شهید سیدمحمود افتخاریسلیمانی، روز چهارم تير ماه سال 1310 در شهرستان اراک ديده به جهان گشود. چهار ساله بود که پدرش را از دست داد. در سيزده سالگي براي کمک به خانواده مشغول کار شد. پس از مدتي به اتفاق خانواده به تهران مهاجرت کرد. بيست سال داشت که وارد ارتش شد و 9 سال در آنجا ماند ليکن به علت اعتقادات مذهبي ارتش را ترک کرد. پس از ترک ارتش به استخدام شرکت هواپيمايي «هما» درآمد و به عنوان تکنسين تلفنهاي خودکار و بيسيم به کار پرداخت ليکن آنجا را نیز بهتر از ارتش نیافت. عاقبت زير اين فشار عصبي بيمار و مدتي در بيمارستان بستري شد. بعد از بهبود خود را بازخريد کرد و در يکي از اتاقهاي منزلش مغازه الکتريکي کوچکي را دائر کرد.
صبح روز يکشنبه 25 مهر ماه سال 1361 دو نفر از تروريستهاي منافق به محل کار او مراجعه کردند و با شليک گلوله، وی را در سن 51 سالگي به شهادت رساندند. آنچه در ادامه خواهید خواند، گزیدهای از گفتگو با خانم معصومه افتخاری، فرزند شهید سیدمحمود افتخاری سلیمانی است:
پدرم مردی بسیار مهربانی بود و من که تنها فرزندش بودم را عاشقانه دوست داشت. ایشان در دوران جوانیاش که در دوران پهلوی بود، کارمند «شرکت هما» بود، اما با توجه به اینکه آن موقع شرایط بدی در جامعه حاکم بود و کارمندان زن بیحجاب بودند و بیشتر همکارانش بهایی مسلک بودند، پدرم تقاضای بازخریدی کرد و از «ایرانایر» بیرون آمد. روحیات پدرم باعث میشد نتواند با هرکاری کنار بیاید. ما همسایهای به نام «بلورچی» داشتیم. او ابتدا ساواکی بود و بعد دخترانش که عضو سازمان مجاهدین خلق بودند، مجبورش کردند از ساواک بیرون بیاید. او هم حرف دخترانش را گوش داد. بعدها پدرم برای کسب و کار به صورت شراکتی با آقای بلورچی، فروشگاه لوازم خانگی راهاندازی کردند. مدتی با هم کار میکردند. با گذشت زمان پدرم بیشتر با روحیات ضد و نقیض آقای بلورچی آشنا شد و دیگر نمیخواست با او همکاری کند. چندی بعد پدرم شخصا مغازه الکتریکی باز کرد و خودش در آنجا مشغول به کار شد. در واقع ایشان حتی برای کار کردن هم افراد و محیط را در نظر میگرفت. در آن دوران طاغوت و فسادی که وجود داشت، پدرم فردی بسیار مقید به احکام دینی بود. طوری که از اقوام بیحجاب و حتی کسانی که مراسم عروسی و مهمانیهای نامناسب برگزار میکردند، فاصله میگرفت. ایشان همچنین اهل خیر و معتمد مسجد «لیلهالقدر» محلهمان هم بود؛ به نیازمندان کمک میکرد، بانی برگزاری جلسات مذهبی میشد و خلاصه در امور مختلف دست به خیر داشت.
پدر و مادرم مانند خیلی از مردم در تظاهراتها ضد حکومت شاهنشاهی شرکت میکردند. جالب است که پدرم در همان دوران شاه هم بسیار مطیع امام خمینی (ره) بود؛ در مسجد و جلسات صحبتهای ایشان را بازخوانی میکرد و نوارهای سخنرانیها را میگرفت و به دیگران میداد تا گوش بدهند.
پس از پیروزی انقلاب در مقطعی، منافقین ترور کور را در دستور کار قرار داده بودند. آنها خیلی از افرادی که روحیهای مانند پدرم داشتند را شناسایی و ترور کردند. در دوره انتخابات که «مسعود رجوی» کاندیدا شده بود، بین مردم و اعضای مجاهدین خلق اختلافات زیادی وجود داشت. فرزندان همین همسایه ما آقای «بلورچی» از اعضای سازمان بودند که بعدها شنیدیم در اقدامات تروریستی شرکت داشته و شناسایی و محاکمه شدند. آنها درباره انتخابات خیلی با پدرم بحث میکردند و دشمنیشان با ما از همان زمان آغاز شد و ظاهراً از آن موقع نام و اطلاعات پدرم را به عنوان یک حزباللهی به سازمان داده بودند. نحوه ترور پدرم هم این طور بود که دو جوان موتورسوار به مغازه پدرم مراجعه کردند و در ابتدا اسم ایشان را پرسیده بودند. بعد که از هویتش مطمئن شدند، چند گلوله شلیک کردند که به ویترین و در و دیوار و در نهایت به سمت راست قفسه سینه پدرم اصابت کرده بود. آن دو جوان فرار کردند و بعد هم همسایهها دور پدرم جمع شدند و یکی از آنها پدرم را سوار ماشین خودش کرد تا به بیمارستان برساند. به گفته همسایهمان پدرم همان سر کوچهمان شهادتین را گفت و به شهادت رسید.
من و شوهرم طبقه بالای منزل پدر زندگی میکردیم. دخترم که آن موقع حدود پنج سال داشت، جلوی مغازه پدرم این صحنه را دیده بود. من بعد از شنیدن صدای گلوله بلافاصله خودم را به کوچه رساندم و ناباورانه دیدم که لباس سفید پدرم خونی شده و در گوشه مغازه روی زمین افتاده است. با دیدن این صحنه از هوش رفتم. بعد هم نیروهای سپاه به مغازه آمدند و همه چیز را بررسی کردند و در مغازه را بستند. بعد از آن اتفاق دخترم تا چند روز نمی توانست صحبت کند. با توجه به اینکه قاتلان پدرم در حالی که اورکت به تن داشتند به مغازه حمله کرده بودند، دخترم تا ماهها و حتی سالها هر وقت کسی را با آن لباس میدید، وحشت میکرد.
آن ایام من و مادرم دوره بسیار سختی را پشت گذاشتیم. هر کدام از ما تا مدتها از صدای موتوری که از پشت سرمان عبور میکرد، میترسیدیم و فکر میکردیم الان ما را میکشند. مزاحمتهای تلفنی هم یکی از معضلات آن موقع بود. منافقین چندین بار به تلفن منزلمان زنگ زدند و سراغ پدرم را گرفتند. آنها میخواستند مطمئن شوند که پدرم را ترور کردهاند. در آخرین تماس تلفنیشان هم مادرم گفته بود شوهرم بهشت زهرا (س) است بروید آنجا. منزل و مغازهمان در یک جا بود، ما تقریباً هر روز جای دست خونی پدرم روی دیوار مغازه را میدیدیم. این صحنه خیلی دردناک بود. با اینکه داغ بزرگی را تحمل کردیم، اما همان روحیه و نگاه انقلابی را داشتیم. مادرم برای کمک به جبهه بههمراه خانمهای همسایه به مسجد محله میرفت و حتی چند بار هم همراه خانمهای محله برای شستوشو و دوختودوز لباس رزمندهها به رختشویخانههای نزدیک منطقه جنگی رفته بود.
بعد از شهادت پدرم، مادرم تا ۴۰ روز نذر زیارت عاشورا کرد تا عامل ترور او پیدا شود؛ همین طور هم شد. آن موقع از دفتر شهید لاجوردی با ما تماس گرفتند و گفتند قاتل را پیدا کردیم. دادگاه وی برگزار شده و قرار است اعدام شود. مادرم به همراه عمویم برای دیدن قاتل رفتند. آن جوان خودش اقرار کرده بود که پدرم و یک ساندویچفروش دیگر را کشته است. البته بعداً انکار کرد، اما مادرم از او پرسیده بود «همسرم چه گناهی کرده بود و با تو چه کار داشت که او را کشتی؟» او هم گفته بود «از مقامات بالا به ما دستور دادند!». در زندان چند خانواده دیگر از قربانیان ترور حضور داشتند که جلوی چشمشان این جوان را اعدام کردند. حتی از مادرم خواسته بودند خودش برای قصاص اقدام کند که مادرم نپذیرفت.
آن موقع افراد سرشناس و متدین شناسایی و ترور میشدند و یک وقتهایی پدرم میگفتند: «بالاخره یک بیمغزی هم پیدا میشود و مرا میکشد.»
من عاشق پدرم بودم، پدرم هم عاشق من بود. روزهای خیلی خوبی را با هم داشتیم. ایشان بسیار اصرار داشت که من حتماً درس بخوانم. با توجه به اینکه بچه داشتم و رفت و آمد به دانشگاه سخت بود، پدرم مرا تا دانشگاه میرساند و بعد از اتمام کلاسها خودش به دنبالم میآمد. پدرم خیلی دخترم را دوست داشت و میگفت: «این دختر جان من است». او فقط همین یک دخترم را دید و بعد از شهادتش خداوند سه فرزند دیگر به ما داد.
مادرم «پوران محمدزاده اصفهانی» در تیرماه ۹۶ به دلیل بیماری دیابت به کما رفت و ۲۰ روز در کما بود و بعد درگذشت.
پدر شهید من راه حق را در پیش گرفت و در همین مسیر هم به شهادت رسید. من قبل از شهادت پدرم به پستی منافقین واقف نبودم و فقط حرفهایی میشنیدم، اما به چشم خود دیدم کسی را که حرف حق میزند چگونه ترور میکنند. آنها به شدت مغز جوانان مردم را شستشو میدادند. همین فرزندان آقای بلورچی تا قبل از انقلاب به پدرشان میگفتند باید از ساواک بیرون بیاید تا به مردم ظلم نکند، اما بعد از انقلاب طوری شدند که میگفتند چرا پولهایتان را در داخل ضریح امام رضا (ع) میریزید، پولهایتان را بدهید به سازمان مجاهدین خلق!