هفت و سیزده دقیقه(4)

Tanhaiy

• بخش دوم :

شب از نيمه گذشته بود ، دختر به زحمت پتو را كنار زد و لبه تخت نشست . كمي بعد دست بر شكمش گذاشت و در خود مچاله شد ، به اطراف نگاه كرد ، همه خواب بودند . در سلول را باز كرد و قدم به راهروي سرد گذاشت .

از مقابل سلول ها گذشت ، صداي گام هايش در راهرو پيچيد ، در سلولي ديگر زني چشم باز كرد ، در تاريكي سلول منتظر ماند و چند لحظه بعد به آرامي راه افتاد . زنداني جوان كه دختري هيجده نوزده ساله بود ، لخ لخ كنان رفت تا به دستشويي ها رسيد ، داخل شد .

_ چي توي غذاش ريخته بودين ؟‌

_ لازيكس (با خنده) ، هر كي گرفتارش بشه دستشويي رو ول نمي كنه ... دل پيچيده بدي داره ...

دختر از دستشويي بيرون آمد ، دست ها را شست ، مشتي آب به صورتش پاشيد ،چشم هايش را بست . صدايي شنيد ، چشم باز كرد ، زن را در آينه ديد . همان زن درشت هيكل را ، برگشت . زن پيش از آن كه دختر جيغ بزند ، دست بر دهان او گذاشت و پرسيد : كجا مريم خانم ؟‌

_ اذيتش كردي ؟

_ نه ... من ... من فقط مي خواستم باهاش حرف بزنم ، همين !‌

مريم تقلا كرد ، زن در چشم هاي لرزان مريم خيره شد ، در فلزي زنگ زده قيژه اي كرد ، مريم چشم چرخاند و سعي كرد فرياد بزند .

_ تنها بودي ؟

_ خب آره !‌

از دستشويي مجاور زنداني ديگري خارج شد . زني لاغر با پوستي تيره و دندان هاي زرد و نامرتب . زنداني لاغر اندام نگاهي به آن دو كرد و زير لب خنديد . زن درشت هيكل به زنداني لاغر اندام گفت : دستاشو بگير !‌

زنداني لاغر اندام هر دو دست مريم را از پشت گرفت ، زنداني درشت هيكل زير گوش مريم به نجوا گفت : ديدي گير افتادي !‌

مريم چشم چرخاند و به اطراف نگاه كرد ، تقلا كرد و سعي داشت خودش را رها كند . زنداني لاغر اندام زير گوش مريم زمزمه كرد : تولدت مبارك ...

چشم هاي مريم خيس شد و دست و پا زد ، اما زها نشد . زنداني تنومند گفت : آروم باش ، اصلن درد نداره .

اصواتي نامفهوم از حلقوم مريم به گوش مي رسيد . مردمك ها تند و بي قرار در كاسه چشم هايش مي لرزيدند ، زن درشت هيكل ادامه داد : حالا چشم هاتو ببند ، كمتر درد مي كشي .

_ جريان اون شب رو برام تعريف كن ! بدون دروغ .

_ خب راستش مي خواستم ازش زهر چشم بگيرم ، ولي دستم رو گاز گرفت ... ببين كبودي رو ...

مريم چشم بست و ديگر تقلا نكرد ، اشك آرام و بي صدا از گوشه چشم هايش مي جوشيد ، در مسيري نامنظم گونه هايش را خيس مي كرد . زن دست بر گردن مريم گذاشت و فشار داد . مريم از درد به خود پيچيد .

زن حلقه دست هايش را تنگ تر كرد ، مريم لرزيد ، زنداني لاغر اندام دست هاي او را محكم تر گرفت . بدن مريم به رعشه افتاده بود ، زنداني تنومند با تمام تواني كه داشت گردنش را فشار داد . چيزي در گلوي مريم شكست ، دانه هاي عرق از گوشه پيشاني زن جوشيد ، بدنش گر گرفته بود ، مريم از حركت افتاد . چشم هاي بي فروغش به جايي نزديك سقف خيره ماند .

_ چرا كشتيش ؟

زنداني چيزي نگفت ، بازجو عينكش را برداشت ، شيشه آن را با دستمال پاك كرد و دوباره پرسيد : واسه چي كشتيش ؟

براي چند لحظه ساكت ماندند ، چشم در چشم هم ، اتاق كوچك بود و كم نور . چراغ مطالعه اي كه روي ميز قرار داشت ،‌تنها بخشي كوچك از ميز را روشن مي كرد ، بازجو دوباره پرسيد : خب ؟

زنداني ساكت بود . بازجو با دسته عينك بازي مي كرد ، زنداني به دور و برش نگاهي انداخت و در عمق تاريكي ، جايي نزديك ، در طرحي مبهم ، نگهباني را ديد كه بي حركت ايستاده بود ، زنداني زير لب گفت : نمي خواستم اذيتش كنم .

