نماز ، آخرین پاسخ

Ahmad E Ahmad

روزی ایرج برای من قراری با حبیب گذاشته بود تا جزوه های تغییر ایدئولوژیک را به او برسانم ، من به خاطر تجدید دیدار و ملاقات با او این کار را پذیرفتم و به سر قرار رفتم ، پس از احوالپرسی گفتم : حبیب ! پس چه شد آن همه مبارزه و تعقیب و گریز ؟ چرا این طور شد ؟ تو که با ما بودی ، همه مسلمان بودیم ، نماز می خواندیم ، اینها می گویند تو هم مارکسیست شده ای !

گفت : شاپور ! من از قبل مارکسیست بودم . گفتم : ولی تو با ما نماز می خواندی ، قرآن و نهج البلاغه تفسیر می کردی . گفت : نماز من نماز سیاسی بود ، من از سال 52 مارکسیست بودم .

با شنیدن این جملات بیشتر و بیشتر در خود فرو می شکستم ، دلم برای خود ، همسرم و سایر کسانی که صادقانه پا به این راه گذاشتند می سوخت ، کسانی که با دنیایی از امید و عشق از خانه و کاشانه دور افتادند و در گرداب فریب و مکر سازمان اسیر شدند .

آنها دست بردار نبودند و به راه های مختلف سعی در تغییر مرام و اعتقاد من داشتند ، دیدار و بحث با شهرام ، حبیب و ایرج تأثیری در من نداشت و این برای آنها گران بود ، بر چسب زدن ها شروع شد ، می خواستند تحریکم کنند ، شهرام می گفت : تو اپورتونیست چپ نمای راست رو هستی . ایرج وقتی در مباحث کم می آورد می گفت : تو یک آدم دگم مرتجع و متعصب هستی که مذهب چشمت را کور کرده ، تو زمانی چشم هایت را روی حقایق و وقایع باز می کنی که از این حالت دست برداری و تعصباتت را کنار بگذاری .

او معتقد بود که نماز خواندن من از همین مقوله است ، روزی گفت : برای امتحان هم که شده بیا و پنج روز نماز نخوان ، بعد بیا با ما بحث کن ، آن وقت خواهی دید که مارکسیسم تنها راه پیروزی است ، بعد از این پنج روز اگر حرف های ما را قبول کردی که چه بهتر و اگر قبول نکردی چیزی را از دست نداده ای و قضای نمازت را بخوان و در جهل خودت باقی بمان .

وسوسه های ایرج در من اثر کرد ، و روزی که همه بچه ها بودند تصمیم گرفتم به پیشنهاد او عمل کنم ، من که نمازم را اول وقت می خواندم ، تصمیم گرفتم که برای مدتی نخوانم ، دقایق از پی هم می گذشت ، به اذان ظهر نزدیک می شدیم ، در فکر غوطه می خوردم ، اذان شد و با این که وضو داشتم برای نماز برنخاستم ، لحظه به لحظه نگرانیم بیشتر می شد ساعتی گذشت و اضطراب و تشویش تمام فکر و ذهنم را گرفت .

عقربه های به سرعت به پیش می تاختند ، احساس می کردم در حال فرو افتادن به قهر جهنم هستم ، دلشوره ام شدید و شدیدتر شد ، از خود می پرسیدم که ساعتی نماز نخواندم ، چنین در آتش تشویش و نگرانی می سوزم ، چطور طافت خواهم آورد که چند روز نماز نخوانم ؟! کار از اضطراب و دل آشوبی گذشت و به نقطه بحرانی رسیدم ، وضعیت کسی را داشتم که گویی فرزند یا عزیزی را از دست داده باشد ، بدنم گر گرفته بود و می سوخت .

بچه های تیم از وضعم نگران شدند ، با حالت تعجب و حیرت نگاهم می کردند ، نمی دانستند که باید چه کار کنند . دیگر آرام و قرار نداشتم ، طول و عرض اتاق را با گام های تند در هم ضرب می کردم ، عرق از سر و صورتم می بارید ، حس عجیبی بود و حال غریبی داشتم ، تمام کارنامه مبارزاتی و زندگیم را در آن ساعات در ذهنم مرور کردم و بی اختیار تصاویر آن همه رنج و محنت ، زندان ، شکنجه ، حرمان و دوری از خانواده در مقابل دیدگانم به نمایش در آمد .

سرعت عقربه ها مرگبار شده بود ، آرزو می کردم که مرگ عقربه ها فرا رسد و از حرکت باز افتند ، دوست داشتم زمان هم بمیرد و چرخ آن متوقف شود ، حس و حال آن ساعات و دقایق به واقع وصف ناشدنی است .

