67 بسته شد. شما که در بن بست استراتژیکی گیر کردید به دروغ به اشکال مختلف بند های انقلاب، فیل هوا کردن های مختلف، می خواستید که به دروغ بگویید که ما هنوز حیات داریم. همان اصطلاحی که برای دیگران به کار می بردید، حیات حقیر خائنانه زیر چتر صدام حسین آن هم که معرف حضور همه است. سینه زدن در زیر پرچم صدام حسین، اما خلاصه تر اگر بگوییم این که آرمانهای مسعود رجوی و هر آنچه که در این سالها گفته از ابتدا تا الان، شما در قرارگاه اشرف می بینید. ما دیدیم، شنیدم، چشیدیم، لمس کردیم، جز سرابی بیش نبود. هیتلر و استالین هم برای خودشان جامعه آرمانی داشتند و در زمان خودشان هم خیلی جذبه داشتند و توانستند حکومت کنند سالها، اما دیدید چکار کردند. چه بر سر ملت آوردند. شما اینقدر بی ظرفیت هستید، مناسباتتان اینقدر کشش ندارد که اجازه نمی دهید حتی افراد، فضای بیرون از قرارگاه را بفهمند و لمس کنند. رادیو و تلویزیون هنوز هم که هنوز است ممنوع است در قرارگاه و در صورت مشاهده چنین چیزهایی باید افراد مؤاخذه شوند. پس انقلابتان پوشال است، چون ظرفیت ندارید، نمی توانید، کشش ندارید،اینقدر آبکی است که افراد بعد از اینکه می فهمند اطرافشان چه می گذرد، از شما جدا می شوند. پس تمام تلاش و سعی شما در این است که افراد را در ناآگاهی قرار بدهید. می خواهید افراد را از دنیای ارتباطات قطع کنید. در نتیجه هر کس می خواهد در یک کلام جامعه آرمانی مسعود رجوی را تماشا کند و لمس کند، برود به قرارگاه اشرف و برود در مناسبات مجاهدین تا بفهمد که در این سالها به قول خودشان 120000 نفر را دادند که به چنین جامعه آرمانی برسند. نمونه اش را در قرارگاه اشرف می شود دید. پس اینها سراب بوده دروغ بوده و به قول قدیمی ها سیاست بازی بوده و در واقع زدن زیرآب اعتماد عنصری که به رهبری و به این سیستم اعتماد کردند.

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31