زنداني بيش از اين چيزي نگفت و به نقطه اي مبهم خيره ماند ،‌ حالا مي توانست پوتين هاي نگهبان را ببيند . چند لحظه بعد به بازجو نگاه كرد و گفت : از همون اول رفتارش با من خوب نبود .

دست به صورتش برد و روسري اش را مرتب كرد . بازجو پرسيد : شنيدم اذيتش كرده بودي .

زنداني گوشه لبش را به دندان گزيد و بريده بريده گفت : اون ... نه ... من نه ... نمي خواستم ... نمي خواستم اذيتش كنم .

_ ولي تو كشتيش ... مگه نه ؟

زنداني انگشتش را در چند تار مويي كه از زير روسري اش بيرون آمده بود پيچيد و گفت : نه ... نه دوست بوديم با هم ... مريم دختر خوبي بود ، ولي ... منو تحقير مي كرد .

سرش را پايين انداخت و با هر دو دست صورتش را پوشاند . بازرس عينك را به چشم زد . پرونده اي را كه روي ميز قرار داشت باز كرد و زير چشمي مراقب حركات زنداني بود .

_ بذار برات بخوانم ، اينجاس ! مريم عاطفي با نام مستعار پندار ، 19 ساله ، دانش آموز سال سوم راهنمايي (شبانه) ، در تاريخ 2/12/1359 به اتهام حمايت از فروش نشريه ، هواداري از گروهك منافقين و درگير شدن با مأموران بازداشت و به هشت ماه زندان محكوم شده . مي بيني ؟ هيچكاره اس ، نه رده تشكيلاتي و نه حتي سابقه سياسي ، هيچي !

بازجو پرونده را بست ، دستي به ميان موي جو گندمي اش كشيد ، عينكش را روي ميز گذاشت و پرسيد : چرا كشتيش ؟‌

زنداني چيزي نگفت ، فقط با گروه روسري اش بازي مي كرد ، بازجو كه كوچكترين حركات زنداني را زير نظر گرفته بود ، ادامه داد : براي تو چه فرقي مي كنه ؟ قتل قتله ديگه ، يكي يا دو تا خيلي هم با هم فرق نداره .

زنداني سرش را بالا آورد ، اما به چشمان بازرس نگاه نكرد و گفت : دست خودم نبود .

بازجو گفت : دروغ مي گي ، مي خواي باور كنم كه مريضي ، نه ؟

زنداني تنومند سرش را زير انداخت و چيزي نگفت ، بازجو گفت : حرف بزن !

زنداني درشت هيكل دوباره سر تكان داد و به كندي پلك زد ، بازجو سر از پرونده برداشت و گفت : يه چيزي اين وسطه كمه !

زن بي آن كه چيزي بگويد رو برگرداند . انگار مي توانست صداي تردد راهروي زندان را بشنود ، آن روز راهرو خلوت بود . از روزنه كوچك ديوار سلول بخشي كوچك از آسمان را مي شد ديد . آسماني به اندازه يك كف دست كه در گوشه آن شاخه درختي با كمي برگ ديده مي شد .

برگ ها در نور ارغواني غروب روشن تر از آن چه كه بودند به نظر مي رسيدند . نسيم برگ ها را به جنبش وا مي داشت ، روزنه ديوار سلول كوچك بود ، خيلي كوچك !‌

_ اون بيرون قشنگه ! نه ؟

زن لاغر اندام رو برگرداند ، به زنداني تنومند كه روي تخت خوابيده بود نگاه كرد و ادامه داد : بيا تو هم ببين .

زنداني تنومند كه به پشت روي تخت دراز كشيده بود ، گفت : حوصله ندارم كتايون ، دلم گرفته .

همانجا روي تخت نشست و زير لب گفت : چگونه آن بانو كه بزرگ بود در قوم قبيله اش زبون شد ؟ شبانگاهان زار گريه مي كند ، ليك از دوستدارانش كسي نيست كه تسلايش دهد ، دوستان خيانت پيشه كرده اند و يهودا به سبب مصيبت جلاي وطن شده .

كتايون برگشت ، لحظه اي سكوت كرد و بعد به آرامي ادامه داد : كاهنان ماتم مي سرايند و دوشيزگان تلخي زندگاني را شكيبايند . دشمن فيروز گشته و اطفال به اسيري رفته ، پس چه تيره روزگاري است امروز .

زن تنومند خنديد و گفت : نه بابا ، خوب يادت مونده !‌

كتايون آه كشيد ، سري تكان داد و گفت : اجراي خوبي شد ، شب آخر يادته ؟ ول كن ديگه ، بيا دستت رو بگير لبه پنجره خودت رو بكش بالا به زحمتش مي ارزه ، تجربه خوبيه .

زنداني تنومند خميازه اي كشيد ، پاهايش را روي هم انداخت ، دوباره روي تخت دراز كشيد و گفت : لوييس بونويل مي گه زندگي رو تجربه كنين ولي نه به هر قيمتي !

كتايون چيني به پيشاني اش انداخت ، رو برگرداند ، دوباره به سمت پنجره رفت و پرسيد : مي خواي برات قلاب بگيرم ؟

زنداني تنومند انگشت در گوشش كرد ، چيزي زرد و چسبناك را كه به نوك انگشتش چسبيده بود بين انگشت هايش له كرد و گفت : نه ! دردسر مي شه ، جدي مي گم ، حوصله انفرادي ندارم ، به چي زل زدي ؟

زنداني چاق بي آن كه نيم خيز شود ، مسير نگاه زنداني لاغر اندام را دنبال كرد . سر چرخاند و به راهرو نگاهي انداخت . دختري كم سن و سال ، ظريف و كوتاه قد ، مقابل سلول ايستاده بود . در سلول با صداي جيغ لولاي زنگ زده باز شد . زندانبان در را باز كرده بود ، فرنگيس در دلش گفت : كوچكتر از اونيه كه گفته بودن !‌

_ برو تو !‌

زندانبان دختر را به داخل هل داد . دختر كه كف سلول را نگاه مي كرد ، بي حركت ايستاده بود ، زندانبان همه جا را برانداز كرد و از كتايون پرسيد : تو چرا اونجا ايستادي ؟‌

زندانبان با دست به گوشه اي اشاره كرد و گفت : برو بشين !‌

كتايون بي آن كه چيزي بگويد گوشه سلول نشست ، زندانبان زير گوش دختر گفت : برو يه گوشه بشين !‌

دختر تنها و ساكت ايستاده بود ، زن تنومند لبخند زد و گفت : خوش اومدي !‌

بعد هم به سرعت لبه تخت نشست و پرسيد : اسمت چيه ؟‌

دختر چيزي نگفت ، سرش پايين بود ، زنداني تنومند ادامه داد : من فرنگيسم ، بچه ها فري صدام مي زنن ، اون اسكلت هم كه اونجاس اسمش كتايونه، من بهش مي گم كتي نكبتي !‌

هر دو غش غش خنديدند ، دختر به روبرو نگاه كرد ، به روزنه كوچكي كه گوشه اي از آسمان را قاب گرفته بود ، فرنگيس از تخت برخاست ، پشت سر دختر ايستاد ، به كتايون چشمكي زد و از دختر پرسيد : خب حالا اسم تو چيه ؟

دختر به آرامي جواب داد : مريم !‌

فرنگيس ادامه داد : مقدس يا مجدليه ؟

كتي و فردي خنديدند ، كتايون پرسيد : چرا ساكتي ؟ يه چيزي بگو ! جرمت چيه ؟

فري پرسيد : تو رو واسه چي گرفتن ؟ سياسي هستي مگه نه ؟

مريم چيزي نگفت ، كتايون دست ها را ستون كرد و ايستاد ، حالا روبروي هم ايستاده بودند ، كتايون دختري بيست و هفت ،‌ هشت ساله بود ، دختري لاغر اندام ، چشم درشت با موهاي مشكي ، پوستي تيره و دندان هاي زرد و نامرتب .

پشت سر مريم فرنگيس ايستاده بود ، زني سي و دو ، سه ساله ، درشت هيكل كه بوي تند بدن عرق كرده اش را به سختي مي شد تحمل كرد . فرنگيس زير گوش مريم به آرامي گفت: جرمت چيه ؟

مريم جوابي نداد ، فرنگيس دوباره پرسيد : تو چيكار كردي خانم كوچولو ؟

مريم به تندي گفت : به من نگو خانم كوچولو .

فرنگيس كمي از مريم فاصله گرفت و گفت : خب باشه ! هر چي تو بگي ، واسه چي آوردنت اينجا ؟‌

مريم لبخندي زد و گفت : مي گن درگير شدم .

_ جالبه !‌

فرنگيس رو به كتي كرد و به تندي گفت : تو ديگه نمي خواد نظر بدي استخون !

كتي لب ورچيد و رو برگرداند ، فرنگيس ادامه داد : ما رو باش چي فكر مي كرديم ، چي شد ؟ ‌گمون مي كرديم تو يكي از اون دو آتيشه هايي ، حالا راست شو بگو ، چي كاره اي ؟

_ يه وقتي هنرمند بودم .

كتي رو برگرداند و به مريم نگاه كرد ، فرنگيس با لحني تمسخر آميز پرسيد : اوه چه رومانتيك! نكنه شاعري ؟ آره ؟ تو شاعري ؟ يه شاعر عاشق پيشه ؟

مريم به سمت روزنه رفت و گفت : نه ! موسيقي كار مي كردم .

چند قدمي پيش رفت ، زير پنجره ايستاد ، دستش را بالا برد ، فرنگيس به دنبالش حركت كرد . دوباره پشت سرش ايستاد و گفت : منم هنرمندم ، تازه از تو هم بهترم نيگا ... امشب شب مهتابه ، حبيبم رو مي خوام ، حبيبم اگر خوابه ،‌ كتايون رو مي خوام !

كتايون خنديد ، فرنگيس سرش داد زد : نخند ! با اون دندوناي زرد و بي ريختت ، جنبه داشته باش كتي ، مگه نمي بيني مهمون متشخص داريم ؟

كتايون بغض كرد و از لبه تخت فرنگيس بالا رفت ، روي تخت بالايي دراز كشيد ، فرنگيس كنار مريم ايستاد . باريكه اي نور از پنجره به كف دست مريم مي تابيد ، مريم زير لب گفت : يه مدت اينجام و بعد هم مي رم دنبال زندگيم .

فرنگيس دست بر شانه مريم گذاشت و زير گوشش گفت : منظورت كهنه شستنه عزيزم ؟‌

كتايون از همان بالا ادامه داد : شايدم مي خواي هر شب جوراباي بوگندوي مردي رو بشوري كه اسم شو به زور توي شناسنامه ات گذاشته ؟‌

فرنگيس به تمسخر زانو زد ، دست هايش را از هر دو طرف باز كرد و خطاب به مريم گفت : اي شوهر بوگندو ! بگو تا به قربانت شوم من !

باز هر دو خنديدند ، فرنگيس ايستاد ، دست بر شانه مريم گذاشت و گفت : ول كن اين افكار مسخره رو !

مريم هنوز به لكه روشن كف دستش خيره بود ، فرنگيس دست بر شانه مريم گذاشته و ادامه داد : آزاد باش !‌ آزاد آزاد !

شانه مريم را كمي فشار داد ، مريم دست فرنگيس را پس زد ، خودش را كنار كشيد و گفت : به من دست نزن .

فرنگيس عقب رفت ، چهره درهم كشيد و داد زد : چيه ؟ چرا داد مي زني ؟‌ فكر كردي چي ؟ ازت مي ترسم ؟ ها ؟ ها ؟‌ هنوز فرنگيس رو نشناختي !

روسري اش را از روي تخت برداشت و ادامه داد : بيا تو اينجا بخواب ، تحت من مال تو ،‌ من روي زمين مي خوابم .

مريم مردد ايستاده بود ، فرنگيس به تخت اشاره كرد و گفت : بخواب ديگه ، روي زمين راحت ترم .

مريم با احتياط لبه تخت نشست، فرنگيس روبرويش نشست و به او خيره شد، مريم پرسيد : اينجا چكار مي كنين ؟

كتي گفت : نيم ساعت ديگه خاموشي مي زنن .

مريم پرسيد : يعني چه ؟‌

فرنگيس گفت : يعني همه بايد لالا كنن .

كتايون خنديد ، فرنگيس خيره نگاهش كرد ، كتايون خنده اش را فرو خورد ، مريم پرسيد : واسه چي بايد بخوابيم ؟ هنوز شب نشده كه .

فرنگيس لبخندي زد و گفت : شب هاي زندان خيلي طولانيه ، حالا استراحت كن مريم خانم !

هفت و سیزده دقیقه(3)


دی 1402
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
5
6
7
8
9
10
11
12
14
15
16
17
18
19
21
22
23
28
29