دغدغه کردستان
شرایط کردستان یکی از مهمترین دغدغههای محمدرضا بود. شرایط مساعدی نبود. فصل زمستان که از راه میرسید، فکر سرمای مهاباد و کردستان آزارم میداد. از محمدرضا که میپرسیدم: «هنگام پست دادن از سرمای آنجا اذیت نمیشوی؟» برای اینکه خیالم راحت شود، میگفت: «هوا سرد است؛ ولی روی شانههایمان پتو میاندازیم و پست میدهیم.» حتی خدمت سربازیاش را تمام کرد؛ ولی بهدلیل تعهد و دغدغهاش برای امنیت و آرامش آنجا همچنان در کردستان ماند. برای کومله و دمکراتها شناخته شده بود. یکبار اشخاصی ناشناس اسم و فامیلش را صدا زده بودند و تهدید کرده بودند که مادرت را به عزایت مینشانیم. محمدرضا هم در جواب گفته بود: «تا کردستان را گورستان کومله و دمکراتها نکنم از اینجا نمیروم.»
به نقل از مادر شهید محمدرضا احمدی
شهادت نسرین
شب شهادتش چهارم دی بود. برادر یکی از معلمان، شهید شده بود و بچههایی که آنجا بودند میخواستند، برای او مراسم بزرگداشت بگیرند. نسرین به برادرش خیلی علاقه داشت. برادر نسرین اسیر شده و به شهادت رسید؛ به همین دلیل روضهخوان وقتی به فراز امامکاظم(ع) میرسید، به برادر نسرین هم گریزی میزد و روضه میخواند. نسرین آن شب خیلی منقلب شد و گریه کرد.
هنگام بازگشت از مراسم، نسرین به همراه چهار خانم دیگر سوار ماشین شدند، ما هم داخل وانتی، پشت سرشان بودیم. جاده خیلی پیچهای تندی داشت. شاید کمتر از سه ثانیه ماشین از جلوی چشم ما محو شد. همان جا صدای تیراندازی شنیدیم. آن زمان این صدا در مهاباد خیلی عادی بود. بعد ازپنج الی شش ثانیه که ماشین ما به آن ها رسید، دیدیم ماشین ایستاده، خانمها پیاده شدهاند و فریاد میزنند. من شمردم، دیدم چهار نفر هستند؛ در حالی که پنج نفر سوار شدند. همه هم قد و قواره با چادر مشکی بودند. فضا تاریک بود. از ماشین پایین آمدم و به خانم فخارزادگان گفتم: «نسرین کو؟» گفت: داخل ماشین است.» من فهمیدم یک اتفاقی افتاده، حدس میزدم زخمی شده باشد. وقتی نگاه کردم چون چادر و مقنعه سرش بود، معلوم نبود چه اتفاقی افتاده است. گفتم: «نسرین چه شده؟» دیدم جواب نمیدهد. بار دوم که پرسیدم، همانطور که دستش زیر چانهاش بود، دستش افتاد.
به نقل از همسر شهید نسرین افضل
تهدیدهای منافقین
منافقین مدام دنبال علی بودند. مدام تهدیدش میکردند، این اواخر هم قبل از شهادتش، چندین بار مورد سوءقصد واقع شد. یکبار همسایهها دیده بودند که ماشینی سر کوچه ایستاد و دو نفر با اسلحهای که زیر لباسشان پنهان کرده بودند، داخل حیاط همسایه روبهرویی پریدند. در خانه آنها آهنی و کوتاه بود. قصد داشتند وقتی علی از خانه بیرون آمد، ترورش کنند. در همین لحظه همسایه او را دید و فریاد زد: «دزد.» آن افراد منافق هم مجبور شدند که فرار کنند.
به نقل از همسر شهید علی ولیپور گودرزی
بیشتر بخوانید:
منافقین پسرم را زیر شکنجههای فراوان به شهادت رساندند
خاطرهای کوتاه از کودکی ششساله که قربانی ترور شد