مصاحبه با قربان زاده (4)

Ghorbanzade1

مدت زیادی هرروز در آنجا شکنجه می شدیم . مثلا اگر می گفتیم ما گرسنه ایم یا می خواهیم به سرویس بهداشتی برویم ما راکتک میزدند . درآنجا غذایی که به ما می دادند قابل خوردن نبود . من به مدت 15 روز قادر به خوردن غذا نبودم . سوپی که می آوردند بیشترش آب بود و چند عدد نخود و مقداری رشته ی آش نیز در آن بود . روزی سه عد نان صمّون ( ساندویچی ) به ما می دادند که برای صبح و ظهر و شب بود و یک تکه پنیر نیز به همراه آن می دادند که بسیار چسبناک بود و به گلو می چسبید . برای ناهار آبگوشت بدون گوشت به ما می دادند و شب هم برنج می دادند که چون ظرفی در کار نبود آن راروی پلاستیک می ریختیم و می خوردیم .

از ابوغريب ما را به زندان بردند . آنجا تمام لباس هاي ما را گرفتند و لباس زنداني به ما دادند . شماره ي بند من 126 بود . هر كدام از ما را به يك سلول فرستادند . داخل سلول كه شدم از بس كه سلول تاريك بود گمان مي كردم كسي غير از من در سلول نيست اما كمي كه گذشت متوجه شدم هشت نفر ديكر به جز من درون اتاقي 5/2 در 5/2 قرار دارند . داخل همانجا نيز شير آبي قرار داده بودند و هر كس كه حاجتي داشت بايد در همان سلول قضاي حاجت مي كرد. چون رابطه ي مجاهدين با صدام خيلي خوب بود اگر ما گاهي نامي از مجاهدين براي زندانبانان مي برديم ما را تحويل مي گرفتندو گمان مي كردند قصد داريم برويم پيش مجاهدين اما همين كه مي فهميدند ما از قرارگاه مجاهدين فرار كرده ايم رفتار و كردارشان با ما عوض مي شد . آن موقع مجاهدين نور چشم صدام بودند . در مدتي كه در زندان ِ استخبارات عراق بوديم هيچ گونه تحركي نداشتيم و غذاي بسيار كمي به ما مي دادند و ناراحتي معده پيدا كرده بوديم . در هفته دو ساعت به ما هواخوري مي دادند كه بالاي پشت بام بود و سقفش هم پوسيده يود . ما آنجا مي رفتيم و پتوهايمان را تكان مي داديم تا آفتاب بخورد و خودمان هم آفتاب مي گرفتيم . فضاي آنجا معادل 10 متر در 10 متر بود و دور تا دور آن نيز ديوارهايي به ارتفاع شش متر وجود داشت . آنجا بود كه فهميديم بدنهايمان دچار شپش شده است و اين مساله به خاطر كثيفي محيط آنجا بود . مدت سه ماه در زندان استخبارات عراق بوديم و بعد از آن سازمان ما را به نحوه ي زيركانه اي فريب داد . با اين پيش زمينه كه ما قبلا گفته بوديم مي خواهيم به زندگي عادي خودمان برگرديم روزي دو نفر با لباس شخصي آمدند و گفتند ما از طرف un آمده ايم تا از شما بازجويي كنيم تا بعد از اتمام كار اداري تان شما را به داخل كمپ بفرستيم . خيلي خوشحال بودم كه از دست سازمان و عراقي ها نجات پيدا مي كنم . با خودم مي گفتم خدا را شكر عاقبت un به داد ما رسيد . با ما صحبت كردند و ما تقاضايمان را نوشتيم . بازجويي به اصطلاح سازمان ملل دو روز طول كشيد . برگه هاي آنان را پر كرديم و اينكه مي خواهيم به كدام كشوربرويم را براي آنان نوشتيم . روي برگه هاي ما مهر un بود . روز بعد از اين جريان پاترول سفيدي آمد و گفتند شما آزاديد و مي توانيد برويد . ما لباس هايمان را پوشيديم و آماده ي رفتن شديم . رفتيم و داخل پاترول نشستيم . يك نفر داخل پاترول نشسته بود و معقول و آرام به نظر مي رسيد . اصلا شك نكرديم كه ممكن است از نيروهاي سازمان باشد . ماشين حركت كرد و چند خيابان را رد كرد و ناگهان وارد پادگان اشرف شد و چند نفر از شكنجه گران اشرف جلو آمدند و با دستبند و زنجير به استقبال ما آمدند و وقتي پياده شديم كيسه ها را روي سرما كشيدند و به ما دستبند زدند . در اشرف مستقيما ما را تحويل ضد اطلاعات دادند . آنجا برگه اي به من دادند و از من خواستند فورا اعتراف كنم و بگويم جاسوس بودم و از طرف وزارت اطلاعات ايران آمده ام . به آنها گفتم من سواد درست و حسابي ندارم و تنها چهار كلاس سواد دارم . از كوچكي فني كار بوده ام و كارم جوشكاري و تاسيسات بوده است . به شكنجه گرم گفتم تو هر چه كه مي خواهي از من بپرس من جواب مي دهم اما معني جاسوسی رانمي دانم و همينجا ياد گرفته ام . من تا به حال نمي دانستم معني جاسوس يعني چه ؟ آنها لباس هاي ما را درآوردند و دوباره لباس زنداني بر تن ما كردند . در قسمت ضد اطلاعات بسيار زياد ما رااذيت كردند و من هيچ وقت از آنها نمي گذرم . آنها من رابه اتاقي به ابعاد 2 متر در 2 متر منتقل كردند و هر شب از از ساعت 2 تا 4 صبح من راشكنجه مي كردند . تا يك ماه كار آنها همين بود . شكنجه هايشان هم متفاوت بود ؛ به گيجگاهم مشت ميزدند ، به دندانهايم مشت مي زدند ، باپوتين به قلم پايم مي زدند و باز با مشت به شکمم می زدند . آنها سه نفر شکنجه گر بودند ، یکی از آنها نادر رفیعی بود نفر بعدی جلال نام داشت و نفر سوم کاک عادل بود . در کنار اتاق شکنجه اتاقی بود که می گفتند اطاق دکتر یحیا است . دکتر یحیا کارش این بود که بعد از هر بار شکنجه ی شکنجه گران بالای سر ما می آمد و تشخیصش این بود که اگر بیشتر بزنید طرف می میرد یا اینکه هنوز هم می توان او را زد .

گمان نمی کنم آنها بویی از انسانیت و آزادی خواهی برده باشند زیرا با ادعاهایی که آنها می کردند نباید یک انسان بی سواد را به قصد کشت کتک میزدند . شیوه ی آنها این بود که دو نفر روبه رویت می نشستند و از تو می پرسیدند چرا فرار کردی ؟ من جواب می دادم تشکیلات شما به درد من نمی خورد و کارهایتان برای من معنی ندارد و این مساله شروعی بود برای شکنجه . یک روز مشت به فکم زدند و چهار تا از دندانهایم شکست و دهانم پر از خون شد . من را بردند پیش دکتر یحیا . او هم بدون اینکه بی حسی بزند با انبر دندانهای شل شده ی من را کشید . من 48 ساعت غش کردم و وقتی به هوش آمدم دیدم تمام لباسیهایم خونی شده . یک شیوه ی دیگر شکنجه ی آنها این بود که داخل غذا ماده ای می ریختند که بعد از خوردن بالا می آوردی و استفراغ می کردی . یک روش دیگربرای شکنجه این بود که می گفتند زود بگو چند نفر از نیروهایمان را تو کشتی ؟ و اگر جوابی نداشتی که بدهی تورا به قصد مرگ شکنجه می کردند . بالاخره من را دادگاهی کردند که دادستان آن احمد حنیف نژاد بود. من وکیل مدافعی نداشتم و مجبور بودم به تنهایی از خودم دفاع کنم . شیوه ی آنها نیز این بود که پرونده ی من را می آوردند و می خواندند و می گفتند تو به علت اینکه مامور وزارت اطلاعات هستی و آمده ای مسعود رجوی راترور کنی محکوم به اعدام هستی . بعد کاغذی روبه روی من گذاشتند و از من خواستند که وصیت نامه ام را بنویسم . من کاغذ را پاره کردم و به طرفش پرت کردم و گفتم من وصیتی ندارم . تو خودت محاکمه کردی و خودت هم حکم صادر کردی اما من وکیل ندارم و نتوانستم از خودم دفاع کنم ، تازه جار هم می زنید که آزادی خواه هستیم و می خواهیم دنیا را پر از عدالت کنیم . یکی از شیوه های آنها اعدام مصنوعی است . آنها شب دست و پای من را بستند و چند تا تیر به نزدیک پاهایم زدند و چند تیر هم درکنار گوش هایم شلیک کردند . بعد از آن دادگاهی تشکیل دادند و گفتند عفو رهبری شامل حالت شده است و اعدام تو تبدیل به سه سال حبس شده است ! معمولا دادگا ها را 12 شب به بعد تشکیل می دادند که نگذارند من بخوابم . آنها عمدا نمی خواستند من استراحت کنم . در سلولم درهای آهنی وجود داشت . هر دو ساعت یکبار می آمدند و درب ها را باز می کردند و محکم به هم می زدند تا من نتوانم بخوابم . در طول روز سه کار بامن انجام می دادند . اول آنکه نمی گذاشتند بخوابم بعد از آن بازجویی و در مرحله ی سوم هم شکنجه می کردند .


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31