آنچه که در ادامه میآید ناگفتههای خواندنی از جنایات و التقاط منافقین است که استاد سیدهادی خسروشاهی در دیدار با سیدمحمدجواد هاشمینژاد، دبیرکل بنیاد هابیلیان بیان کرده است.
به گزارش پایگاه خبریتحلیلی هابیلیان(خانواده شهدای ترور کشور) آنچه در این روایتها به آن اشاره میشود عمدتا تجربهای است که استاد خسروشاهی از برخورد و مواجهه با منافقین در زمان حضورشان در واتیکان به عنوان سفیر به آن اشاره کردهاند؛ بهطوریکه سه بار مورد سوءقصد منافقین در خارج از کشور قرار میگیرند و البته این ترورها ناکام میماند.
کتابی را درباره وضعیت تروریسم در ایران به زبان ایتالیایی و انگلیسی منتشر کردم
آغاز فعالیتهای خارجی من بعد از انقلاب در ایتالیا بود؛ زمانیکه بهمدت 5 سال، سفیر ايران در واتيكان بودم و در این مدت نشریات و بروشورهایی را درباره جنایتهای منافقین به زبانهای مختلف از جمله ایتالیایی منتشر میکردم. بعد هم در مترو و خیابانها و جلوی واتیکان این نشریات و بروشورها را توزیع میکردم. همزمان در لندن نیز این نشریات و بروشورها را در مراکز نشر عربها و هتلها و سفارت خودمان پخش میکردم.
یک کتاب هم منتشر کردیم که وضعیت تروریسم در ایران بود و روی جلد آن عکس کسی است که دارد ترور میکند و چشم بسته است به علامت منافقین! همان کتاب را به ایتالیایی نیز ترجمه کردیم که در آن عکسها و اسنادی از روزنامه مجاهد هم هست و با ترجمه ایتالیایی و انگلیسی منتشر شد.
روایت ترور نافرجام اول: منافقین بمبی را در قالب ماشینحساب برایم فرستادند
مهدی ابریشمچی بچه بود که او را میشناختم و گاهی برای جلساتی که در منزل پدرش یا عمویش برگزار میشد شرکت میکردم و او برای ما چای میآورد. مرحوم آقای کمرهای روزهای پنجشنبه در آنجا جلسه قرآن داشتند و آقای طالقانی هم بهعنوان مستمع میآمد. بههرحال از قبل با او آشنایی داشتم. روزی مهدی ابریشمچی در سال 1360 از پاریس با من که در ایتالیا بودم تماس گرفت و گفت چرا به ما ملحق نمیشوی؛ ما با هم از قدیم یکی بودیم و اگر به ما ملحق نشوی هر چه دیدی از چشم خودت دیدی! گفتم من دومی آن را قبول دارم و بعد هم منافقین یک بمب در قالب یک ماشینحساب برایم فرستادند. من رفته بودم انگلیس دنبال مجله «العالم» و وقتی برگشتم، خانم منشی یک سری نامههایی را که آمده بود، برایم آورد و گفت که هدیهای برای شما از پاریس آمده است. اتفاقاً فرزندم برای درسش نیاز به ماشینحساب داشت. وقتی بسته را باز کردم خدا شاهد است که دستم رفت تا کلید آن را بزنم؛ ولی منصرف شدم. با خودم گفتم من تازه از پاریس به لندن آمدهام؛ درحالیکه آنجا منشی داریم، اگر یک ماشین حساب میفرستادند، حتما میگفتند که ما چنین چیزی فرستادهایم. به کارمند سفارت که کارهای پست را انجام میداد تماس گرفتم. ایشان با پلیس تماس گرفت و آنها با وضعیت اضطراری آمدند و دستگاهی را روی ماشینحساب گذاشتند و دستگاه آژیر کشید و معلوم شد که مواد منفجره است و آنرا در حیاط و باغ سفارت خنثی کردند و پلیسها بعد از خنثیشدن بمب گفتند که این بمب، پلاستیکی است و اگر شما کلید آن را میزدید، تمام این سه طبقه پایین میآمد؛ آنقدر که این بمب قوی بود. آدرسی هم که از پاریس فرستاده بودند قلابی بود و البته معلوم بود که با آن تهدید قبلی چه کسی آنرا فرستاده است.
روایت ترور نافرجام دوم: منافقین بمبی را در حیاط خانهام انداختند
بار دیگر بمبی را در حیاط خانهام انداختند که من آن روز نبودم. پلیس آمد و گفت که این را از بیرون انداختهاند. میدانستند این بمبها توسط چه کسی انداخته میشود اما پیگیری نمی کردند و قرار هم نبود که پیگیری کنند! روزی رفته بودم ژنو خدمت آقای محمدعلی جمالزاده. خاطرات من با ایشان و نامههایی که در دفاع از انقلاب نوشتهاند چاپ شده است. ایشان به من گفت «پسر عمو» شما حق هستید؛ اما حق اثبات و مدرک و بیّنه میخواهد که در قدیم به آن «بیّنه مسکوکه» میگفتند. گفتم استاد «بیّنه مسکوکه» چیست؟! گفت قدیم پول نبود و رجال و سلاطین سکه میدادند و این را میگفتند بیّنه مسکوکه و به هر کس میدادند، ساکت میشد؛ لذا الان منافقین با پولهایی که دارند همه کسانی را که برای آنها سخنرانی میکنند، خریدهاند و به سخنرانان بین پنج هزار دلار تا چهل هزار دلار هم دادهاند!
روایت سوم: منافقین به سفارت و اتاقم حمله کردند
در جریانی دیگر، من را به کنفرانس اندیشه اسلامی در الجزایر دعوت کرده بودند. قرار بود بروم که دوستانم از ایران آمدند و گفتند با هم برویم؛ لذا بلیتی را که بهعنوان میهمان فرستاده بودند، کنسل کردم و با آنها رفتم. به آنجا رسیدم که با من تماس گرفتند و گفتند الحمدلله به خیر گذشت! گفتم چه چیز؟! گفتند منافقین به سفارت حمله کرده و در اتاق شما را شکستند و وسایل اصلاح آورده بودند تا ریش شما را بتراشند! زمانی بود که آنها به همه سفارتخانهها حمله میکردند. عکسهای آنرا دارم که منافقین حمله کرده و شعار نوشته بودند و در اتاق بنده را شکسته بودند و خواست خدا این بود که من یک روز زودتر بروم.
خاطرات مختصرم را راجعبه منافقین تکمیل کردهام
من خاطرات مختصرم را راجعبه منافقین و حزب خلق مسلمان تکمیل کردهام. آقای کیانوری هر از گاهی میآمد و گزارش میداد؛ البته بعضی از گزارشات آنها خیلی مفید بود که یکی حمله ارتش عراق بود که شوروی به او خبر داده بود! یا کودتای نوژه را و یا جریان توطئه ترور امام را. اولینبار که پیش من آمد و اینها را مکتوب داد، عرض کردم چرا این اسناد را جای دیگری نمیبرید؟ گفتند به آنها اطمینان نداریم و نمیدانیم مسئول دفتر آقای رئیسجمهور و «کشمیری» برای چه کسانی کار میکنند؛ برای همین آنها چیزی را که صلاح است، میدهند و آن چیزی را که صلاح خود و سازمانشان است، نمیدهند و گفتند کشمیری به ما اعتراض کرده است که چرا اطلاعات را به فلانی میدهید و کار او فرهنگی است. گفتم راست میگوید و کار او امنیتی و نظامی است و من علاقه به این کارها ندارم. گفت ما به این دلیل اطلاعات را به شما میدهیم که میدانیم به دست صاحبش میرسد. من هم این اطلاعات را برای آقای قدوسی میفرستادم؛ چون خودم دوسهبار رفتم و آن آقایی که ایشان را منفجر کرد، بنده را تفتیش و کیفم را نگاه میکرد. من به آقای قدوسی گفتم که دیگر اینجا نمیآیم و شما و اسنادی را که به من میدهند، بگیرید. گهگاهی این گزارشها به درد میخورد با اینکه آنها دنبال اهداف خودش بودند نه اهداف جمهوری اسلامی.
به «روزنامه مجاهد» مجوز بدهیم یا نه؟
مرحوم آقای حنیفنژاد، تبریزی و نوه خاله بنده بود. نوحهخوان بود و بنده او را به مسجد آوردم و اهل تفسیر و قرآن شد. بچه باهوش و زرنگی بود و مانند این منافقین از لحاظ معتقدات نبود. شخصی میگفت در زندان هم که بود برای نماز شب قبل از ما بیدار میشد. روزی خدمت امامخمینی(ره) رسیدم برای اینکه سؤال کنم درباره اینکه به «روزنامه مجاهد» مجوز بدهیم یا نه و ببینم نظر ایشان چیست. البته تنها مجاهد نبود بلکه «راه مردم» و «کارگر» و یک روزنامه خلق برای مائوئیستها نیز بود؛ چرا که اگر من امضا میکردم آقای وزیر امضا میکرد. پروندهها را گذاشتم جلوی امام روی زمین و ایشان پروندهها را که دیدند اینطور گفتند که اینها خیانت خواهند کرد. من ماندم. گفتم که تکلیف من چیست؟ برنامه شورای انقلاب را به دست ایشان دادم که یک صفحه بود و عرض کردم این برنامه میگوید کسیکه هجده سال دارد و سوءسابقه ندارد میتوانید به او مجوز بدهید؛ بنده به این عمل کنم [یا فرمایش شما]؟ ایشان فرمودند که از من سؤال نکن! شما بروید و به تکلیف خودتان عمل کنید. خودشان مخالف بودند ولی دیدند که شورای انقلاب برنامه دارد چیزی نگفتند و بنده هم به همهشان مجوز دادم.
امامخمینی(ره) خطاب به خسروشاهی: آیا منافقین از منِ طلبه و جنابِعالی بیشتر به اسلام دلسوزی دارند یا کاسهای زیر نیمکاسه هست؟! / اینها با همین کارهایشان بعضی دیگر از دوستان ما را نیز گول زده بودند!
آنجا بنده روضه مجاهدین را خواندم و گفتم که حنیفنژاد نوه خاله بنده بوده است و من او را به مسجد آوردهام و... . دیدم که ایشان خیلی خوب گوش میدهند و توضیح من گرفته است. این حرفها مربوط به وقتی بود که منافقین تولد امام را جشن گرفته بودند و تبریک میگفتند درحالیکه ما نمیدانستیم چه روزی هست. حرفهایم را ادامه دادم و گفتم آنها نهج البلاغه و قرآن را بیشتر از من طلبه حفظ هستند. ایشان گفتند: «همین جا نگه دارید!» و فرمودند: «اشکال من همینجاست. آیا اینها از منِ طلبه و جنابِعالی بیشتر به اسلام دلسوزی دارند یا کاسهای زیر نیمکاسه هست؟ من معتقد هستم که اینها اعتقاد ندارند و اگر دستشان برسد، بدتر از فداییان در کردستان خواهند کرد.» فداییان در آن ایام در کردستان سر میبریدند و جنایات زیادی انجام میدادند. یک جملهای هم در ادامه گفتند که اینها با همین کارهایشان بعضی دیگر از دوستان ما را نیز گول زده بودند! من به آقای دعایی و آقای حجتی و آقای رفسنجانی و نمیدانم به آقا[رهبر معظم انقلاب] هم گفتم یا خیر که چرا امام با اینها اینطور برخورد میکند؟! و این مسائل در زمانی بود که اینها میخواستند از امام تأییدیه بگیرند و روضه میخواندند و اشهد میگفتند که در روزنامههایشان هست. همه آنهایی که آن زمان بودند یعنی آقایان منتظری و طالقانی و رفسنجانی و مطهری فرمودند ما اعتراض کردیم به حضرت امام و بعد متوجه شدند!
رجوی میگفت شما عامل ارتجاع هستید و ما با اسلام و روحانیت مخالفیم
در نجف که بودیم آقای دعایی کتابهای منافقین را به من دادند. خواندم و فهمیدم که اینها افکار کمونیستی دارند با لعاب اسلامی. ولی نه به این شدت و با این انحراف و وحشیگریای که اینها انجام دادند. یقیناً اگر محمدآقا و کادر اصلی زنده بودند، به قول مرحوم آقای طالقانی به اینجا نمیکشید و معتدلتر و آرامتر و قابل هدایت بودند. بقیه دیگر اعلام مواضع کردند و مارکسیست شدند. بدون مقدمه نمیشود به اینجا رسید و انحراف فکری بوده است. آقای بجنوردی میگفتند یکبار در زندان به رجوی گفتم که ما با هم در اهداف مشترک هستیم، بیاییم و بنشینیم و صحبت کنیم که گفته بود خیر و ما با شما مشکل داریم و شما عامل ارتجاع هستید و ما با ارتجاع مخالف هستیم؛ یعنی اسلام و روحانیت!