ساعت از 5 بعدازظهر گذشت ، شیدایی شدم و مجنون ، از دلم آتش زبانه می کشید و چشمانم مانند رعد می درخشید ، چون مرغی در قفس خود را به در و دیوار آهنین می کوفتم ، شاید این همه به خاطر وضویی بود که داشتم ، ساعت را نگاه کردم ، فرصت چندانی نبود تا نماز ظهر قضا شود ، ناگهان عقربته ها ایستادند ، من تمان آن افکار و اندیشه های موهوم را بر زمین گذاشتم و گریان پیش دویدم . .... الله اکبر ..... آنچنان که فکر کردم نه تنها خانه بلکه زمین و زمان به خود لرزید ، می گریستم و می خواندم : " .... ایاک نعبد .... اهدانا الصراط المستقیم .... غیر المغضوب علیهم و الضالین ... "

از چشمانم مانند ابر بهاری اشک می بارید ، آن همه آتش فروکش کرد ، سردم شده بود و بر اثر شدت سرما می لرزیدم ، ضجه می زدم ، ناله می کردم " سبحان الله " اشک ها مرا غسل پاکی دادند ، " سبحان ربی الاعلی و بحمده " خدایا ! چه روی داد ، چه چیزی شکست و به چه چیزی پیوند خوردم ؟ آن قدر خود را به خدا نزدیک می دیدم و او را لمس می کردم که اصلاً از حالت نماز خارج شدم و ندانستم که کی آن را به پایان رساندم . (1)

به حال سجده در خاک بودم که پرویز صدایم کرد ، دیدم که زیر پایم کاملاً خیس است ، به خود آمدم و بلندشدم ، آنچه را که گذشت به یاد آوردم و خدا را شکر کردم که بار دیگر نجاتم داد ، به بقیه نگاه کردم ، ایرج ، پرویز ، خسرو ، شاپورزاده ، با بهت و حیرت به من چشم دوخته بودند ، کسی جرأت حرف زدن نداشت ، فقط پرویز شانه هایم را گرفت و با دست نوازش می داد .

ایرج در هم شده بود ، گو این که از پیشنهاد خود پشیمان شده بود ، می دید که چند ساعت تأخیر در اقامه نماز چه تأثیر شگرفی در من گذاشته بود و پیشنهاد او نتیجه عکس داده است ، این نماز آخرین پاسخ دندان شکن من به هجویات آنها بود و امیدواری آنها را به یأس مبدل کرد ، تکبیر نماز ، رسمی ترین و صریح ترین موضعی بود که در برابر مواضع آنها اعلام شد ، این نماز برای من تفسیر کامل آیه " والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا " بود .

سرنوشت غم انگیز

پرویز و خسرو ( علی و علی اصغر جعفر علاف) که با ما در یک خانه تیمی بودند ، مواضع شان کاملاً با من منطبق بود ، آنها نیز از وضعیت به وجود آمده ضربه سخت و سهمگینی خورده بودند ، به آنها دو راه پیشنهاد شده بود ، اول این که در سازمان باقی بمانند و با مشی و شیوه سازمان حرکت کنند و به اعتقادات مذهبی خود فقط به صورت فردی و غیر علنی عمل کنند .

سازمان به آنها وعده می داد که در آینده شاخه ای جداگانه برای فعالیت بچه های مسلمان ایجاد می کنند ، دوم این که به خارج از کشور رفته و در آنجا به مبارزه ادامه دهند ، راه سومی هم بود که گفته نمی شد !

پرویز که برادر کوچکتر بود و همسر ، شغل و ثروت خود را در راه اهداف سازمان از دست داده بود برایش سخت بود که دست از اعتقاداتش بردارد . جدایی و از دست دادن این یکی دیگر میسر نبود ، خیلی ناآرامی می کرد و گاهی حرف های خطرناک می زد .

او ابتدا تصمیم داشت بدون هماهنگی سازمان جدا شده و وارد اجتماع شود ، که ما جلو او را گرفتیم ، چرا که امکان دستگیری ، درگیری و کشته شدن برای او بود . زیرا فاقد پوشش امنیتی بود ، سازمان با مشاهده بی تابی های پرویز نسبت به وضعیت او مشکوک و نگران شد ، از این که وی از سازمان خارج و لطمه و صدماتی را به سازمان وارد آورد می ترسید .

ایرج در جلسه ای ضمن تشریح وضعیت ناآرام پرویز گفت که او خائن است و باید کشته شود و به من پیشنهاد قتل او را داد ، با شنیدن این جمله من تکان خوردم ، ولی خود را کنترل کردم و شروع به توجیه و صحبت کردم . ایرج را متقاعد کردم که پرویز را تصفیه نکند .

گفتم : راه های دیگری هم هست ، مثلاً به او اجازه بدهید که به شهرستان برود ، نزدیک 500 هزار تومان او به سازمان کمک کرده است ، از آن مبلغ 50 هزار تومان را به او برگردانید تا برود برای خود خانه ای تهیه کند و به مرور زمان مشکلش حل می شود ، ایرج که موضع سخت مرا دید به ظاهر حرفم را پذیرفت .

هر روز که می گذشت پرویز عرصه را بر آنها بیشتر تنگ می کرد ، من نیز محتاط تر شده بودم ، می ترسیدم سازمان چنین دیدی را هم نسبت به من پیدا کند ، غافل از این که آنها چاه های عمیق تری پیش پایم حفر کرده اند .

پرویز خود را یکه و تنها می دید ، کاملاً بریده بود و در وضعیت نامتعادلی به سر می برد ، من قصد داشتم که باقی نقشه هایم را با او عملی کنم ، ولی با حرکات و افعال نامتعادلش این فرصت را از من می گرفت .

در این مدت ایرج عنصر سر سپرده سازمان تمام برخوردها ، رفتار و صحبت های ما را بی کم و کاست به سازمان انتقال می داد ، چند جلسه ای برای تعیین تکلیف من و پرویز گذاشته شد ، ایرج می گفت : وضعیت شاپور با پرویز فرق می کند ، شاپور دنبال این است که بیرون برود و مبارزه کند ، ولی پرویز بریده و احتمال خطر دستگیری و اعتراف از طرف او وجود دارد ، پس باید او را از بین برد .

من با این نظر سخن مخالفت و برخورد می کردم ، در نهایت پیشنهاد دادم که او را به خارج از کشور بفرستند .

روزی ایرج آمد و گفت که شاپور سازمان با نظر و پیشنهاد تو موافقت کرده و می خواهد پرویز را به خارج بفرستد و باید پاسپورت بی نقصی برای او جعل کنید ، این صورت و ظاهر قضیه بود ولی در واقع سازمان به دنبال عملی کردن نقشه شوم خود بود .

من به این روزنه امید بدبدین بودم و با تردید و دو دلی به همراه خسرو (برادرش) شروع به جعل پاسپورت کردیم و در اختیار سازمان قرار دادیم . روزی دیگر ایرج آمد و سوئیچ و کلید ماشین را از من گرفت و گفت : می خواهیم برویم پرویز را از مرز خارج کنیم .

من ناامیدانه سوئیچ را به او دادم و بعد پرویز را در آغوش گرفتم و او را بوسیدم و بوییدم ، دیدم که چشمانش از نگرانی موج می زند ، او در آغوشم شروع به گریه کرد ، من هم گریه کردم و گفت : شاپور ! ما رفتیم ، اما خدا می داند که چه خواهد شد .... گفتم : به خدا توکل کن ، من نیز در آتش دلشوره می سوختم ولی چاره ای نبود ، باید اطمینان می کردیم !

دو روز بعد ایرج آمد و گفت : بچه ها ! پرویز از مرز گذشت . من که همچنان نگران و مشوش بودم حرف او را باور نداشتم ، با تحیر و تعجب تکرار کردم : از مرز گذشت ! ایرج فهمید که منظور من مرز جغرافیایی نیست ، بلکه مرز بین دنیا و آخرت است .

رنگ چهره اش سرخ شد و با عصبانیت گفت : یعنی چه ؟ گفتم : به همین راحتی ! گفت : ما او را بردیم فرودگاه و کسی هم به پاسپورتش شک نکرد ، بعد سوار هواپیما شد و رفت و بعد برای این که اطمینان مرا جلب کند ادامه داد : سازمان از تو هم به خاطر جعل خوب پاسپورت تشکر کرده است . من در دل به تشکر آنها خندیدم .

ایرج گفت : حالا نوبت توست ! سازمان دو راه پیش رویت گذاشته است ، راه اول این که مثل پرویز از مرز خارج شده و برای مبارزه به ظفار بروی و راه دوم این که ، چند نفر از بچه های مسلمان هستند که یک شاخه ای مجزا در سازمان درست کرده و باقی مانده اند تو هم به آنها بیپوند ، البته تو هم آنها را می شناسی !

 

___________________________

1. آقای احمد هنگام تعریف این خاطره زیبا و شنیدنی گویی در همان حس و حال قرار گرفت ، زیرا به آرامی اشک می ریخت .


مطالب پربازدید سایت

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید کامیاب مطرح کرد:

مجازات منافقین را در محاکم بین المللی نیز دنبال خواهیم کرد

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

جدیدترین مطالب

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید کامیاب مطرح کرد:

مجازات منافقین را در محاکم بین المللی نیز دنبال خواهیم کرد

بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور)

باز هم تروریسم و باز هم کاپشن صورتی

حمله تروریستی به سه نقطه شهرستان چابهار و راسک

تعداد شهدای حمله تروریستی به راسک و چابهاربه 16 نفر رسید

فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان