بیماری پر سر و صدا

قسمت سی ودوم

 

Ahmad E Ahmad

روزهای آخری که من در کمیته مشترک بودم ، به خاطر روزه جسمم نحیف و ضعیف شده بود ، زیرا غذای گرم نمی خوردم ، ناهار را به عنوان افطار و شام را در سحر می خوردم ، علاوه بر آن به خاطر چرک و خون بدن آن دانشجوی جوان فضای سلول غیر بهداشتی و آلوده بود و امکان فاسد شدن غذای مانده را چند برابر می کرد .

روزی پس از خوردن سحری احساس دل درد شدیدی کردم ، می بایست به دستشویی می رفتم ، ولی به خاطر مقررات داخل زندان باید تا ساعت مقرر صبر می کردم ، دقایقی منتظر شدم ، اما تاب و تحملم به سر رسید ، شروع کردم به زدن در ، نگهبان گفت : " بی خود در نزن ، اگر وقتش باشد خودمان در را باز می کنیم ، هنوز وقتش نشده ... "

نیم ساعت دیگر گذشت و من دائم این پا و آن پا می کردم و با دست شکمم را گرفته بودم ، خیلی بی تاب شدم ، وضعیت دردآور و رقت انگیزی بود ، بی اختیار با ضربات سنگین مشت و لگد به در کوفتم ، بی فایده بود ، به کوفتن در ادامه دادم و فریاد کشیدم : " من اسهال دارم . " نگهبان گفت : " ... شده ، خفه شو ، وگرنه خودم خفه ات می کنم ." گفتم : " هر کاری می خواهی بکن ، من دیگر طاقت ندارم ، مریضم ، اسهال دارم ... "

صدای تاق ، تاق ، .... درها و هفده ، هفده .... زندانی ها بیشتر شبیه به یک شورش بود ، زندانبان احساس خطر کرد ، سریع و با ترس آمد و در سلول را به رویم گشود ، من دویدم ، چطوری ؟ و با چه سرعتی ؟ گفتنی نیست . درد امانم را بریده بود ، عرق از سر و رویم می ریخت ، تا در دستشویی را باز کردم آنچه ه نباید بشود ، شد ، تمام لباس و کف توالت آلوده شد ، بعد هم سلولیم برایم شلوار و پیراهنی دیگر آورد تا با لباس های آلوده ام تعویض کنم .

شاید هر نیم ساعت یک بار درد ناحیه شکمم را می گرفت و می بایست به دستشویی می رفتم ، پس از آن حادثه و سر و صدا ، هر وقت نگهبان را صدا می زدم او به شتاب می آمد و در را می گشود ، جالب این که با آن حال نزار و مریض ، روزه آن روز را نیز گرفتم .

دیدار با حجت الاسلام لاهوتی

در ساعتی بعد از افطار ، طبق یک برنامه تنظیم شده ، زندانبان در سلول را برای رفتن به دستشویی می گشود ، یک روز پس از بیماری پر سر و صدا وقتی از دستشویی خارج شدم ، ناگهان مأموری محکم دستم را گرفت و در راهرو به دنبال خود کشید ، به انتها راهرو که رسید به طرفی پیچید ، در سلولی ایستاد ، از آنچه که دیدم جا خوردم .

حاج آقای لاهوتی پایش را باز کرده و نشسته بود ، سلام و علیک کردم ، خواستم که وارد سلول شوم ، مأمور دستم را کشید ، فهمیدم که باید در همان جایی که هستم بایستم ، آقای لاهوتی پرسید : " احمد ! تو را هم گرفته اند ؟ " گفتم : " بله ، حاج آقا ."

گفت : " صدایت را می شنیدم ." پرسید : " وحید هم اینجاست ؟ " گفتم : " بله او را یک بار دیده ام ." گفت : " تو اصلاً هیچ ارتباطی با من نداری ، کار من به تو چه مربوط ات ! " گفتم : " حاج آقا من اصلاً شما را فقط در زندان قزل قلعه دیدم و آشنا شدم ، بعد از آن هم هیچ ارتباطی با شما نداشتم ! "

او گفت : " من هم به آنها همین را گفتم ، گفتم که من احمد را فقط یک مرتبه در زندان دیدم ... می خواستم در معرفی همسر به او کمک کنم ، ولی خودش کسی دیگر را پیدا کرد و به دنبال زندگی اش رفت ." گفتم : " حاج آقا اینها مرا به خاطر حاج مهدی گرفته اند ، در حالی که من از او هیچ اطلاعی ندارم و بیگناه اینجا هستم ."

گفت : " مرا هم بیگناه گرفته اند ، گیریم وحید کارهایی هم کرده باشد ، به من ارتباطی ندارد ، او بچگی کرده است ، مثل این که با یکی دو تا از بچه های مدرسه شان با چاقو به یک پاسبانی حمله .... بعد موضوع را در مدرسه تعریف می کنند و به این ترتیب به گوش مأمورین می رسد و آنها را دستگیر می کنند ، وحید را خیلی می زنند تا بگوید مهدی احمد رهبر و پدرم مشاور من بوده اند ، احمد ! من می دانم که تو بی تقصیری و تازه ازدواج کرده ای ، ولی بدان که مرا هم بیگناه گرفته اند .... "

خلاصه ما در آنجا صحبت ها و مواضع مان را هماهنگ و یکی کردیم ، سپس گروهبان مرا به سلولم باز گرداند ، آن شب تا صبح نخوابیدم و مسائل مختلف چون حمله وحید به پاسبان ، اختفای حاج مهدی و این که حاج آقای لاهوتی توانسته با کلام نافذش مأمور را تحت تأثیر خود قرار دهد ، فکر می کردم و کمی هم می ترسیدم که نکند سر آقای لاهوتی هم کلاه گذاشته باشند ، ولی بعدها به قدرت کلام و نفوذ او بیشتر ایمان آوردم .

به سوی آزادی

حدود 20 روز بود که من در کمیته مشترک به سر می بردم ، روزی در سلول باز شد و فردی متوسط القامه ، نسبتاً لاغر ، با قیافه ای عادی وارد شد ، منوچهری و دو نفر دیگر همراه او بودند و مدام او را جناب تیمسار صدا کرده و احترام می گذاشتند .

ابتدا از دو هم سلولی دیگرم علت و مدت دستگیری شان را سؤال کرد ، سپس از من پرسید : " تو کی هستی ؟ " گفتم : " احمد احمد ." پرسید : " جرمت چیست ؟ " به او توضیح دادم که جرمی ندارم و مرا گروگان نگه داشته اند تا برادرم خودش را معرفی کند ، و این که من بی گناهم و کارهای او ربطی به من ندارد ، اگر نمی توانید او را بگیرید تقصیر من چیست ؟ تصریح کردم که چند روز بیشتر از ازدواجم نمی گذشت که مرا دستگیر و به اینجا آورده اند و این ظالمانه است ، دلیل آوردم که اگر من می خواستم مبارزه کنم که نمی رفتم زن بگیرم .

گویا صحبت ، گلایه و شکایت من در او مؤثر افتاد ، چرا که روز بعد قرار منع تعقیب برایم صادر شد ، ولی منوچهری خباثت کرده و اجازه اعلام آن را نداده بود ، بعدها فهمیدم که این فرد متوسط القامه تیمسار زندی پور (1) مغز متفکر ساواک و رئیس کمیته مشترک بود که پس از صحبت با من موجبات منع تعقیب مرا فراهم کرده بود .

جلادان و شکنجه گران ساواک و کمیته ، غالباً افرادی با مشکلات روحی و روانی ، نامتعادل و غیر طبیعی و بسیار وحشی بودند ، از سر روی آنها فساد و تباهی می ریخت ، یکی از آنها فردی به نام رسولی (2) بود ، وی حتی از منوچهری هم کثیف تر و پلیدتر بود .

فردی هتاک ، دهان لق ، بی ادب ، الکلی و دائم الخمر بود ، او در گرفتن اعتراف از دستگیر شدگان گاهی با منوچهری مسابقه می گذاشتند ، این دو (رسولی و منوچهری) در بی رحمی و قساوت قلب کم نظیر بودند .

رسول به وقت مستی کارهای عجیب و غریبی می کرد ، شبی در سلول باز شد و به همراه آن بوی تند الکل فضای سلول را در بر گرفت ، رسولی وارد شد ، کاملاً مست و ناهوشیار ، سیلی به زیر گوش هر سه ما (روحانی ، دانشجو و من) زد و فحش هایی هم به زبان آورد و گفت : " .... اینجا پروار بسته اند ! " و از سلول خارج شد .

صدای چک و سیلی از سلول های دیگر نیز شنیده شد ، او پس از نواختن سیلی به گونه همه زندانیها بازگشت و به هر کس یکی دو نخ سیگار وینستون داد ، جالب بود اگر سیگار را نمی گرفتی باز هم سیلی می خوردی .

او دوباره وارد سلول شد ، هنوز حالش غیر عادی بود ، ولی کمی بهتر شده بود ، از من پرسید : " اسمت چیست ؟ " گفتم : " احمد احمد ." محکم با سیلی به گوشم زد و گفت : " دروغ می گویی ." گفتم : " نه ، اسمم احمد احمد است ." گفت : " دروغ می گویی برای احمد سه روز است که قرار منع تعقیب صادر کرده اند ... " او در حالت مستی این خبر را به من دارد ، در حالی که مسئول پرونده بازجویی من منوچهری بود .

رسولی دست مرا گرفت و دنبال خود کشید ، او بین راه گفت : " این منوچهری جا .... از این کارها زیاد می کند ، به یکی که مشکوک شود ولش نمی کند ، دیده تو مشکوکی ولت نکرده است ...." وارد اتاقی شدیم ، او پشت میزی رفت و شروع به گرفتن شماره تلفن کرد ، گویا به دفتر منوچهری زنگ زد ، ولی او نبود ، به چند جای دیگر نیز زنگ زد و بالاخره او را پیدا کرد .

از صدا و لحنی که از گوشی تلفن به گوش می رسید پیدا بود که او هم مست است ، رسولی از او پرسید : " چرا احمد احمد را آزاد نکرده ای ؟ " منوچهری جواب داد : " به تو چه ربطی دارد .... " رسولی گفت : " بهت نشان می دهم که چه ربطی دارد ، جا ... تو رفتی آنجا خوشگذرانی آن وقت ما اینجا داریم جان می کنیم ، بعد می گویی به تو چه ... " رسولی گوشی را گذاشت ، آنها واقعاً با این لحن کثیف با یکدیگر صحبت می کردند .

فردای آن شب دانشجوی اصفهانی را خواستند و آزادی او را اعلام کردند ، وی لباس هایش را برداشت و با ما خداحافظی کرد و رفت ، او رفت و از سرانجامش هیچ اطلاعی ندارم . ولی هر گاه به یاد مقاومت قهرمانانه اش می افتم او را در دل تحسین می کنم ، او واقعاً فردی مبارز و مقاوم بود و تا آخرین روز نه تنها به مأمورین حتی به ما هم نگفت که چه کاره است و چه کرده .

از برخورد و رفتار او پیدا بود که به گروه های مسلحانه کوچک و مسلمان وصل است و برای بار اول بود که به زدان می آمد ، او نیز هیچ وقت از من نپرسید که برای چه دستگیر شده ام و که هستم ، من همیشه از او به عنوان یک فرد مؤمن ، معتقد و مبارز و مقاوم یاد می کنم که در آن زمان نماز خواندن و روزه گرفتنش با آن حال نزار برای ما طمأنینه خاطر و آرامش بخش بود ، امیدوارم که عاقبتش هم ختم به خیر شده باشد .

سه روز پس از افشای خبر قرار منع تعقیب من توسط رسولی ، حدود 15 آبان ماه سال 1352 زندانبان آمد و اعلام کرد که لباس هایت را جمع کن ، آزادی .31) سپس چشم هایم را با چشمبند بست و از بند بیرون آورد .

_____________________

1 . سرتیپ رضا زندی پور تا پیش از ریاست کمیته در سال 52 هیچگونه سابقه خشونتی ندارد ، وی عضو دفتر ویژه اطلاعات (فردوست) بود و از آنجا به کمیته آمد ، از آنجا که تیمسار حسین فردوست معتقد بود فشارهای ساواک به ازدیاد مخالفان و دشمنان شاه کمک می کند ، سعی کرد با تحمیل زندی پور از این فشارها کاسته و تعدیلی ایجاد کند . زندی پور ترمز فشار در کمیته بود و هنگام بازدید وی از اتاق های بازجویی و زندان کمیته ، مأمورین وسائل و ابزار شکنجه را حتی المقدور از دید وی مخفی می کردند ، ترور او شرایط کمیته را از این نظر حاد کرد و دست بازجویان برای فشار و شکنجه بیشتر باز شد . (به نقل از یادداشت های آقای خسرو تهران)

2.رسولی در بحبوحه انقلاب به خارج از کشور گریخت ، مدتی در اسرائیل و یونان به سر برد و سرانجام به آمریکا رفت .

3. در پرونده احمد تاریخ آزادی وی 8/8/1352 ذکر شده است ، علت این اختلاف به خاطر تأخیر در ابلاغ آزادی وی به خاطر کینه ورزی منوچهری است .


مطالب پربازدید سایت

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

فرزند شهید آستانه پرست در دیدار با دبیرکل بنیاد هابیلیان خواستار شد:

باید انتقام خون شهدای ترور از منافقین سفاک گرفته شود

مروری بر جنایات گروهک تروریستی منافقین؛

ترور شهید عشرت اسکندری بر سر سفره صبحانه

جدیدترین مطالب

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

مروری بر جنایات گروهک تروریستی منافقین؛

ترور شهید عشرت اسکندری بر سر سفره صبحانه

فرزند شهید آستانه پرست در دیدار با دبیرکل بنیاد هابیلیان خواستار شد:

باید انتقام خون شهدای ترور از منافقین سفاک گرفته شود

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید کامیاب مطرح کرد:

مجازات منافقین را در محاکم بین المللی نیز دنبال خواهیم کرد

فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان