وقایعی از پس هم

Ahmad E Ahmad

چند روز پس از ملاقات با تقی شهرم ، دستور رسید که خانه تیمی خیابان بوذر جمهری (15 خرداد) را تخلیه کنم و خانه ای دیگر اجاره کنم که امکان ماندن خسرو و پرویز در شبها ، در خانه تیمی خیابان سبلان باشد

همسرم به جهت مهارتی که در این کار داشت ، ظرف مدت کوتاهی مکان مناسبی را حوالی میدان قیام (شاه) نزدیک هنرستان فنی امام صادق (ع) یافت ، بعد کمی اسباب و اثاثیه دست دوم از میدان فوزیه (امام حسین [ع] ) خریدیم و به آنجا بردیم .

در صحبت با صاحبخانه نام خود را احمد اکبری و شغلم را کارگر کارخانه سیمان در آبیک قزوین معرفی کردم و گفتم که من در طول هفته به خاطر دور بودن محل کارم یکی دو روز بیشتر به اینجا نمی آیم و خانمم هم بیشتر نزد پدر و مادرش است .

مالک آنجا بیوه زنی بود که چند بچه یتیم را سرپرستی می کرد و از این که خانه را به افرادی که خیلی کم حضور دارند اجاره می داد خوشحال بود ، موقعیت خانه به نحوی بود که اگر کسی برای دستگیری ما از در اصلی وارد می شد ما از طریق بام و کوچه دیگر امکان فرار داشتیم .

گفتنی است در این مدت هر وقت موقعیت خانه به خطر می افتاد یا حالت مشکوکی می یافت من چند روزی به مغازه سراجی رضوی متعلق به آقای محمد باقر صنوبری واقع در سه راه سلیمانیه می رفتم و در آنجا پنهان می شدم .

یا اگر لازم بود که خانم و بچه ام همراهم باشند به یکی از اتاق های خانه شهید اسلامی واقع در خیابان ایران می رفتیم ، جالب این که شهید اسلامی آن قدر به من اطمینان داشت که حتی کلید در خانه اش را به من داده بود .

در مرداد ماه سال 54 پس از ترورهای پیش آمده در چند ماه گذشته ساواک دست به جستجو و دستگیری گسترده مبارزین زد و منطقه به منطقه آنها را دنبال کرد ، ساواک برای این کار ابتدا محل و منطقه را قرق می کرد و سپس به جستجوی کوچه به کوچه و خانه به خانه می پرداخت .

یک روز عصر ساواک از خیابان مولوی تا میدان قیام تا نزدیک هنرستان امام صادق (ع) بعد خیابان جم را تا سر قبر آقا محاصره کرد و عملیات جستجوی خانه به خانه را برای یافتن مبارزین آغاز کرد .

ما آن روز به طور اتفاقی در خانه تیمی سبلان بودیم و چون دیر شد به خانه امن خیابان مولوی برنگشتیم ، صبح زود با صدای ضرباتی که به در می خورد بیدار شدم ، از پنجره که به بیرون نگاه کردم دیدم ایرج پشت در است ، تا در را به روی او باز کردم نفسی تازه کرد و چهره گرفته اش باز شد .

پرسید : شما دیشب به خیابان مولوی نرفتید ؟ گفتم : می بینی که نه ! سپس تعریف کرد که شب گذشته آن منطقه در محاصره بوده و ساواک به دنبال چریک ها و مبارزین خانه به خانه جستجو می کرده است و ما هم دیر از قضیه مطلع شدیم . ساعت 11 شب بود و کاری از دست مان بر نمی آمد و نمی توانستیم اطلاع دهیم و فکر می کردیم که تیم شما ضربه خورده است .

مطلع شدیم که در شب حادثه ساواک صاحبخانه را شماتت کرده که چرا از طریق بنگاه اتاق هایش را اجاره نداده است و بعد گویا به او شماره تلفن می دهد تا به محض حضور ما در آنجا با آنها تماس گرفته و موضوع را اطلاع دهد .

ما نیز با درک وضعیت جدید دیگر به آنجا مراجعه نکردیم ، فقط حدود 15 روز بعد همسرم به آنجا رفت تا سر و گوشی آب دهد ، آن بیوه زن رفتارش نسبت به گذشته فرق کرده و فاطمه را خیلی تحویل گرفته و به او احترام و تکریم کرده بود ، فاطمه هم حواسش کاملاً جمع بوده و می دانسته که آن زن فکری در سر دارد .

صاحبخانه می پرسد : این مدت 20 _ 15 روز کجا بودید ؟ فاطمه جواب می دهد : با شوهرم دعوا کرده بودم ، الان هم آمدم بپرسم اینجا می آید یا نه ؟ آن زن می گوید : نه از آن موقعی که شما رفته اید او هم به اینجا نیامده است ، خلاصه فاطمه او را حسابی سر کار می گذارد و برای او توضیح می دهد که ما با هم اختلاف داریم و قهر هستیم .

آن زن پس از آوردن چای می گوید : تا تو این چای را بخوری من چند دقیقه بروم بیرون و زود بر می گردم ، تا او پایش را از خانه بیرون می گذارد ، فاطمه دنبال او می رود و می بیند که وی به طرف هنرستان می رود . مقابل هنرستان باجه تلفن عمومی بود ، فاطمه قصداو را درمی یابد و بلافاصله خود از آنجا دور می شود ، پس از آن دیگر هیچگاه دنبال اسباب و اثاثیه نرفتیم .

پس از این ماجرا همسرم خانه دیگری در خیابان گرگان (شهید نامجو) ، کوچه سلمان فارسی یافت ، صاحب آن مرد ترکی بود که در خیابان مازندران قهوه خانه ای داشت ، ایرج رابه عنوان برادر خانمم و دانشجو معرفی کردم و تأکید کردم که بیشتر روزها نزد ما می آید .

او که مردی خوش برخورد ، سهل گیر و عادی بود حتی قرارداد کتبی با ما منعقد نکرد و به همان توافق شفاهی اکتفا کرد ، طی این توافق دو اتاق تو در تو به مبلغ 6 هزار تومان ودیعه با اجاره ای معین در ماه در اختیار ما قرار گرفت .

در این خانه امن برخی شبها ایرج نیز نزد ما می ماند ، در هفته همسرم دو یا سه شب بیشتر به این خانه نمی آمد و اگر هم می آمد ایرج نیز آن شب می آمد تا مراقب باشد من با او بحث و تبادل نظر نکنم .

سازمان از این که من نظر او را تغییر دهم هراس داشت ، با افزایش مراقبت های سازمان از من ، پرویز و خسرو وضعیت منزجر کننده ای پیش آمده بود ، ولی با این حال و احوال من روزها به بهانه کار بیرون می رفتم و در صدد ارتباط و تماس با سایر افراد و گروه ها برای نجات و رهایی خود بودم .

روزی ایرج ، پرویز و خسرو برای کاری از خانه بیرون رفتند و من و فاطمه تنها شدیم ، با او بحث کردم و خیلی او را نهیب زدم و نصیحت کردم ، او نظریات مرا پذیرفت ، ولی این پذیرش موقتی بود ، زیرا هر وقت از من دور می شد باز هم به نظریات قبلی اش باز می گشت .

روزی هنگام بحث ناگهان صدای انفجار و شلیک چند گلوله به گوش رسید ، لحظاتی بعد ایرج سراسیمه وارد شد و گفت : چه نشسته اید ؟ ماشین فولکسی را منفجر کرده اند و مأمورین همه جا را محاصره کرده و دنبال عاملین هستند ، باید سریع اینجا را تخلیه کنیم ، ما نیز با سرعت شروع به جمع و جور کردن وسایل و مدارک کردیم و آنها را داخل چمدان گذاشتیم ، وقتی وارد حیاط شدیم ناگهان صدای در آمد .

تا صاحبخانه بیاید ایرج در را باز کرد ، سه نفر مأمور مسلح وارد حیاط شدند ، صاحبخانه هم آمد ، مأمورین از ما پرسیدند : در این خانه چه کسانی ساکن هستند ؟ ما در حالی که سعی می کردیم اضطراب خود را کنترل کنیم به صاحبخانه نگاه کردیم و گفتیم : این صاحبخانه است.

مأمور به مااشاره کرد و از او پرسید : اینها کی اند ؟ صاحبخانه با لهجه ترکی گفت : اینها فامیل من هستند ، من خود را وارد ماجرا کردم و گفتم : اینها زن و بچه من هستند و او هم برادر زنم است .

مأموری سراپای ما را ورانداز کرد و پرسید : کجا می رفتید ؟ گفتم : دخترم مریض است ، برایش وقت گرفته ایم تا به مطب دکتر برویم ، دراین گیر و دار خانم و بچه های صاحبخانه آمدند و ضمن تأیید حرف ما با برخوردی صمیمانه گفتند که اینها فامیل ما هستند . گویا مأمورین فقط دنبال یک نفر بودند و چون ما چند نفر بودیم و صاحبخانه هم رد را گم کرده بود مجاب شدند و در آخر پرسیدند : کسی که وارد خانه شما نشد ؟

صاحبخانه باز با همان لهجه شیرین ترکی گفت : نه آقا کسی نیامد . مأمورین گفتند : اگر کسی آمد به ما اطلاع دهید و بعد خارج شدند ، ما هم بلافاصله از آنجا بیرون آمدیم ، کمک صاحبخانه واقعاً ارزشمند بود و ما را نجات داد ، گرچه بعدها آرزو می کردم که ای کاش آن روز من و فاطمه دستگیر می شدیم.

سازمان در وضعیت جدید از راه های گوناگون به دنبال تغییر عقیده و یا خلاصی از وجود پر دردسر و مزاحم من بود ، لذا روزی ایرج مرا صدا کرد و گفت که یکی از سرشاخه ها دستگیر شده است ، اما قبل از دستگیری ماشینش را در پارکینگی گذاشته است و در سمت راننده آن باز است ، باید تو بروی و آن را بیاوری .

بعدها فهمیدم که فرد دستگیر شده وحید افراخته بود و این خواسته سازمان معنی خاصی داشت ، این احتمال وجود داشت که پارکینگ مزبور شناسایی شده و تحت کنترل و مراقبت باشد ، از این رو سازمان با این کار قصد داشت مرا به کانون خطر بفرستد که در صورت دستگیری و کشته شدن از دست من خلاص می شدند و اگر هم موفق می شدم به ماشین خود می رسیدند .

به ایرج گفتم : از خیر ماشین بگذرید ! گفت : نه دستور است ، گفتم : بگذارید برای روزهای بعد ، او با حیله گفت : مثل این که تو می خواهی در عمل هم با دستورات سازمان مقابله کنی ؟ من برای این که نشان دهم چنین نیست ، انجام طرح مزبور را پذیرفتم .

با ایرج به آن منطقه رفتم ، چند خیابان مانده به پارکینگ ایرج قبض پارک اتومبیل را به من داد و بقیه راه را آدرس داد و گفت : من اینجا منتظرت هستم . به سمت کانون خطر راه افتادم . در حالی که با خدا نجوا می کردم و نسبت به آنچه که پیش آمده بود در ذهن سؤال داشتم به در پارکینگ رسیدم .

دو نفر در اتاقک نگهبانی بودند ، از جلو آنها گذشتم و طبق آدرس و مشخصات دریافتی ماشین پژوی قدیمی را یافتم ، در آن را باز کرده و سوئیچ را از زیر صندلی در آوردم و سپس ماشین را روشن کرده و حرکت کردم .

وقتی به اتاقک نگهبانی رسیدم و قبض را ارائه کردم ، نگهبان گفت : ولی آقای دیگری این ماشین را آورده بود . گفتم : او برادرم است . شکی نکرد و پس از پرداخت کرایه پارکینگ از آنجا خارج شدم ، در حالی که باورم نمیشد به همین آسانی صورت بگیرد .

از این رو نسبت به حسن کار خود اطمینان نداشتم ، کمی به این سو و آن سو نگاه کردم و بعد به نقطه ای که ایرج منتطرم بود رفتم ، ایرج ناباورانه به من نگاه می کرد و گویا باورش نمی شد که برگردم .

گفت : طوری نشد ؟ اتفاقی نیفتاد ؟ مشکلی نداشتی ؟ گفتم : نه ! ایرج خواست که چند مرتبه خیابان های اطراف را دور بزنم تا مطمئن شود که کسی در تعقیب ما نیست ، به این ترتیب با لطف و توجه الهی یک مرتبه دیگر از دام خطر رستم .

غفلت از فرزندان

سازمان تمام زندگی ، حیات و وقت ما را گرفته بود ، به نحوی که بسیاری از جزئیات زندگی و امور شخصی خود را فراموش کرده بودیم ، در این میان سهم بزرگی که نادیده گرفته شد حقوق طبیعی فرزندانمان بود ، نه من و نه همسرم ، هیچ کدام توجهی به رشد و پرورش دوقلوهایمان نداشتیم .

من در کارها و آموزش های سازمانی ، قرارها ، چاپ و تکثیر اعلامیه ها و کارهای مختلف سازمان غرق شده بودم و فاطمه هم به آموزش های درون گروهی و مطالعه کتب مختلف مشغول بود ، ما نتوانستیم مانند سایر والدین مریم و زهرا را از محبت و مهر مادری و پدری سیراب کنیم .

برنامه نگهداری مریم و زهرا به این ترتیب بود که یکی از آنها نزد والدین همسرم و دیگری نزد خودمان نگهداری می شد و هر چند مدت یک بار آنها را با هم عوض می کردیم ، علاوه بر آن هر وقت دچار بیماری یا سوء تغذیه می شدند برای مداوا و تقویت جسمی و بدنی آنها را به پدر و مادر زنم می سپردیم .

قبلاً گفتم که حتی دوقلوها در سازمان نقش داشتند و با این که طفلی بیش نبودند ، در خدمت اهداف سازمانی بودند ، دختران و پسران دانشجو هنگام یافتن خانه های اجاره ای برای این که خود را متأهل نشان دهند ، زهرا یا مردم را به آغوش گرفته و دنبال خانه می گشتند .

یک روز بعدازظهر من و همسرم در اتاق نشسته بودیم ، من روزنامه می خواندم و فاطمه کتابی در دست داشت ، دخترم مریم که حدود یک سال داشت در اتاق چهار دست و پا به این طرف و آن طرف می رفت و چند بار هم به سوی من و مادرش آمد ، ولی ما توجهی به او نکردیم و به کار خود ادامه دادیم .

بعد از دقایقی او به گوشه اتاق رفت ، گوشه روزنامه را برگرداندم و به او نگاه کردم ، دیدم می خواهد کاری کند ، روی زانوهایش نشست ، کمی به این سو و آن سو نگاه کرد ، سپس آرام آرام از زمین بلند شد و روی پایش ایستاد ، نفس در سینه ام حبس شد ، برایم مثل معجزه بود ، چرا که ما هیچ تمرینی با این بچه نکرده بودیم و اغلب بچه ها این حرکت را با کمک پدر و مادر شروع می کنند .

این طفل معصوم در عالم بی توجهی ما با تکیه بر هوشیاری کودکانه اش به طور غریزی و بدون کمترین کمکی بلند شد و روی پاهای خود ایستاد ، روزنامه را به سویی پرت کردم و با سرعت به طرف فرزندم رفتم و او را به بغل گرفتم و گریستم ، مادرش نیز از پی من آمد ، بعد هر دو دست او را گرفته و تاتی تاتی بردیم .


مطالب پربازدید سایت

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

جدیدترین مطالب

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید کامیاب مطرح کرد:

مجازات منافقین را در محاکم بین المللی نیز دنبال خواهیم کرد

بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور)

باز هم تروریسم و باز هم کاپشن صورتی

حمله تروریستی به سه نقطه شهرستان چابهار و راسک

تعداد شهدای حمله تروریستی به راسک و چابهاربه 16 نفر رسید

فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان