شهید نوروز بخشیان 12شهریور1348 در روستای ابرده، حوالی مشهد به دنیا آمد و به دلیل فوت پدرش، از همان اوایل کودکی به کسب و کار پرداخت. شهید بخشیان در سال 1370 ازدواج کرد و تحصیلاتش را در نهضت گذراند. بعد از ازدواج به مشهد آمد و به عنوان کارگر شهرداری مشغول به کار شد. فعالیتهایش با عضویت در بسیج شهرداری شروع شد. مردی مومن و وظیفه شناس بود که 26شهریور1378 در بمبگذاری حوالی حرم مطهر رضوی به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید، شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با خانواده شهید نوروز بخشیان:
خانهشان در کوچه باریکی قرارداشت. بعد از ورود به خانه و بالا رفتن از پلهها، نوههای شهید با رویی گشاده به استقبالمان آمدند. همه دوستان هماهنگ نرسیده بودند؛ به این دلیل هر چند دقیقه صدای زنگ بلند میشد و یکی از اعضای گروه وارد منزل شهید میشد. زمانی که تمام دوستان جمع شدند از همسر شهید خواستیم روایت زندگیشان را شروع کند. حاجخانم که تا آن لحظه سکوت اختیار کرده بود، صحبتهایش را اینگونه شروع کرد:
«زمانی که به دنیا آمد، یتیم بود. مادرش برای امرار معاش خانواده کار میکرد. چند سال بعد که شهید بزرگتر شد، خودش مسئولیت خانوادهشان را به عهده گرفت. همسایههایمان بودند. مادرش به ازدواجمان اصرار داشت. پدرم مخالف بود؛ اما مادرم رضایت پدرم را جلب کرد و ما ازدواج کردیم.
ابتدای ازدواجمان، خانه مادرشوهرم زندگی میکردم. خانهشان دو اتاق داشت که یکی از آنها را به ما دادند.
من که در خانه پدرم با آسایش و راحتی بزرگ شده بودم، تحمل این شرایط برایم سخت بود. اوایل اصلا نمیتوانستم در خانه بمانم و هر روز به خانه پدرم میرفتم. آنجا میماندم تا ظهر که همسرم از سر کار بر میگشت و من را به خانه میبرد. آن اوایل، نوروز در کارگاه قالیبافی کار میکرد.
بعد از گذشت مدتی تصمیم گرفت خانهای مستقل بخریم و برای ادامه زندگی به مشهد آمدیم. خانهمان در مشهد کوچک بود؛ ولی چون مستقل بودیم، زندگی برایم رنگ و بوی تازهای گرفت. بعدها زمینی خریدیم و با کمک هم خانهای بزرگتر ساختیم.
ابتدای ورودمان به مشهد، درکارخانهای کار میکرد و زمان بیکاری به ابرده میرفت و کشاروزی میکرد.
از شغلش خسته شده بود؛ برای همین به شهرداری مراجعه کرد و به عنوان کارگر شهرداری استخدام شد. در شهرداری با بسیج آنجا نیز آشنا شد و بعد از اتمام ساعات کاریاش به آنجا میرفت. از طرف بسیج به عنوان نیروی کمکی برای نظافت حرم معرفی شده بود. عاشق امامرضا(ع) بود. در تمام مشکلاتش به امام رئوف متوسل میشد.
شروع فعالیتهایش در بسیج با ورود به شهرداری آغاز شد که انقلابی در او به وجود آورد؛ با اینکه خودش رفتگر بود و وضعیت مالی خوبی نداشتیم؛ ولی تمام تلاشش این بود که به مشکلات مردم رسیدگی کند.
پای منبر علما من جمله آیتالله حجت و آیتالله طبسی میرفت. به ما هم توصیه میکرد که با او همراه شویم. در کار منزل خیلی کمک میکرد، مثلا زمانی که من در منزل نبودم، نگهداری بچهها را برعهده داشت. خریدهای بیرون را خودش انجام میداد. نسبت به من بسیار با محبت بود و تمام تلاشش این بود که من از زندگیام راضی باشم.
فعال و مومن بود و به خاطر این ویژگیهایش، افراد زیادی را به خود جذب کرده بود؛ تا آنجا که مدیران شهرداری هم ارتباط نزدیکی با او داشتند.
برای خواندن نماز شب به آرامی بلند می شد که مبادا من و بچهها بیدار شویم؛ اما برای نماز صبح همه را بیدار می کرد.
از زمانی که فعالیتش در بسیج شروع شد، صحبتهایش رنگ و بوی شهادت گرفت. یک روز تشییع جنازه یکی از همسایهها بود، به او گفتم: «بیا برای مراسم این بنده خدا برویم تا برای تشییع جنازه ما هم بیایند.»
گفت:«بگذار من بمیرم، ببین چه شخصیتهایی برای تشییع من میآیند.» همین هم شد. آقای طبسی سه بار برایش نماز میت خواند. آنقدر شلوغ شده بود که فکر نمیکردم تشییع جنازه نوروز باشد.
روز بیستوپنجم شهریور بود. قرار بود همراه بچهها به روستا برویم. آماده رفتن بودیم که نوروز آمد و گفت: «همه جا را مرتب کنید و بعد بروید.» خودش همراهمان نیامد، شیفت حرم داشت. خداحافظی کرد و رفت؛ اما سه بار بازگشت و پرسید: «چیزی نیاز ندارید؟» من هم گفتم: «نه!» از این کار همسرم تعجب کردم.
به هر حال همراه بچهها عازم روستایمان شدیم. بعد از رسیدن به روستا، ابتدا به قبرستان رفتیم تا برای پدرم فاتحهای بخوانم. هنوز در قبرستان بودیم که حالم بد شد و عرق سردی روی صورتم نشست. برایم آب قند آوردند و من را به خانه بردند. وقتی به خانه رسیدم در همان حال خوابم برد. در عالم رویا دیدم که خانه ام روی سرم خراب شد.
با فریاد از خواب پریدم و گفتم: «وای! این چه سیاهی بود که زندگیام را گرفت؟»
همه اعضای خانواده دورم جمع شدند. وقتی جویای ماجرا شدند، خوابم را تعریف کردم.
دل شوره شدیدی داشتم. طاقت نیاوردم و به مشهد بازگشتیم. همین که وارد کوچه شدیم دیدم همه همسایه ها جمع شده اند. خانم های همسایه که نمی دانستند من از جریان بی خبرم برای تسلیت گفتن آمدند. شستم خبردار شد که خوابم تعبیر شده و برای نوروز اتفاقی افتاده است.
ماجرای شهادتش را بعدها یکی از دوستانش اینگونه نقل کرد:« 3 نفر بودیم که بعد از اتمام شیفت در حال برگشت از حرم بودیم. هنوز فاصله زیادی با حرم نداشتیم که آقای بخشیان متوجه وجود یک گاری دستی در مسیر خیابان شد. گفت:« برویم گاری را جابه جا کنیم اینطور مزاحم رفت و آمد مردم است.»
به او گفتیم:« اعضای شیفت بعد که بیایند جا به جایش می کنند.» اما او نپذیرفت و رفت.
در حال بردن گاری به کنار میدان بود که بمب کار گذاشته شده در آن منفجر شد و آقای بخشیان بر اثر همان انفجار به شهادت رسید.»
هر زمان به روز شهادتش فکر میکنم، تمام آن خاطرات برایم زنده میشود. انگار همین الان در حال روی دادن است. از زمانی که فهمیدم بمبگذاری توسط منافقین انجام شده است، مدام دعا میکنم خداوند عذابشان را زیاد کند و همان طور که زندگی من را خراب کردند و من و فرزندانم را بیسرپرست گذاشتند، خداوند آنها را بدبخت کند و آنها را بی سرپناه بگذارد.»
بیشتر بخوانید:
شرح شهادت ادموند در مسیر بازگشت به خانه، بهدست منافقین
کومله پسرم را در ابتدای جوانیاش به شهادت رساند