خاطرات آیت الله علم الهدی (3)

Alamalhoda

در این راستا ، واقعاً فرهنگ طلبگی افراد را قوی بار می آورد . یادم هست که در عالم طلبگی در اوایل پیروزی انقلاب ، یک روز به منزل آیت الله قمی رفتیم . ایشان همان روز با آقای طبسی ، هاشمی نژاد و آقای مجتهدی جلسه ای داشتند . وقتی از جلسه بیرون آمدند ، نتیجه ی جلسه را پرسیدیم ، اما آنها در این باره چیزی به ما نگفتند ، به همین دلیل به مدت یک ماه ، ارتباطمان را با آنها قطع کردیم ؛ چرا که هیچ گاه خود را آلت دست و بی اراده نمی دانستیم ، ومعتقد بودیم که باید نتیجه ی جلسه را به ما بگویند تا ما نیز در جریان باشیم .

بنابراین هر چند به عدالت ، فکر واندیشه ومسلمانی آنها ایمان داشتیم واصلاً مرید وشاگردشان بودیم ، در عین حال ، همین که نتیجه ی آن جلسه را از ما پنهان کردند ، رابطه مان را حدود یک ماه با آنها قطع کردیم ؛ اما بعداً ، آن قدر از ما دلجویی کردند ومطالب را بازگو و کارشان را توجیه کردند که توانستند دوباره ما را جذب کنند . از این رو، هیچ گاه آلت دست دیگران وبی اراده نبودیم . باوجود اینکه آن اقایان از فضلای حوزه وشخصیت های برجسته بودند و با اینکه امتیاز علمی زیادی بر ما داشتند و سابقه شان خیلی از ما بیشتر بود ، ولی ما چند نفر طلبه ــ چنانکه پیشتر گفتیم ــ رابطه مان را تا یک ماه با آنها قطع کردیم و گفتیم که با این وضع حاضر نیستیم نظریات شما را اجرا کنیم ، تا آنجا که به زحمت ما را توجیه کردند.

در یکی از مبارزاتی که علیه منافقین راه انداختیم ، حرکت به شکل مقابله و از سنخ حرکت خود آنها بود . منافقین معمولاً روزنامه هایی را با آرم «مجاهد» بیرون می دادند وبین بچه های کم سن وسال توزیع می کردند ؛ برای مثال ، سر چهارراه ها می ایستادند واین روزنامه ها را می فروختند .

این کار در واقع ، وسیله ی جذب مخاطبان بود . بنابراین ما نیز حرکتی را در مقابل آنها انجام دادیم ؛ یعنی روزنامه ای به همان آرم مجاهد منتشر کردیم به نام روزنامه ی «منافق» که در اصل روزنامه ی «ما ومنافقین» بود ؛ منتها آرم مجاهد را به صورت منافق در آورده بودیم وتمام مفاسد و خرابکاری ها وحتی اشکالات ایدئولوژیکی حرکت های منافقانه ی آنها را در آنجا افشا می کردیم وهمپای با «مجاهد» این نشریه را با تیراژ زیاد منتشر می کردیم .

نکته ی مسلم آن است که چاپ این نشریه ، ضربه ی مهلکی به کارها واقدامات تبلیغاتی منافقان وفعالیت های آنها وارد کرد .

اما برای اینکه ما هم در مقام نشر این جریده بتوانیم از همان شگردهای آنها استفاده کنیم ، گروهی در یکی از مساجد مجید به نام «سبز جامگان» تشکیل شد . اینها فقط برای توزیع مجله به ما کمک می کردند . در یکی از شب ها که در یکی از منازل آن محله با بعضی از کسانی که به اصطلاح ، گرداننده ی آن گروه بودند ، جلسه ای داشتیم ودرباره ی موضوعی با هم بحث می کردیم ، مورد حمله منافقان قرار گرفتیم . گویا ما را تعقیب کرده بودند ، لذا بعد از اینکه وارد آن منزل شدیم ، به ما حمله کردند .

خانه ی مزبور ، شمالی بود و در کنارش ، زمین بود که در آن خانه می ساختند وجلوی زمین وپشت دیوار خانه هم مقداری ماسه خالی کرده بودند. منافقان روی تپه ی ماسه ایستاده بودند ، به طوری که مشرف شدند به اتاقی که ما نشسته بودیم واز آنجا ما را به رگبار بستند.

بنده محافظی داشتم که خیلی فداکار بود و بچه ی مخلصی هم به نظر می رسید . با اینکه تنها بود و محافظ دیگری همراه ما نبود، بلافاصله وبا چابکی ، تمام چراغ ها را خاموش کرد . ما همه در داخل خانه پناه گرفتیم . او تک و تنها فقط با یک کلت خارج شد ؛ در حالی که منافقین خیلی بیشتر بودند . به هر حال او سینه خیز خودش را از داخل اتاق تا کوچه کشاند وهمه ی این کارها را با سرعت عجیبی و در فاصله ی حدود دو سه دقیقه انجام داد و مشغول تیراندازی شد .

آنها وقتی از داخل کوچه صدای تیراندازی را شنیدند، فکر کردند ما یک گروه محافظ داریم ، ولذا پا به فرار گذاشتند ، این هم یکی از مواردی بود که ما از خطر محفوظ ماندیم . البته فداکاری آن برادر محافظ خیلی مؤثر بود . تک وتنها ، فقط با یک کلت به سراغ منافقان رفت و با همان دو سه شلیک اول ، آنها را فراری داد .

بهشتی آیت حق

در مورد شهید بهشتی بیان این خاطره را لازم می دانم که من با مرحوم شهید بهشتی قبل از انقلاب ارتباط نداشتم (در بین مردان اهل مبارزه ی پیش از انقلاب با آیت الله خزعلی در قم و شهید مفتح در تهران مرتبط بودم) ، ولی بعد از انقلاب مدت محدودی در حزب جمهوری اسلامی ، با ایشان محشور بودم وتماس هایی هم با ایشان به عنوان رئیس قوه ی قضائیه داشتم . شهید بهشتی واقعاً آیتی بود .من گاهی فکر می کنم غیر از شهادت ، هر چه خدا به آنها می داد کم بود ، بسیار مخلص بود . در آن اوج بحران درگیری با منافقان ، رئیس منافقان شاخه ی بابلسر ، در تصادف با یکی از بچه های جهاد کشته شده بود منافقان او را به منزله ی شهید قلمداد کردند وتشییع جنازه ای گرفتند ودر سطح استان مازندران هم تبلیغات وسیعی به راه انداختند که بچه های جهاد او را شهید کرده اند وحال آنکه در تصادف کشته شده بود . منافقان جمع شده بودند وبا نفوذ در دادگستری آنجا ، این فرد جهادی را به دو سال زندان محکوم کردند .

بر اساس قوانین آن زمان ، مجازات زیر گرفتن افراد ، شش ماه زندان بود به علاوه ، کارشناس راهنمایی و رانندگی تشخیص داده بود که طرفین تصادف هر کدام پنجاه در صد مقصر هستند ، زیرا آن عضو منافقان با دوچرخه آمده بود وسط جاده ، منتها راننده ی جهاد هم اشکالش این بود که سرعت زیاد داشته وتقصیر راننده همان سرعت زیاد بوده است ، نه زدن به کسی . با وجود این ، آنها فعالیت کرده بودند و این فرد جهادی را بر خلاف قانون ، محکوم به دو سال زندان نمودند .

بچه های مازندران هم به ما متوسل شدند . گاهی کمیته ی منطقه ده برای این گونه موارد در سطح کشور یک مرجع وملجأ بود . درخواست آنها این بود که اگر این پرونده از مازندران به تهران منتقل شود ، از نفوذ منافقان دور می ماند . در این زمان قوه ی قضائیه تحت ریاست آیت الله بهشتی بود وماهم در قوه ی قضائیه نفوذ داشتیم وآنها فکر می کردند که اگر این انتقال پرونده صورت بگیرد ، دیگر مسئله حل شده است .

بنده می دانستم که مرحوم شهید بهشتی با این حرف ها به در خواست بنده اهمیت نمی دهد ، لذا به آیت الله خزعلی متوسل شدیم وبه ایشان عرض کردم که آیت الله بهشتی برای شما احترام خاصی قائلند وقضیه هم این است . شما نزد آقای بهشتی بروید ودر خواست خلاف عدل هم نداریم وفقط این را میخواهیم که ایشان دستور بدهند پرونده از بابلسر به تهران منتقل شود تا در اینجا مجدداً بررسی گردد ؛ ما هم فقط این را میخواهیم که مطابق قانون عمل شود . آقای خزعلی گفتند : بیایید با هم برویم ، چون اگر بنده تنها بروم ممکن است ایشان پرسش هایی مطرح کنند وبنده اطلاع نداشته باشم . ماهم یک روز سرزده به دفتر حزب جمهوری اسلامی رفتیم . ومن گفتم وقت بگیرم ، ولی آقای خزعلی گفتند نیازی نیست . خدا بیامرزد آقای بهشتی را ، ایشان به جوانی مصری که ظاهراً نماینده ی دانشجویان مصر بود وقت داده بود. نماینده ی دانشجویان مصر به ایران آمده و برای ملاقات وقت گرفته بود در آن زمان ، جنگ هم تازه شروع شده بود وماه های اول جنگ بود ولذا شهید بهشتی بسیار گرفتار بود .

ما رفتیم وایشان با اینکه در جلسه ی ملاقات با آن دانشجوی مصری بود، وقتی به ایشان گفتند آقای خزعلی آمده اند . گفتند : بگویید بیایید داخل . ما داخل اتاق شدیم ، ولی آقای خزعلی گفتند : ما همین جا یک گوشه می نشینیم تا مزاحمتی ایجاد نکنیم . آقای بهشتی هم صحبت خود را با آن فرد مختصر کردند و وقتی ایشان را بدرقه می کردند ، آن جوان به خیال اینکه ما هم از مسئولان هستیم ، به طرف ما دست دراز کرد که دست بدهد ، من دست دراز کردم که با آقای بهشتی دست بدهم . آقای بهشتی به من گفتند : اول به این آقا دست بدهید ، بعداً به من دست بدهید . این نمونه از مبادی آداب بودن آقای بهشتی است که واقعاً عجیب است . بالاخره نشستیم وآقای خزعلی گفت جریانی در بابل اتفاق افتاده که آقای علم الهدی در جریان آن است وشرح آن را می داند ؛ منتها از من خواسته اند که با اتفاق هم پیش شما بیاییم واز شما خواهش کنم که اگر می شود در خواست ایشان را برآورده کنید وظاهراً راه حلی که پیشنهاد میکنند ، راه حل عادلانه ای است که اگر شما دستور بدهید ، به آن عمل کنند . قضیه را برای آقای بهشتی تعریف کردیم و گفتیم که در خواست توصیه واعمال نفوذ نداریم ، شما فقط دستور بدهید این پرونده به مرکز منتقل شود . یعنی اولیای فرد جهادی زندانی نامه می نویسند ودر خواست میکنند وشما زیر نامه ی آنها فقط موافقت کنید که این پرونده به تهران منتقل شود ودر اینجا پرونده عادلانه بررسی گردد . آقای بهشتی گفتند : من موافق نیستم ، خیلی صریح گفتند : مسئله خون در میان است یک انسان کشته شده است ، ولو یک منافق .

مسئله خون یک انسان است ولذا من دخالت نمی کنم . شما اگر می توانید طبق قانون درخواست کنید که این پرونده به اینجا منتقل شود . دستوری در این زمینه نمی دهم که به صورت فوق العاده پرونده به اینجا بیاید ، زیرا پای خون یک انسان در میان است وحاضر نیستم کاری بکنم که خون یک انسان ، ولو یک منافق ریخته شود . خیلی صریح چنین گفتند وما دست خالی از پیش ایشان برگشتیم .

 

 

خاطرات آیت الله علم الهدی (2)


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31